شهدای میگون

شهدای میگون

تجربه دیروز. استفاده امروز . و امید به آینده
شهدای میگون

شهدای میگون

تجربه دیروز. استفاده امروز . و امید به آینده

گذری بر تاریخ و جغرافیای میگون(انقلاب و شهدا)

                                                         

    

                                               


شهدا  

شرح ماجرا بر سر مزار شهدای میگون  

در تاریخ 31/2/78 روز جمعه ساعت یک بعد از ظهر با قلم و دفتری  بر سر مزار شهدا رفتم تا برای جمع آوری آثار شهدا، ابتدا اسامی شهدا، ولادت، شهادت و محل شهادت را یادداشت کنم. وقتی وارد محوطه امامزاده سید میر سلیم میگون شدم، بعد از قرائت فاتحه برای اهل قبور و سلام دادن به امامزاده و احوالپرسی با کارگرانی که مشغول بازسازی محوطه امامزاده بودند، به سمت مزار شهدا رفتم. ابتدا به مزار شهیدی رفتم که از لحاظ مزار و هم از لحاظ کیفیت شهادت با بقیه شهدا متفاوت بود. اگر چه این شهید از وابستگان نزدیک من بود و بارها از زبان مادر بزرگ کیفیت شهادت او را شنیده بودم، اما هیچگاه نگاه عمیقی نداشتم. برای تحقیقات بیشتر، بعد از ثبت اسامی شهدا، خواستم به منزل بروم تا از مادر بزرگم که خواهر شهید بود، درباره نحوه شهادت برادرش جویا شوم. لازم به ذکر است که بزرگان و کسانی که در حادثه سیل حضور داشتند، با نام رمضان سلیمان میگونی آشنا و از او به نیکی یاد می کنند. این شهید در شمالی ترین قسمت مزار شهدا، زیر پای شهید بهروز گشتاسبی مدفون است.

روز جمعه 31/2/78 ساعت 30/1 دقیقه بعد ازظهر، از مادربزرگم خواستم تا حادثه سیل میگون و چگونگی شهادت برادرش را برای من شرح بدهد. وی در ابتدا به من گفت که با برادر زاده اش محمد سلیمان میگونی تماس بگیرم و از ایشان سوال کنم، اما با اصرار من هر آنچه در ذهن داشت بدین شرح بیان کرد:

برادرم پهلوان بود. اگر الان زنده بود غصه ای نداشتم. وقتی سیل آمد، خسارت زیادی وارد کرد. نرسیده به ایستگاه، در محوطه منزل کربلایی جعفر، فردی به نام سیف اله گندمی مغازه داشت. داخل مغازه اش تعدادی گونی آرد، گندم و جو وجود داشت. آب وقتی وارد مغازه اش می شود، همسرش فریاد می زند و کمک می طلبد. برادرم به تنهایی وارد مغازه شد و مقداری از اسباب و اثاثیه مغازه اش را خارج کرد، یه طوری که صاحب مغازه همیشه از فداکاریهای برادرم به نیکی یاد می کرد. وقتی سیل فراگیر شد، تعدادی از افراد بومی و غیر بومی در محاصره آب قرار گرفتند. تعدادی از افراد هم در آسیاب پائین محل پناه گرفته بودند. با افزایش آب و وارد شدن آن به داخل آسیاب تمامی افراد را در دل خود فرو می برد. برخی با دست و پا زدن خود را نجات دادند. برادرم با بستن یک طرف طنابی به خودش و یک طرف هم به درخت، وارد رودخانه پر از آب شد و مردم را نجات می داد. برادرم بعد از تلاش خستگی ناپذیر و نجات دادن جان بسیاری از افراد که در محاصره آب قرار گرفته بودند، با افزایش آب و شکستن درخت، در دل آب قرار گرفت و نتوانست خودش را نجات دهد. این حادثه تقریباً 30/3 بعد از ظهر در تاریخ 29/4/33 اتفاق افتاد. تمام آن روز در اطراف رودخانه گشتند، ولی اثری از برادرم نبود. فردای آن روز در اوشان، مرحوم آقای نجف اوشانی وقتی صبح زود به مغازه اش می رفت، پیکره ای را بالای درخت مشاهده می کند. وقتی نزدیک شد برادرم را شناخت. (برادرم به علت شغل بنایی که داشت، در اکثر روستاهای رودبارقصران کار می کرد و او را می شناختند.) آقای نجف اوشانی با داد و فریاد مردم را باخبر میکند و پیکر بیجان برادرم را از درخت پائین می آورند و با همت مردم اوشان و میگون تشییع عظیم و در جوار مرقد امامزاده سید میر سلیم (ع) به خاک می سپارند.     روحش شاد   

فریدون مشیری در کتاب بازتاب نفس صبحدمان ج 1 شعری در باره حادثه سیل میگون دارد که در ذیل می آید.

میگون سیل زده

ابر، آواره آشفته دهر *** سایه بر سینه خارا افکند

باد، دیوانه زنجیری کوه *** ناگهان سلسله از پا افکند

رعد، جادوگر زندانی چرخ *** لرزه بر عالم بالا افکند

برق را مشعل آشوب بدست

ظلمتی منقلب و وحشت زا *** قرص خورشید خرداد به کام

ابر موجی زد و باران و تگرگ *** ریخت در بزم طرب سنگ به جام

نه بلا بود و نه باران نه تگرگ *** مرگ می ریخت فلک از در و بام

کوه از خشم طبیعت لرزان

چون یکی دیو در افتاده به دام *** یا یکی غول رها گشته ز بند

سیل غرید و فرو ریخت زکوه *** همه جا پرچم تسلیم بلند

باغ را سینه کشان در هم کوفت *** سنگ را نعره زنان از جا کند

جگر خاک به یک حمله شکافت

زلف آشفته درختان کهن *** هر طرف دست دعا سوی خدا

سیل را داغ شقاوت در دست *** همه را می کند از ریشه جدا

همره سیل دمان می غلتند *** کام مرگ است و گذرگاه بلا

دوزخ وحشت و دریای عذاب

کوه طوفان زده را سیلی سیل *** کرد همچون پر کاهی پرتاب

رود دریا شد و بر سینه موج *** خانه ها چرخ زنان همچو حباب

اژدهایی است کف آورده به لب *** پیکرش تیره تر از قید مذاب

خون در آن ظلمت غم می جوشد

سری از آب برون می آید *** بهر آزادی جان در تک و پو

خواهد از سینه بر آرد فریاد *** شکند ناله سردش به گلو

حمله موج امانش ندهد *** می رود آب به گرداب فرو

می کند چهره نهان در دل آب

موج خون می جهد از سینه سیل *** قتلگاهی است بسی وحشتناک

سیل می غرد و فریاد زنان *** بر سر خلق زند تیغ هلاک

ای بسا سر که فرو کوفت به سنگ *** ای بسا تن که فرو برد به خاک

ضجّه و زاری کس را نشنید

من چه گویم که به میگون چه گذشت *** آسمان داد ستمکاری داد

یک جهان لطف و صفا ریخت به خاک *** یک جهان لاله و گل رفت به باد

ماند مشتی خس و خاشاک به جا *** کاخ بیداد فلک ویران باد

خرمن هستی قومی را سوخت

آسمانا به خدا می بینم *** لکه ننگ به پیشانی تو

خلق مفلوک و پریشان زمین *** آرزومند پریشانی تو

ای خوش آن روز که گویند به هم *** قصه بی سرو سامانی تو

خلق را بی سرو سامان کردی  

انقلاب و شهدا  

قصه انقلاب درمیگون(۱)  

یادمه قدیما وقتی مامان بزرگا و بابا بزرگا می خواستن قصه بگن، می گفتن یکی بود و یکی نبود. منم میگم یکی بود و یکی نبود، غیر از خدای خوب و مهربون هیچکی نبود.

نمی دونم چه روزی بود، اما یادم هست که محرم سال 57 بود. آفتاب غروب کرده بود. شیر گاوها را دوشیده بودم. آغلها رو پُرِ علف کردم. درب طویله را بستم و شیرها را بردم مغازه ی کربلائی ذبیح بقال محلمان، خدا رحمتش کند، پیرمردی خوش چهره و همیشه خندان بود. محاسن سفید و بلندی داشت که با هیکل درشتش همخوانی داشت. شیرهای ما را می گرفت و با خطی که فقط خودش می توانست بخواند در دفتری یادداشت می کرد. ما هم مایحتاج روزانه را از او خریداری می کردیم. تقریباً یک معامله ی پایا پای بود. از درب مغازه خارج شدم و یکی دو تا از دوستانم را روی پل دیدم. رفتم نزد آنها و سلام و علیکی کردم. آنها به من گفتند: امشب بعد از شام قرار است در تکیه تظاهرات کنیم. یک هدیه هم تهیه کردیم که باید به ... بدیم. گفتم: هدیه چی هست؟ گفتند: لباس زنانه ای تهیه شد که خیرالله باید از طبقه ی بالای حسینیه برای آنها پرت کند. همینطور که صحبت می کردیم، رفتیم تکیه و نشستیم. بساط شام پهن شد. پس از صرف شام، مداح محل در جای مخصوص رفت و شروع به نوحه سرایی کرد. ما هم رفتیم در صف عزادارها قرار گرفتیم و شروع به عزاداری کردیم. هنگام عزاداری بعضی از بچه ها در گوش هم پچ پچ می کردند. اگرچه در صف عزادارها بودم، اما نیم نگاهی هم به آنها داشتم. یکی از دوستان دیرینه ام به سمت من آمد و گفت: بچه ها تصمیم دارند، بروند طبقه ی دوم حسینیه و تظاهرات کنند. من هم همراهش از صف خارج شدم و به محل مورد نظر رفتیم. در همین حال چراغ حسینیه توسط یکی از بچه های محل خاموش شد. با خاموش شدن چراغها، یکی از بچه ها شروع به شعار دادن کرد. دور تا دور حسینیه می چرخیدیم و شعار می دادیم. " ملت چرا نشستین، ایران شده فلسطین " ، " توپ تانک مسلسل، دیگر اثر ندارد " ، " الله اکبر، خمینی رهبر" ، " مرگ بر شاه ".

ولوله ای در جمعیت داخل حسینیه ایجاد شد. گروه گروه از مردم به سمت درب خروجی هجوم می آوردند تا فرار کنند. پیرمردها، دست بچه هاشون رو گرفته بودند و از صحنه دور می شدند. بزرگترهای محل ما زودتر از بقیه پا به فرار گذاشتند. تازه فهمیدم لباس زنانه یعنی چه ؟!

پدر بزرگ من هم برای اینکه مرا از جمعیت تظاهر کننده دور کند، دنبال ما حرکت می کرد و در حالیکه دستهاش را بالا برده بود و به من اشاره می کرد، با فریاد می گفت: آی سعید برگرد. جمعیتی که این صحنه را از دور می دیدند فکر می کردند که پدر بزرگ من هم جزء تظاهرکنندگان است. پیرمرد بیچاره هم مورد تمسخر و غرّ و غرّ فراریها قرار گرفت. برای او هم خط و نشان می کشیدند. همینطور که شعار می دادیم، گفتند: نیروهای ژاندارمری به محل آمدند. به سرعت از درب قسمت زنانه خارج شدیم. من به همراه رفیقم که دست در دست یکدیگر داده بودیم، از تاریکی شب استفاده و از کوچه پس کوچه ها، پشت سر بچه ها به سمت منزل می دویدیم. دست رفیقم تو دست من بود. او در حالیکه مقداری تنگی نفس داشت، به کندی حرکت می کرد. در حال دویدن متوجه شدم که دستان تب دارش، شل و سفت می شوند. در همین حال ناگهان صدای تیری شنیدم. خواستم سرعتم را بیشتر کنم، متوجه شدم که رفیقم نشسته و حرکت نمی کند. در همین حال دوستان دیگری هم به ما ملحق شدند و یکی از آنها خبر شهادت احمد رجبی را آورده بود. در همان حال همگی دستهایمان را روی هم قرار دادیم و قسم خوردیم که یک لحظه از حرکتی که شروع کردیم عقب نشینی نکنیم .  

قصه انقلاب در میگون (2) 

 قصه انقلاب (1) تقریباً اولین حرکت ما در همراهی با انقلاب بود. هنوز به مرحله حزب اللهی نرسیده بودیم، اما انقلابی شدیم. دست و پا شکسته نماز می خواندیم و روزه هم می گرفتیم؛ اما جنس مذهبی داشتیم. بیشترین چیزی که ما را به راهپیمایی و تظاهرات می کشاند، یک حس کنجکاوی و تفریح و سرگرمی بود. هر چه از عمر انقلاب می گذشت، شناخت ما نسبت به انقلاب و ارزشهای انقلاب بیشتر می شد. اسم امام خمینی (ره) را زیاد شنیدیم، اما چهره ایشان را ندیده بودیم. روزی یکی از دوستان اعلامیه ای از حضرت امام به ما داد که تصویر مبارک ایشان هم در اعلامیه بود. بالاخره چهره آن محبوب در ذهن ما نقش بست. نمیدانم چه چیزی در وی مشاهده کردم که به یکباره عاشق مرام و مسلک ایشان شدم. روزی یکی از نوارهای سخنرانی حضرت امام به دست ما رسید. یک طرف نوار سخنرانی حضرت امام و طرف دیگر سخنرانی دکتر علی شریعتی بود. شبها به خانه یکی از بچه های محل (مجید خان احمدی)می رفتم و به کمک هم تا صبح با ضبط صوتی که داشت نوار را تکثیر و روز بعد در بین مردم توذیع می کردیم. دکتر علی شریعتی و شهید مرتضی مطهری دو تن از چهره های برجسته و فرهنگی و به یاد ماندنی قبل از انقلاب بودند که با سخنرانیها و کلاسهای درسی که داشتند، جوانان را بیدار می کردند. خلاصه، کار ما شرکت در راهپیماییها و تظاهرات و پخش اعلامیه ها و شب نویسی روی دیوارها شد. بطوری که گهگاه دیر هنگام به گاوها سرکشی می کردم. حیوونکی ها آنقدر از وقت علوفه دادن آنها دیر می شد که وقتی صدای پای مرا می شنیدند، شروع به سر و صدا می کردند. گاوها ماما می کردند و اُلاغها هم صدای انکر الاصوات خودشان را بلند می کردند. در این حالت به یکباره یاد درسهای "حسنک کجایی" دوران ابتدایی می افتادم. ساعت 12 یکی از شبها عده ای از دوستان به همراه خیراله عارف زاده شروع به کوبیدن درب منزل ما کردند. رفتم بیرون گفتم چه شده؟ گفتند: بیا و عکس امام را تو ماه تماشا کن! ما آنقدر عاشق امام بودیم که داشت باورمان می شد. همراه دوستان حرکت کردیم و درب خانه مردم را می زدیم و آنها را هم از موضوع با خبر می کردیم؛ تا رسیدیم به یکی از افرادی که موافق انقلاب نبود.(مرحوم محمد بهرامی که به مدخان معروف بود) به او گفتیم: نگاه کن. ببین عکس امام تو ماه افتاده! حالا باور می کنی؟ سکوتی در جمع بوجود آمد تا ببینیم عکس العمل وی چگونه است. او دستهاش را رو ابروانش قرار داد و بِر و بِر به ماه خیره شد. پس از چند لحظه گفت: من هر چه نگاه می کنم عکس شاه را تو ماه می بینم. بچه ها زدند زیر خنده و چیزی نگفتند. فردای همان شب از اخبار رادیو شنیده بودیم که این خبر صحت ندارد و خرافات و کار ضد انقلاب است. اکثر اوقات با دسته تظاهرات حرکت می کردیم و می رفتیم جلوی منزل یکی از افرادی که نسبت به انقلاب بد بین بود. چند لحظه ای توقف می کردیم و شعارهایمان را بلند تر و با حرص بیشتری سر می دادیم. شبی یکی از آنها که پیر مردی شوخ طبع هم بود بیرون آمد و گفت: نمی دانم شاه زیر سقفهای من پنهان شده؟ چرا همیشه در اینجا شعار می دهید؟ این حرف ایشان مدتها عامل خنده برای ما بود.

بهمن ماه یاد آور روزهای تلخ و شیرین است. تلخی ها برای روزهایی که خونی به ناحق ریخته می شد و شیرینی ها برای روزهایی که انقلابیون سنگر به سنگر مواضع دشمن را فتح نموده و خبرهای خوشحال کننده ای به گوش می رسید. 

قبل از انقلاب گروههای زیادی بودند که انقلاب را از آن خود می دانستند. چریک های فدایی خلق، حزب توده، مجاهدین خلق، نهضت آزادی، جبهه ملی و ... . جوانان روشنفکر دوره قبل و نزدیک به انقلاب با چند تفکر بیش از همه آشنا بودند. دکتر علی شریعتی و شهید مطهری، دو تن از افرادی بودند که بیش از بقیه در بین جوانان با گرایش مذهبی نفوذ کرده بودند. کتابهای دکتر علی شریعتی، شهید مطهری، صادق هدایت و صمد بهرنگ و کتابهایی نظیر خرمگس و خداوند الموت و... در بین جوانان رد و بدل می شد. با شروع انقلاب کتابهای شهید بهشتی و شهید دستغیب و... در بین جوانان مذهبی رشد چشمگیری یافت. 

عده ای گرایش به تفکرات مارکس و لنین داشتند. در واقع اینها از سیاستهای اتحاد جماهیر شوروی پیروی می کردند. سردسته و تئوریسین آنها در ایران آقایان احسان طبری و کیانوری بودند که در تهران دفتری داشتند و با نشریاتی از قبیل توده به فعالیت خود ادامه می دادند. حزب توده تفکرات ضد دینی داشت و دین را مانع پیشرفت می دانستند. از لحاظ اقتصادی معتقد بودند که باید اقتصاد در دست دولت (کارگر) باشد و همه به یکسان از آن بهره ببرند. مخالف شدید با طبقه بندی اجتماعی بودند. 

عده ای هم که دیدگاههای تندتری داشتند از چریکهای آمریکای لاتین تقلید می کردند و بیشتر جنگهای مسلحانه را در دستور کار خود قرار داده بودند. این افراد در گروههایی به نام جبهه خلق یا فداییان خلق به کار خود ادامه می دادند. اینها هم تفکرات مارکسیستی داشتند. 

گروههای دیگری هم بودند با نام مجاهدین خلق به رهبری مسعود رجوی که اعتقاد به اسلام داشته، اما قرآن را به نوعی دیگر تفسیر می کردند. در واقع تفکرات آنها برگرفته از مارکسیستها و اسلام، و یا به نوعی مارکسیستهای اسلامی بودند. آنها در ابتدای انقلاب وابستگی شدیدی به آیت الله طالقانی داشتند و بعد از درگذشت ایشان به بنی صدر دل بسته بودند که بعد از برکناری بنی صدر از ریاست جمهوری مدتی به جنگهای خیابانی و در گیری با بچه های حزب اللهی پرداختند و سرانجام کشور را ترک و به کشورهای بیگانه متواری شدند. آنهایی که در ایران مانده بودند در گروههای زیرزمینی اقدام به ایجاد رعب و وحشت، بمب گذاری، کشتن افراد بیگناه و آخرین اقدام آنها لشکرکشی به ایران با حمایت صدام بود که تا کرمانشاه هم پیشروی و سرانجام توسط نیروهای بسیج و سپاه و ارتش در عملیات مرصاد از بین رفتند. 

عده ای هم صرفاً مذهبی بودند وخط و مشی امام را پیروی می کردند. این گروه که به حزب اللهی معروف شدند، بیشترین قشر جامعه را تشکیل می دادند. اگر چه بیشترین قشر جامعه سواد خواندن و نوشتن را نداشته واهل مطالعه نبودند، اما از بار مذهبی بالایی برخوردار و رهبران انقلاب را با مذهب می سنجیدند. از سوی دیگر در هر کوی و برزن و در هر مسجد و منبر، روحانیونی وجود داشته که مردم را آگاهی می دادند. همین مسئله باعث می شد تا گروههای ضد دینی نتوانند به اهداف خودشان برسند. 

گروهی هم ملی مذهبی بودند. اینها در واقع مذهبی بودند اما به ملی گرایی بیشتر از مذهب می اندیشیدند و دلدادگی زیادی به اروپا و آمریکا داشتند. رهبران این گروه از جمله مهندس بازرگان در ابتدای انقلاب همراه با امام و در کنار امام بود. اولین کسی بود که مسوولیت دولت موقت را هم به عهده گرفت. این گروه هم نتوانستند خودشان را با انقلاب وفق دهند و در نهایت توسط امام از انجام کارهای دولتی بر کنار شدند. 

همه این گروهها که از انقلاب جدا می شدند در واقع یک دشمن به جبهه مخالف اضافه می شد. از طرف دیگر با رفتن شاه بعضی ها فکر می کردند می توانند سیل خروشان ملتی را که به راه افتاده بود مهار نمایند. شریف امامی، ازهاری و بختیار تا آخرین لحظه در ایران ماندند. روز دوازدهم بهمن ماه که امام به ایران آمد، در ایران دو دولت بر سر کار بود. دولت بختیار آخرین بازمانده شاهی و دولت موقتی که امام تعیین کرده بودند. از یک طرف کودتاهایی که توسط فرماندهان باقیمانده رژیم شاهنشاهی صورت می گرفت. از یک طرف این گروههایی که از انقلاب جدا می شدند قائله هایی از جمله ترکمن صحرا، آمل، سیاهکل، آذربایجان و کردستان را بوجود می آوردند. حمله ارتش صدام هم در شهریورماه سال 59 بر این مشکلات افزوده شد. مردم ایران توانستند بر همه این مشکلات با رهبری امام خمینی (ره) و اتحاد و انسجام و تبعیت از رهبری فائق آیند. روز 12 بهمن ماه 57 در واقع روز تشخیص و تایید رهبری واحد است. 22 بهمن ماه 57 روز پیروزی انقلاب و روز 12 فروردین 57 تثبیت نظام جمهوری اسلامی ایران است.

این انقلاب وارث قطره قطره خون شهدایمان است که نباید آنها را فراموش کرد. 22بهمن میثاق مردم با امام، انقلاب و شهدا خواهد بود تا در هر سال با حضور مردم در را هپیمایی این پیروزی بزرگ را جشن بگیریم...  

 شهید احمد رجبی 

شهید احمد رجبی فرزند حسن در سال 1334 در روستای میگون از توابع استان تهران و در یک خانواده مذهبی به دنیا آمد. دوران تحصیلات ابتدایی را در محل تحصیل خود گذراند. دوران دبیرستان را به اتمام نرسانده بود که برای امرار معاش خود و خانواده اش به کار مشغول گردید. در ابتدای انقلاب همگام با اکثر ایرانیانی که شوق انقلاب داشتند در اکثر راهپیمایی ها و تظاهرات بر علیه شاه شرکت می کرد. در تاریخ 21/11/57 در تظاهراتی که در تهران شرکت کرده بود، بر اثر گلوله ای که از جانب عوامل رژیم منحوس پهلوی به وی اصابت کرد، جان به جان آفرین تسلیم نمود. این شهید پس از تشییع در جوار مرقد امامزاده سید میرسلیم به خاک سپرده شد. "روحش شاد و راهش گرامی باد"              

درهنگام تشییع جنازه این شهید تصمیم گرفتیم که به ژاندارمری فشم و پادگان لشکرک حمله کنیم. فردای همان روز بچه های محل با یک دستگاه کامیون که متعلق به مرحوم پرویز سلیمانی بود به سمت لشگرک رفتند و پس از یکی دو ساعت همراه با سلاح های فراوان برگشتند. یادم هست اولین گلوله توسط علی بختیاری با تفنگ ژ3 که از پادگان لشکرک گرفته بودند در حین پیاده شدن از کامیون به طرف آسمان شلیک کرد.   

شهید علیرضا کربلایی علیخانی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

 (السابقون السابقون، اولئک المقربون، فی جنات النعیم...) پیش گرفتگان به ایمان سبقت گیرندگان به بهشتند، آن گروه سابقون مقربان درگاهند. در بهشتهایی که مشتمل بر انواع میوه و نعمت است.  

الا ای هموطن نامم اگر خواهی علیم من

اگر از علت مرگم شوی جویا شهیدم من

شهید علیرضا کربلایی علیخانی فرزند شعبان در سال 1346 در میگون از توابع بخش رودبار قصران چشم به جهان گشود. او در همان دوران کودکی پسری مظلوم و با وقار بود. احکام مذهبی خود را در همان دوران انجام می داد. بعد از دوران طفولیت راهی مدرسه شد و تحصیلات خود را تا اول دبیرستان ادامه داد. چند سالی به خانواده کمک می کرد. در سن 18 سالگی به خدمت مقدس سربازی اعزام و دوران آموزشی را در لشگر77 پیروز خراسان سپری کرد.  

پس از دوران آموزشی به مناطق جنگی کردستان، اندیمشک(دوکوهه) اعزام و به خیل عظیم سربازان اسلام پیوست. در آخرین مرحله به منطقه ی حاجی عمران(کله قندی) اعزام و در عملیات های والفجر مقدماتی یک و دو شرکت داشت. در مردادماه سال 62 برای یافتن پیکر پاک دوست خود شهید ناصر صداقت طلب به منطقه ی حاجی عمران رفت و در همان جا توسط مزدوران دموکرات به اسارت در آمد. پس از چند روز اسارت توسط بمباران به شهادت رسید. در همان ایام مادر شهید در خواب می بیند که دو تابوت به طرف امام زاده سید میر سلیم میگون در حرکت است. همراه تابوت ها سیده ای حرکت می کرد. که مادر شهید پرسید: سیده خانم این تابوت های کیست؟ سیده جواب داد: این تابوت های حضرت علی اکبر و حضرت قاسم است. مادر شهید نظاره ای به تابوت ها کرد و دید که فرزند شهیدش و شهید ناصر صداقت طلب را در همان تابوت ها می بیند، یکمرتبه از خواب بیدار می شود و نماز به جای می آورد. در همان زمان شهادت فرزندش به او الهام می شود. پس از گذشت چند روز خواب مادر به حقیقت پیوست و در تاریخ 13 مرداد ماه 1362 فرزندش به درجه ی رفیع شهادت نائل آمد . چون محل شهادت علیرضا در ارتفاعات کوه کله قندی بود، پیکر آن شهید و دوستش را توسط اسب به پشت جبهه منتقل کردند و در تاریخ 18 مرداد 1362 پیکر پاک آن شهید و شهید ناصر صداقت طلب را به میگون منتقل و در امامزاده میر سلیم به خاک سپردند. یادش گرامی و راهش پر رهرو باد ( منبع: خواهر شهید)   

                  

برادر جانباز شهید عباس حبیب الله رودباری    

نام : عبّاس حبیب الله رودباری   نام پدر : حبیب الله      عملیات : سومار بمباران شیمیایی

شماره ی شناسنامه : ۲۶        ۸۰ ٪جانبازی

تاریخ تولد : ۱۰/۳/۱۳۲۱

از مرحوم حاج عبّاس حبیب الله رودباری درخواست کردم که قسمتی از زندگینامه اش را برای چاپ در کتاب میگون و حماسه ی هشت سال دفاع مقدّس آماده نماید. متأ سفانه هنگامی نوشتار خودش را آماده نمود که کتاب مورد نظر در دست چاپ قرار داشت. با توجه به اینکه چند سالی درگیر مهاجرت و نقل و مکان از جایی به جای دیگر بودم نتوانستم مطالب مورد نظر را در جایی منعکس نمایم. امروز که این فرصت برایم حاصل شد، قصد داشتم نوشتار را با دست خط خودش و بدون آنکه دخل و تصرّفی صورت گیرد به چاپ برسانم، امّا از آنجایی که در بعضی از جملات و گاهی کلمات مشکل قرائت وجود داشت، رونویسی کردم و حتی الامکان سعی شده است که مطالب با حفظ امانت انشاء گردد.                                      

عبّاس حبیب الله رودباری فرزند حبیب الله دارای شماره ی شناسنامه ۲۶ متولد ۱۳۲۱ صادره از۵  شمیران است. نامبرده در میگون از توابع رودبار قصران متولد و تا ۱۵ سالگی در زیر سایه ی پدر زندگی کرد. دوره ی تحصیلات ابتدایی تا سوم متوسطه را در همان محّل تولد و دوره ی چهارم متوسطه را در تهران به اتمام رساند و موفق به دریافت مدرک دیپلم گردید. در سال ۱۳۳۹ به استخدام ارتش درآمده و در همانجا کلاس های متعدّد تخصصی حسابداری و کلاس های کامل بیهوشی را در بیمارستان ۵۰۲ ارتش گذرانده و پس از دریافت مدارک مورد نظر، به مدّت ۱۵ سال در بیمارستان های تابعه ارتش از جمله 502-۵۰۱-۵۰۵-۵۰۶ انجام وظیفه نمود. پس از آن به مدّت ۵ سال به مشهد مقدّس مهاجرت و در سال ۱۳۵۸ به تهران (بیمارستان خانواده ی ارتش) منتقل گردید.

در سال ۱۳۵۹ به درجه ی ستوان سومی مفتخر و چون دارای مدرک دیپلم بود به درجه ی کارمندی تبدیل و با رتبه ی ۹ مشغول به کار گردید. در تاریخ 15/9/62 همراه با تیم پزشکی به مأموریت سنندج اعزام گردید. از آنجا به اهواز رفت و مدّت ۲۰ روز در آنجا خدمت کرد. پس از آن به چزابه رفت. پس از مدّتی دو کرابشن لولان در خاک عراق انجام و پس از آن به کرمان برگشت و بعد به دزفول و سپس در عملیات کربلای ۳ به حمیدیه ی اهواز و از آنجا به مراغه و در مأموریت های فاو(عملیات کربلای ۵) اعزام و مجدداً به اهواز برگشت. طبق دستور، به عملیات سومار اعزام و در تاریخ ۹/۱۰/۶۵ که کانکس های مربوط به بیمارستان های صحرایی را نصب می کردند، در این زمان بود که مانور عملیاتی عراقی ها شروع شد. ایشان همراه دکترحجرتی، دکتر رستم پور(جرّاح)، آقای کیانی(کمک جراح)، دکترفاضلی (جرّاح) مشغول مداوای بیماران بود که ناگاه صدای غرّش هواپیمای عراقی به گوش رسید. پدافند اطراف موضع شروع به گلوله باران کرد. تعدادی از برادران مجروح و شهید شدند. پس از چندی متوجه شد که هواپیما ها موضع را بمباران شیمایی کردند. نامبرده در حال حرکت  به سمت اطاق عمل بود که ناگاه صدای انفجاری به گوش رسید  و پس از آن دیگر چیزی متوجه نشد. در همین هنگام بود که ایشان را به گیلان غرب منتقل و از آنجا به کرمانشاه و شبانه به استادیوم تختی تهران برده و پس از چند ساعت بعد به بیمارستان خانواده منتقل و تحت درمان قرار گرفت. مدّت چهار ماه زیر نظر پزشکان محترم که از هیچ کاری دریغ نمی کردند بوده و پس از آن طبق نظرات دکتر دزفولیان(جراح)، دکتر بهازند(مدیر)، دکتر مینا( متخصص ریه )، دکتر عظیمی(جراح)، مرحوم دکتر سواد کوهی(جراح مغز و اعصاب)، دکتر رابشکم(متخصص خون) و دکتر درزند که کمال محبّت را نسبت به ایشان انجام داده بودند، وی را به بنیاد جانبازان مرکز معرّفی و طبق نظریه ی شورای عالی پزشکی ارتش و بنیاد جانبازان به درجه ی رفیع جانبازی نائل گشت.        روحش شاد   

شهید عباس قربانی 

شهید عباس قربانی در سال 1345 در میگون بدنیا آمد. وی پس از ورود به مدرسه، تحصیلات خود را در میگون ادامه داد. با آغاز قیام مردمی ملت غیور ایران در سال 1357 فعالانه در تظاهرات و راهپیماییهای مردمی شرکت می جست و همواره از چهره های حاضر در صحنه های مختلف این حرکت عظیم اسلامی بود. پس از پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی به رهبری حضرت امام خمینی (ره) و در لبیک به ندای آن رهبر فرزانه به عضویت در بسیج پایگاه ثارالله میگون در آمد و تا زمان شهادت در آن نهاد حضور چشمگیر و قابل توجه داشت. شهید بزرگوار عباس قربانی در کنار فعالیتهای خود در بسیج همواره به عبادات دینی و وظایف شرعی خود پایبند بود و در نمازهای جمعه و جماعات حضور می یافت. دوستان شهید قربانی او را فردی خنده رو و خوش برخورد می دانستند که همواره آنان را به رعایت اصول شرعی فرا می خواند. او رفتاری در خور تحسین با خانواده و دوستان خود داشت و همواره در مراسم دعای کمیل و زیارت عاشورا شرکت می کرد. شهید عباس قربانی پس از اعزام به جبهه های حق بر علیه باطل توفیق یافت تا در عرصه های مختلف نبرد علیه دشمن نیز حضور یابد و سرانجام همزمان با سال نو در تاریخ 1/1/1365 دعوت حق را لبیک گفت و به وصال یار نائل گشت. پیکر پاک این شهید بزرگوار مدت 15 سال غریبانه در محل جبهه های نبرد باقی ماند تا در سال 1379 کمیته تفحص مفقودین پیکر پاکش را به آغوش میهن اسلامی باز گرداند. پیکر پاک آن شهید با حضور قشرهای مختلف مردم رودبار قصران و خانواده و دوستان  و همچنین جمعی از پرسنل ادارات و نهادها از جمله صدا و سیما و ... تشییع و به خاک سپرده شد. یاد و خاطره تمامی شهداء دفاع مقدس بویژه عباس قربانی گرامی و راهشان پر رهرو باد. (منبع: صفحه 21 نشریه قصران شهرداری اوشان، فشم، میگون تیر ماه 1381 شماره یکم)   

شهید حمیدرضا ایوب میگونی 

در اوج سپیدی، حضوری سبز را به تماشا نشسته بود. آن روزی که زمین واپسین روزهای سرد زمستانی را تجربه می کرد. 29 بهمن سال 1340، روزی است که هر لحظه خانواده ایوب میگونی به یاد می آورند، ناخودآگاه لبخندی صمیمی چهره شان را گشاده می کند. روزی که تولد اولین فرزند خویش را در خانه ای ساده در محله نارمک تهران جشن گرفته بودند. حمید رضا که آمد، سایه ای از سر و سامان بر سر پدر و مادرش چتر کرد. دستانش کوچک، اما فکر و کارهایش بزرگ بود.

در سالهای تحصیل شاید اگر مدیر مدرسه می دانست که حمید رضا با آن سن و سال  کم، با سیم کشی برق ساختمان ها، کمک به وضعیت اقتصادی خانواده اش میکند، فقط بخاطر ممتاز بودنش در درس و مشق از او تقدیر نمی کرد. بعد از گذشت مدت کوتاهی در سیزده سالگی، دیگر در سیم کشی و برق استادی ماهر شد و به این حرفه هم علاقه داشت. برای همین تصمیم گرفت بعد از پایان دوره راهنمایی، به هنرستان صنعتی برود و رشته برق بخواند تا تئوری را کنار تجربه بنشاند.

او جسمی پر انرژی و نیرومند داشت و علاقه اش به ورزش های رزمی، باعث شد که رشته تکواندو را انتخاب کند و بارها در مسابقات مختلف در سطح آموزشگاهها، محلات و حتی استانی مقام های خوبی کسب کرد. به  پدر و مادر هم می رسید. پدر و مادر  حمیدرضا اهل روستای میگون در شمیرانات بودند و تابستان ها به آنجا میرفتند. در میگون او به مزرعه کشاورزی پدرش میرفت و به او در کارهایی مثل آبیاری و سم پاشی درختان، چیدن میوه و... کمک می کرد. به طبیعت عشق میورزید. کوه پیمایی را هم خیلی دوست داشت میگون که بود هر روز اول صبح حدود یک ساعت کوهپیمایی میکرد. بسیار به نماز اول وقت معتقد بود، سه ماه رجب، شعبان و رمضان را روزه میگرفت. دوستان و هم سن و سالهایش تعجب میکردند وقتی میدیدند که حمید رضا 3 ماه از سال را هم روزه می گیرد، هم کار و هم ورزش میکند. با اینکه از جسم ورزیده و رشیدی برخوردار بود؛ هیچگاه از این ویژگی در جهت منفی استفاده نمیکرد. بسیار خوش خلق و مهربان بود. ادب و تواضع و احترام و مهربانی اش باعث شد تا اطرافیان دل به محبتش بسپارند. مادر بزرگ پیری داشت که با آنها زندگی میکرد، حمید رضا او را بینهایت دوست داشت و به او محبت میکرد و میگفت او برکت خانواده است .

 از اوضاع سیاسی و اجتماعی هم غافل نبود، دوران جوانی و نوجوانی او همزمان با اوج فساد در زمان شاهنشاهی بود. ظلم و فساد رایج، دلش را به درد می آورد. با سکوت میانه خوبی نداشت و نمی توانست با وجود این اوضاع آرام بگیرد. خط فکری  و سیاسی اش را از پیر جماران می گرفت و او را مراد و مرشد خود قرار داد. با کمک دوستان مسجدی اش، اعلامیه پخش می کرد و راهپیمایی راه می انداخت.  هر چند بارها برای این کارهایش بازداشت شد، اما شجاع تر و با اراده تر از آن بود که دست بکشد و شانه خالی کند.

جنگ هم که شروع شد، جزو اولین داوطلبان حضور در جبهه بود و در بسیج ثبت نام کرد، در پادگان امام حسین(ع) آموزش های نظامی  دید و چون فنون رزمی را بخوبی می دانست در پادگان به دیگر داوطلبان نیز آموزش می داد.

سوسنگرد و بستان که به اشغال عراقی ها در آمد، رهسپار آنجا شد و آنجا بود که با گروه شهید چمران آشنا و مدتی با آنها همکاری میکرد. احساس مسئولیت او را ماهها در جبهه نگه داشته بود. بعد از چند ماه حضور در جبهه به تهران  بازگشت. خانواده اش نگران بودند و می خواستند به جبهه برنگردد. اما حمید رضا از فضای معنوی جبهه و از مسئولیتش می گفت. پس از یک هفته به جبهه بازگشت، در جبهه بارها خانواده برایش نامه  فرستادند که بازگردد. اما در جواب با دلداری های حمید رضا و دعوت به آرامش مواجه می شدند. او در جبهه هم به کارهای فرهنگی میپرداخت؛ مثلاً در سومین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی زمانی در جبهه رقابیه بود که با همرزمان خود اقدام به برپایی راهپیمایی کردند. این کار با استتقبال بسیجیان در جبهه روبرو شد. بعد از 3 ماه دوباره به تهران بازگشت، به دلیل ویژگیهای خاص اخلاقی حمیدرضا و مهربانیش خانواده نمی خواستند که او را از دست بدهند و هم چنان اصرار به ماندن او میکردند و دیگر نمی گذاشتند به جبهه برود. حمید رضا بی قرار شد و آرام نمی گرفت، به دنبال یک راهی میگشت که باز به جبهه برگردد. فکری به ذهنش رسید؛ این بود که اگر به استخدام ارتش درآید دیگر کسی نمیتواند مانع حضورش در جبهه شود. اینگونه بود که بدون اطلاع خانواده به استخدام ارتش درآمد. پس از استخدام در ارتش برای گذراندن دوره آموزش تخصصی تانک به شیراز رفت. پس از آموزش به عنوان توپچی تانک در لشکر 92 زرهی عازم جبهه شد. پس از مدت کوتاهی، با لیاقت و شجاعتی که حمید رضا از خود نشان داد، توانست از مقامات ارتش درجه ی تشویقی بگیرد.

هنگام عملیات فتح خرمشهر، فرمانده ی تانک( چیفتن ) شد. در یکی از درگیریهایی که با نیروهای بعثی در منطقه ام الرصاص جاده خرمشهر بوجود آمد، نیروهای عراقی تانک او را هدف گرفتند و 2 تن از همرزمان حمیدرضا، درون تانک شهید شدند؛ ولی او زنده ماند. حمید رضا بلا فاصله از تانک بیرون آمد و با آرپی جی همرزم شهیدش، تانک های بعثی ها را هدف گرفت و توانست یکی از آنها را منهدم کند. اما هنگامی که خواست گلوله بعدی را در آر پی جی بگذارد، تیربار دشمن او را از ناحیه گردن و پا مورد هدف قرار داد و اینگونه بود که حمید رضا ایوب میگونی ظهر روز دوازدهم اردیبهشت 1361 مدال سرخ شهادت را کنار دیگر مدال های طلایی زندگی اش آویخت.­­­­ پیکر پاک و مطهرش در قطعه ۲۶ بهشت زهرا به خاک سپرده شد.  "یا لیتنی کنت معکم فافوز فوزا عظیما(منبع: وبلاگ شهید حمیدرضا ایوبی http://hamidmeygooni.blogfa.com  )  

بسم رب الشهداء والصدیقین

در مسلخ عشق جز نکو را نکشند

با چشمان پاک پشت پرچین شهدا سر بکشیم

آخرین قرار 

تصاویری از شهدای میگون

این تصاویر با عکس های 4×3 و منظره و غیره فرق دارد. خواهشمندم قبل از تماشای این تصاویر کلاه خودت را قاضی کن و با خودت یک چرتکه ای بیانداز که اگر حداقل بعد از انقلاب تا کنون دروغ، غیبت و تهمت در کارنامه اعمالت نبود، نگاه کن. یا اگر با هزار ترفند و شارلاتان کاری و هزار پدر سوخته بازی، برجها را یکی پس از دیگری از زمین در نیاوردی و آسمان همسایه ات که هیچ، حداقل دیوار همسایه ات را خراب نکردی نگاه کن. یا اگر با زر و زور و تزویر به مقام های عالی دست پیدا نکردی، از همین پایین نگاه کن. من که پس از نوشتار، سعی می کنم دیگر نگاه نکنم، چون مقداری خُرده شیشه داشتم. اگر شما خُرده شیشه نداری، نگاه کن. نمی دانم دیگران عوض شدند یا اخلاق من عوض شد. بعضی وقتها آدم در خانه اش هم احساس غریبی می کند. بعضی ها به من ایراد می گیرند و می گویند که تاریخ مصرف آنها تمام شده است. دنیا عوض شده است. دست از این کارها بردارید. این همه اینترنت، سی دی، دی وی دی، ماهواره ، موبایل و غیره روز و شب مردم را اشغال کرده است؛ دیگر کسی برای اینها تره هم خُرد نمی کند. البته ایشان راست می گفت؛ چون خودم هم شاهد بودم. بعضی وقتها در بعضی جمعیتها که تعدادشان هم کم نیست، نماز و روزه و مسجد و منبر که هیچ، اگر حرف راست هم بزنید مورد تمسخر قرار می گیرید. طوری که انگار آدم یک دزدی آشکار انجام داده و بقیه بر و بر نگاه می کنند. بعضی ها هم با این تفکر که از نشانه های دوره آخرالزمان است، خودشان را راضی می کنند. سعی می کنم این آخرین نوشتار من باشد و شهدا را در " قهقهه مستانه شان" و در هنگام تقسیم "عند ربهم یرزقونشان" مزاحم نباشم و بگذارم آنها در قبور مطهرشان آسوده باشند. فقط در پایان از شهدا می خواهم که برای ما دعا کنند.  

                                             

از جمله افتخارات رودبارقصران بالاخص میگون در ارتباط با حفاظت از انقلاب و همچنین دوران دفاع مقدس، ایثارگران هستند. در این وادی شهدا، جانبازان و مفقودین و آزادگان، نمونه بارز این مجاهدتهاست. تعداد 36 شهید، 16 نفر جانباز، 1 نفر مفقودالاثر و 1 نفر آزاده، برگ زرین ایثارگران میگون خواهند بود. اگر چه آمار دقیق در ارتباط با جانبازان نداریم و آنچه به صورت عدد آمده، از روی حدس و گمان است؛ اما هر چه هست برای ما قابل ملاحظه و ارزش است. از تعداد 36 شهید یک نفر در اثر سیل ویرانگر قبل از انقلاب و مربوط به سال 1333، 2 نفر در اثر سانحه غیر از جنگ و انقلاب، یک نفر مفقود الاثر و تعداد 32 نفر شهید دوران دفاع مقدس، که از این تعداد 16 نفر سرباز، 12 نفر بسیجی، 4 نفر سپاهی، 2 نفر درجه دار ارتش، 1 نفر نیروی انتظامی (کمیته انقلاب) و 1 نفر از شهدای بمباران هوایی تهران است. 

شهدا:

سادات محل: مفقود الاثر 1 نفر شهدای دفاع مقدس 8 نفر

بالامحل: قبل از انقلاب 1 نفر  - شهدای دفاع مقدس 12 نفر

کیا محل: شهدای دفاع مقدس 1 نفر

پائین محل: شهدای دوران انقلاب 4 نفر شهدای دفاع مقدس 9 نفر

جانبازان:

 بالا محل7 نفر ، سادات محل4 نفر ، پائین محل3 نفر و کیامحل2 نفر

آزاده:

از سادات محل 1 نفر

فرزندان غیور این آب و خاک و شهدای گرانقدر ما در طول هشت سال دفاع مقدس تقریباً در تمامی مناطق جنگی حضور داشته و به فرمان امام خمینی (ره) لبیک گفته و برای حفاظت از کیا، دین، شرف و انسانیت، پاسداران خوبی برای سرافرازی نظام جمهوری اسلامی بوده اند.  

شهدای میگون به ترتیب تاریخ شهادت  

ردیف

اسامی شهدا

تصویر

نام پدر

تاریخ تولد

ت. شهادت

محل شهادت

مزار

۱

شهید رمضان سلیمان میگونی

استاد محمد

۳۳/۴/۲۹

میگون(حادثه ی سیل)

میگون

۲

شهید احمد رجبی

حسن

1334

21/11/57

تهران

میگون

۳

شهید حمزه کربلایی محمّدی

1329

۵۹/۲/۲۶

تهران

میگون

۴

شهید یونس کیارستمی

قربانعلی

1341

۵۹/۷/۱۳

اهواز

میگون

۵

شهید سیّد فاضل میر اسماعیلی

1342

۶۱/۲/۱۰

فکه

بهشت زهرا

6

شهید حمید رضا ایوب میگونی

1340

12/2/61

خرمشهر

بهشت زهرا

7

شهید اسماعیل کیارستمی

تقی 

1342 

-/-/۶۱

شلمچه

بهشت زهرا

8

شهید نعمت الله خوشه ای

1335

۶۱/۸/۲۴

تهران

میگون

9

شهید علی اکبر سالار کیا

زین العابدین

1342

۶۱/۱۲/۱۴

پاسگاه زید عراق

میگون

10

شهید سیّدحسین میرمحمّد میگونی

سید عبدالله

1344

۶۲/۱/۲۲

فکه

میگون

11

شهید سیّد اسماعیل میر اسماعیلی

سید صادق

1335

۶۲/۱/۲۳

شرهانی

میگون

12

شهید رضا فهندژ سعدی

مرتضی

1337

۶۲/۲/۲۴

شرهانی

سعدی شیراز

13

شهید ناصر صداقت طلب

1342

۶۲/۵/۱۰

پادگان حاجی عمران

میگون

14

شهید علیرضا کربلایی علیخانی

شعبان

1342

۶۲/۵/۱3

پادگان حاجی عمران

میگون

15

شهید نبی الله عزیزی هراتی

1341

۶۲/۶/۱۹

پسوه

بهشت زهرا

16

شهید فرهاد کربلایی محمّدی

اسماعیل

1342

۶۲/۶/۲۷

پادگان حاجی عمران

میگون

17

شهید سعید کربلایی علیخانی

۶۲/۱۰/۱۷

شلمچه

بهشت زهرا

18

شهید د اود حسنی

1337

۶۲/۱۲/۱۸

جزیره ی مجنون

بهشت زهرا

19

شهید مسلم سلیمان میگونی

1303

۶۲/۱۲/۲۱

جزیره ی مجنون

میگون

۲۰

شهید رامین رجبی نیا

اسماعیل

1346

۶۳/۷/۱۲

کردستان

بهشت زهرا

۲۱

شهید نبی الله لواسانی

شعبان

1332

۶۴/۳/۵

تهران

میگون

۲۲

شهید غلامعلی محمّدی شاهرخ آبادی

کاظم

1339

18/7/64

کردستان

میگون

۲۳

شهید عبّاس قربانی

حسن

1345

۶۵/۱/۱

پنجوین عراق

بهشت زهرا

۲۴

شهید سیّد باقر میر اسماعیلی

سید عقیل

1345

21/10/65

شلمچه

میگون

۲۵

شهید محمّد حسن (مسعود) رضایی

1341

۶۵/۱۲/۱۴

شلمچه

بهشت زهرا

۲۶

شهید امیر کربلایی محمّدی

قدرت الله

1347

19/1/66

شلمچه

میگون

۲۷

شهید نجفقلی سلیمانی

بهشت زهرا

۲۸

شهید بهروز گشتاسبی

علی

1346

۶۶/۶/۲

ارومیه

میگون

۲۹

شهید رحمت رجبیان

اصغر

۶۷/۴/۳۰

بهشت زهرا

۳۰

شهید سیّد جواد میر محمّد میگونی

1319

۶۷/۴/۳۱

مرصاد تپه سرخ نفت شهر

مفقود الا ثر

۳۱

شهید مرتضی رجب بلوکات

قربان

1344

7/7/67

خرمشهر

بهشت زهرا

۳۲

شهید ولی الله ایوبی

1328

۶۷/۵/۷

اسلام آباد غرب

میگون

۳۳

شهید حسن کربلایی محمّدی

اصغر

1334

۶۸/۶/۳۰

کرمان

میگون

۳۴

شهید جلیل حیدری نوری

1350

۶۹/۱۰/۱۴

اصفهان

بهشت زهرا

۳۵

شهید محمّد علی ایوب میگونی

حجتاله

1346

۷۵/۲/۲۱

میگون

میگون

36

شهید محمد سلیمان میگونی

رمضان

-

میگون

میگون

شهدای میگون با نام پدر شروع و با نام پسر موقتاً خاتمه می یابد. 

    

شهدای عزیز   

 تا کنون به آنچه در روزهای آغازین انقلاب با شما عهد بسته ام به عهد خود وفادار مانده ام. 

 شما کمکم کنید، از این به بعد هم وفادار بمانم.    

                                   

 

                                    شادی روح شهدا صلوات  

شهدای میگون در تقویم هشت سال دفاع مقدس    

این نوشتار تاریخ شهادت شهدای گرانقدر میگون در تقویم تشریحی دفاع مقدس را نشان می دهد.

عراق از همان ابتدای پیروزی انقلاب، سازماندهی و آموزش کلیه اقدامهای مقدماتی را برای شروع یک تهاجم، آغاز و تمهیدات لازم برای ورود به خاک ایران و اشغال قسمتهایی از آن را مهیا کرده بود.

عراق نزدیک به دو سال، مشغول کار روی عشایر عرب خوزستان بود که با ورودش به خاک کشورمان، بتواند به نفع خود و علیه ما آنان را وارد صحنه کرده و امتیاز سیاسی کسب کند. همزمان با انفجار لوله های نفت، قطارها و اماکن عمومی، ارتش عراق مشغول جاده سازی در مرزها، ساختن پاسگاهها و پایگاههای مورد لزوم و بر پا کردن استحکامات و کار روی نیروهای مسلح برای آماده کردن و تکمیل تجهیزات جنگی خود بود و در طرف مقابل، وضعیت نیروهای خودی نیز قابل توضیح است.

درباره سازمان و توان رزمی ارتش جمهوری اسلامی ایران، می توان گفت که پس از قطع وابستگیهایی که تا عمق استخوان ارتش طاغوت نفوذ کرده بود و نیز تصفیه امرای خائن و سرسپرده آن، نوعی از هم گسیختگی در مجموعه این تشکیلات به وجود آمد. از طرفی شرایط خاص ابتدای انقلاب سبب شده که مرحله دگرگونی و عبور ارتش از دوران انتقال ارتش شاه به ارتش اسلام آنچنان که باید، نگرفته و کار بکندی پیش رود. بعدها با حذف بنی صدر، زمانی که حاکمیت خط امام بر ارتش امکان پذیر شد، دیدیم که به چند نحو تحولات در ارتش آغاز گشت.

از طرفی دیگر، سپاه نیز به طور دائم درگیر با ضد انقلاب بود و فرصت نفس کشیدن برای برپایی یک تشکیلات سازمانی که بتواند جلو تهاجمی نظیر حمله عراق را بگیرد، پیدا نکرد و همچنین برخی خطوط حاکم بر کشور (گروههای لیبرال) برخوردشان با سپاه طوری بود که بیشتر به فکر تضعیف و مسخ هویت آن بودند.

وضع بسیج مبهم بود و با وجودی که خود سپاه، تشکیلات اولیه بسیج را سازماندهی کرده بود، تا مدتها این کشمکش وجود داشت که بسیج به سپاه وابسته باشد یا نه؟ در هر گوشه ای، نیرویی آموزش بسیج را بدون سازمان و تشکیلات مناسبی به عهده داشت. اما بعدها با تلاش فراوان سپاه و همت بعضی عناصر خط امام، بسیج زیر نظر سپاه قرار گرفت.

۵۷/۱۱/۲۱ شهادت احمد رجبی  

۵۹/۲/۲۶ شهادت حمزه کربلایی محمدی

با این مقدمات، ارتش آماده و مجهز عراق، تهاجم خودش را به سراسر مرز ایران آغاز کرد و طبیعی بود که در مراحل ابتدایی، موفق شود پیروزیهایی را کسب و مناطق وسیعی از خاک جمهوری اسلامی را به اشغال خود درآورد.  

۵۹/۶/۱۴ درگیریهایی عراق در غرب شروع شد. 

۵۹/۶/۳۱ جنگ از سوی عراق رسماَ آغاز گردید.

علیرغم ضعف بسیار در تشکیلات نظامی کشور، مردم، با حضور گسترده و روحیه های قوی و انقلابی خود، ماشین جنگی عراق را مجبور کردند تا پیشروی خود را متوقف کند و در همان اوایل جنگ، زمین گیر و حتی از بعضی مناطق هم عقب نشینی نماید. جنگ نیروی ایمان با تانک و زره پوش بود که در واقع همچنین، عامل اصلی توقف عراق محسوب می شد. در این رابطه، حماسه مقاومت در خرمشهر که حدود یک ماه به طول انجامید، قابل ذکر است. در ادامه جنگ شیوه برخورد با دشمن متجاوز متفاوت بود و در صحنه رزم، اشکال مختلفی آزمایش شد و سرانجام موقعیت جنگ چریکی و نامنظم که متکی به نیروی مردمی و افراد مومن بود، نشان داد که جنگ کلاسیک در برابر ارتش قوی و کلاسیک، کارایی ندارد. در نتیجه، مقطع اول، به این صورت و با انجام عملیاتهای محدود موفقیت آمیز که ضمن کسب تجربه، زمینه پیشرفتهای بعدی را فراهم کرده بود، گذشت. 

۵۹/۷/۱۳ شهادت یونس کیارستمی (اهواز)

۵۹/۷/۲۳ عملیات پل نادری: جبهه جنوب موقعیت غرب دزفول

۵۹/۸/۲۶ عملیات سوسنگرد: جبهه جنوب  - موقعیت شرق سوسنگرد

15 تا 18/10/59 عملیات نصر: جبهه جنوب موقعیت جنوب کرخه کور هویزه

19/10 تا 20/11/59 عملیات ضربت ذوالفقار: جبهه غرب موقعیت غرب صالح آباد

20/10/59 عملیات توکل : جبهه جنوب موقعیت شمال آبادان

1 تا 9/2/60 عملیات بازی دراز : جبهه غرب موقعیت غرب سر پل ذهاب

13/2 تا 5/3/60 عملیات امام علی (ع): جبهه جنوب موقعیت شمال سوسنگرد

21 تا 25/3/60 عملیات فرمانده کل قوا: جبهه جنوب موقعیت جنوب دارخوئین

11 تا 16/6/60 عملیات رجایی و با هنر: جبهه غرب موقعیت شمال سر پل ذهاب

آزادسازی مناطق اشغالی

همانطور که گفته شد، نیروی تعیین کننده در مقطع اول جنگ، نیروهای مردمی بسیج و سپاه بودند. مقابله نیروهای مردمی با تهاجم عراق و کسب تجربه از یک طرف و از طرف دیگر، به وجود آمدن تغییراتی اساسی در ارتش جمهوری اسلامی و محدود شدن دست عناصری چون «مدنی»ها و «بنی صدر»ها از جنگ، جبهه های جنگ را دستخوش تغییراتی اساسی نمود.

نزدیکی ارتش و سپاه و توجه بیشتر مسؤولان نظام، جنگ ابعاد وسیعتری یافت که آغاز لبیک به پیام رهبر کبیر انقلاب، در عملیات «ثامن الائمه» متجلی گشت.

۶۰/۷/۵ عملیات ثامن الائمه: جبهه جنوب موقعیت شمال آبادان که با هدف شکستن حصر آبادان همراه شد، آغازی بود برای وسعت بخشیدن به جنگ، در راستای بیرون راندن متجاوزین از خاک جمهوری اسلامی، پیروزی رزمندگان در عملیات ثامن الائمه، از یک طرف موجب تقویت روحیه نیروهای خودی بود و از طرفی برای ارتش، مانند شوکی بود که تا آن زمان، انتظار چنین برخوردهایی را از مردم تازه انقلاب کرده نداشت. تا جایی که ابهام پیرامون آینده جنگ، آنان را به تقاضای صلح و پایان جنگ ترغیب کرد. اما مسؤولان نظام جمهوری اسلامی، با موضعی قاطع در برابر هیئتهای صلح، اعلام کردند که ما سرنوشت جنگ را در میدان جنگ تعیین می کنیم. عملیات ثامن الائمه نشان داد که ما می توانیم عملیات گسترده و موفق انجام دهیم. بنابراین استراتژی مشخصی برای جنگ تعیین شد که هدف آن، سقوط صدام یا پذیرش شرایط عادلانه، انسانی و اسلامی ما از طرف عراق و حامیانش بود.

8 تا15/9/60 عملیات طریق القدس : جبهه جنوب موقعیت غرب سوسنگرد که بر این اساس، طرح هایی انجام شد و بر مبنای آنها عملیاتهای وسیع و موفقی چون «طریق القدس» انجام شد و در چند ماه، علیرغم وسعت عملیاتها، رزمندگان اسلام موفق شدند مناطق وسیعی از سرزمینهای اشغالی، از جمله «بستان» و «خرمشهر» را باز پس گرفته و تلفات زیادی را بر ارتش عراق وارد سازند.

ورود به خاک عراق

پس از پایان عملیات بیت المقدس و انهدام وسیع نیروهای عراق، رژیم صدام در یک هماهنگی و همفکری نزدیک با آمریکا، طرح جدیدی را در دستور کار قرار داد و آن، مظلوم نمایی به جای رجزخوانی در تبلیغات بود. عقب نشینی از برخی مناطق غرب و استقرار در خطوط پدافندی نزدیک مرز خویش، از جمله اقدامهای صدام برای جلوگیری از تلفات بیشتر بود. همزمان با این اقدامها و در تکمیل آن، آمریکا توسط اسرائیل، درصدد سرکوب مسلمانان جنوب لبنان و فلسطینان برآمد. البته ما هم تا مدتی در دام طرح هماهنگی آمریکا به اسرائیل و رژیم بعثی عراق افتادیم. و از دامه جنگ غلفت ورزیدیم و به وقایع لبنان مشغول شدیم، ولی هشدار حضرت امام (ره)، جو کاذبی را که بار خود ساخته بودیم، شکست.

ادامه جنگ، مستلزم ورود به خاک دشمن بود. گذشته از مرزهای بین المللی و ورود به خاک دشمن، پس از دفع تجاوز، امری بود که از نظر اعتقادی برای رزمندگان اسلام، ابهامی در بر نداشت؛ زیرا که عقب نشینی سراسری دشمن، در پی شکستهای سنگینی که متحمل شدند به منظور معطل کردن ایران، ایجاد شرایط نه صلح و نه جنگ و حاکم ساختن وضعیت فرسایشی در جنگ صورت گرفت.

لازمه حفظ و گسترش ابتکار عمل و برخورداری از روحیه تهاجمی برای اعاده حقوق جمهوری اسلامی، شرایطی بود که اواسط جنگ و ورود به خاک عراق را امکان پذیر می کرد، لذا دلایل زیر برای ورود به خاک عراق مطرح بود:

۱) کشورهای مرتجع منطقه، موقعیت را مغتنم شمرده، طی نامه هایی که با مسؤولان جمهوری اسلامی رد و بدل کردند، در عمل حق جمهوری اسلامی را نادیده گرفته، نسبت به موقعیت مرز ایران، از خود بی اعتنایی نشان می دادند. ورود به خاک عراق، که در حقیقت با هدف پایان دادن به این گونه برخوردها بود.

۲) تنبیه صدام به عنوان متجاوز

۳) تبیین استراتژی «راه قدس از کربلا می گذرد» توسط حضرت امام خمینی (ره)، با اینکه سیر ادامه جنگ از طرف جمهوری اسلامی، با قدرت پیگیری و عملیات رمضان در شرق بصره آغازگر آن بود. در این فاصله، عراق که پس از شکست خرمشهر، اقدام به عقب نشینی کرده بود، موفق شد با استقرار در مواضع مستحکم، موانع و استحکامات شدیدی را ایجاد و خود را برای دفاع در برابر حمله های رزمندگان اسلام آماده کند و در این راستا، وجود کارشناسان خارجی و امکانات ناشی از کمکهای کشورهای منطقه، و ...، تاثیر فراوانی در تقویت ارتش عراق داشت. نیروهای خودی در عملیات رمضان، علیرغم وارد ساختن تلفات سنگین به ارتش دشمن موفق نشدند که زمین قابل توجهی را تصرف نمایند، چرا که ارتش عراق با کاربرد شیوه های جدید، وضعیت متفاوتی را نسبت به قبل ایجاد کرده بود.

عملیات رمضان تجارب جدیدی را برای رزمندگان اسلام در پی داشت. از این پس به دلیل لزوم گسترش توان رزمی و کسب آمادگیهای لازم به منظور ادامه جنگ تا کسب نتایج قطعی از سوی جمهوری اسلامی، زمان مناسب و فرصت کافی مورد نیاز بود. در عین حال، برای جلوگیری از رکود عملیاتهای محدودی پیش بینی شد؛ که عبارت بودند از:

20/9 تا 6/10/60 عملیات مطلع الفجر: جبهه غرب موقعیت شمال گیلان غرب و جنوب سر پل ذهاب

12 و 13/10/60 عملیات محمد رسول الله(ص): جبهه شمال غرب موقعیت غرب و شمال نوسود

2 تا 10/1/60 عملیات فتح المبین: جبهه جنوب موقعیت غرب شوش و دزفول

۶۱/۱/۲۱ شهادت سید فاضل میر اسماعیلی (فکه)

12/2/61 شهادت حمید رضا ایوب میگونی (خرمشهر)

۶۱/۰/۰ شهادت اسماعیل کیارستمی (شلمچه)

10/2 تا 3/3/61 عملیات بیت المقدس: جبهه جنوب موقعیت غرب کارون

22/4 تا 7/5/61 عملیات رمضان: جبهه جنوب موقعیت شرق بصره

9 تا 13/7/61 عملیات مسلم بن عقیل : جبهه غرب موقعیت غرب سومار

10 تا 20/8/61 عملیات محرم: جبهه جنوب موقعیت جنوب موسیان

۶۱/۸/۲۴ شهادت نعمت الله خوشه ای(تهران)

17 تا 21/11/61 عملیات والفجر مقدماتی: جبهه جنوب موقعیت جنوب فکه

۶۱/۱۲/۱۴ شهادت علی اکبر سالارکیا (پادگان زید عراق)

21 تا 28/1/62 عملیات والفجر 1 : جبهه جنوب موقعیت شمال فکه

۶۲/۱/۲۲ شهادت سید حسین میر محمدی(فکه)

۶۲/۱/۲۳ شهادت سید اسماعیل میر اسماعیلی (شرهانی)

29/4 تا 13/5/62 عملیات والفجر ۲ : جبهه شمال غرب غرب پیران شهر

7 تا 20/5/62 عملیات والفجر 3 : جبهه غرب موقعیت مهران

۶۲/۵/۱۰ شهادت ناصر صداقت طلب (پادگان حاجی عمران)

 ۶۲/۵/۱۲ شهادت علیرضا کربلایی علیخانی (پادگان حاجی عمران)

۶۲/۶/۱۹ شهادت نبی الله عزیزی هراتی (پسوه)

۶۲/۶/۲۷ شهادت فرهاد کربلایی محمدی (پادگان حاجی عمران)

27/7 تا 30/8/62 عملیات والفجر ۴: جبهه غرب موقعیت شمال مریوان

۶۲/۱۰/۱۷ شهادت سعید کربلایی علیخانی(شلمچه)

27/11/62 والفجر ۵ : در محور پنجوین،

۶۲/۱۲/۲والفجر ۶ : در محور دهلران و مهران.

در پی این عملیات ها پیروزی های ارزشمندی، چه در تصرف مناطقی از خاک دشمن (والفجر ۲و۴)، چه در آزاد سازی مناطقی از خاک جمهوری اسلامی (از جمله والفجر ۳ که منجر به آزادسازی مهران شد) و چه در وارد ساختن تلفات بر پیکر ارتش عراق، به دست آمد.

3 تا 22/12/62 عملیات خیبر: جبهه جنوب موقعیت هورالهویزه

پس از عملیاتهای والفجر از سوی سپاه، طرح انجام عملیات در هورالهویزه آماده شد و تحت عنوان عملیات «خیبر» انجام گردید. در نتیجه این عملیات، علاوه بر وارد آوردن تلفات زیاد بر عراق، جزایر «مجنون» که از اهمیت سیاسی، نظامی، اقتصادی برخوردار بود، به تصرف رزمندگان اسلامی درآمد. اهمیت عملیات «خیبر»، با توجه به تاثیری که در ابعاد خارجی داشت، بیش از پیش جلوه کرد.

۶۲/۱۲/۱۸ شهادت داود حسنی (جزیره مجنون)

۶۲/۱۲/۲۱ شهادت مسلم سلیمانی (جزیره مجنون)

پس از این عملیات، فشار اقتصادی و تحریم فروش سلاح به ایران آغاز شد. در مقطع یاد شده، تلاش جدید غرب، بعدی تازه به جنگ بخشید. بدین معنا که پس از عیان شدن ناتوانی نظامی عراق در مقابل حرکتهای غیرقابل پیش بینی و عمده تاکتیهای ویژه رزمندگان، استکبار جهانی به منظور ممانعت از به هم خوردن معامله نظامی حاکم بر جنگ، اقدام به تقویت عراق، با تکنولوژی پیشرفته، بویژه نیروی هوایی، نمود. در پی آن، عراق تلاش فزایندهای را به منظور تحت الشعاع قرار دادن پیروزیهای نظامی ایران، با دست یازیدن به جنگ نفتکشها در خلیج فارس آغاز کرد.

26 تا 30/7/63 عملیات عاشورا: جبهه غرب موقعیت جنوب سومار

۶۳/۷/۱۲ شهادت رامین رجبی نیا (کردستان)

19 تا 26/12/63 عملیات بدر: جبهه جنوب موقعیت هورالهویزه

 یک سال بعد، رزمندگان اسلام جنگ در هور را دوباره آزمایش و عملیات گسترده بدر را آغاز کردند. در این عملیات، علیرغم ناکامی در بدست آوردن اهداف، به انهدام نیروی دشمن قناعت شد و در بعد خارجی، بازتاب فراوانی بر جای گذاشت.

ابعاد و ویژگیهای عملیات بدر، عراق را به عکس العملی غیر از آنچه تا آن زمان در جنگ مرسوم بود، واداشت. بدین معنا که همزمان با عملیات، حمله های هوایی خود به تهران را آغاز کرد. دشمن در واقع هدفی را که از به راه اندازی جنگ نفتکشها در خلیج فارس (از نظر اقتصادی) داشت، با تهاجم به شهرهای غیرنظامی، دنبال کرد. در مقطع یاد شده، ضمن اینکه در جهه نیز بمبارانهای وسیع شیمیایی به راه انداخت، انتقال جنگ را رزم زمینی به هوا و مناطق مسکونی، نمایانگر شکل جدید در جنگ بود که طبعاً در رویارویی با دشمن در ابعاد جدید تدبیر مقابله به مثل پرتاب موشک به شهرهای عراق، انتخاب و انجام شد.

۶۴/۳/۵ شهادت نبی الله لواسانی (تهران حمله عراق به شهرها)

ترسیم دورنمای جنگ شهرها و سایر فشارهای وارده به جمهوری اسلامی، سبب شد حضرت امام (ره) موضعگیری «جنگ جنگ تا رفع فتنه» را اتخاذ نمایند و با بیان جنگ تا آخرین خانه و آخرین نفر، استراتژی ادامه نبرد را تبیین کردند.

نیروهای نظامی بر تدابیر جدید، مستلزم به طراحی و اجرای عملیاتهای نظامی شدند. در این رابطه، به دلیل شرایط و ویژگیهای خاص جنگ، لازم بود تغییراتی در روند جنگ، در بعد پشتیبانی سازمان رزم، ایجاد شود، تا به دست آمدن شرایط لازم امکان غلبه بر دشمن فراهم آید. به دست آوردن این شرایط، مستلزم زمان بود، لذا بار دیگر انجام عملیات محدود در دستور قرار گرفت و ظرف چند ماه از سال ۱۳۶۴ (پس از عملیات بدر) عملیاتهای متعددی انجام شد.  

انجام عملیات محدود که از یک طرف جذب نیروهای مردمی و افزایش تجارب یگانهای عمل کننده را در برداشت، این فرصت را به فرماندهان داد تا مقدمات عملیات مهم و اساسی خود را با این پوشش انجام و برای تصرف «فاو» آماده شوند. منطقه عملیاتی فاو، به دلیل موقعیت جغرافیایی آن، اهمیت ویژه ای داشت. تسلط بر شمال خلیج فارس، هم مرزی با کشور کویت و وجود منابع و تاسیسات نفتی مهم، از جمله این موارد است.

24/4 تا 18/6/64 عملیات قادر: جبهه شمال غرب امتداد مرز استان آذربایجان و عراق

۶۴/۸/۱۸ شهادت غلامعلی شاهرخ آبادی (کردستان)

30/11/64 تا 9/2/65عملیات والفجر ۸ : جبهه جنوب موقعیت جنوب آبادان

5 تا 9/12/64 عملیات والفجر 9 : جبهه شمال غرب موقعیت شرق سلیمانیه

انجام عملیات و پیروزی در تصرف فاو، در واقع نتیجه یک سری ابتکارها و تدابیری بود که همواره با جایگزین کردن پارامترهایی چون انتخاب نوع زمین، استفاده از اصل غافلگیری و ... به مشکلات و کمبودها فایق آمده و سرانجام پیروزی عظیمی را با حداقل امکانات و در برابر ارتش بمراتب قویتر و مجهزتر به دست آورد و علیرغم تلاش دیوانه وار دشمن در بازپس گیری آن، رزمندگان آن را حفظ نموده و شدیدترین ضربات را به پیکر دشمن وارد ساختند، تا جایی که در این زمینه تعبیری چون شکسته شدن کمر ارتش عراق شنیده می شد. اعتراف بعدی دشمن به بیش از ۵۲ هزار کشته عراقی در این عملیات، مبین اهمیت این پیروزی است. عملیات والفجر ۸ بار دیگر صحنه نبرد را به نفع جمهوری اسلامی تغییر داد و در واقع آغازی شد برای دور جدید برتری نسبی خودی در جنگ، که طبعاً دشمنان دچار هراس شده، جمهوری اسلامی ایران را از افزایش حمله ها به مراکز اقتصادی، بخصوص جزایر نفتی از جمله خارک و توطئه های کاهش قیمت نفت، بیشتر در فشار قرار دارند. ارتش عراق که قادر نبود فاو را باز پس گیرد، با اتخاذ استراتژیهای دفاع متحرک، دست به تعرضاتی هر چند ضعیف زد که نقطه اوج این تحرکات، تصرف شهر مهران بود.

۶۵/۱/۱ شهادت عباس قربانی (پنجوین عراق)

رزمندگان اسلام با جدی گرفتن تحرکات دشمن، به مقابله برخاستند. در این میان، عمق جلوگیری از این پیشروی، مناطق مذکور دوباره بازپس گرفته شد و عملیاتهایی چون :

9 تا 19/4/65 عملیات کربلای ۱ : جبهه غرب موقعیت مهران که منجر به آزادسازی شهر مهران شد.

10 تا 11/6/65 عملیات کربلای ۲ : جبهه شمال غرب موقعیت غرب پادگان حاجی عمران

این عملیات در منطقه حاج عمران انجام گرفت که بار دیگر امکان ترکتازی از دشمن سلب شد و رزمندگان دوباره ابتکار عمل را در دست گرفتند.

۶۵/۰/۰عملیات کربلای 3: در ادامه کاربرد ابتکارها و نوآوریها در جنگ، از جمله انهدام تاسیسات نفتی «الامیه» در مرکز خلیج فارس طی عملیات کربلای ۳، بار دیگر در سال ۱۳۶۵ جمهوری اسلامی عامل جدیدی را وارد صحنه نبرد کرد که رژیم عراق را درگیر معضل تازهای ساخت. جنگ نامنظم در عمق خاک عراق- در جبهه های غرب و شمال غرب- به عنوان یک حرکت جدید، جنگ را وارد ابعادی فراتر از گذشته کرد و جمهوری اسلامی را به طور مستقیم در معادلات داخلی عراق دخیل کرد. اتحادیه میهنی کردستان عراق که بخش وسیعی از منطقه کردنشین شمال عراق را تحت نفوذ و تسلط دارد، پس از ناامید شدن از مذاکره با صدام، دوباره سیاستی قهرآمیز علیه رژیم عراق اتخاذ کرد و تمایل زیادی برای نزدیکی بیشتر با جمهوری اسلامی ایران نشان داد. از طرفی، سپاه پاسداران، با تشکیل قرارگاه «رمضان» به برنامه ریزی حرکت نامنظم در داخل عراق پرداخته بودند و همکاری این اتحادیه، می توانست در راستای حرکت قرارگاه رمضان مفید و موثر باشد. کوهستانها و تاسیسات نفتی کرکوک، میدان این آزمایش و آغاز این حرکت بود که در قالب عملیات فتح ۱ شکل گرفت و نتیجه ای بسیار مثبت داشت. از یک سو، قابلیت، کارآیی و شجاعت نیروهای نامنظم سپاه از سوی دیگر، توانایی و میزان کارآیی اتحادیه، در این همکاری مشخص شد.

19 و 20/7/65 عملیات فتح ۱ : جبهه شمال غرب موقعیت کرکوک

این عملیات که با مقدماتی بس دشوار توام بود، رزمندگان موفق شدند ضمن انتقال سلاحهایی چون خمپاره و مینی کاتیوشا به عمق مواضع دشمن، تاسیسات و مراکز مهم کرکوک را از نزدیک زیر گلوله گرفته و خسارتهای قابل توجهی به رژیم بعثی وارد کردند. دشمن تصور میکرد این حرکت از سوی هواپیماهای جمهوری اسلامی انجام گرفته و حضور چنین نیرویی در عمیق خاک خود را تصور نمیکرد.

به هر حال عملیات فتح ۱ و پیروزی آن، مقدمه ای بر عملیات دیگر والفجر در عمق خاک دشمن شد و سرانجام تهدید جدی دشمن از این ناحیه. در خلال حرکتهای محدود، طراحی عملیات اصلی، بعد از والفجر ۸ آغاز شد و این بار حرکتی گسترده در منطقه «ابوالخصیب» و «شلمچه» در دستور کار قرار گرفت.

3 تا 5/10/65 عملیات کربلای 4: جبهه جنوب موقعیت جنوب و غرب خرمشهر

 پس از نزدیک به هشت ماه تلاش بی وقفه در کسب شرایط و آمادگی لازم، عملیات کربلای ۴ با عبور از اروندرود به اجرا درآمد. این عملیات در جنوب خرمشهر و با اهدافی چون ابوالخصیب انجام گرفت؛ اما به دلیل وجود مشکلات عدیده و همچنین هوشیاری دشمن، نیروهای اسلام موفق به حفظ مناطق متفرقه نشده، بناچار پس از انهدام دشمن، به مواضع اولیه بازگشتند.

19/10 تا 4/12/65 عملیات کربلای 5: جبهه جنوب موقعیت شلمچه

انجام عملیات کربلای ۵ در محور شلمچه که پانزده روز پس از عملیات کربلای ۴، آغاز شد، تا اندازه های زیادی انتظارات مردم را برآورده کرد؛ زیرا این عملیات با بیش از پانزده شبانه روز درگیری مداوم، مقاومت و جنگندگی نیروهای اسلام در شرایط بسیار مشکل منطقه و در هم پیچیده شدن دژهای مستحکم و به رغم خود آنان غیر قابل نفوذ دشمن، یکی از بزرگترین نبردهای تمام دوران جنگ تحمیلی محسوب می شود. اما بیشتر از انعکاس داخلی، اهمیت مطلب در نزد کارشناسان و تحلیلگران نظامی، بازگو کننده عظمت کاری است که در کربلای ۵ و منطقه شلمچه انجام گرفت. گذشته از نقش اساسی عملیات کربلای ۵ در پیدایش یک امکان جدید، برای اجرای آتش حجیم و در پی درپی روی شهر بصره، همزمان با جنگ شهرها، تلاش و انهدام قسمت دیگری از ارتش عراق، حتی وسیعتر از عملیات فاو، از جمله دستاوردهای مهم نظامی کربلای ۵ است. بازتاب عملیات کربلای ۵ در ابعاد خارجی، بسیار گسترده بود.

عراق می دید که در مهمترین جبهه، شکستهایی را متحمل شده و رزمندگان اسلام به بصره نزدیکتر می شوند، به جنگ شهرها و حمله های هوایی خود به مراکز اقتصادی در دریا شدت بخشید و از یک طرف کشورهای منطقه و همینطور ابرقدرتهای شرق و غرب، در صدد برآمدند مقدمات آتش بس را به منظور جلوگیری از ادامه پیشروی نیروهای جمهوری اسلامی آماده کنند و از طرف دیگر، اقدام به حضور گسترده تر از پیش در خلیج فارس و درگیریهایی به بهانه حمایت از نفتکشها نمودند.

۶۵/۱۰/۲۱ شهادت سید باقر میر اسماعیلی (شلمچه)

۶۵/۱۲/۱۴ شهادت محمد حسن(مسعود) رضایی (شلمچه)

۶۶/۱/۲۱ شهادت امیر کربلایی محمدی (شلمچه) 

۰۰/۰/۰ شهادت نجفقلی سلیمانی

پس از عملیات والفجر ۸، بخصوص عملیات اخیر در شلمچه (کربلای ۵)، مسئله جنگ در دریا، اهمیت خاصی پیدا کرد و به دلیل آنکه حمله های عراق افزایش چشمگیری پیدا کرد، به گونه ای که سیاستمداران نظام را دچار اختلال می کرد. از این رو جمهوری اسلامی تصمیم گرفت که با مسئله دریا، فعالتر برخورد نماید، که به دنبال آن ماموریت مقابله به مثل، به طور جدی تر، به نیروی دریای سپاه و ارتش واگذار شد. در این بین، نیروی دریای نوپای سپاه، نقش فعالتری را به دلیل دارا بودن ویژگیهای خاص، برخوردار بود.

پس از این مقطع کوتاه، به دنبال تصمیم آمریکا مبنی بر اسکورت نفتکشهای کویتی و اعلام حضور در خلیج فارس و نیز نصب پرچم شوروی سابق روی نفتکش کویتی، جنگ خلیج فارس شکل حادتری به خود گرفت و عملاً عملیاتهای زمینی تحت الشعاع درگیری های دریایی قرار گرفت.

مرحله دوم این مقطع، درگیری تام و تمام نظام با آمریکا بود.

۶۶/۵/۲ ورود آمریکا به خلیج فارس:  پس از ورود آمریکا به خلیج فارس، کشتی آمریکایی «بریجتون» آسیب دید. پس از حادثه بریجتون، آمریکا در صدد تلافی برآمد و با نیروهای ایران درگیر شد. اما در ادامه عملیات زمینی، باید گفت که پس از عملیات کربلای ۵ و انجام حرکتهایی در ادامه و تثبیت آن، فرماندهان نظامی دریافتند که به طور موقت ادامه جنگ به جبهه های جنوب، نتیجه ای نخواهد داشت، لذا متوجه جبهه های غرب شدند. البته زمینه های آن با انجام عملیاتهایی چون فتح و همکاری با گروههای معارض عراقی، تا حدودی ایجاد شد. در نتیجه، یگانهای سپاه، به غرب منتقل شدند.

23 و 24/10/65 عملیات کربلای 6: جبهه غرب موقعیت نفت شهر

13 تا 17/12/65 عملیات کربلای 7: جبهه شمال غرب موقعیت غرب پادگان حاجی عمران

18 تا 22/1/66 عملیات کربلای 8: جبهه جنوب موقعیت شلمچه

25/1 تا 5/2/66 عملیات کربلای ۱۰: جبهه غرب موقعیت شمال سلیمانیه

این عملیات به عنوان اولین حرکت، با اهدافی مشخص در محور «مامووت» انجام گرفت.

در همین سال، نیروی بعثی با بهره گیری از عوامل مزدور مناطق، جبهه های جدیدی را در برابر سپاه اسلام، در نقاط مختلف مرزی گشودند. انجام چند حرکت نظامی مشترک توسط عراق و منافقان در جنوب و مهران، همراه با جاسوسی گسترده منافقان و اقدامهای این گروهک خبیث به عنوان ستون پنجم دشمن، از ویژگیهای طرحهای استکبار در این دوره است.

21/3/تا 5/4/66 عملیات نصر ۴ : جبهه غرب موقعیت شمال سلیمانیه

14 و 15 /5/66 عملیات نصر 7: جبهه شمال غرب موقعیت غرب سردشت

۶۶/۶/۲ شهادت بهروز گشتاسب میگونی(ارومیه)

29/8 تا 5/9/66 عملیات نصر ۸ : جبهه شمال غرب غرب ماووت

15/10 تا 2/11/66 عملیات بیت المقدس ۲ : جبهه شمال غرب موقعیت غرب ماووت

24 تا 29/12/66 عملیات بیت المقدس 3 : جبهه شمال غرب موقعیت جنوب ماووت

این عملیاتها که بعضاً در اوج سرما و یخبندان انجام می گرفت، منجر به تصرف شهر مامووت و تسلط بر مناطق مهم و استراتژیک گشت و چشم انداز مناسبی را برای ادامه جنگ در این محور ایجاد نمود که البته در ادامه، به دلیل موانع طبیعی و بروز مشکلات عدیده این حرکت کند شد.

24 تا 29/12/66 عملیات والفجر 10: جبهه شمال غرب موقعیت غرب نوسود

 در همین راستا و برای ایجاد گشایش در جبهه مامووت، منطقه حلبچه مورد توجه قرار گرفت، که طرحی با نام والفجر ۱۰ به اجرا در آمد. نیروهای خودی در عملیات ۱۰ علیرغم وجود سرما و یخبندان، با اتخاذ تدابیری مبتنی بر کسب تجارب جدید، موفق شدند ضمن تصرف منطقه ای وسیع از خاک عراق، شهرهای حلبچه «سیدصادق» و «خورمال» را آزاد و شمار زیادی از دشمن را نابود کرده یا به اسارت گرفتند. در این عملیات، یکی از فجیعترین اقدامها از سوی دشمن بعث عراق انجام شد و آن بمباران وسیع شیمیایی شهر حلبچه و اطراف آن بود که منجر به کشته شدن هزاران نفر از مردم بیگناه حلبچه گردید.

5 تا 9/1/67 عملیات بیت المقدس 4: جبهه شمال غرب موقعیت جنوب دریاچه دربندیجان

26 و 27/2/67 عملیات بیت المقدس 6: جبهه شمال غرب موقعیت غرب ماووت

22 تا 25/3/67 عملیات بیت المقدس 7: جبهه جنوب موقعیت شلمچه

تعرض عراق- پذیرش قطعنامه

اساساً فرماندهان نظامی به دلیل دو هدف اساسی، دست به تغییر استراتژی نظامی و انتقال جنگ از جنوب به غرب زدند؛ یکی داشتن اهدافی مهم در جبهه های غرب کشور و امکان استفاده از ابتکارهای جدید و بخصوص به کارگیری نیروهای معارض عراقی و دیگری جاکن کردن دشمن از جبهه های جنوب. اقدامها و تحولات پایانی جنگ نشان داد که ارتش عراق نیز تدابیری برای خود اندیشیده و در مواقعی در دام نیروهای جمهوری اسلامی نیفتاده است. در واقع عراق از جنوب جاکن نشد؛ بلکه ارتش عراق بنا بر تجارب به دست آمده، بخصوص پس از کسب تجربه ها در حرکتهای موسوم به «استراتژی دفاع متحرک» برنامه ریزی دراز مدتی را پس از والفجر ۸ آغاز کرده بود.

۶۷/۱/۲۸با انجام عملیات والفجر ۱۰ از طرف جمهوری اسلامی و اشتغال یگانهای اصلی ما در آن منطقه، ارتش عراق علیرغم انتظار ما به جای صرف نیروی خود در حلبچه، مهیای انجام تعرضی در فاو شد که در نهایت به دلیل زیادی، از جمله کمکهای خارجی و به کارگیری وسیع سلاح شیمیایی، منجر به باز پس گیری فاو شد.

۶۷/۳/۴ ارتش عراق با این حرکت موفقیت آمیز و با کسب روحیه، برای بدست آوردن ابتکار عمل و به انفعال کشاندن نیروهای جمهوری اسلامی، به عملیاتهای خود ادامه داد که از آن جمله در محور شلمچه  دست به پیشروی زد.

۶۷/۳/۲۱ تعرض عراق به منطقه ماووت .

۶۷/۳/۲۹ تعرض عراق به شهر مهران . 

نیروهای خودی، به دلیل بروز مشکلات متعدد، فاقد حرکات کافی در برخورد با دشمن بودند، و برای کسب حداقل توان، بناچار عقب نشینی از ماووت و حلبچه را در دستور کار خود قرار دادند تا از تعرضات دشمن و تصرف مجدد خاک جمهوری اسلامی جلوگیری شود.

۶۷/۴/۴ ارتش عراق نیز به تعرضات خود ادامه و در انتها جزیره مجنون و ارتفاعات شاخ شمیران و ... را نیز تصرف کرد. عراق به اینها اکتفا نکرد؛ بلکه تعرضات خود را وسعت داد و از این پس، در محورهای شمال خرمشهر و جنوب اهواز، همچنین در دشت عباس، اقدام به پیشروی گستردهای نمود.

۶۷/۴/۳۰ شهادت رحمت رجبیان

۶۷/۴/۳۱ شهادت سید جواد میر محمد میگونی (تپه سرخ نفت شهر) عملیات مرصاد

ایجاد روحیه ای تازه در بین مردم، بار دیگر سیل مردم را به جبهه در پی داشت. بار دیگر حضور گسترده مردم و مقاومت آنان، نه تنها مانع از ادامه پیشروی دشمن شد؛ که او را وادار به عقب نشینی نیز نمود. در عین حال موضوع بمبارانهای وسیع شیمیایی جبهه خودی توسط دشمن بعثی استمرار داشت. آمریکا در خلیج فارس (ساقط کردن هواپیمای مسافربری ایران و شهادت ۲۹۰ انسان بی گناه) ابعاد وحشتناکی به خود گرفت. در کنار آن، اخبار دیگری که جسته و گریخته به دست مسؤولان نظام می رسید، ضرورت بازنگری اساسی نسبت به استراتژی ادامه نبرد نظامی را مطرح ساخت. بر همین اساس بود که سرانجام به دنبال جمع بندی نظرات مسؤولان جمهوری اسلامی ایران، حضرت امام (ره) پذیرش قطعنامه ۵۹۸ را مبنی بر آغاز آتش بس بین ایران و عراق اعلام کرد.

توطئه هماهنگ عراق و ابرقدرتها در ادامه جنگ، علیرغم پذیرش قطعنامه ۵۹۸ ادامه یافت و اینبار با حرکتهای نظامی منافقان در محور قصر شیرین و اسلام آباد متجلی شد، که در نهایت برخورد قاطع نیروهای اسلام، سبب شد تا ضمن انهدام وسیعی از منافقان، نه تنها این توطئه بشدت سرکوب شود؛ بلکه به نیروهای دشمن تفهیم گردد که هرگونه ماجراجویی تازه، گرداب جدیدی همانند سالهای آغاز جنگ برای آنان ایجاد خواهد کرد.

۶۷/۵/۷ شهادت مرتضی رجب بلوکات (خرمشهر)

۶۷/۵/۷ شهادت ولی الله ایوبی (اسلام آباد غرب) عملیات مرصاد

۶۸/۶/۳۰ شهادت حسن کربلایی محمدی

۶۹/۱۰/۱۴ شهادت جلیل حیدری نوری

۷۵/۲/۲۱ شهادت برادر جانبازمحمد علی ایوبی

.../.../89 شهادت برادر جانباز حاج محمد سلیمان میگونی

(منابع تقویم جنگ : وبلاگ دانا نیوز راسخون شاهدان زمان) 

اشعار مربوط به سنگ قبور برخی از شهدای میگون 

سنگ قبور شهدا باید تا جایی که امکان دارد به همان شکل اولیه باقی بماند. این سنگ ها هم یک یادگاری از دفاع مقدس هست و هم یک ارزش معنوی دارد.  شعرهایی که در آن زمان و در آن بحبوحه ی خون و مرگ و عصبانیت انتخاب گردید شاید امروزه برای ما چندان مهم نباشد، اما می تواند یادگاری مهم برای آیندگان باشد.     

شهید احمد رجبی

ای نازنین برادر با جان برابرم

احمد هنوز  رفتن تو نیست باورم

دیدم به چشم خویش، تن پر زخون تو

افتاده بود پیکر تو در برابرم

در راه انقلاب چو گردیده ای  شهید

این خود یک افتخار بود بهر مادرم

** ** **

شهید بهروز گشتاسب میگونی

ببوسم دستت ای مادر که پروردی مرا آزاد

بیا با ما تماشا کن که فرزندت شده داماد

به حجله می روم شادان ولی زخمی به تن دارم

به جای رخت دامادی لباس خون به تن دارم

** ** **

شهید امیرکربلایی محمدی                                       

به راه مکتب و دینم فدا کردم جوانی  را

به آگاهی پسندیدم  بهشت  جاودانی  را

بگو بر مادر خوبم شهید هرگز نمی میرد

ره عشق شهادت را زمولایم علی گیرم

** ** **

شهید غلامعلی شاهرخ آبادی

آسمان ای آسمان مشکن چنین بال وپرم

بال و پر دیگر چرا  ویرانه  کردی  پیکرم

آنقدر  در  کشتی  عشقت  نشینم  مادرم

یا به ساحل می رسم یا غرق دریا می شوم

** ** **

شهید نبی اله لواسانی

بیایید بیایید که گلزار دمیده است

بیایید بیایید که دلدار رسیده است

بیارید به یکبار همه جان وجهان را

به خورشید سپارید که خوش تیغ کشیده است

بر آن زشت بخندید که او ناز نماید

بر آن یار بگریید که از یار بریده  است

چه روزست وچه روزیست چنین رو قیامت

مگر نامه اعمال ز آفاق بریده است

بگویید  دهلها و دگر  هیچ  مگویید

چه جای دل وعقل است که جان نیز رمیده است

** ** **

شهید مسلم سلیمان میگونی

رفتی از دیده وداغت به دل ماست هنوز

هر طرف می نگرم روی تو پیداست هنوز

ای خاک تیره پدر ما را عزیز  دار

این نور چشم ماست که در بر گرفته ای

** ** **

شهید فرهاد کربلایی محمدی

تو ای مادر مکن زاری که من اکنون بسی شادم

نمردم زنده می باشم بود رنج تو در یادم

همانا شیر پاک تو مرا جانباز

پرورده که جان خویش را در راه قران و وطن دادم

** ** **

شهید علیرضا کربلایی علیخانی

اساس خلقت جهان عشق است

عشقی جز عشق حسین نیست

** ** **

شهید ناصر صداقت طلب

به فرمان حقیقت رفتم اندر خاک با شادی

که تا بیرون کشم از قعر ظلمت دین وآزادی

** ** **

شهید سید اسماعیل میر اسماعیلی

ای  شهیدی که به خون خفته و گلگون کفنی

ای عزیزی که به خون غرقه  به عشق  وطنی

ای جوانی که در آزادی ایران عزیز

چهره گلگونی و خندانی و خونین بدنی

شرط آن بود که در حجله بختت به سعادت برسی

قسمت این شد که در سنگر اسلام به شهادت برسی

** ** **

شهید علی اکبر سالارکیا

ای  شهیدی که به خون خفته و گلگون کفنی

ای عزیزی که به خون غرقه به عشق  وطنی

ای جوانی که در آزادی ایران عزیز

چهره گلگونی و خندانی و خونین بدنی

شرط آن بود که در حجله بختت به سعادت برسی

قسمت این شد که در سنگر اسلام به شهادت برسی

** ** **

شهید یونس کیارستمی

موج موج خزر از سوگ سیه پوشانند

بیشه دلگیر گیاهان همه خاموشانند

چه بهاری ا ست خدا را که در این دشت ملال

لاله ها آیینه خون سیاوشانند

آن فرو ریخته گلهای پریشان در  باد

گرمی جام شهادت همه مدهوشانند

باز در مقدم خونین تو ای روح  بهار

تا نگویند که از یاد فراموشانند

** ** **

شهید نعمت الله خوشه ای

باز کن در باغبان من مرد گلچین نیستم

من گلی در دست دارم محتاج هر گل نیستم

گر چه دور هر گلی خار است اما

دست من خار نیست چون گل زیستم

بخاک ار چکد خون ما ز قلب پاک

خمینی  خمینی  نویسد   به  خاک

** ** **

شهید عباس قربانی

خوشا آنان که در این عرصه خاک

چو خورشیدی درخشیدند ورفتند

خوشا آنان که در راه شهادت

به خون خویش غلطیدند و رفتند

** ** **

شهید حسن کربلایی محمد میگونی

ای شهیدی که به خون خفته وگلگون کفنی

ای عزیز که به خون غرقه زعشق وطنی

ای جوانی که در آزادی ایران عزیز

چهره  گلگونی و خندانی و خونین بدنی

سینه چاک تو را دید چو مادر خندید

پدرت گفت بنازم که تو فرزند منی

** ** **

شهید ولی اله ایوبی

طنین نعره ام بر پاست مادر

تفنگم بر زمین تنهاست مادر

غریبانه نمردم در بیابان

سرم بر دامن مولاست مادر

به راه میهن و دینم  فدا کردم  جوان  را

به  آگاهی پسندیدم بهشت جاودانی را

بگو بر مادر خوبم شهید هرگز نمی میرد

ره عشق وشهادت را زمولایم علی گیرم

** ** **

شهید محمد علی ایوبی

ببوسم دستت ای مادر که پروردی مرا آزاد

بیا با ما تماشا کن که فرزندت شده داماد

به حجله می روم شادان ولی زخمی به تن دارم

به جای رخت دامادی لباس خون به تن دارم

                                      یاد همه ی شهدا بخیر و راهشان پر رهرو باد

گذری بر تاریخ جغرافیای میگون - زبان و گویش(مقدمه)

فرهنگ لغات، زبان و گویش مردم میگون

     میگون زیبا، در شمال تهران و در قلب بخش رودبارقصران قرار دارد. طبیعت کوهستانی اش اگر چه جزء حوزه ی استحفاظی تهران است، اما از لحاظ فرهنگ و زبان زیر مجموعه ی مازندران محسوب می شود.

     اولین چیزی که انسان از بدو تولد با آن آشنا می شود زبان مادری است. نوزاد در میان حجم انبوه کلمات، واژه ها و سخنان بازدیدکنندگانش، که گاه برای عرض تبریک به پدر و مادر و بالاخره جشن تولّدش برگزار می شود، پا به عرصه ی گیتی می گذارد. در امتداد رشدش این پدر و مادر و اطرافیان هستند که واژه ها را به او یاد می دهند. زبان مادری تا ابد با انسان است. اگر چه شاید در برخی از شرایط به عنوان زبان دوم به حساب آید، اما هیچگاه فراموش شدنی نیستند. با وجود مدارس و توسعه ی زبان فارسی، زبان مادری من هم مثل همه ی زبان های بومی و محلی، در بین جوانان و نوجوانان غریب و غریب تر می شود. همین عامل مرا واداشت تا به فکر جمع آوری زبان نیاکانمان بیافتم. البته من اولین نفری نیستم که به فکر جمع آوری زبان و فرهنگ میگونی افتادم، چرا که خیلی قبل تر از من دوست تلاشگر، جناب اقای سیّد محمد (سید علی) میراسماعیلی حجم انبوهی از کلمات و واژه ها را در طول سالیان درازی جمع آوری کرد. متاسّفانه علیرغم تشویق دوستان، ایشان کتابش را به چاپ نرساند. این که چرا به چاپ نرسید، هنوز برای ما روشن نیست. امیدواریم روزی نتیجه ی تحقیقاتش به منصه ی ظهور برسد و مشتاقانش را با چاپ کتابش خوش حال کند.

     دو جلد کتاب با نام مجالس تعزیه با گردآوری جناب آقای حسن صالحی راد، انتشارات صدا و سیما (سروش) در تاریخ 1380 به چاپ رسیده است. در این کتاب نسخه های مربوط به تعزیه خوانان دربندسر جمع آوری شد. در یکی از نسخه ها که مربوط به چوپان خوانی دو طفلان مسلم است، بخش هایی از این اشعار به لهجه ی محلی مازندرانی می ماند. برخی از تعزیه خوانان می گویند: این اشعار لری است. چرا که در بیت هایی اشاره به لری بودن ساز نی دارد. در مجموع به لهجه ی میگونی برگردان شد.

اوّل بِسم الله گُمِه خِدا رِه / صلوات رِساندِمِه مِحَمَّدِ مِصطَفی رِه

حَسَن و حُسین فاطمه ای بِزانَه / عَجَب سوءِ پاکی هِداشون دِوارَه

عَلی گُمِه علی، یا شاه مَردون /  دلِ ناشادِ چپّون شادِ گَردون

عَلی بالا بِلَند خِش قَد و قامَت / عَلی دروازِه ی شَهرِ امامت

هَر آن مِهر عَلی در سینِه دارنَه / دیئَر پِرسِش نِدارنِه دَر قیامَت

عَلی گُمِه عَلی، یا شاه مَردون / دِلِ ناشادِ این جَمع شادِ گَردون

خِداوندا کَریما خود تو دوندی / نِدارمَه شُغلِ دیئَر جُز چُپّونی

عَجَب صُحبی عَجَب صُحبِ باهاری / عَجَب صَحرایِ سَبز و لالِه زاری

رَفیقَک نِی بَزِن نِی را تو جون سوز / بَزِن نِی رِ دِلَم غَم دارنِه اَمروز

خَوَر بیمو که دشتستون باهارَه / زَمین از خون مُسلِم لالَه زارَه

خَوَر بر شاه مَظلومون رَسونین / که مُسلِم کُشتِه و نَعشَش بِه دارَه

بَزِن نِی رِ رَفیق با وفایُم / لِری آسُون بَزِن نِی اَز بَرایُم

اَمیر گُتِه جان، دریایی او چِه شورَه / وِینه دونَم اِفتاب از چَندِ نورَه

جِوابِ مِنی سوالِ بو می راهِ دورَه

عَلی گُمَه عَلی، یا شاه مَردون / دِلِ ناشادِ چُپّون شادِ گَردون

اَمیر گُنِه وِینه دونَم آسِمون چِه کَهوئَه / وِینِه دونَم وِنی رُکوع و سُجودَه

عَلی گُمَه عَلی، یا شاه مَردون / دِلِ ناشادِ اما رِ شادِ گَردون

سِرّ خِداوَندِ آسِمونِ کَهوئَه / ضَربِ ذوالفَقارِ عَلی او نیلِ گونَه

یِه سال نِماز شِش هزار سال رُکوئَه / دوازدَه هِزار و چار صَد و شُش قُنوت و سُجوده

رَفیقَک نِی بَزِن نِی رِ تو جون سوز / بَزِن نِی رِ دِلَم غَم دارنَه اَمروز

سِه پَنج سالَه که مِن دَر این بیابون / چُپّونی کُمَه بر این گُسِندون

چیئِر این گُسِندون ناله دارنِنَه / حالِ او و واش بَخوردَن نِدارنِنَه

نَئومَه ای خِدا اِی حَیِّ سُبحون / چیئِر کَم چَرنِنَه این گُسِندون

مگِه وِرگی دَکِتَه اَ پَس و پیش / که تَرسِنِنَه اَلاون وَرَه و میش

بَزِن نِی رِ که نِی آوازِ دارنَه / خَوَر از بَندَر و شیرازِ دارنَه

چیئِر کُندِنی اَندی بِرمِه زاری؟ / مَگِر کُندِنی از قتل مُسلِم بی قراری؟

دِلَم خوانَه که پِیغَمبَر بَوینَم / کَشِه گیرَم عزیز چون جانِ شیرین

دِلَم خوانَه که پِیغَمبَر بَوینَم / حُسین رِ شافعِ مَحشَر بَوینَم

     خداوند بزرگ را شاکر هستم که توفیق داد یک سالی را در استان مازندران شهرستان نوشهر  (مزگا ) زندگی کنم. در این یک سال توانستم با افرادی نجیب، مهربان و دانشمند آشنا شوم. غیر از دوستان، سعی کردم به لحاظ رشته درسی خودم، تحقیقاتی پیرامون دریای خزر، پوشش گیاهی، جاذبه های گردشگری و تفاوت زبانی میگون و مازندران انجام دهم. در رابطه با زبان باید بگویم: در آن جا وقتی با مردم محلی به زبان میگو نی صحبت می کردم، هیچ گاه پیش نیامد که به درستی جوابی بشنوم. بعضی ها فکر می کردند که می خواهم تقلید کنم. بعضی ها فکر می کردند می خواهم زبان مازندرانی یاد بگیرم. بعضی ها بدون هیچ عکس العملی با من به زبان فارسی صحبت می کردند. بعضی ها هم لهجه مرا به ترک ها شبیه می دانستند و از من سوال می کردند که شما ترک هستید؟ بعضی ها هم نوع آهنگ و تولید صدای زیر و بم مرا با جوکی ها آهنگرها  (کولی ها) برابر می دانستند. من هم از زبان آن ها تنها چیز هایی را متوجّه می شدم که در زبان میگونی بود؛ بقیه را به سر تکان دادن پرداخته و گه گاهی هم کلمات نا مفهوم را می پرسیدم. البته با همکاران و دوستان فرهنگی ام به زبان محلی صحبت می کردیم. آن ها همه مواردی را که اشاره کردم می دانستند. جای هیچ شک و شبهه برای آن ها نبود. اگر می خواستم خیلی جدّی با آن ها صحبت کنم و جواب دادن آن ها برای من مهم بود، به زبان فارسی صحبت می کردم تا آن ها هم به زبان فارسی صحبت کنند تا مغز کلام را متوجّه شوم. انگاری هیچ کس در آن جا به واژه هایی که ما به کار می بریم، آشنایی ندارند. وقتی می گفتم اهل رودبار قصران هستم، نمی شناختند. وقتی می گفتم زبان ما با زبان فیروزکوه، دماوند، گچسر و شهرستانک شبیه است، تازه متوجّه می شدند، کجا منزل داریم. این جای بسی تاسّف است که رودبارقصران آن قدر آشنا نیست که حتی همسایگان هم کیش شمالی ما، شناخت سطحی از آن داشته باشند. تقصیر این عمل بر می گردد به افرادی که گذشته در رودبارقصران زندگی می کردند. بزرگان و ریش سفیدان ما کمتر به عوامل فرهنگی توجّه داشتند. فرهنگیان و فرهیختگان دیار ما یا کم بودند و یا این که در باب شناخت رودبارقصران به جامعه کمتر تلاش شده است. در این جا باید از همّت دکتر کریمان و کتاب ارزشمند آن صمیمانه تقدیر و تشکّر کرد. اگر همین کتاب هم نبود شاید وضع بدتر از این می شد. اما فرزندان شمال به بزرگان خود ارج نهاده و در هر منبر و وعظی که به دست می آورند از آن ها حمایت می کنند. بزرگان مازندران به خصوص نور و رویان و کجور کم نیستند. از میرزا آقاخان نوری، همان فردی که با همدستی مادر شاه نیرنگ به خرج داده و میرزا تقی خان امیر کبیر سردار اصلاحات دوران قجر را از صدارت عزل و در حمام فین کاشان به قتل رسانید، تا شیخ فضل الله نوری و همین نوری هایی که در صدر و طبقات بالای اجتماع قرار گرفته اند، همه این ها چه خوب و چه بد، به نوعی ستارگان آسمان شمال را چشمک می زنند و خود نمایی می کنند. اما در میگون چه داریم؟ هیچ! ما اگر به تهران برویم و بگوییم اهل میگون هستیم، اکثراً نمی شناسند. مگر کسانی که به میگون و یا یکی از روستا ها ی آن دیار برای خوش گذرانی رفته باشند. ذهن آن ها را فقط آب و هوای خوب پر کرده است. در نوشهر از هر فردی اسم کوچک ترین روستا را می پرسیدم، می دانست. البته محیط نوشهر کوچک تر از تهران است. شاید اکثر افراد روستاییانی باشند که به شهر مهاجرت کرده اند، امّا کوچک ترین و دورترین روستا در شهرستان های نوشهر و چالوس در مقابل میگون و رودبارقصران نسبت به تهران تمثیل چندان بی موردی نیست. در همان زمان با یکی از دوستان سفری به روستای اویل در بخش کجور داشتم. وقتی به اتّفاق همراهم جناب آقای اباذر قمی که از اهالی همان جا بود، به کوهنوردی پرداختیم. روستاها از دور نمایان بود. آقای قمی با اشاره به یکی از روستا ها می گفت: آن روستا "کلیک" است. آقای دکتر محسنی نماینده مردم چالوس و نوشهر از آن روستا می باشد و همین طور الی آخر ...

روستای اویل 1380

      رودبارقصران با آن عظمت و ویژگی ها که برترین آن هم جوار و منطقه خوش آب و هوای پایتخت است، افراد و نخبه های کمتری پیدا می شود. در گذشته دو نفر بومی وقتی به تهران می رفتند خجالت می کشیدند به زبان محلّی صحبت کنند. امروزه هم کما بیش همین گونه است. در مازندران اگر چه تقریباً فارسی صحبت کردن را افتخار می دانند و در گفتار و نوشتارها کمتر از زبان محلّی استفاده می شود. همچنین اشعار، موسیقی، داستان و نمایش ها هم بیشتر برای همایش و جشنواره ها استفاده می شود؛ و مرض پشت پا زدن به آیین ها و سنّت ها هم به نوعی در آن جا احساس می شود، امّا با همه این احوال می توان در دریای واژه ها و آیین ها شیرجه زد و صیّادی کرد. اگر در اسم فامیل  افراد در روستاهای نوشهر دقّت شود، مشاهده می شود، اسم فامیل هایی همچون: درزی، سلیمانی، شعبانی وجود دارند که از روستا های کجور می باشند. بعضی از آن ها به تهران، کرج ، گچسر، نوشهر و چالوس مهاجرت کرده اند. به نظر من این اسم فامیل  ها بی نسبت با مشابه آن در میگون و امامه نمی باشد. هم چنین اسم فامیل هایی با پیشوند  "کیا " مثل کیا کجوری و کیا لاشکی وجود دارد که این گونه پسوند ها و پیشوند ها را در میگون و شمشک و دربندسر داریم، مثل کیا شمشکی، کیارستمی، کیا دربند سری و سالارکیا.

     امروزه بیشتر آداب و رسوم و سنّت ها و حتّی نوع اشتغال ما به باد فراموشی سپرده شده است. وقتی در روستاهای البرز مرکزی همانند روستاهای گچسر، یوش، سیاه بیشه و بلده و.. گام بر می داریم؛ میگونِ 60 سال پیش را در ذهن تداعی می کند. کار در حیطه ی زبان میگون رسمیّت نخواهد داشت. چون از خودش ریشه ای ندارد. نمی توانیم بگوییم این زبان و یا این فرهنگ در میگون شکل گرفت و منتشر شده است. باید آن را ریشه یابی نمود و همه این محدوده ی جغرافیایی را مورد تحقیق و مطالعه قرار داد. بین واژه های ما و مازندرانی ها تشابهات و اختلافات بسیاری وجود دارد. این اختلاف ها در لهجه ها هم مشاهده می شود. مثلاً در طبری به گنجشک «میچکا» و ما با لهجه ی میشکا می شناسیم و صحبت می کنیم. باید این اختلاف ریشه یابی شود. کدام یک درست است؟ البته باید بدانیم که آن هایی که به زبان مازندرانی صحبت می کنند، واژه ها صحیح تر است. ولی چرا ما «چ» را به «ش» تبدیل کردیم؟ علّتش گذشت زمان و یا اشتباه در تلفّظ بود. شاید هم عرب ها زودتر به رودبارقصران دست پیدا کردند و چون آن ها "چ" نداشتند به "ش" تبدیل شد و دلایل دیگری که به آن ها باید رسیدگی شود. در بعضی از واژه ها ما جایگزین نداریم. مثل: مرغابی که در زبان طبری "اوسیکا "و ما به همان مرغابی قناعت کردیم. بعضی از واژه ها را به نوع دیگری تلفّظ می کنیم. مثل: "عقاب " که در زبان طبری "واشه "و ما تنها "دال " را می شناسیم. در میگون مکانی به نام "اَلَه بند" داریم. این اله همان عقاب است که شاید بیشترین پروازش در همان منطقه بوده که به اله بند معروف شد. در بسیاری از نام ها، یا واژه ای نداریم و یا نشنیده ایم. اگر به روستاهای مجاور سرکشی کنیم، می توانیم واژه های مفقود شده نیاکانمان را دریابیم؛ وگرنه باید در بسیاری از لغات واژه ای نداشته باشیم . (نامه ای به دوست گرانقدرم سیّد علی میراسماعیلی، نوشهر،1380)

     گوناگونی گویش های زبان طبری از محلّی به محل دیگر و از شهری به شهر و از روستایی به روستای دیگر وجود دارد. همین تفاوت گویش ها، اصطلاحات و فرهنگ ها موجب شد که فرهنگ محلّات با هم متفاوت باشند. نداشتن آشنایی اولّیه با زبان طبری باعث می شود که دیگران آن را با زبان گیلانی اشتباه بگیرند.گویش مردم رودبارقصران و لواسانات هم زیر مجموعه ی گویش و زبان طبری است که با اندک اختلافی در روستاها تقریباً نزدیک به یکدیگر می باشند. البته لهجه ی مردم فشم، رودک، اوشان و زردبند با لهجه ی دیگر آبادی های رودبارقصران متفاوت است. در ارتباط با اختلافاتی که در گویش های مردم روستا و شهرهای رودبارقصران و لواسانات وجود دارد، با استفاده از دانسته های شخصی، کتاب ها و سایت های مختلف فرهنگ طبری دریافت گردید. در این زمینه همان گونه که قبلاً اشاره شد، تفاوت هایی در برخی از کلمات و واژه ها در روستاهای رودبارقصران و همچنین لواسانات وجود دارد، تحقیقات سرکار خانم دکتر دیهیم را مطالعه کردم. در برخی از واژه های میگونی اشکالاتی وجود داشت که ذیلاً به آن اشاره و اصلاح می گردد. اگر بی دقّتی خانم دکتر دیهیم همان گونه که در دریافت واژه های میگونی ملاحظه گردید، در تمامی واژه های دریافتی از روستاهای مورد بحث وجود داشته باشد، باید کتاب مورد نظر یک بار دیگر مورد بررسی دقیق تر انجام گیرد. در واژه های میگونی موارد ذیل اصلاح می شود:

     گتین ننه یا نَنجان (مادر بزرگ)، همسایَه (همسایه)، اِفتاب (خورشید)، قُرقُره مازون (رعد و برق)، اَمرو (امروز)، مسلمون (مسلمان)، کُماگوش (قارچ)، کُرغُراب (کلاغ)، جی جی اَک یا تَشنی (جوجه)، کوشکَک (کوچک)، بیمویی (آمدی)، نَفِتِمی (نخوابیدیم)   

     در این بخش بیش از 20000 لغات را جمع آوری کردم. به لحاظ این که لغات میگونی می بایست با زیر و زبر تایپ می شد، به همین دلیل نمی توانستم کتاب را به تایپیست های بیرون واگذار کنم. مجبور شدم در اوقات فراغت به صورت غیر حرفه ای این کار بزرگ را انجام بدهم. برای تایپ سختی هایی را برای خود و خانواده ام به وجود آورده ام. انگشت ها و چشم هایم آسیب فراوان دیده اند. برای سهولت در تلفّظ نیاز بود که تمامی لغات از حروف لاتین هم استفاده شود. از تمامی خوانندگان محترم درخواست می شود تا چنانچه نقد و نظری دارند مرا راهنمایی نموده تا در چاپ های بعدی بتوانم برطرف نماییم.

         این مجموعه را به شهدای میگون، مردم شهید پرور میگون، خانواده ام که برای این منظور خیلی به زحمت افتادند و مادر عزیزتر از جانم، زنده یاد مرحومه کبری سلیمان مهر و دایی ارجمندم زنده یاد حاج امیر سلیمان مهر و برادر گرانقدرم تقدیم می کنم.  روحشان شاد و برای شادی روحشان صلوات (اللهم صلّ علی محمّد و آل محمّد و عجّل فرج)

پیشگفتار

آگاهی در مورد اصطلاحات متنی:

1 ـ مقصود از (زبان آریائی)، ریشه زبان فارسی و هند و اروپائی است.

2 ـ مقصود از (دوره ی پیش از باستان)، از زمان کوچ آریائی‌ها تا آغاز دوره هخامنشیان است.

3 ـ مقصود از (فارسی باستان)، از آغاز تا پایان دوره ی هخامنشیان است.

4 ـ مقصود از (فارسی میانه)، از آغاز دوره ی اشکانیان تا پایان دوره ساسانیان است.

5 ـ مقصود از (فارسی نو)، از ظهور اسلام تا کنون است.

     زبان طبری یکی از زبان های بازمانده از زبان های کهن پهلوی، سانسکریت می باشد که آن هم شاخه ای از خانواده زبانی "هند و اروپایی" است. هند و اروپایی به اقوامی اطلاق می شود که در روزگارانی بس کهن در نواحی واقع در جنوب سرزمین روسیه امروزی، در دشت ها و استپ های میان جنوب سیبری، دریاچه آرال، شمال بحر خزر و شمال قفقاز می زیستند. تا هزاره ی سوم پیش از میلاد این اقوام در زایشگاه اولیه ی خود می زیستند و پس از آن زمان مهاجرت نمودند و به هند و سرتاسر اروپا و آفریقا گسترش پیدا کردند. مروری بر ریشه یابی زبان فارسی نشان می دهد که این تغییرات از کجا و در چند مرحله انجام گردید. همچنین گستردگی جغرافیای زبان را می توان تا حدودی لمس کرد.

                         اروپایی

هند و اروپایی »                               هندی کهن

                       آریایی قدیم(هند و ایرانی) »

                                                   ایرانی کهن » مادی، اوستایی، سکایی، فارسی باستان

                            ایرانی میانه »  شمال غربی » زاندا، کردی، خزری، مرکزی

فارسی باستان »     شرقی » هیتایی، آسی، سندی، خوارزمی، ختنی، پامیری، پشتو

                           غربی » فارسی میانه » لری » کوهساری، فارسی، بلوچی

     در کتاب تاریخ طبرستان آمده است: "در رابطه با زبان طبری دانشمندان غیر ایرانی همچون مگلونوف، خودزکو، درن ... به تحقیق پرداخته اند. این ها نشان از آن دارد که این زبان دارای اهمیّت است. گروه مردها که دسته ای از آن ها تبری، مازندرانی و رویانی باشند، پیش از سرازیر شدن آریاهای ایرانی به فلات ایران کنونی مانند بومیان دیگر این سرزمین، فرهنگ و زبان جداگانه داشتند و هر بخش و دسته ای را گویش ویژه ای بوده است که از ریشه ی زبان مردی سرچشمه می گرفتند و در همه جا یک سان و برابر بوده است؛ مگر با اندک اختلاف و این دو گانگی را می توان ناشی از آمیزش با همسایگان دانست. چنان که امروزه نیز پس از گذشت هزاران سال مردم بخش شمال خاوری تبرستان بزرگ به شوی همسایه بودن با گرگان و ترکان و کومسی ها (سمنان، دامغان و بسطام) با گویش آن ها که امروزه آن را " تاتی" خوانند و مردم شمال باختری به شوی همسایگی با گیلانیان و مردم ری ( دماوند، قصران، شمیرانی ها و لواسانی ها) با گویش آنان سخن رانند ولی مردم دور افتاده ی کهستانی با همان زبان و گویش باستانی خود گفتگو کنند که فهم آن برای مردم شهری و مردمان دیارهای دگر سنگین و دشوار است.  

(منبع: تاریخ طبرستان- اردشیربزرگ ص25)

     در بخش دیگری از همین کتاب آمده است: [زبان تبری ها] بومی مادر زاد بود و نخست با زبان آریایی[تکلّم می کردند]، سپس[زبان] پارسی [باستان] دوره هخامنشی و[پارتی/ پهلواییک دوره ی] اشکانی و در دوره ی ساسانیان زبان پهلوی[پارسیک/ فارسی میانه] بر آن افزوده گردید. در این زمینه آمده :"در طبرستان زمینی هامون است و کشاورزی کنند و ستور دارند و زبانی دارند نه تازی نه پارسی و بومی هستند که دیگر دیلمان زبان ایشان را ندانند... و تا روزگار حسن بن زید رضی الله عنه (250 270 ق) ... زبان تبری به کومسی و گرگان نزدیک بوده و همدیگر را به خوبی می فهمیدند، مگر تبری ها اندکی شتابزدگی داشتند و به تندی سخن می گفتند. لنگر زبان ایشان که امروزه نیز ادامه دارد واژه "هاده" (صیغه امر مصدر دادن: بده) و "هاکن"(صیغه امر مصدر کردن، انجام دادن، انجام ده) بود که بر شیرینی آن می افزود. در این زمینه آمده: "... و لسان قومس و جرجان متقاربان یستعملون الها یقولون هاده و هاکن و له حلاوة و لسان اهل طبرستان مقارب لها(یقاربه) الا فی عجله ...[3] زبان امروزه تبری ها با آن همه آمیختگی که پس از اسلام بر آن افزوده شده یکی از کهن ترین زبان [های] بومی ایران به شمار می آید و زبانی است پهناور و دامنه دار که زبان مردمان شهر نشین و تازی و کمی ترکی آمیختگی بسیار پیدا نموده است. ولی زبان کهپایه و کوه نشین از آلودگی ها دور و با شهرها بسیار فرق دارد.

(همان منبع صفحه 102)

     مناطق زیر مجموعه ی لهجه های طبری: برخی از محققین و کارشناسان لهجه های مربوط به زیرمجموعه ی طبری را به دوازده منطقه جغرافیایی تقسیم کرده اند که عبارتند از:

     "1 منطقه ی استارآباد شرقی: شامل کلیه روستاهای تبری زبان کوهستانی و کوه پایه ای شرق گرگان به ویژه منطقه شمالی شاهوار، علی آباد کتول، پیچک محله، فاضل آباد، محمّد آباد و فندرسک اعم از روستاهای کوهستانی، کوه پایه ای و جلگه ای غیر ترکمن نشین.

     2 منطقه ی کردکوی (استار آباد غربی): شامل "هزار جریب شرقی، شاه کوه زیارت، بالاجاده، رادکان، نوکنده، گز شرقی و غربی، سون دشتاق و روستاهای غیر ترکمن ‌نشین از زنگی محله گرگان و چهاردانگه و گلوگاه".

     3 منطقه ی بهشهر و هزار جریب: شامل "چهاردانگه هزارجریب" از "سورتی" تا "کیاسر" و روستاهای مناطق جلگه‌ای از "گلوگاه، شاه کیله" تا انتهای منطقه "قره‌طغان و رودخانه نکارود".

     4 منطقه ی ساری و هزار جریب: شامل "چهاردانگه" از "کیاسر" تا کوهستان های "دودانگه"، جلگه‌های مابین "میان دورود" و جلگه‌های مناطق غربی تجن رود تا جویبار.

     5 منطقه ی سواد کوه و قائمشهر: شامل مناطق کوهستانی فیروز کوه، سوادکوه و روستاهای جلگه‌ای حد فاصل بین کیاکلا ، جویبار و روستاهای کوهپایه‌ای بیشه‌سر.

     6 منطقه ی بندپی و  بابل: از مناطق کوهستانی چلاو آمل تا بندپی، امامزاده حسن در سمت غربی آلاشت و نواحی جلگه‌ ای حد فاصل فریدون کنار، بابلسر، بهنمیر، کیاکلا تا روستاهای کوهپایه‌ای کهنه خط، گنج افروز و بابل کنار.

     7 منطقه ی لاریجانات و آمل: از کوهستان های بندپی تا چلاو، لاریجانات، نمارستاق و کلارستاق آمل تا حوالی امامزاده هاشم و جلگه‌های دو سمت هراز، دشت سر و محمود آباد و کوهپایه‌ها و جلگه‌های جادّه ی چمستان، میان آمل و نور.

     8 منطقه ی نور و نوشهر: شامل بخشی از روستاهای بیرون بشم، کجور، نور و نوشهر و جلگه‌ های حدّ فاصل سرخ رود تا رودخانه ی چالوس.

     9 منطقه ی عباس آباد، چالوس و تنکابن شرقی: شامل مناطق چالوس، کلارباستانی، برخی از روستاهای کوهپایه‌ای منطقه ی بیرون بشم ولنگا و نواحی جلگه‌ای از آب چالوس و عباس آباد و رودخانه نشتا به مرکزیت عباس آباد.

     10 تنکابن مرکزی: شامل لهجه‌های دو هزاری و سه هزاری و خرم‌آبادی و گلیجانی و چالکش یعنی جلگه‌های حدّ فاصل آب نشتا تا آب شیرود.

     11 منطقه ی قصران باستانی: شامل مناطق اوشان، فشم، [میگون، شمشک، گاجره] و روستاهای کوهپایه‌ای جنوبی توچال تا مناطق غربی رودخانه جاجرود تا بومهن، ردهن و دماوند. [ البته گویش رودک، اوشان و فشم متفاوت است].

     12 منطقه ی لواسانات: شامل آبادی های لواسان کوچک و بزرگ." (منبع: فرهنگ واژگان تبری. زیر نظر: جهانگیر نصری اشرفی. ج 1، ص 49 50 تهران. انتشارات احیاء کتاب)

     همانگونه که گفته شد، زبان طبری یا مازندرانی از جمله زبان های کهن ایرانی است که برخی از نویسندگان و شعرا اثار خود را به این زبان می نوشتند.

     امروزه زبان طبری به نام زبان مازندرانی مشهور است که به لحاظ گذشت زمان که تغییرات آوایی در آن به وجود آمده است، در روستاها و شهرهای زبر مجموعه ی مازندران با لهجه های گوناگون صحبت می کنند. مثلاً ما در میگون و رودبارقصران به گنجشک می گوییم "میشکا" ولی در اصل مازندرانی "میچکا" تکلّم می شود.

     همین عاملِ گذشت زمان باعث شده است تا تغییراتی در زبان روی بدهد که بیشترین عامل آن متروک ماندن برخی از لغات و استعمال برخی لغات جدید به جای آن ها است. مثلاً در کلمه "هاکُن" به معنای "کردن" اینگونه تغییر کرده است: هاکُردَن آکُردَن کُردَن کَردَن

     بی‌تردید می‌توان گمان برد که شمار زیادی از این گونه آثار زبان طبری نابود شده و یا هنوز ناشناخته مانده و در دسترس پژوهشگران قرار نگرفته است.

معرفی برخی از کتب مربوط به زبان مازندرانی (طبری)

مجموعه ی منشات و احکام به سه زبان فارسی عربی و تبری

نیکی نامه نوشته ی مرزبان بن رستم

تاریخ رویان از اولیاءالله آملی

سیتی نساء (خواهر طالب آملی)

میراث مکتوب زبان طبری

شش دوبیتی نو یافته طبری

بازیابی زبان طبری از ادبیات کهن

کهن‌ترین آثار طبریِ نو: گردآوری آلکساندر خوجکو از ترانه‌های مازندرانی

ترجمه ی فصلی از طوفان‌البکا: کهن‌ترین نمونه نثر طبری نو

روایت طبری از واقعه ی شیخ طبرسی

دو متن طبری از عهد ناصری

بررسی فعل در گویش ولاترو: از متون گردآوری شده ی ان لمبتون

دستور گویش کومِشی اَفتَر: از روی گردآورده‌های صادق کیا و گئورگ مُرگِنشتِرنه

روسی های روستایی در مازندران به روایت : سیّد حسن ساداتی کردخیلی

     مرزبان‌نامه: کتابی است به زبان مازندرانی که اسپهبد مرزبان بن رستم بن شهریار بن شروین بن رستم بن سرخاب بن قارن آن را تالیف کرد. بعدها سعدالدین وراوینی آن را از زبان طبری به فارسی دری نقل کرد. این کتاب در نیمه اول قرن هفتم میان سال های ۶۱۷-۶۲۲ هجری قمری از زبان طبری باستان به زبان پارسی دری نوشته شد.  مرزبان نامه از جمله شاهکارهای ادب فارسی و مازندرانی است. بسیاری از موارد مرزبان نامه از حد نثر مصنوع متداول گذشته و صورت شعری دل انگیز یافته ‌است. وراوینی چند سال بعد از اولین ترجمه ی مرزبان نامه یک بار دیگر دست به ترجمه ی این کتاب از زبان مازندرانی به فارسی زد؛ بدون آنکه از تألیف روضةالعقول (اولین ترجمه ی مرزبان نامه توسط محمد بن غازی مَلَطیَوی) آگاه باشد.

     مرزبان نامه وراوینی در نُه باب، یک مقدمه و یک ذیل است. این کتاب از زبان حیوانات و به تقلید از کلیله و دمنه نصرالله منشی نوشته شده ‌است. در واقع نویسنده کتاب از طریق داستان های غیرمستقیم و از زبان حیوانات پند و اندرزهای خود را به پادشاه زمان خود می‌گوید. این روش در میان دانایان هندی و ایرانی رواج داشت و در ایران پس از اسلام نیز ادامه یافت. پیش از سعدالدین وراوینی، محمد بن غازی مَلَطیَوی که دبیر سلیمان شاه بن قلج ارسلان (۵۸۸-۶۰۰) پادشاه سلجوقی روم بوده ‌است در سال ۵۹۸ و حدود ده سال پیش از وراوینی این کتاب را اصلاح و انشا نموده و آن را روضةالعقول نامیده ‌است. چنانکه از مقایسه ی آن با روضةالعقول برمی آید، بعضی از حکایات و ابواب اصلی کتاب در این ترجمه حذف شده که وراوینی خود نیز به این معنی اشاره کرده ‌است. تاریخ ترجمه ی مرزبان‌نامه و تهذیب آن به دست وراوینی کاملاً معلوم نیست، ولی مسلماً بین سال های ۶۰۷-۶۲۲ اتّفاق افتاد. مرزبان‌نامه از نوع ادب تمثیلی (فابل) محسوب می‌شود و نثر آن فنی است. عنصرالمعالی کیکاووس در قابوس نامه و ابن اسفندیار در تاریخ طبرستان از مرزبان‌نامه نام برده‌اند.

     هم اکنون نسخه ی این کتاب به زبان مازندرانی وجود ندارد و به بسیاری این را به خاطر آب و هوای مرطوب مازندران می‌دانند که اجازه ماندن این کتاب را نداده است. در هر صورت امروزه فقط ترجمه‌های فارسی، ترکی و انگلیسی آن موجود است.

     دیوان امیر پازواری: این دیوان مجموعه‌ای از دو بیتی‌های طبری منسوب به شاعری به نام «امیر پازواری» است که « برنهارد دارن» شرق‌شناس روسی به یاری محمد شفیع مازندرانی، در سال ۶۱۸۶۰ میلادی تحت عنوان کنز الاسرار در سن پطرزبورگ با برگردان پارسی چاپ کرده ‌است.

     نصاب طبری: از یادگارهای عصر قاجاری کتاب نصابی است که امیر تیمور قاجار ساروی مشهور به امیر مازندرانی، در عهد محمد شاه قاجار سرود. در این اثر ۸۵۳ لفت مازندرانی و برابر فارسی هرکدام در چند بحر عروض به رشته ی نظم کشیده شده است. این لغات را صادق کیا از روی سه نسخه استخراج کرده و در واژه‌نامه ی  طبری(۱۳۲۷) تنظیم نمود.

     ترجمه‌هایی از عربی به طبری: آنچه میراث مکتوب طبری را از دیگر زبان ها ممتاز می‌سازد وجود چندین ترجمه از قرآن کریم و ترجمه‌ای از مقامات حریری است. روشی که در عموم این آثار اختیار شده، ترجمه ی کلمه به کلمه در زیر هر سطر از متن عربی ا‌ست و عیبش آن است که استخراج نحو زبان مقصد (طبری) را دشوار می‌سازد.

     نسخه­ی قرآن کتابخانه­ی لژ بزرگ اسکاتلند: خوشبختانه نسخه ی قرآن اسکاتلند از دسترس زبانشناس برجسته‌ای چون لارنس پائول الول ساتن بیرون نبوده است. وی در سال ۱۹۶۳، در بررسی جامع این ترجمه میان سطری نسخه قرآن محفوظ در کتابخانه ی لژ بزرگ اسکاتلند، زمان آن را در حدود سده دوازدهم هجری/ هجدهم میلادی و زبانش را از حوزه ی گویشی دریای خزر برآورد می‌کند. گو اینکه برخی ویژگی‌های گویشی آن نه گیلکی و نه مازندرانی است. از ۱۷۰۰ لغت مندرج در متن ۶۰۰ فقره محلّی و باقی فارسی است. مطالعه ی الول ساتن تطوّر تاریخی صامت ها، صرف، نحو و واژگان را در بر می‌گیرد. (متون طبری. حبیب برجیان. ص 16، 105)

     ترجمه­ی طبری مقامات حریری: ترجمه ی مقامات الحریری که نسخه‌ای در کتابخانه ی ملک تهران نگهداری می‌شود و دارای ۱۸۹ برگ است. صادق کیا(۱۳۲۳) در ارزیابی کوتاهی ترجمه را از اوایل قرن هفتم برآورد کرد؛ امّا فضل‌الله پاکزاد(۱۳۸۴) در مطالعه‌ای که از شش مقامه ی نخست متن به عمل آورده، تاریخی قدیمی‌تر از قرن نهم و دهم هجری برای آن قائل نمی‌شود.

     نسخه­ی قرآن خاندان سورتیجی: ترجمه ی دیگری از قرآن در خاندان سورتیجی در شهر ساری نگهداری می‌شود و داری ۲۵۰ برگ است. متن حاوی نیمه ی دوم قرآن منهای سوره‌های کوتاه آخر است و حدوداً بیش از یک سوم کتاب آسمانی را در بر می‌گیرد و زبان ترجمه به زبان مقامات الحریری نزدیک است؛ بنابراین قدمت آن ممکن است به سده ی هفتم هجری برسد. به عنوان مثال: آیه‌ای از قرآن بدین صورت ترجمه شده است: «یا ایها النّاس اِتّقوا ربّکُم انّ زلزله السّاعه شیٌ عظیم» ای مردمون بترسین شما خیا را کی زمین‌لرز قیومتی جیش وزرک

     دو نسخه­ی قرآن کتابخانه­ی مجلس: نسخه‌های خطی دو ترجمه طبری قرآن در کتابخانه ی مجلس نگهداری می‌شود: یکی به شماره ۱۲۲۷۸ در ۳۱۸ برگ با عنوان «تفسیر قرآن با ترجمه طبری جلد اول» و دیگری به شماره ۱۷۹۸۲ در ۳۸۸ برگ با عنوان «تفسیر قرآن از سوره ی مریم تا آخر با ترجمه ی فارسی و طبری کهن» که در ذیل بررسی می‌شود.

در تصویر، سوره ی قدر قرآن به همراه ترجمه ی طبری کهن

در تصویر، سوره ی کوثر قرآن به همراه ترجمه ی طبری کهن

     ترجمه ی زیدی قرآن کریم به زبان طبری:  از آثار ارزشمند طبری قدیم ترجمه‌ای است از قرآن کریم از سوره ی مریم تا آخر با ترجمه فارسی و طبری کهن که به شماره ۱۷۹۸۲ در کتابخانه مجلس نگهداری می‌شود. شهاب‌الدین حسینی نجفی مرعشی پشت جلد کتاب می‌نویسد: «آنچه به نظر حقیر آمد پس از ملاحظه ی بسیار مختصر: در حواشی آیات شریفه تفسیری است ملتقط از کشاف، بیضاوی، تفسیر ناصر کبیر از ائمه ی زیدیه ی جدامی سیّد مرتضی، تفسیر ثعلب، تفسیر سُدّی و کسی که تفسیر به امر او نوشته شد. اسمش ملّاحاجی پسر فقیه مازندرانی دیلمی از اعلام زیدیه می‌باشد. آنچه به نظر حقیر می‌رسد تفسیر تألیف علامه بحّاثه شیخ مجدالدین مازندرانی است از اعلام زیدیه که در حدود سنه ۷۰۰ فوت شد (والعم عندالله). نفاست نسخه از حیث قدم و مشتمل بودن بر لغات مازندرانی ست و علاوه مشتمل است بر کلمات بعضی از علمای زیدیه در تفسیر آیات شریفه قرآن» به عنوان مثال در ترجمه سوره کوثر آمده است:

«إنّا أعطَیناکَ الکَوثَرَ» اما ترا هادائیم یا محمد (ص) وهشتی خونی چشمه

«فَصَلِّ لِرَبِّکَ وَانحَر» نماج بکن، تی خیا شکر بجار دنی بره، دیم هاقبله کن، قربان بکن

«إنَّ شانِئَکَ هوَ الأَبتَرُ» که ترا بزا نوم بوسته اونه

 (منبع: ویکی پِدیا)

از آثار ارزشمند شعرای متاخرین طبری می توان دیوان روجای نیما را نام برد. پس از نیما شاعران بومی سرا به خلق آثار پرداختند که عبازتند از:

     سولاردنی، اثر شاعر گرانقدر جلیل قیصری است که در سال 1371 توسط انتشارات زهره چاپ شده است.

     اساشعر، گونه ای دیگر از شعر مازندرانی با پایه گذاری جلیل قیصری.

     شکوفه هایی از ادبیات مازندران، فتح الله صفاری در سال 1347 توسط انتشارات پیروز چاپ شد.

     نوج، محمود جوادیان کوتنایی در سال 1375 توسط انتشارات معین منتشر شد.

     نغمه های سرزمین بارانی، اسدالله عمادی به همکاری نشر شلفین در سال 1386 به چاپ رسید.

     در میگون هم از دهه های گذشته برخی شعرا به زبان میگونی اشعاری سروده اند که مورد استقبال فرهنگ دوستان قرار گرفت. برخی از شاعران بومی هم اشعارشان را به چاپ رسانده اند. برای نمونه به یک شعر از آقای مرتضی کیارستمی اشاره می شود.

سوقُلمَه

بِرا با هَم بوریم میگون بَوینیم / لوسَر و چالَک و هیمون بَوینیم

بوریم یه سَر میون کیچِه باغِش / بَوینیم میگون و سو سو چِراغِش

دِلَم خوانَه پَسینِه سَر بوری تو/ سُراغِ قُری و سَموَر بوری تو

بَکِش یه تاسَک آش هَلی رَ / تابِسون یاد هاکِن باغِ گِلی رَ

هییِر پارکایی نون و کُهنِه پَندیر / که تا قاطی کُنیم با تاسَکی شیر

بَخور دِهی نونَ با قُرمَه ای گوشت / اِسا هارِش که دارنِی تو یه اَنگوشت

بَنیش چُشمِه ای گَل کِتری رِ تَش کُن / بَخور میشی شیر و یه وَری غَش کُن

یادِت اِینَه خُنِه ای پَنج دَری رِ / تاوِسّون و باهار اوسال سَری رِ

نِکاس چی دورتادور گُل شَمدونی بِه / دیوار خِشتی نی سَر دی شیروونی بِه

دِراویت بِه سی تُرش سَرنِه داری دیم / جیگَر خواسَه بورِه اون داری پی دیم

اَگِه دَس بَزوبایی دَوا بِرا بِه / سُقُلمَش چی بوئَم تَنِت سیا بِه

چالَک کُرسی بِی و زِمِسّونی شو / گَب و آسِنی بِه از این سو و اون سو

هِگِرد میگون بَوین چَندی قَشَنگَه / تلی و کُرزالش دی عنابی رَنگَه

بِرا هاکُن تو کاری بَهرِ شَهرِت / که تا جام اَجَل نَریتِه بَهرِت

تِنی غُصِه بَکوشتِه مُرتضی رِ / هِگِرد جانَم هاکُن شُکرِ خُدارِ

تو رِ یَزدون هِدا صد ناز و نعمت / بِکاری و بَچینی تو به هِمَت

     زبان عمومی مردم قصران لهجه‌ای از زبان باستانی پهلوی رازی است که زبان طبری یا مازندرانی، که از ریشه ی زبان های دیرین ایرانی است، و اندکی عربی بدان درآمیخته و از زبان دری نیز در قرون اسلامی تأثیر یافته است، و هر چه از ری به مازندران نزدیک تر شوند بر میزان لهجه ی مازندرانی به همان نسبت افزوده می‌شود، چنان‌که در لهجه ی میگون و شهرستانک و لالان و زایگان و روته و گرمابدر و شمشک و دربندسر لهجه ی مازندرانی غلبه دارد.

                                                        (منبع: احسن التّقاسیم فی معرفة الاقالیم، ص ۳۶۸)

     "زبان طبری در ناحیه طبرستان(مازندران) متداول است. زبان طبری از جمله زبان های ایرانی دوره جدید است که دارای ادبیات مکتوب قابل توجّهی است".

                                                         (منبع: تاریخ زبان فارسی تالیف دکتر مهری باقری)

      آن لمبتون در کتاب Three Persian Dialects در سال ۱۹۳۸ به بررسی گویش ولاترو/ ولایت‌رود که جزو گویش های منطقه ی قصران می‌باشد، پرداخته است.

                               (واژه‌نامه ی طبری، صادق کیا، انتشارات دانشگاه تهران، سال 1327، ص 10)

     "در ری و نواحی آن و از جمله قصران در قرن های سوم و چهارم هجری، به روزگار علویان و آل زیار و آل بویه، دیالمه راه داشتند و بدین سبب زبان طبری یا مازندرانی نیز در قصران نفوذ یافت... کوتاه سخن آن که توان گفت زبان عمومی مردم قصران لهجه ای از زبان باستانی پهلوی رازی است که زبان طبری یا مازندرانی، که از ریشه و بن زبان های دیرین ایرانی است و عربی و اندکی ترکی بدان در آمیخته و از زبان دری نیز در قرون اسلامی تاثر یافته است و هر چه از ری به مازندران نزدیک تر شوند بر میزان لهجه ی مازندرانی به همان نسبت افزوده می شود... میان لهجه های آبادی های هریک از دو بخش (قصران) اختلاف اصولی زیادی موجود نیست و سخن یکدیگر را به راحتی می فهمند. نهایت آن است که میان آبادی ها در طرز اشتقاق کلمات و لحن صوت و ادای مصوّت ها و تصریف افعال تفاوت گونه ای مشاهده می شود."

                                                                       (کریمان، حسین،1356، قصران،ص9-757).

     " علاوه بر این ها هنوز قصران ری و به ویژه دی های قصران داخل که به سبب صعوبت ملک با خارجیان کمتر اختلاطی داشته اند و زبان محل باستانی ایشان بالنسبه محفوظ مانده، همانند: اوشان، آهار و میگون و غیره حرف ذال را در کلمات "یا " تلفظ می کنند؛ و افعالی که دارای این حرف هستند ظاهراً بدون استثناء همه با "یا " تلفظ می شوند، همچون: بَشِیَن به جای شدن، بخندیئَن به جای خندیدن، بِبَخشیئَن به جای بخشیدن، بَرِسیئَن به جای رسیدن، بکشیئَن به جای کشیدن، و صدها مثال دیگر؛ و این کار در بسیاری از موارد در اسامی نیز صورت می گیرد، چنان که پدر را پیئَر و روده گوسفند را ریئَه، و دوده را دیئَه، و قریه رودک را روئَک تلفّظ می کنند.(حرف دال در کلمات فوق بر طبق قاعده همه در اصل ذال بوده است").

                                                               (منبع: ری باستان. دکتر حسین کریمان. ص 504)

خلاصه ای از دستور زبان میگونی

جدول فعل های میگونی

مصدر

بن ماضی

بن مضارع

فعل امر

صفت
مفعولی

هارشی یَن

هارشی یَه

اِش

هارِش

هارشی

 

گذشته

ساده

گذشته

استمراری

گذشته

نقلی*

گذشته

مستمر1

گذشته

مستمر2**

گذشته

بعید

گذشته

التزامی

هارشی مَه

اِشی مَه

هارشی مَه

اِشی بِیمَه

دَوِ اِشی مَه

هارشی بِیمَه

هارشی بِیبام

هارشی

اِشی یی

هارشی

اِشی بِیی

دَوِ اِشی نی

هارشی بِیی

هارشی بیبای

هارشی یَه

اِشی یَه

هارشی یَه

اِشی بِیَه

دَوِ اِشی نَه

هارشی بِیَه

هارشی بِی با

هارشی می

اِشی می

هارشی می

اِشی بِیمی

دَوِ اِشیمی

هارشی بِیمی

هارشی بیبایم

هارشی نی

اِشی نی

هارشی نی

اِشی بِینی

دَوِ اِشینی

هارشی بِینی

هارشی بیباید

هارشی نَه

اِشی نَه

هارشی نَه

اِشی بِینَه

دَوِ اِشینَه

هارشی بِینَه

هارشی بیبان

*: برخی از محققان بر این باورند که در زبان طبری ساخت ماضی نقلی وجود ندارد و گویشوران از ساخت گذشته ی ساده به جای آن استفاده می‌کنند. در زبان میگونی نیز به جای ماضی نقلی از ماضی ساده استفاده می شود.

**: به نظر می رسد فعل ماضی مستمر در زبان میگونی با دو ساخت وجود داشته باشد.

حال اخباری

حال مستمر

حال التزامی

آینده

شخص

شومَه

دَر شومَه

بورَم

وِینِه بورَم

اول شخص مفرد

شونی

دَر شونی

بوری

وِینِه بوری

دوم شخص مفرد

شونَه

دَر شونَه

بورِه

وِینِه بورَن

سوم شخص مفرد

شومی

دَر شومی

بوریم

وِینِه بوریم

اول شخص جمع

شونِنی

دَر شونِنی

بورید

وِینِه بورید

دوم شخص جمع

شونِنَه

دَر شونِنَه

بورَن

وِینِه بورَن

سوم شخص جمع

     نکته: در طول زمان برخی از ساخت های یک مصدر ممکن است کم کم متروک و از دایره ی کاربرد اهل زبان خارج شوند. به عنوان مثال: در زبان فارسی امروز، فعل « است» فقط در صیغه ی سوم شخص به کار می رود و دیگر صیغه های آن صرف نمی شوند. در این جا هم می بینیم که معادل مصدر رفتن در زبان میگونی در حال اخباری و مستمر با بن « شو» ساخته می شود، امّا ساخت التزامی این فعل با مصدر « بوردَن» به کار می رود.

     زمان دستوری: زبان فارسی دارای سه زمان دستوری اصلی است: گذشته، حال، و آینده. در فارسی دری همه افعال از دو بن ماضی و مضارع ساخته می شوند. بن مضارع فارسی دری همان ماده فارسی میانه است که گاه با هم اختلافِ تلفّظ جزیی دارند فعل ها از دو بن ماضی و مضارع ساخته می شوند.

در زبان میگونی این قاعده با تفاوت هایی انجام می شود. برای مثال:

بن ماضی= مصدر بدون (ن) پایانی : دیدن دید ، کاشتن کاشت

بن ماضی = "ن" مصدر به "ه" تبدیل می شود. مانند: بَدییَن بَدییَه، بِکاشتَن  بِکاشتَه

بن مضارع= فعل امر بدون ب آغازی : بَوین وین، بکار کار

     فعل امر: در زبان میگونی دو ساخت برای فعل امر وجود دارد. در بیشتر موارد فعل امر همانند زبان فارسی با « ب» آغازین ساخته می شود، امّا در برخی موارد در ساخت فعل امر از پیشوند «ها» استفاده می شود. مثل: هارِش و هاکُن که در این موارد شیوه ی ساخت بن مضارع متفاوت است و از قاعده ی خاصی پیروی نمی کند.

هارِش اِش

شناسه ها در زبان میگونی

گذشته

حال

شخص

مَه ma

اَم am

اول شخص مفرد

ئی i

ئی i

دوم شخص مفرد

اَ a

اِ e

سوم شخص مفرد

می mi

یم im

اول شخص جمع

نی ni

ین in

دوم شخص جمع

نَ ma

اَن an

سوم شخص جمع

صرف مصدر «بوئِردَن» در فعل گذشته و حال با نمایش شناسه ها

گذشته

حال

شخص

بورد + -ِ مَه ma

بور + -َ م m

اول شخص مفرد

بورد + ی i

بور + ی i

دوم شخص مفرد

بورد + اَ a

بور + اِ e

سوم شخص مفرد

بورد + -ِ می mi

بور + یم im

اول شخص جمع

بورد+ -ِ نی ni

بور + ین in

دوم شخص جمع

بورد + -ِ نَ ma

بور + -َ ن an

سوم شخص جمع

نکته: دو پیشوند «ها» و «ا» در ابتدای برخی از افعال می آید که در برخی از جاها از هر دو استفاده شده است. به احتمال زیاد این کلمات با «ها» شروع می شدند و در اثر زمان و راحتی تلفّظ حرف «ه» برداشته شد و از حرف «ا» در ابتدا استفاده شده است. مانند: هاکُردَن و آکُردَن

* برخی گویش میگونی با فارسی یک سان هستند و هیچ فرقی در تلفّظ آن وجود ندارد. مانند: بیدار، لوله و مداد که در زبان و لهجه­ی میگونی همین طور تلفّظ می شوند .

* برخی گویش میگونی با تغییر صداهای کلمات فارسی بیان می شوند. مانند: چشمه (چُشمَه)

* درگویش میگونی انتهای برخی کلمات فارسی به "او" تبدیل می شوند. مانند: گاو (گو)، آب (او)، خواب (خو)، شب (شو)، بگو (بو)، شنا (شِنو)، لگد (لو)

* در گویش میگونی حرف "ا" بعد از حرف اول برخی کلمات فارسی اضافه می شود. مانند: بهار (باهار)

* در گویش میگونی برخی حروف "ا" در وسط تبدیل به "او" یا "اُ" می شود. مثل : شانه " شونَه "، جان " جُن"، نان " نون "، ران " رون "، بام " بوم "، نام " نوم ".

* برخی گویش های میگونی حرف "ر" در انتهای برخی کلمات فارسی اضافه می شود و برخی صداها هم تغییر می کند. مانند: تنها (تنهار)، بشوی (بَشور)

* برخی گویش های میگونی حرف "ب" در برخی از کلمات فارسی تبدیل به "م" می شود. مانند: انباری (اَمباری)، شنبه (شَمبَه)

* در گویش میگونی برخی حروف در کلمات فارسی حذف و حرف قبلی آن مشدّد تلفّظ می شود. مانند: دسته (دَسَّه)، دزدی (دُزِّی)

* در گویش میگونی حرف «ز» در "از" حذف می گردد و حرف بعدی مشدّد تلفّظ می شود. مانند: از مادر (اَ مّار)

* در گویش میگونی حرف "ی" و "ه" در انتهای برخی کلمات معنای "است" می دهد. مانند: بَریت بَوِه (ریخته است) بَریت بَوِیَه (ریخته شده است)

* در گویش میگونی برخی از حروف ابتدا، انتها یا وسط کلمات فارسی حذف می شود. مانند: آتش (تَش)، چشم (چُش)، گلو (گَل)، دست (دَس)، ماست (ماس)

* در گویش میگونی برخی از حروف "ق" تبدیل به حرف "خ" می شود. مانند: نقش (نَخش)، مشق (مَخش)

* در گویش میگونی برخی کلمات، صدای " او " در وسط کلمه تبدیل به صدای " اُ " می شود. مانند: قورباغه (قُرباغَه)، بابا قوری (بابا قُری)

* در گویش میگونی برخی کلمات، کاملاً با فارسی امروزی فرق دارند. مانند: کفگیر (اَسُم)، نیشگون (پِندیگ)، ببین (هارِش)، خاکستر (کِلِین)، بگیر (هاییر)، بابا (پیئَر)

* در گویش میگونی ضمیر اشاره ی "این" و "آن"، حرف "ن" ، فتحه گرفته و "های بیان حرکت"، به انتها اضافه می شود. مثل: این در "اینَه"، و "آن در " اونَه" .

* در گویش میگونی به جای حرف " ژ" و "ز "، بیشتر از حرف " ج "، استفاده می شود. مثلاً: ژاله در "جالَه"، مژه "میجَه یا میجیک" بدوز"بَئوج"، بریز"بَریج"، بریز، بگریز"بوریج".

* در گویش میگونی بسیاری از کلمات " های " بیان حرکت در آخر کلمات، مفتوح و در صورت مشدّد بودن حروف، بدون تشدید تلفّظ می شوند. (به جز " که " و " چه ") مانند: درّه " دَرَه "، ارِّه "اَرَه"، سینه "سینَه"، ساده "سادَه"، مرده "مُردَه".

* در گویش میگونی بسیاری از کلماتی که اکنون در فارسی حال حاضر به "های"، غیر ملفوظ (های بیان حرکت)، ختم می شود، به شکل باستانی فارسی کهن، با " گ "، به کار می رود. مانند: تخته "تَختَگ"، هسته "هَسَّگ"، همیشه "هَمیشَگ".

* در گویش میگونی پاره ای از کلمات، پسوند "آل"، "ل"، برای بیان نسبت استفاده می شود و صفت نسبی می سازد. مانند: کِز + آل = کِزال، سَنگ + ل = سنگَل، کشک + ل = کَشکَل.

* در گویش میگونی ابتدای بیشتر افعال "ها"، اضافه می شود. مانند: هاکُردَن (کردن)، هارشیئَن (دیدن)، هازوئَن (فرو کردن)، هاسوتَن (سوختن)، هانیدَن (گذاشتن).

* در گویش میگونی پیشوند های متّصل به فعل بر مصدر ها نیز حرف "ب" و "ه" افزوده می شود. مانند: بَنِویشتَن (نوشتن)، واهِشتَن (گذاشتن)، هِدائَن (دادن).

* در گویش میگونی یکی از پیشوند های بسیار رایج که بر سر فعل ها می آید، "د" است که در فارسی رایج سابقه ندارد. مانند: دِماسّیئَن (چسبیدن)، دَچیئَن (چیدن)، دَوِسّائَن (بستن).

* در گویش میگونی بسیاری از موارد حرف "ب"، تبدیل به "و"، می گردد. مانند: وِنی (بینی)، وَرَه (برّه)، وَرف (برف)، وارِش (بارش).

* در گویش میگونی موارد محدودی نیز حرف "و" به "ب"، تبدیل می شود. مانند: بَفا (وفا)، بارِد (وارد).

* در گویش میگونی حرف "ت" برخی کلمات فارسی، عمدتاً به "د"، مبدّل می گردد. مانند: وَحشَد (وحشت)، بِهِشد (بهشت)، راسدی (راستی)، تود (توت).

* در گویش میگونی برخی کلمات، حرف "ر"، به "ل" تبدیل می شود. مانند: بَلگَه (برگه)، مَلهَم (مرهم)، زَنجیل (زنجیر).

* در گویش میگونی برخی کلمات حرف "ف" فارسی، به شکل "و"، تبدیل می شود. مانند: کفش (کَوش)، درفش (دوروش).

* در گویش میگونی الف و نون یعنی (آن)، در آخر اسم، به " وون " و یا " ون "، تبدیل می شود. مانند: پَهلوون (پهلوان)، تهرون (تهران)، خیابون (خیابان)، شِمرون (شمیران)، اَرزون (ارزان)، تُکون (تکان)، گُرون (گران).

* در گویش میگونی همزه ی آخر کلمات، اگر به کسره ختم شود، به همزه ی مفتوح تبدیل می شود. مانند: نمونه (نُمونَه)، ویرانه (ویرونَه)، یارانه (یارونه)، زَنانه (زَنونَه). خانه (خُنَه)، گلوله (گُلَّه)، خسته (خَسَّه).

* در گویش میگونی صدای ضمّه ی لغات فارسی به کسره تبدیل می شود. مانند: بزغاله (بِزغالَه)، دزد (دِز)، ملّا (مِلّا).

* در گویش میگونی صدای فتحه ی لغات فارسی در مواردی به کسره تغییر شکل می دهد. مانند: فنا (فِنا)، غذا (غِذا).

* در گویش میگونی "اَم" یا "اَن" در گفتار فارسی، در برخی موارد به "اوم"، و یا " اون "، تبدیل می شود. مانند: شوم (شام)، لَواسون (لواسان)، جِوونون (جوانان).

* در گویش میگونی در خیلی موارد کلمات فارسی که به "پ"، پایان می یابد، به "ب"، مبدّل می شود. مانند: توپ (توب)، کاپ (کاب)، سوپ (سوب).

* در گویش میگونی تشدید به خصوص در افعال و اسامی فراوان است. مانند: بَکُّتِنا (کوبید)، بَپِّرِسَّه (پرید)، اِرزِسَّه (ارزش داشت)، فَنَّک (فندک).

* در گویش میگونی در لغاتی که به صامت "ر" یا "ل"، ختم می شود، مصوّت میانجی کسره ظاهر می شود. مانند: متر (مِتِر)، اَبر (ابِر)، فکر (فِکِر)، سطل (سَطِل).

* در گویش میگونی کلماتی که به همزه ی غیر ملفوظ ختم می گردند، به کسره بر می گردند. مانند: آینه (آیِنَه).

 * در گویش میگونی "ه"، در انتهای کلمه بعد از الف خوانده نمی­شود. مانند: چا (چاه)، را (راه)، روبا (روباه)، شا (شاه)، ما (ماه).

     ضمایر مفعولی در لهجه ی میگونی این ها هستند:

مِنَه = به من

تو رَ = به تو

وی رَ = او را

اما رَ = ما را

شِمارَ = شما را

اوناهانَه (وِشونَه) = آن ها را

* در گویش میگونی، با تکرار یک اسم، جمع ساخته می شود. مانند: ریک ریکا (پسرها)، کیج کیجا (دخترها)، کِرگ کِرگ (مرغ ها)، وِرگ وِرگ (گرگ ها).

* در گویش میگونی، گاهی با اضافه کردن " آ "، به آخر اسم، جمع درست می شود. مانند: شو + ا = شوآ یعنی شب ها، روز + آ = روزا یعنی روز ها، آدِم + آ = آدِمی یعنی آدم ها.

* در گویش میگونی، در مواردی نیز با اضافه کردن "ون"، به آخر اسم، جمع بسته می شود. مانند: خاخِر + ون = (خاخِروون) یعنی خواهران، باغ + ون = باغون، یعنی باغ ها.

* در گویش میگونی، در بعضی موارد هم با اضافه کردن "و"، به آخر اسم، جمع ساخته می شود. مانند: حرف + و = حَرفو، یعنی حرف ها، کار + و = کارو یعنی کار ها.

     ضمایر فاعلی در گویش میگونی این ها هستند:

مِن = من

تِ = تو

وی = او

اما + ما

شِما = شما

اوناهان = وِشون

     ضمایر پیوسته، مثلاً در مورد کلمه ی برادر به این شکل است:

بِرارَم = برادرم

بِرارِت = برادرت

بِرارِش = برادرش

بِرارمون= برادرمان

بِرارتون= برادرتان

بِرارمون=برادرمان

     ضمیرهای ملکی، مثلاً در مورد کلمه ی مادر، به این نحو می باشد:

مِنی مار = مادر من

تِنی مار = مادر تو

وِنی مار = مادر او

 

اَمِنی مار = مادرمان

شِمِنی مار = مادر شما

اوناهانی مار= مادر آن ها

وِشونی مار = مادر آن ها

ضمیرهای فاعلی پیوسته، مثلاً برای رفتن " بوئِردَن "، بدین شرح می باشد:

بوردِمَه = رفتم

بوئِردی = رفتی

بوئِردَه = رفت

بوئِردِمی = رفتیم

بوئِردِنی = رفتید

بوئِردِنَه = رفتند

ضمیرهای فاعلی پیوسته، مثلاً مصدر نرفتن " نَشیئَن "، اینگونه است:

نَشیمَه = نرفتم

نَشیئی = نرفتی

نَشیئَه = نرفت

نَشمی = نرفتیم

نَشینی = نرفتید

نَشینَه = نرفتند

ضمیرهای تاکیدی

خودَم = خودم

خودِت (خِدِت) = خودت

خودِش = خودش

خُمّون = خودمان

خُتّون = خودتان

خُچّون = خودشان

ضمیرهای اشاره:

اِی، اینَه = این

اُن، اونَه = آن

اینِهان، ایناهان = این ها

اونِها = آن ها

اینِهایَه = اینهاش

اوناهایَه = اونهاش

* در گویش میگونی، عمدتاً صفت قبل از اسم می آید. مانند: سیلِ آدِم (آدم زشت)، گَتِه دار (درخت بزرگ)، سِرخِ سی (سیب سرخ)

 * در گویش میگونی، صفت و موصوف معمولاً از نظر جمع با هم مطابقت نمی کنند. مانند: زن های قشنگ = قَشَنگِ زِناکون، مردان زحمت کش = زَحمَد کَشِ مَرداکون

* در گویش میگونی در ضمایر کمتر از حرف "ب"، استفاده می شود. مانند: مِنَه (به من)، تُرَه (به تو)، وی رَه (به او)، امارَه (به ما)، شِما رَه (به شما)، اونِهانَه (به آنها)، حَسَنَه (به حسن)، اَحمَدَه (به احمد)، مَردومَه (به مردم)

* در گویش میگونی، برای حرف ربط "را"، از رَ یا رَه و یا تنها یک فتحه به آخر ضمایر و اسم خاص و عام استفاده می کردند. مانند: سی رِ بَچین (سیب را بچین).

* در گویش میگونی، ایشان معادل "وِشون" یا "ویشون"، می باشد. به ایشان می شود: وِشونَه یا ویشونَه، برای ایشان می شود: وِشونِر یا ویشونِر ، ایشان را، هم می شود: وِشونَه یا ویشونَه.

* در گویش میگونی، کلمه­ها­ی"تِر"، "چِر"، "شِر"،"هِر"، "یِر" و "مِر" در انتهای کلمات به معنای "برای"، استفاده می شود. مانند: خُمِّر (برای خودم)، خُدتِر (برای خودت)، خُچِّر (برای خودش)، خُمّونِر (برای خودمان)، خُنَه شِر (برای خانه اش)، راهِر (برای راه)، خُدایِر (برای خدا)

* در گویش میگونی، با اضافه کردن (ن، ی، ای، ین، وَر، چَه، چی، واز، جِن، دار، روو، گِن)، به آخر اسم یا کلمات، اسم فاعل ساخته می شود. مانند: حَملَه ای، خوو وَر، رَحین، خَرَک چی، کَفدَر واز، قاهرِ جِن، کِشِن، دار دار چی، ریقِن، خِش رو، رودار، دوروجِن، نَنگین.

* در گویش میگونی، برخی حروف حذف و یا تبدیل می شوند. مانند: بِم، مِنَه (به من)، بِت، تِه (به تو)، حَسَنَه (به حسن)، خِدارَ (خدا را)

* در گویش میگونی، اکثر مواقع (به)، تلفّظ نمی شود و در موارد معدودی هم اگر به ناچار وجود آن ضرورت یابد (وِ) تلفّظ می شود. گاهی هم تغییراتی در اسم ایجاد می گردد. مانند: یاد اوردَن (به یاد آوردن)، کوه بوردَن (به کوه رفتن)

* در گویش میگونی، برخی موارد به جای کلمه­ی "خیلی" از تکرار یک کلمه استفاده می شود. مانند: بالّام بالّام، گَت گَت

* در گویش میگونی، علاوه بر تکرار صفت برای بیان بزرگی یا زیادی، از موارد بیرونی مشهود و ملموسی نظیر، کوه، دَریا، خَروار، خَرمِن، خَر و گاو نیز استفاده می شود. مانند: کو ای اِندا (به اندازه ی کوه)، دِریا دِریا او (دریا دریا آب)، خَروار خَروار واش (کنایه از علف فراوان)، خَرمِن خَرمِن گیس (کنایه از گیس فراوان)، خَرِ کَلَّه (کنایه از کلّه ی بزرگ)، گو زور (کنایه از زور یا نیروی زیاد).

* در گویش میگونی، علامت مصدر شامل: دَن، تَن، یَن و اَن می باشد. مانند: بَوِردَن، بَئوتَن، بَخِریئَن، هِدائَن

* در گویش میگونی، برای ساختن فعل مجهول از اشکال فعل شدن "بَوِیَن" همراه با اسم مفعول مورد نظر، استفاده می گردد: مانند: بَخونِس بَوِه (بَوِیَه) (خوانده شد)، بَچی بَوِه (بَوِیَه) (چیده شد)

     برخی ضمایر اشاره: اینجَه: injah این جا، اونجَه: unjah آن جا، این جاهان: injāhān این جاها، اون جاهان: unjāhān آن جاها، این دیم: in dim این طرف، اون دیم: un dim آن طرف، این دیمَه: in dima این طرف، اون دیمَه: un dima آن طرف، این سی: in si این طرف، اون سی: un si آن طرف، این پَلی: in pali این طرف، اون پَلی: un pali آن طرف، این پَند: in pand این طرف، اون پَند: un pand آن طرف، این وَر: in var این طرف، اون وَر: un var آن طرف

     برخی ضمایر پرسشی: چِتی: cheti چطور؟، چَندی: chandi چند تا؟، چقدر؟، چِه: che چرا؟، چینِر: chiner برای چه؟، چیئِر: chier برای چه؟، کُدوم: kodum کدام؟، کِنِر: kener برای چه کسی؟، کِنی:  keni مال کی؟، کوجه: kuja کجا؟

     برخی ضمائر شخصی: فاعلی: مِن (من) تو (تو) وی (او) اِما (ما) شِما (شما) ویشون (آن ها)

مفعولی: مِنِه (مرا) تورِ (تو را) وی رِ (او را) اِمارِ (ما را) شِما رِ (شما را) ویشونِه (آن ها را)

ملکی: مِنی (مال من) تِنی (مال تو) وِنی (مال او) شِمِنی (مال شما) ویشونی (مال آن ها


     برخی افعال امر و نهی: (بَنیش) بشین، (نَنیش) نشین، (هِمالِن) (نوک پاچه ی شلوار یا آستینت را ) بالا بزن (هِنِمالِن) (نوک پاچه ی شلوار یا آستینت را) بالا نزن ، (بوئِر) برو، (نَشو) نرو، (دِپاج) پخش کن، (دِنِپاج) پخش نکن، (دَکُّتِن) بکوب، (دِنِکُّتِن) نکوب، (دِمال هاکُن) دنبال کن، (دِمال نَکُن) دنبال نکن، (وَل هاکُن) کج کن، (وَل نَکُن) کج نکن، (دِسبوج) پر کن، (دِنِسبوج) پر نکن.  

     برخی کلمات که چند معنی دارند

تُک: منقار، لب و دهان، لبه، نوک، بلند ترین نقطه ارتفاعی

دَم : بخار، جلو، لحظه

کِش: ادرار، پیشِ ، کِش (کِشش)

مِن: وزنی برابر با چهل سیر یا سه کیلو، من

نوش: گوارا، نگو بهش

واکُردَن: باز کردن، بازکردن نخ های بافتنی

وَر بیموئَن : برآمدن، تخمیر شدن خمیر، از جا کنده شدن، جوجه شدن تخم پرندگان

وَرآوُر: برآورد، بررسی، تخمین، گویا

وَرکَتَن:  برافتادن، پیچ خوردگی استخوان های دست و پا

وِز: اخم، پف، صدای پشه

وَشنایی: گرسنه ای؟ گرسنگی، حریص

وِنی : بینی، مال او

     برخی کلمات با معانی یکسان

اِسا، اَلحال، اَلونی، حَلا، دیئَر، حَلایی، اَلون: اکنون، به تازگی، تا کنون

اَثَر اووسور، رَج، نوشونَه (نشانه)

پُرتوک، کِش، پیشِ کِش (ادرار)

پِی گیتَن، واکُردَن (باز کردن نخ های بافته شده)

شوِ جُمَه، جُمِه شو (شب جمعه)

شَنگَل، اَجیئَک، اَنگَل، کَتِرا، اُبَل، مامِلَه،  دولَک، نَروک (دول)

شِنو، اوتَنی، حوضِنی ( شنا)

شیردون، مَمَه، سینَه (پستان)

دَنییَه، نییَه (نیست)

صَدَمَه، لَت، لَت و پار (صدمه)

طایِفَه، سو، سو ئو سِلسِلَه، دودِمون، تیرَه (طایفه)

عاصی، سوتوه، مَگَسی، واموندَه، هِلاک، ذِلَّه (خسته و مانده شدن)

عُریون، قات و قورات، عور، قاقاروت، قات، لُخت و عور، دیار، لُخت و پَتی (لخت و برهنه)

نیمو، نیمویَه (نیامد)

نَییر، نَییرِش (نگیر)

وِنی، وینی، دُماغ (دماغ بینی)

     برخی کلمات هم شکل، امّا با معنی متفاوت

مِیل(اشتها)، میل(چرخ آسیاب که سنگ را حرکت می داد)، میل (چوب مخروطی در ورزش باستانی)، میل (طول دو کیلومتر)

نِشونَه (نشانه)، نَشونَه (نمی رود)

نَطُق (تنبیه)، نُطق (سخنرانی)

نُمونَه (نمونه)، نَمونَه (نماند)

وَرکَت (برکت)، وَرِکِت(پیچ خوردگی استخوان)، وَرکِت (فانی)

وِسَّه (می خواست)، وَسَه (بس است)

وَسمَه( سرمه)، وَسِّمَه (بس است برایم)، وِسِّمَه (می خواستم)

     برخی کلماتی که با تکرار جمع بسته می شوند

 

تُک تُک: لب ها

چُش چُش: چشم ها

دَس دَس: دست ها

کَلِّه کَلَّه: سرها

گو گو: گاوها

گوش گوش: گوش ها

لِنگ لِنگ: پاها

لو لو: لب ها، کناره ها

لَوی لَوی: دیگ ها

میش میش: میش ها

واش واش: علف ها

وَر وَرَه: بره ها

وِنی وِنی: بینی ها، دماغ ها



برخی   واژه های    نزدیک    به    هم     در

 

گویش های میگون تهران و سعدی شیراز


فارسی

سعدی

میگونی

اَبرها را

اَبرارِ

اَبرارَ

از بر کردن

اَبَر کِردَن

اَبَر کُردَن

سربازی

اِجباری

اِجباری

خلط سینه

اَخَتُف

اَختُف

صمیمی

اُخت

اُخد

بی خودی

اَدَسی

اَقَصّی

فارسی

سعدی

میگونی

کفش

آرسی

اُرسی

رند

اَرقِه

اِرقَه

از تو

اَزِت

اَزَت

اسهال

اِسال

اِسال

استخوان

اُسِّخون

اُسِّخون

کفگیر

اَسُّم

اَسُّم

زشت است

اُفتَ

اُفتَ

آفتاب

اُفتُو

اِفتاب

کم ترین حد

اَقَلِ کَن

اَقَلِ کَن

اگر هم

اَگَرَم

اَگَرَم

بخت و اقبال

اَلّا بَختَکی

اَلّا بَختَکی

معطّل

اَلّاف

اَلّاف

سر و صدا

اَلَم شَنگِه

اَلَم شِنگَه

آتش

اَلُو

اَلوو

به جز

اَلُّوی

اِلّایُ

امشب

اِمشو

اَمِشو

امروز

اِمرو

اَمرو

امشب

اِمشُو

اَمِشو

آب

اُ

او

برهنه

اور

اور

پر کنده

اوریت

اوریت

افسار

اوسار

اوسال

آن شب

اوشو

اون شو

ملاغه

او گِردون

او گُردون

آبله

اولِه

اولَه

آبله مرغان

اولِه مُرغون

اولَه مُرغون

آن وقت ها

او وَختا

او وَختا

آن وقت تا حالا

او وَختالا

او وَختالا

این چیزها

ای چیا

ای چیا

سرگردان

اِیلون وِیلون

اِیلون وِیلون

ایمان

ایمون

ایمون

آیینه

اِینُه

آینَه

گاو

گُ

گو


 

     راهنمای فرهنگ: برای هجایای صحیح از حروف لاتین استفاده شده است.

 


برای صدای کوتاه  اَ (a)

برای صدای کوتاه اِ (e)

برای صدای کوتاه اُ ( o)

برای صدای بلند آ (ā)

برای صدای بلند ای (i )

برای صدای بلند او (u)

برای صدای چ (ch)

برای صدای خ (kh)

برای صدای ش (sh)

برای صدای ق (gh)

بدون ذکر منبع جایز نیست 

گذری بر تاریخ و جغرافیای میگون - فرهنگ لغات(ء - آ)

حرف (ا)

اَ: (a) از

اِ: (e) از اصوات تعجّب و گاهی اعتراض

اَ آما: (a āmā) از ما، ازمون

اَ اوناهان:  (a unāhān) از آن ها، ازشون

اَ عَقل بَکِتَن: (a aghl baketan) گول خوردن و نادان شدن

اَبچّه: (abcheh) صدای عطسه

اَبَّحر: (abbahr) از حفظ، از بر

اَبِر: (aber) ابر، مه

اَبراز: (abraz) ابزار

اَبرو بینگوئَن (abru binguan): ابرو انداختن

اَبرو کَمون: (abru kamun) ابرو کمان

اَبریشُم: (abrishom) ابریشم

اِبشا کُردَن: (ebshākordan) افشا کردن

اِبشا: (ebshā) افشا

اَبلِه: (able) ابله

اُبنَه ای، اُبی:   (obna i)کونی

اَبَهرِ (abbahreh): از برای

اَبَّهر بخونسّن (abbahr bakhunessan ): از حفظ خواندن

اَبول: (abol) مخفف ابواقاسم

اَبِّین بوردَن:   (abbeyn burdan)از بین رفتن

اَبِّین بوردَن، نیست بَویئَن (abbeyn burdan): فنا شدن، تباه شدن

اَپّا بَکِتَن: (appabaketan) از پا افتادن

اَپَّسِش بَر بیموئَن: (appasesh bar bimuan) نیروی مقابله داشتن

اَپُّشدِ، اَ پُشتِ: (apposhdeh) از نسل

اَت (at): یک

اَتّا (attā): حتّی

اُتراق (otrāgh): اقامت

اُتراق هاکُردَن: (otrāgh hakordan) در مسافرت جایی توقّف کردن

اِتفینون، اِتفِنون (etfinun): اعتماد

اِتِلبوس: (etelbos) اتوبوس

اِتِمال (etemal): اهتمال

اَتو: (ato) از تو

اَتو، اَ تِ: (a to) از خود

اُتولبوس: (otolbos) اتوبوس

اِتیاج: (etiāj) احتیاج

اَتِینا (ateynā): خرج بیهوده

اَثاث خُنَه :(asās khonah) لوازم خانه

اثاثیئَه: (asāsiah) لوازم های خانه

اَثَر اوسور، رَج، نوشون :(asar usur) نشانه

اَجّا دَرشیئَن (ajjā darshian ): از جا در رفتن

اِجازِه بِدائَن (ejaze bedāan): اجازه دادن

اِجاق (ejāgh): اجاق، فرزند، نسل

اِجاق به کور (ejagh be kur):‌ اجاق کور، بدون فرزند

اَجّان بُگذُشدَن: (ajjan bogzoshdan) از جان گذشتن

اَجّان بُیذَشد: (ajjān boyzoshd) از جان گذشته

اِجبار (ejbār): زور و قهر

اِجباری (ejbāri): سربازی، زوری، قلری، جبر

اِجدِها (ejdehā): اژدها

اَجِر (ajer): اجر

اُجُر (ojor): آجر

اُجرَد، اِجرَد (ojrad): اجرت

اَجَل گیشتِه بَویئَن (ajal gishte bavian): فرا رسیدن مرگ

اَجَل گیشتَه: (ajal gishtah) اجل رسیده

اَجَن (ajan): بخش هایی از باغ یا زمین زراعی که در یک مرحله آبیاری می شود

اَجِنَّه (ajennah): جن و پری

اَجنَوی (ajnavi): اجنبی

اَجِنِّی، اَزوناهانی، آل (ajenni ): جن

اِجواری، زوری (ejvāri): فقدان اختیار

اَجوج و ماجوج (ajoj o majoj): یاجوج و ماجوج

اَجیر (ajir): آژیر

اَجیر بَویئَن (ajir bavian): گرفتار شدن

اَجیر، نوکَر، اَبیر (ajir): برده، کارگر بی جیره و مواجب، بنده، گرفتار

اَجیری (ajiri): بردگی

اِجیئَک (ejiak): آلت نرینه اطفال

اَچُّش بَکِتَن (achchosh baketan): از چشم افتادن، بی ارزش شدن

اَچُّش بَکِتَن: (achchosh baketan) از چشم افتادن، بی ارزش شدن

اَحّال بوردَن (ahhāl burdan): از حال رفتن

اِحتِرام دَرِنگوئَن: (ehterām  darenguan) احترام کردن

اِحتِرام هاکُردَن (ehteram hakordan): احترام کردن

اِحتِماد (ehtemād): اعتماد

اِحتیاد (ehtiād): احتیاط

اِحِشتَن (eheshtan): قبول کردن

اَخ (akh): اَن، مدفوع

اَخ اَخ (akh akh) اَه اَه

اَخِ تُف (akhe tof): تف غلیظ و بزرگ که از دهان به بیرون پرتاب شود، خلط سینه

اَخ دَکُردَن (akh dakordan): مدفوع کردن

اَخ هآکُردَن (akh hākordan): آب دهان بیرون انداختن، مدفوع کردن

اُخت (ohkt): انس و الفت

اُخت بَویئَن (okht bavian): مانوس شدن

اَختَه (akhtah): پرس کردن بیضه حیوانات (بز نر و الاغ)، خنثی، بی ثمر

اَختِه بَویئَن (akhteh bavian): اخته شدن

اَختِه هاکُردَن (akhteh hākordan): پرس کردن و کوبیدن بیضه حیوانات

اَخِّرس می بَکِنِسَّن (akhkhers mi    bakenessan): از خرس مویی کندن(از خسیس چیزی گرفتن هم غنیمت است)

اُخَک (okhak): حشره ای که بر شاخه ی بید پدید آید و نوعی مواد شکرک گونه از خود بیرون می دهد که از آن نوعی شکلات (عَسَلَک) می ساختند.

اَخم و تَخم هاکُردَن(akhm u takhm  hākordan): بد اخلاقی کردن، اخم کردن همراه با غر غر

اَخمَخ (akhmakh) :احمق

اَخّود بیخود بَویئَن: (akhkhod bi khod   bavian) از خود بی خود شدن

اَخّود دیرگا اوردَن (akhkhod dirgā urdan): از خود ساختن

اَخی: (akhi) اَنی

اَدا و ادفار دیرگا اوردَن، شِکلَک دیرگا اوردَن    (adā u adfār dirgā urdan): ادا و اطوار در آوردن، تقلید کردن

اَدا و اُصول (adā u usul): آداب و رسوم نا مناسب

اَداد و اَرقوم (adad u argum): اعداد و ارقام

اَدخل بَزوئَن، بِسَنجِسَن (adkhal bazuan): تخمین زدن

اَدَّس بِدائَن (addas bedāan):‌ از دست دادن

اَدَّس بَر بیموئَن (adas bar bimuan): توانایی داشتن

اَدَّس بَکِشیئَن (addas bakeshian): از دست کشیدن

اَدَّس بوردَن (addas burdan): از دست رفتن

اَدَّس دَرشیئَن (addas darshian): از دست در رفتن

اَدَّس دیرگا اوردَن (addas dirgā urdan ): از دست در آوردن

اَدَّس کَسی بَکِشیئَن (addas kasi bakeshian): از دست کسی رنج کشیدن

اَدِسَّر، اَسَّر (adessar ): از نو، دوباره، از اول

اَدفار ( adfār): اطوار

اَدفار دِرگا اوردَن: (adfar dergā urdan)  اطوار درآوردن، ادا درآوردن

ادفاری (adfāri): اطواری

اِدفِنون، اِدفینون (edfenun): اعتماد، اطمینان

اَدَّم (addam): تمامی، همه چیز

آدِم بِه دور (ādem beh dur): شخص خجالتی و کم رو

اَدِم قَحدی بیموئَه(ādem ghahdi bimuah): کنایه از کسی که با حرص و ولع غذا می خورد.

اَدِّمال: (addemāl) از پشت سر

اَدِّمالدَر: (addemāldar) از عقب

اِدِنا، اِتِنا (edana): اعتنا

اَدَّنده ی چَپ پِرِسّائَن (addandeh chap   peressāan): از دنده چپ بلند شدن، کنایه از ناراحت بودن

اَدُّهُن بَکِتَن (addohon baketan ): از دهن افتادن، کنایه از سرد شدن غذا

اَدی  (adi): باز هم، دوباره

اَدی اَدی (adi adi): باز هم باز هم، دوباره دوباره

اَدی بوتَن: (adi butan) دوباره گفتن

اَدی هاکُردَن (adi hakordan): دوباره کاری

اَدّیرِ شِیر: (a ddiresher) از دور

اَدّیر: (addir) از دور

اَذُن (azon): اذان

اِذن (ezn): اجازه، رضایت

اِذن بِدائَن (ezn bedāan): اجازه دادن

اِذن هاییتَن (ezn hāyitan): اجازه گرفتن

اِذن هِدائَن (ezn hedayan): رضایت دادن

اِذِیَت کار: (azeyat kār) اذیت کار

اَذیَت کُردَن (azyat kordan): اذیت کردن

اَر (ar): سنگ چینی بدون ملات

اِرادَد: (erādad) ارادت

اِرادَدمَند: (eradadmand) ارادتمند

اَرّاه بِه دَر بَوِردَن: (arrāh be dar baverdan) کنایه از گمراه کردن

اَرّاه به در بَویئَن (arrāh be dar bavian ): گمراه شدن

اَرّاه به دَر کُردَن (arrāh be dar kordan): گمراه کردن

اَرّاه دَر بَوِردَن (arrāh dar baverdan): گمراه کردن

اَرّاه دَر بَویئَن: (arrāh dar baverdan) گمراه شدن

اِرثی (ersi): ژن

اَرج و قُرب داشدَن (arj u gorb dāshdan): گرامی و عزیز بودن

اَرچین (archin): دیواره سنگی، چین خشک و بی ملات

اَرچین هاکُردَن (archin hakordan): دیوار سنگی بدون ملاط کشیدن

اَرخُلُق (arkhologh): آلخالق، کت بلند در گذشته، پوشاک محلی مردان

اُرد (ord): دستور، امر

اُرد بِدائَن (ord bedāan): دستور دادن

اَردِلاک (ardelak): لاک خمیر گیری

اردو (ordu): لشگر

اُردیبِهِشد (ordibeheshd): اردیبهشت

اَرزون (arzun): ارزان

اَرزون بَویئَن (arzun bavian): ارزان شدن

ارزون گِرِسَّن (arzun geressan): ارزان شدن

اَرژَنگ (arjang): گرز

اُرُسی (orosi): نوعی کفش زنانه

اَرشَد (arshad): بزرگ تر

اُرُغ (orogh): آروغ

اَرغَه (arghah): آدم بد جنس و نادرست، رند، فرد جلب، زرنگ و ناقلا

اَرقوم (arghum): ارقام، اعداد

اَرکوپَه (arkupah): پشته، دیوار سنگی

اُرمَک (ormak): پارچه ی لباس زنانه

اَرَه (arah): ارّه

اَرِه بَکِشیئَن (areh bakeshian): اَرِّه کشیدن

اَرَه دسّی (arah dassi): ارّه معمولی

اَرَه دوسر (arah do sar): ارّه بلند با دو دسته که دو نفر برای اره کردن با آن لازم دارد.

اَرَه کُردن (areh kordan ): اره کشی

اَرَه کَمون (arah kamun): اره کمان دار

اَرّو بَوِردَن (arru baverdan): از رو بردن ، خجالت دادن

اُریون (oeyun): نوعی درد گلو

اِزِّ اِلتِماس (ezze eltemās): التماس و زاری

اِزال (ezāl): گاو آهن، چوبی که گاو به دنبال می کشد و با آن در زمین شیار ایجاد می کند.

اَزِّوون بَکِتَن (azzevun baketan): از زبان افتادن ، کنایه از کسی است که از حال رفته وبی رمق شده است.

اَسَّر (assar): از اول (دوباره)

اَسَّر بَکِتَن: (assar baketan) بی عقل شدن

اَسَّر بَیتَن: (assar baytan) آغاز کردن کار

اَسّینِه بَییتَن: (assineh baytan) از شیر گرفتن طفل

اَشِّما: (ashshemā) از شما، ازتون

اَشّیر بَیتَن: (ashshir beytan) از شیر گرفتن

اَصِّدا بَکِتَن: (assedā baketan) از صدا افتادن

اَقَّلَم بینگوئَن: (aghghalam binguan) به حساب نیاوردن

اَکَّسی یِه چی بَکِنِسَّن: (akkasi ye chi  bakenessan) با ترفند از کسی چیزی گرفتن

اَکَّف هِدائَن: (akkaf hedāan) از دست دادن

اَکَّمَر بَکِتَن: (akkamar baketan) کنایه از خسته و درمانده شدن

اَکَّمَر بینگوئَن: (akkamar binguan) کنایه مربوط به سخت از کسی کار کشیدن

اَکّورِه دَرشیئَن: (akkureh darshian) کنایه از عصبانی شدن

اَگُّردَیِه کَسی کار بَکِشیئَن: (aggordayeh kasi kār bakeshian) از کسی سخت کار کشیدن

اَلِّنگ بَکِتِمَه: (alleng baketemah) از پا افتادم

اما بِهتَرون: (amma behtarun) جن (موجود افسانه ی)

امّا: (a mma) از ما

اَنَظَر بَکِتَن: (annazar baketan) از چشم افتادن

اَنَفَس بَکِتَن: (annafas baketan) کنایه از سخت درمانده شدن، خسته شدن

اَنَّفَس بینگوئَن: (annafas binguan) خسته و مانده ساختن

اَنّوو، اَسَر: (anno) از نو، از اوّل

اَوّی: (avvi) از او

اَزوناهانی (azunāhāni): اجنّه، کنایه از انسان بدقیافه، افرادی که رفتاری غیر متعادل دارند.

اُزبَک (ozbak): کنایه از شخص زشت و بد قیافه

اُزیرکا (ozirekā): موذی

اَس (as): اسب

اِس بَردار (esbardār): مرتّب، پی در پی، پشت سر هم

اِس دَر کُردَن (es dar kordan): معروف و مشهور شدن

اَس سووآر (as suār): اسب سوار

اَس سووآری (as suāri): اسب سواری

اِسا بِه بَد (esā be bad): از این پس

اِسا خابَه (esā khābah): دیگه بس است

اِسا کِه (esā ke): حالا که

اِسا، (هِسا) (esā): اکنون، این دفعه، به هر حال، حالا، در این وقت

اِسارَد (esārad): اسارت

اِساس (esās): اساس

اِساس کَشی (esās kashi): اسباب کشی

اِسّائَن (essāan): ایستادن

اِسایی (esāyi): الآنی، تا حالا، تا کنون، تا الان

اِسباب (esbāb):‌ وسایل، ابزار کار، مایه

اِسبِرِس (esperes): اسپرس ، نوعی علف با ساقه های راست و کشیده و گل های خوشه ای آبی و نفش که مانند یونجه برای خوراک دام تولید می شود. ساقه تازه آن و سربرگ های آن را به طور خام یا در غذا خوراک انسان نیز هست.

اِسبِناج (esbenāj): اسفناج

اِسبی (esbi): سفید

اِسبی جِل (esbi jel): پارچه سفید، کفن

اِسبی چُش (esbi chosh): چشمان بی حیا

اِسبی دَسِریئَه (esbi daseria): سفید مانند است

اِسبی کاه (esbi kāh): کاه سفید

اِسبی کَلَّه (esbi kallah): کسی که موهای سرش سفید است.

اِسبی کاه (esbi kāh): کاه سفید

اِسبی کَمَر چال (esbi kamar chāl): سفید کمر چال، محلی در شمال شرقی میگون که در گذشته برای چرای گوسفندان استفاده می شد. امروزه با نهال کاری زبر پوشش طرح های عمرانی شهری قرار گرفته است.

اِسبی می، گُندَک (esbi mi): سفید مو

اِسبیج (esbij): شپش

اِسپارسَّن (espāressan): سپردن

اِسپِرِس (esperes): اسپرس، نوعی علف برای خوراک احشام

اِسپِرَک (esperak): تخته ی چوبی که یک طرف آن را سوراخ کنند و از دسته ی بیل بگذراند تا به بیل برسد. هنگام شخم زدن و یا کار با بیل پا بر آن تخته گذاشته فشاری وارد می کنند تا بیل بهتر در زمین فرو رود و آن را برگرداند.

اِسپَند (espand): اسفند

اِسپول (espul): نام مکانی در ابتدای راه هملون در شمال غربی میگون که دارای چهار دهنه غار به همین نام می باشد. سه دهنه از این غارها برای اهالی شناخته شده و یک غار دیگری را در سال 1378 کشف کردیم که درست در زیر راه می باشد که هیچ گونه دستکاری نشده بود و استالیکت های آن کاملاً سالم و یک چشمه ای هم در درون آن جاری بود.

اسپی (espi): سفید

اسپیج (espij): شپش

اِسپیئَک (espiak): سفیدک

اِستَرچال (estar chāl ): نام کوهی در غرب میگون که در گذشته گندم و جو و ارزن و آهیل کاشته می شد.

اِستِرِسَن،یَه بَزوئَن، یَخ دَوِسائَن  (esteresan): یخ زدن

اِستِرِسَه (esteresah): یخ زد

اُستُقُس (ostoyos): بنیه، قوام، ارکان بدن، آدم قوی و مقاوم

اُستُقُس (osoghos): قرص و محکم، قوام و بنیه

اِستِلِ (اِسِّل) گَل (estel gal): کنار استخر

اِستِل (اِسِّل) (essel): استخر

اِستَمبُلی (estamboli): دمپخت گوجه فرنگی

اُستُوار (ostovār): نام محلی در شمال غرب میگون که قلعه ای تخریب شده هم در آنجا قرار دارد که احتمالاً هم دوره قلعه امامه و مربوط به اسماعیلیان می باشد.

اُستُوار، قائِم بَوِه (ostovār): پا برجا

اِسِّخارَه (essekhārah): استخاره

اُسُّخون، هَسِخون، هَسِّکا (ossokhun): استخوان

اُسُخون بَندی (ossokhun bandi): اسکلت، قوام و ترکیب چیزی

اُسِّخون دار اُستُخُن دار، اُسُّخون دار، هُسِّخون دار (ossekhun dār): مقاوم، اسکلت، قوام و تر کیب چیزی، اصیل، قوی

اُسُخون سَبُک هاکُردَن (osokhun sabok hākordan): کنایه از زیارت رفتن و از گناهان کاستن

اِسدِطاعَد (esdetāad): استطاعت، توانایی مالی

اِسدِفراغ (esdefray): استفراغ

اِسدِقلال (esdeghlāl): استقلال

اَسَّر بَکِتَن (assar baketan): دیوانه شدن، کنایه از دست دادن عقل یا دیوانه شدن

اَسَّر بَکِت (assar baket): دیوانه، بی عقل، خُل

اَسَر بَیتَن (assar baytan): از نو آغاز کردن

اَسَّرِ تَقصیراتِش بُگذَر، حِلال هاکُن (assare taghsiratesh bogzor):عفو کن

اَسَرِ خود وا کُردَن (asare khud uā kordan): خود را آسوده کردن

اَسَرِ خود واکُردَن (assareh khod vā kordan): خود را رهانیدن

اَسَّرِ کَسی دَس بَیتَن (assar kesi das baytan): دست از سر کسی برداشتن

اَسَّر گیتَن (assar gitan): از نو شروع کردن

اَسَّر وا کُردن (assar vakordan): از سر باز کردن، آدم مزاحمی را از خود دور کردن، خود را تبرئه کردن

اَسَر، اَدَسَّر، اَنوو(assar):  از نو، دوباره، از اول

اَسِّرافَت بَکِتَن (asserāfat baketan): از توجّه افتادن

اُسِّرائَت (esserāat): استراحت

اَسَّرِت بینگِن (assaret bingen): عادتت را کنار بگذار

اَسَّرِت َفنَه (assaret kafnah): عادتت را کنار می گذاری

اِسِّرِسَّن (eseressan): سفت شدن مایعات چرب

اَسَّرِش بَکِتَه (assaresh baketah): عادتش را ترک کرد.

اَسَرَک تا سیکِنوو (assarak tā sikenu): کنایه از یک طول زمانی بسیار طولانی مدت

اَسَرَک تا سیکِنویی گَب بَزوئَن (assarak tā sikenu gab bazuan):کنایه از همه جا حرف زدن

اَسَّرِنو (assar nu): دوباره

اِسِس و اَساسِش (eses o asās): باعث و بانی

اِسفارت، اِسفالت (esfārt): آسفالت

اِسفَند (esfand): اسپند

اُسقُس دار (osoghos dār): فرد قوی، بنیه دار و مقاوم

اِسِّکان، اِسِّکام (essekān): استکان

اِسکَمَرچال، اِسپی کَمَر چال (eskamarchāl):  سفید کمر چال، محلی در شمال شرقی میگون مرتفع تر از محل مسکونی و بومی

اِسکِنَه (eskenah): وسیله ای فلزی مانند قلم که در انتهای آن دسته ای چوبی داشته برای سوراخ کردن یا شکافتن جوب از آن استفاده می شد

اِسکِه (eskeh): اسکی

اِسکَه وازی (eskeh vāzi): اسکی کردن

اِسگا (esgā): ایستگاه

اِسگِناس (esgenās): اسکناس

اِسِّل (essel): استخر گلی عمومی برای ذخیره آب آبیاری

اِسِّل (اِستِل، اُستُل) گَل (essele gal): کنار استخر

اَسلِحَه (aslehah): اسلحه

اَسم (asm): اسب

اُسم، نوم (osm): اِسم

اِسم (نوم) دار (دَراکُرد) (esm dār): معروف، مشهور

اِسم بَردار (esm bardār): پشت سر هم اسامی دیگران را با توهین و فحّاشی نام بردن

اِسم بَردار ، اِسمیچی (esm bardār): پی در پی

اِسم بَنوم بَویئَن (esm babum bavian):  بد نام شدن

اِسم بَنومی (esm banumi): بد نامی

اِسم بَنومی داشتَن (esm banumi  dāshtan): آبرو ریزی داشتن

اِسم بَوِردَن (esm baverdan): نام بردن

اِسم بَیتَن (esm baytan): نامگذاری

اَسمِ چال(asme chal):  کوه جنوبی میگون که دارای شیب تند و صخره ای است.

اِسمِ چی، اِسم بَردار (esmechi): مرتّب، پشت سر هم، پی در پی

اِسم دار، اسم و رسم دار (esm dār): مشهور, معروف

اِسم در کُردن (esm dar kordan): معروف شدن

اِسم دَرِنگوئَن (esm darengoan): نام نهادن

اِسون، هَر، اَر، کو (esun): کوه

اَسّییِو (assiyu): آسیاب

اَسّییِو بون (assiyubun): آسیابان

اَسیر کُردَن (asir kordan): بازداشت کردن

اَسیری، اَشگ (asiri): اشک، غربت

اَسیری بَریتَن (asiri baritan): اشک ریختن

اَسیری چُش (asiri chish): اشک چشم

اَش خور (ash khor): فردی که تازه به سربازی و خدمت زیر پرچم رفته باشد

اِشارَش مِنِمَه (eshārash menemah): حوالش با من است

اُشتُر (ostor): شتر

اُشتُری بار (ostori bar): بار شتر

اِشتِها صاف هاکُردَن (estehā sāf hākordan):مهیّا برای غذا خوردن شدن

اِشتِهاد (estehād): اجتهاد

اِشخَر (eskhar): شاخه های بریده شده ی درخت بید که قسمت های نازک آن برای خوراک دام و قسمت های کلفت آن مصرف سوخت دارد.

اَشَد(ashad) :  شهادتین

اِشدِها (esdehā): اشتها

اِشدِها نِدارمَه(eshdehā nedārmah) : اشتها ندارم

اِشدِها نِداشتَه (esdehā nedāstah): اشتها نداشت.

اِشدیاق (esdiay): اشتیاق

اِشَر بِدا (esar bedā): اشاره داد.

اَشرَمَه (ashramah): چرم کلفتی که روی کپل حیوان باربر می بستند

اِشغِنجَک، پُق بَزوئَن (eshghenjak): با دل گریستن، ترکیدن بغض، سکسکه، هق هق گریه

اِشکار (eshkār): شکار

اِشکار چی (eshkarci): شکار چی

اَشکُلِه سَرَه (ashkoleh sarah): موی سر شانه نخورده و مرتّب نشده، موی سر به هم ریخته

اُشکُم (oshkom ): شکم

اُشکُم بِدائَن ( oshkom bedā an): شکم دادن، خمیده شدن ستون یا دیوار در اثر بار زیاد، خمیده شدن چیزی در اثر فشار

اُشکُم بَدُزیئَن (oshkom badozzian ): شکم به داخل فرو بردن

اُشکُم بَکُردَه (oshkom bakordah): چاق شد

اُشکَم بَند (oskom band): کمر بندی که به گرد شکم بسته می شود

اُشکُم بَیی (oshkom bayi): شکم باره، شکم چران

اُشکُم پَرَست (oskom parast): شکم پرست، شکمو

اُشکُم پیه بیاردَن (oshkom pih biārdan ): چاق شدن، شکم پیه آوردن

اُشکُم رَوِش (oskom raves): اِسهال

اُشکَم، اُشکَمبَه، بیتیمبَه (oshkom): شکم

اُشکُمِت کارد بَخورِه (oshkonet kard bakhoreh): شکمت کارد بخورد(نفرین)

اُشکُمِت لَت بَخورِه (oshkomet lat bakhureh): تمسخری به معنای این که امیدوارم شکمت گرسنگی بکشد

اُشکُمی سَر بوئِرد، اُشکُمبَیی (oshkom sar buerd): شکمو

اِشکِنَه (eshkenah): غذایی که با آب داغ و پیاز داغ و روغن درست می شود و با نان می خورند

اَشک بَریتَن (ask baritan): اشک ریختن

اِشکار (eshkār): شکار

اِشکِلَک (eskelak): قلمه ی کوتاه درخت

اُشکُم بَدُزِّیئَن (oshkom badozian): شکم به داخل بردن

اُشکُم پیچَه (oshkom pichah): درد شکم

اُشکُم رَوِش (oshkom ravesh): اسهال

اُشکُم مُزی (oshkom mozi): مزد در حد شکم سیر کردن

اِشکُمبَه (eshkombah): شکمبه

اُشکُمبَیی، بَخور (oshkombayi): شکمو

اُشکُمی سَر بَفِتَن (oshkomi sar bafetan): روی شکم خوابیدن

اُشکُمی سَر بوئِرد (oshkomi sar buerd): شکمو

اُشکُمی سَر کَتَن (oshkomi sar katan): روی شکم افتادن

اُشکُمی گَل، دِلی گَل (oshkomi gal): دور و بر شکم

اِشگِلَک (eshgelak): استخوان ساق گوسفند یا چوبی اندازه آن که برای بستن دو عدد جوال روی چارپایان استفاده می شود، قلمه ی کوتاه درخت

اِشگِنَه (eshgenah):اشکنه، غذایی با آب و پیاز و روغن که با نان خورده می شود.

اِشگیلَک (eshgilak): حلقه ی نخی که کیسه های بار را دوزند تا دو لنگه ی بار را با آن با هم ببندند

اِشمی (eshmi): نگاه می کنیم

اِشناسنیئَن (eshnāsian): شناختن

اِشنُفَه، اِشنوفَه، کُهَه (eshnofah): عطسه

اِشنَه (eshnah): نگاه می کند

اِشنوسَّن (eshnussan):  شنیدن

اِشنوفِه کَتَه (eshnufeh katah): به عطسه افتاد.

اِشنوفِه نکن (esnufeh nakon): عطسه نکن

اَشون، اَشونی شو، اَشونی کَذایی (ashun): دیشب

اَشونِه بَکِتَن (ashuneh baketan): مانده و کوفته شدن

اِصالَد (esālad): اصالت

اِصبِهون، اِصفِهون (esbehun): اصفهان

اَصخَر (askhar): اصغر

اَصِّدا بَکِتَن (assedā baketan): از صدا افتادن، کنایه از فردی که بی رمق شده نای حرف زدن ندارد .

اَصِرافَت بَکِتَن (aserāfat baketan): از توجّه افتادن

اصل و اَساسَش (asl o asāsash): باعث و بانی اش

اَصلا (aslā): اصلاً

اُضافَه (ozāfah): اضافه

اِطاحَت هاکُن (etāhat hākon): اطاعت کن

اِطاعَد (rtāad): اطاعت

اطاهَت (etāhat): اطاعت

اُطراق کُردن (otrāgh kordan): اقامت کردن

اَطفار (atfār): اطوار

اَطفاری (atfāri): ناز پرورده و بهانه گیر

اَعیوب (ayub): عاجز و کور

اَعیون (ayon): اعیان

اُغ (ogh): صدایی که در موقع استفراغ از گلو بیرون می آید

اُغُر بِه خیر (oghor be kheyr): صبح بخیر

اَغِّی اَغِّی (aghey aghey): اَه اَه

اِفادُر (efador): مرحم

اِفادُر بَزونَه (efador bazunah): مرحم زدند، دارو زدند.

اِفادُر، مَلهَم (efador): تسکین

اِفادَه (efādah): نخوت و تکبر، فخر فروشی

اِفادَه ای (efādai): متکبر

اِفادَه ای (efādai): متکبِّر و خودخواه

اِفادِه نوشون بِدائَن (efadah nushun  bedāan): فخر فروشی کردن

اِفادور وِینِش (efādor veynes): مرحم می خواهد.

اِفادور، مَلهَم (efādor): مسکن

اَفاقَه کُردن (efāgheh kordan): فایده داشتن، کافی بودن، اثر بخش بودن

اِفاکی (efāki): اندکی

اِفاکی بُگذِشتَه اَ شو (efāki bogzeshtah a shu): اندکی گذشته از شب

اُفت (oft): کم

اِفتاب (eftāb): آفتاب

اِفتابِ بَرَهوت (eftābeh barahut): کنایه برای کسانی که تاسی سر دارند و اشعه ی آفتاب آن ها را اذیت می کند

اِفتاب بَزو (eftāb bazu): برآمدن آفتاب

اِفتاب بُلَن (eftāb bolan): کنایه از بخت و اقبال والا

اِفتاب بَیتَن (eftāb baytan): آفتاب گرفتن

اِفتاب پُشت، آفتاو پُشت (eftāb posht): وقت ظهر

اِفتاب پِی، اِفتاب پَس، اِفتاب دیم (eftāb pey):  عصر

اِفتاب رو (eftāb ru): رو به آفتاب

اِفتاب سَر، اِفتابِ سَری (eftāb sar): سر صبح یا سر صبحی

‌اِفتابِ سو (eftāb su): طلوع آفتاب

اِفتاب کَشَه (eftab kashah): رو به آفتاب

اِفتاب مَل زَندَه (eftāb mal zandah): آفتاب می درخشد

اِفتاب میون (eftāb miun): میانهی روز

اِفتاب هِدائَن (eftāb hedāan): آفتاب دادن

اِفتاب، آفتاو (eftāb): آفتاب

اِفتابِه سَر، اِفتاب سَری (eftābeh sar): تیغه ی آفتاب

اِفتابیئَه (eftābiah): آفتابی است

اُفتادَه (ofdādah): نجیب، سر به زیر

اُفتادِه بیئَن (oftādah bian): با تواضع بودن

اُفتادَه، آدِمِ اُفتادَه (oftādah): سر بِه زیر و فروتن

اُفتادَیی (oftādayi): فروتنی

اِفتاوَه (eftāvah): آفتابه

اِفتاوی، اِفتابی (eftāvi): آفتابی

اِفداب (efdāb): آفتاب

اِفداب بَزو (efdāb bazu): آفتاب زد.

اِفداب بَزوئَه (efdāb bazuah): برآمدن آفتاب

اِفداب بُلَند (rfdābe beland): کنایه از بخت و اقبال خوب

اِفداب بَیتَه (efdāb baytah): آفتاب گرفتن

اِفداب رو (efdāb ru): رو به آفتاب

اِفداب بَییتَن (efdāb baytan): آفتاب گرفتن

اِفداب پُشد (efdab posd): ظهر، سر ظهر

اِفداب دیم (efdāb dim): رو به آفتاب

اِفداب دیمَه (efdāb dimah): محدوده ی آفتاب گیر

اِفدابِ سَر (efdāb sar): ظهر، وسط روز

اِفدابِ سَرِ کوه (efdābeh sare kuh): آفتاب سر کوه (کنایه از کسی که پایان عمرش نزدیک است)

اِفدابِ طولوع (eftāb tulu): طلوع آفتاب

اِفداب کَشَه (efdāb kasah): آفتاب رو، پهنه ی آفتاب گیر، رو به آفتاب

اِفداب گِرِسَّن (efdāb geressan): آفتاب شدن

اِفدابِ گَرم (efdābeh garm): آفتاب گرم

اِفداب گیر (efdāb gir): رو به آفتاب

اِفداب گیرَه (efdāb girah): رو به آفتاب است.

اِفداب میون(efdāb miun): وسط روز، ظهر

اِفداب هِدائَن (efdāb hedā an): آفتاب دادن

اِفداب، آفداب (efdāb): آفتاب

اِفدابَه (efdābah): آفتابه توالت و دستشویی،

اِفدابی(efdābi):  آفتابی

اِفدِخار (efdekhār): افتخار

اِفدِدا (efdedā): افتتاح

اِفدِضا (efdezā): افتضاح

اَفرا (afrā): نوعی درخت

اَفراز (afrāz): فراز، بلندی

اَفسُنَه (afsonah): افسانه

اَفسونَیَه (afsonayah): افسانه است

اَفشون (afshun): افشان

اُفطار (oftār): افطار

اِفلیج (eflij): زمینگیر، فلج

اَفسُنَه (afsonah): افسانه

اَفی (afi): افعی (کنایه از ناقلایی و زرنگی) هِنتیئَه اَفی= مثل افعی می ماند = خیلی زرنگ است

اَفِّی اَقِّی (aghghey aghghey): اصواتی برای بیان تمسخر و اعتراش معادل اَه اَه

اُق (ogh): استفراغ

اِقبال (اِقوال) (eghbāl): اقبال ثروت، دارایی، مال و اموال

اَقَبل(aghabl):   از قبل

اُقِّت نَنیشِه (oghghet naniseh): حالت به هم نخورد.

اَقثَریَّت (aghsariyyat): اکثریّت

اِقرار هاکُردَن (eghrār hākordan): معترف شدن

اُقِّش نیشتَه (oghghes nistah): حالش به هم خورد.

اَقَص، اَقَصی، دَس دَسی (aghasi): از سر قصد و عمد

اَقَل (aghal): تخمین

اَقَلاً (aghalan): تخمیناً، حداقل

اَقَلِش (aghalesh): حداقلش

اَقَلَّکَن، اَقَل، اَقَلّا (aghallakan): حداقل

اَقَلَم بَکِتَن (aghghalam baketan): از قلم انداختن، به حساب نیاوردن

اَقَلَم بینگوئَن (aghalam bingoan): به حساب نیاوردن

اِقلیم، آدِمون، مَردُمون (eghlim): همه کس

اَقلیم دوندِنَه (eghlim dundenenah): همه کس می دانند

اُقَّ، هُق (ogham): تهوّع، استفراغ

اَقِّی (aghey): صوتی که در موقع ناراحتی و دل خوری از کار و رفتار کسی ادا می شود

اَکابِر (akāber): بزرگان، مدارس قدیم

اَکّار بَکِتَن (akkār baketan): ناتوان و ضعیف شدن

اَکُّردَش نادِمَه (akkordas nādemah): از کارش پشیمان است

اَکَّسی (akkesi): از کسی

اَکَّمَر بَکِت (akamar baket): شخص از مردی افتاده

اَکَّمَر بَکِتَن (akkamar baketan): از کمر افتادن

اَکَّمَر بینگوئَن (akkamar binguan): از کمر افتادن (کنایه از کسی سخت کار کشیدن)

اَکّورِه دَرشیئَن (akkureh darsian): از کوره در رفتن

اَکّیسِه بَخوردَن (akkiseh bakhordan): از اصل سرمایه خوردن

اَکار بَکِتَن (akar baketan): از کار افتادن، ناتوان شدن

اَکار دَرشیئَن (akar darshian): از تکلیف شانه خالی کردن

اِکبِری، اِکبیری (ekberi): زشت و بد ترکیب

اِکبیر (ekbir): کثیف

اَکَت و کول بَکِتَن (akkat o kul baketan): خسته و کوفته شدن

اَکَمَر بَکِتَن، اَنَفَس بَکِتَن (akkamar baketan):خسته شدن، از کمر افتادن، کنایه از کسی که از مردی افتاده است .

اَکَمَر بِینگوئَن (akkamar binguan): کنایه از کار کشیدن سخت از کسی

اَکوره دَر بَوِردَن (akkureh dar burdan): از کوره در رفتن

اَکیسَه بَخُردَن (akkiseh bakhordan): از اصل مال خوردن ، کار بدون فایده و بدون سود

اَگِر (ager): اگر (اگه)

اَگُردَش کار بَکِشیئَن (agordash kār bakeshian): از کسی سخت کار کشیدن

اَگِردِن خود در کُردَن (aggerden khod  dar kordan): از عهده خود خارج کردن

اَگِردِنِ کَسی بَکِتَن (agerdene kasi baketan):  از عهده ی کسی بیرون شدن

اَگِردِن واکُردَن (agerden vā kordan): از عهد خود خارج کردن

اَگِنا (agenā): وگرنه، اگرنه

اَگِه (ageh): اگر

اَگِه تُرشی نَخورییِه چی بونی (ageh torshi nakhori ye chi buni): جمله ای برای به تمسخر گرفتن کار و رفتار دیگران

اَگِه گَزَک دَس هادِه (ageh gazak das     hādeh):  آگر فرصتی بشود

اَگِه نا (age nā): اگر نه

اَگِه نی اِی (ageh ni ey): اگر نیایی

اَگِه، مَگِه (ageh): اگر

اَل (al): نور، برق

اَل (al): برق آسمان

اَل اون (alun): الان

اَل بَزو (al bazu): برق زد (آسمان)

اَل بَزوئَن (al bazuan): برق زدن آسمان

اَل عَلیون (al ayun): لخت، لخت لخت

اَل لِه (al leh): عقاب

اِلِ وِحرون، سَر بَگیشت (eleh vehrun): سرگشته

اِلا، وا (elā): باز

اِلّا تو (ellā to): به جز تو

اِلا دار (elā dār): باز نگهدار

اِلا دارِشِش (elā dāreses): بازش نگه دار

اِلا زِلیکا، اِلّا زیلیکا (ela zilikā): تا ابد

اِلا کُنِش (elā kones): بازش کن

اِلا کُنِش هارشَم (elā kones hārsam): باز کن ببینم.

اِلا کُن، اِلا کُنِش (elā kon): بگستران

اِلا کور (elā kur): چشم باز اما کور، کنایه از قدر نشناسی، (بیماری اِلاکور بیشتر در گاوها مورد توجّه بود)، کنایه از سر به هوایی و بی دقتی و نمک نشناسی

اِلا نَکُندَه (elā nakondah): باز نمی کند.

اِلا نَوونَه (elā navunah): باز نمی شود.

اِلّا هِنتی بِه (ellā henti beh): غیر از این است

اِلّا،(ellā):   به غیر

اِلّا، اِلّا لِلّه (ellā): فقط، بی چون و چرا، فقط و فقط، تنهای تنها

اِلا، اِلایی (elā): به جز، غیر از اینه

اَلاف بیئَن، این وَر و اون وَرِه اَلَکی (allāf bian): پلکیدن

اِلاکُن، واکُن (elā kon): باز کن

اِلالَه (elālah): آلاله ، لاله

اَلاون: (alun) الآن

اِلاویزینَه (elāvizinah): باقیمانده میوه ها و به خصوص گردو پس از چیدن و جمع آوری آن ها توسط باغ داران

اِلاویزینِه کُردَن (elāvizineh kordan): جمع آوری میوه های باقیمانده پس از برداشت محصول توسط افراد غیر مالک باغ توسط افراد غیر مالک (اجداد میگونی ها اِلاویزینه را حلال می دانستند).

اِلایی هِنتی بِه (elāyi henti beh ): غیر از اینه، این طور بود.

اَلبَت، اَلبَتَه (albat): البته

اُلتُزوم (oltozum): تعهّد داد

اِلتِفاد (eltefād): التفات، توجّه

اَلحال (alhāl): اکنون، هم اکنون

اَلخُلُق (akholigh) لباس قدیمی

اُلدُرَم بُلدُرَم (oldorom bodorom): رجز خوانی

اَلدَنگ (aldang): دشنامی است به معنای بی عار، ولگرد، بی غیرت و دیّوث

اَلَرگ (alarg): گیاه گلپر

اَلَرگ گوش (alarg gush): قارچی که در کنار بوته ی گلپر رشد می کند

اَلَرگ، اَلَگ گوزا، کُلپَر (alarg): بوته ی گلپر

اُلُّرَم بُلُّرَم (olloram bolloram): رجز خانی و تهدید

اَلِف (alef): کوچک (یِه اَلِف یالَک = یک بچّه ی کوچک)

اَلَک کُردَن (alak kordan): بیرون انداختن

اَلَک کُردَه (alak kordah): دور انداخت.

اَلَک کُنِش (alak kones): دور بیاندازش

اَلکُهل (alkohol): الکل

اَلَکی (alaki): الکی، بی خودی، بی اساس

اَلَک دُلَک (alak dolak): الک دولک، یک بازی که با حداقل یک چوب کوتاه به نام الک و یک چوب بلند به نام دولک انجام می شود.

اَلَک کُردَن، کُنار اِنگوئَن (alak kordan): دور انداختن

اَلکُلم (alkolm): الکل

اَلکِهُل (alkehol): الکل

اَلُم (alom): شیبدار، زمین بلند و ناهموار، پرتگاه

اَلَم شَنگَه (alam shangah): جار و جنجال، آشوب، بلوا

اَلَنگ (alang): انگل، آویخته

اَلِّنگ بَکِتَن (alleng baketan): از پا افتادن

اَلِنگ بَکِت (alleng baket): از پا افتاده

اَلِّنگ و پر بَکِتَن (alleng o par baketan):  از دست و پا افتادن

اَلَنگ و والَنگ (alang o vālang): بلاتکلیف

اَلَنگو (alangu): دست بند زنانه

الَه: (aleh) شاهین (الَه بند، فکر می کنم به خاطر همین پرندگانی که روی آن پرواز می کردند و لانه می ساختند به همین نام مشهور شده است.

اِلِه بِلِه کُمَه (eleh beleh komah): چنین و چنان می کنم

اَلِه بَند (alehband): نام یکی از صخره های میگون

اِلَه و وِلَه (eleh velah): چنین و چنان

اِلَه و وِلَه کُردَه (eleh veleh kordah): چنین و چنان می کرد

اِلِه وِلِه هاکُردَن (eleh veleh hākordan): چنین و چنان کردن (به حالت مسخره)

اَلِه وِهرون، سَر بَگیشت (eleh vehrun): حیران

اَلو (allu): شعله آتش

اَلو هَرون (alu harun): سرگشته و حیران

اَلوات (alvāt): شخص بی بند و بار و هرزه

اَلوار (alvār): تخته ی کلفت و دراز و صاف

اَلواط، هَرزَه،بی عار، هَمَه جایی (alvāt): هرزه، آدم خوش گذران ، بیکار

اَلواطی (alvāti): خوش گذرانی

اَلوالی (alvāli ): آلبالو

اَلوالی خُشکَه (alvāli khoshkah): آلبالو خشکه

اَلوالی دار (alvāli dār): درخت آلبالو

اَلوالی هَسَگ (alvāli hassak): هسته ی آلبالو

اَلوکَک (alukak): هر نوع حشره

اَلّون، اَلّونی، اِسا، اِسا کِه (allun): الان

اَلونی (alluni): این وقت ها، تازگی

اَلّونی اِیمَه (alluni eymah): الان می آیم.

اَلوو (alu): شعله ی آتش، شعله ی آتش، الو

اَلوو بَیتَن، گُر بَیتَن (alu bautah): آتش گرفتن

اَلوو بَییتَه (alu bayetah): آتش شعله ور شد.

اَلوو نَدِه (alu nadeh): شعله ورش نکن

اِلیاد (elyād): چادر نشین ها

اَلیجَه (alijah): پارچه ای از نوع کرباس راه دار

اَلیجَه (alijah): پیراهن کوتاه مردانه، پارچه ای از نوع کرباس راه دار

اَلَیَحال (aloyahāl): با این همه

اَلیق (aliy): خوراک احشام

اَلئون، الئونی، الونی، الون (alun): الآن

امّا بِهتَرون (ammā behtarun): جن، اجنّه، از ما بهتران

امّا بیاردَن (amma biārdan): در معامله انجام یافته اعتراض وارد کردن، ایراد گرفتن، بهانه گرفتن

امّا بَییتَن (ammā bayetan): ایراد گرفتن و در معامله دبّه کردن

اِما دی، اِماهان دی (emā di): ما هم

اِما، اِماهون، اِماها (emā): ما

اِماج (emāj): نوعی آش

اُماج (omāj): نوعی خمیر گلوله ای شکل که با آن آش می پزند.

اِمالَه (emālah): تنقیه، شاف

اِمالِه هاکُردَه (emāleh hākordan): تنقیه کرد

امامزادَه سید مُرسلین (emāmzādah sed morsalin ): امامزاده سیّد میرسلیم، مقبره آن حضرت در سادات محل میگون قرار دارد. در سال های گذشته اقدام به فضا سازی و ساخت گنبد و ضریح آن حضرت نموده که مشتاقان از سراسر ایران بویژه رودبارقصران برای زیارتش به آنجا مشرف می شوند. مزار اکثر شهدای میگون هم در جوار این آرامگاه قرار دارد.

اِماهان (emāhān): ما، امثال ما

اِمایی (amāyi): فرد بسیار تمیز و وسواسی

اَمبار (ambār ): انبار

اَمبار کاه (ambare kāh): کاهدان

اَمبار هیمَه (ambāre himah): انبار هیزم

اُمبار، اُمباری، اُمباردی (ombār): سپس، بعداً

اَمباری (ambāri): انباری

اَمبُر (ambor): انبر، انبر دستی

اَمبُری (ambori): انبر کوچک

اُمبِلانس، آمبِلانس (ombelāns): آمبولانس

امِتِحون (emtehun): امتحان

اُمَد نَیُمَد دارنه (omad nayomad  dārnah):  آمد و نیامد داره

اَمر و عَطا (amro atā): امر، فرمان، دستور

اَمر و عَطات خِیلیئَه (amro atāt       kheyliah):   امر و فرمانت خیلی است

اَمر، اُرد، فَرمون (amr): دستور

اَمَرد، کوسَه (amard): بی ریش

اَمَردی بَکِتَن (amardi baketan): توان جنسی از دست دادن

اَمرو صُبی (amru sobi): امروز صبح

اِمِرزیدَه (emerzidah): آمرزیده

اِمرِکا (emrekā): آمریکا

اَمرو (amru): امروز

اَمرو اِفتاب میون (amru eftāb miun): سر ظهر امروز

اَمرو بَمیرَم باوَر فَردا بَمیرَم باوَر (amru bamiram bāvar fardā bamiram bāvar):  امروز بمیرم قابل باور کردن است فردا بمیرم قابل باور است (کنایه از نزدیک بودن زمان مرگ برای کسی)

اَمرو چاشتی (amru cāsti): عصر امروز

اَمرو صُبی (amru sobi): صبح امروز

اَمرو عَصر (amru asr): امروز عصر

اَمروز و فَردا کُردَن، سَر پیچِه کُردَن (amru o fardā kordan): دفع الوقت کردن

اَمروزَه ، اِسایی (amruzah): امروزه

‌اَمروزَ، اِسا (anruz): امروز

اَمروزی، حالایی (amruzi): امروزی

اَمروزیئَه (amruziah): خیلی امروزی است

اَمرویی (amruyi): امروزی

اِمریکا، اِمرِکا (emeikā): آمریکا

اَمِسال (amesal): امسال

اَمِشُو (ameshu): امشب

اَمشی (amshi): نوعی حشره کش در قدیم

اِمکون (emkun): امکان

اَمِن (amen): از من

اَمُن (amon): امان، پناه

اَمِنِر (amener): به خاطر ما

اَمِنی (ameni): مال ما

اَمِنی پَند (ameni pand): طرف ما

اَمِنی تیکِّه نیئَه (ameni tikeh niah): مناسب ما نیست

اَمِنی چَم (ameni cham): محدوده ی ما

اَمِنی دیار، اَمِنی وِلایَت (ameni diār): سرزمین ما

اَمِنی سَر دوئَه (ameni sar duah): به ما زور می گوید

اَمِنی سی، اَمِنی گَلی، اَمِنی دیمَه (ameni si): اطراف ما

اِمِنی عایِدی (ameni āyedi): سهم ما

اَمِنی قُود، اَمِنی قَوت (ameni ghud): روزی ما

اَمِنی کارکِرد، اَمِنی بَهر (ameni kār kerd): محصولات ما

اَمِنی لوو دَرَه (ameni lu darah): نزدیک ماست

اِمِنی مِلک (amemi melk): آبادی ما

اَمِنی وِرا (ameni verā): سمت ما

اَمنیئَه (amniah): سرباز

اِمو (emu): می آمد

اَمون (amun): امان، پناه

اَمون (amun): تحمّل، صبر

اَمون (amun): عاصی

اَمون (amun): فرصت

اَمون اَدَسِّت (amun a dasset): وای از دستِ

اَمون اَز، فَقون اَز (amun az): ای داد از

اَمون نِدائَن (amun nedāan): فرصت ندادن

اَمونت (amunat): امانت

اَمونَتی (amunati): امانتی

اَمونَد (amunad): امانت

اِمویی (emuyi): می آمدی

اِمید (emid): امید

اِمیدوار، آبِسَّنِ زَن (emidvar): زن آبستن

اَمِّیدون دَرشیئن (ammeydun darshian): از تکلیفی شانه خالی کردن

اَمیر زادَه (amir zādah): فرزند امیر

اُن (on): آن

اُن (اون) دوور (on dur): آن زمان

اُن (اون) مِسونا (on mesunā): آن وقت ها، آن موقع ها، آن زمان ها، آن ایام، آن هنگام

اُن بار (onbār): آن مرتبه ، آن دفعه

اِندا، میزون (endā): اندازه، میزان

اِندی (andi): این قدر ( مقدار زیاد)

اُن دوور (ondur): آن نوبت

اُن رِیَه (on riah): آن ردیف یا آن راسته

اُن سَنگ، اون سَنگ (on sang, un  sang): آن سنگ

اُن کِش، اُن دوور، اُن چِنِش (on kesh): دفعه ی بعد

اُن کَشَه (on kashah): آن پهنه

اُن گَل، اُن گَلی (on gal): آن تنگه

اُن مِسون (on mesun): آن هنگام

اُن وِرا (on verā): آن طرف ها

اُن(اون) دوور (on dur): آن موقع، آن هنگام، آن وقت

اُن، اون، اُنَه، اونَه (on): آن

اَنّا بَکِتَن (anna baketan): از رمق و نیرو افتادن

اَناخِشی پِرِسائَن (anākheshi  peresāan): از ناخوشی برخواستن

اَنّاخِشی دِرگاموئَن (annakhesi  dergamuan): از بیماری برخاستن، بهبودی بیماری

اِنار (enār): انار

اَنبار کُردن، پَسُفت هاکُردَن (anbār kordan): انبار کردن ، ذخیره

اَنبارِ هیمَه، هیمَه ای اَنبار (anbāre himah): مخزن هیزم

اُنبار، اُمبار (anbār): بعد

اَنباری، اَمباری (anbāri): مخزن

اَنبُرَک (anborak): انبر کوچک

اَنتَر (antar): بوزینه، میمون

اِنتِرتاش (entertās): مدلی از کامیون

اِنتِقوم بَییتَن (entegum baytan): انتقام گرفتن

اَنتِمون (antemun): این مقدار از زمان، تا حالا، زمان دور

اِنتی (اینتِری) (enti): این طوری، این گونه، این طور

اِنتی بَوِه گِه: (enti baveh geh): اینطور شد که

اِنتی نَوِی با  خُب بِه (enti navebā khob beh): این طور نمی شد خوب بود

اِنتی نیئَه (enti niah): این جوری نیست

اِنتی، اینتِری، هِنتی (enti): این طوری

اِنتیاز (entiaz): امتیاز

اَنجِکِرَک (anjekerak): آسیاب سنگی کوچک و قابل انتقال، سنگ سوراخ داری که در استخر نصب می کنند و آب از آن بیرون می آید و قابل باز و بسته شدن است. مدخل دایره مانند در مجاری آب

اَنجِکسُن (anjekson): آمپول

اَنجِکسُن بَزو (anjekson bazu): آمپول زد

اُنجَه (onjah): آن جا

اِنجَه اِنجَه (enjah enjah): تکّه تکّه، ریز ریز

اَنجوم (anjun): انجام

اَنجی کِرَک (anji kerak): آسیاب سنگی کوچک و قابل حرکت

اَنجیل (anjil): انجیر

اِندا، اِندازَه (endā): اندازه، میزان (یِه جامَکی اِندا= به میزان یک کاسه)

اِندا (endā): مقدار، اندازه

اَنَدَرون (andarun): داخل، درون

اِندور، اِندورین (endur): بعداً

اَندونوک (andunuk): کوچک، اندازه ی کوچک

اَندونوک دار (andunuk dār): درخت کوچک

اِندوور (endur): دفعه ی دیگر

اُندوور (ondur): آن موقع، آن وقت

اَندوونوک، کوشکَک، اَندیئَک (andunuk): کوچک

اَندی (andi): این قدر، این همه، از پس، آن قدر ، هِی، مدام

اَندی بو تا هَتَکِت وَتَک گِردِه (andi bu tā hataket latag gerdeh): توهینی به این معنی که آنقدر بگو تا جانت به در رود، آنقدر بگو تا حرفت تمام شود

اَندی بوتی (andi buti): این قدر گفتی

اَندی تَنگ نَیرِش (andi tang nayiresh): این قدر سخت نگیر

اَندی جور نَوِرِش (andi jur naveresh): آن قدر بالایش نبر (مهمّش نکن)

اَندی جیر نیارِش (andi jir niāresh): آن قدر کوچکش نکن

اَندی خُتِه نَییر (andi khodteh nayir): این قدر پز نده

اَندی دی بیراهِه نونَه (andi di birahah nunah):  زیاد هم اشتباه نمی کند

اَندی سَر نَکُّتِن (andi sar nakoten): این قدر سر و کلّه نزن

اَندی سَر و بِن نَییر (نَکُنِش) (andi sar o ben nayir): هی موضوعی را تکرار نکن یا کش نده

اَندی سَمَن دارمَه کِه یاسَمَن دِلَش گُمَه (andi saman dārmah ke yāsaman delash gomah): کنایه از این که آنقدر گرفتارم که گرفتاری کوچک برایم بی معنی است

اَندی شِیر (andi sheyr): از این فاصله ی دور، این همه جا

اَندی کِه (andi ke): تا این اندازه که

اَندی کِه (andi ke): آن مقداری که، این همه

اَندی کِه سَر دَرَه هَمون اَندی دِی بِن دَرَه (andi ke sar darah hamun andi di ben darsh): کنایه از کسی یا چیزی که نیم آن معلوم و مشهور است

اَندی گَب نَزِن (andi gab nazen): زیاد حرف نزن

اَندی گَتِه نَکُنِش (andi gateh nakones): آن قدر بزرگش نکن

اَندی گَتَیَه (andi gatayah): خیلی بزرگ است

اَندی نَپِلِک (andi napelek): این قدر پَرسِه نزن

اَندی نَفِس (andi nafes): این قدر نخواب

اَندی وَر نَشو (andi var nashu): آن قدر دست نزن

اَندی، اَندی دی (andi): زیاد

اَندین (andin): این قدری، آن قدری (از لحاظ اندازه)

اَندین بِه (andin beh): این قدری بود، آن قدری بود.

اَندینَه (andinah): این قدر

اَندینِه بِه (andineh beh): به این اندازه بود

اَندونوکَه، یِه زَزوکَه (anduduk): کوچک است

اَندیئَک، یِه زِرّوک، یِه زوروک، یِه چُس مِثقال (andiak): مقداری اندک

اَندیئَک شِیر (andiak sheyr): جای کم

اَنزِلی (anzeli ): تعدادی زنگ کوچک و مهره هایی که برای زیبایی و زینت چارپایان به انتهای پالان بسته می شود.

اَنسِر (anser): مردی که توان حامله کردن ندارد.

اِنسون (enson): انسان

اِنسون نیئی (ensun niei): انسان نیستی

اِنسونون (ensonon): انسان ها

اِنسونیّت(ensuniat): انسانیت

اَنّظَربَکِتَن (annazar baketan): از چشم افتادن

اَنعوم (anum): انعام

اَنَّفَس بَکِتَن (annafas baketan): از نفس افتادن، خسته شدن

اِنکار کُردَن، دَبَّه بَکُردَن (enkār kordan): جر زدن

اِنکان (enkan): امکان

اَنگ (ang): انگیزه، باعث، تهمت

اِنگار بَکُردَن(آکُردَن) (engār kordan): ترک کردن ، نادیده گرفتن

اِنگار چِه هاکُردَه (هاکُردَه) (engar che   hākordah): بی اعتنایی کرد

اِنگار کُردن (engār kordan): ترک کردن ، نادیده گرفتن

اِنگار هاکُردَن (engār hākordan): ترک کردن، رها کرذن

اِنگارَه (engārah): طرح و نقشه

اِنگارَه بَریتَن (engārah baritan): طرح ریختن

اِنگاری (engāri): انگار

اَنگُشدَر، اَنگُشدَری، اَنگوشدَری، اَنگوشدَر  (angoshdar): انگشتر

اَنگَل (angal): پستان دام

اَنگَل (angal): آلت تناسلی پسر بچّه یا آلت تناسلی حیوانات نر

اَنگَل (angal): طفیلی، مزاحم

اَنگَل (angal): نوک آویزان پستان گاو

اَنگَل نِواش (angal nevāsh): آویزان به کسی نباش

انگُلی (angoli): انگشت کردن

اَنگُم، اَنگُرُم (angom): صمغ درخت

اَنگور کُل (angur kol): بوته ی انگور

اَنگور کُلی دِلَه (angur koli delah): داخل بوته ی انگور

اَنگورِهی چُش (anguraye chosh): تخم چشم

اَنگوری (anguri): اَنگور فروش

اَنگوری حَبَّک (anguri habak): حبه ی انگور

اَنگوشت (angusht): انگشت

اَنگوشتَر (angushtar): انگشتر، انگشتری

اَنگوشتَری (angushdari): حلقه

اَنگوشتونَه، خِفتی (angushtunah, khefti): انگشتر، انگشتانه

اَنگوشدَر (angusdar): انگشتر

اَنگوشدَری (angusdari): انگشتر، انگشتری

اَنگولَک هاکُردَن (angulak hākordan): با انگشت به کسی ور رفتن

اَنگولَک کُردن (angulak kordan): با انگشت به کسی ور رفتن، کنایه از سر به سر کسی گذاشتن

اَنگی بِه خیالِش نیئَه، رَهِش نَییرنَه (angi be khiales niah):انگیزه ای ندارد.

اَنگیلیسی: (angilisi): چراغ انگلیسی

اُنَه (اونَه) رِ هیئِر (هیر) (onah re hier): آن را بردار

اَنوم (anum): انعام

اِنون (enun): دَلیل

اَنیسِّر (aniser): مردی که توان حامله کردن ندارد

اَنیمون (animun): پشیمان

اَنیمونی (animuni): پشیمانی

اَه (ah): صوتی که در هنگام نفرت از چیزی بیان می شود.

اَه اَه (ah ah): صوتی که در موقع اظهار نفرت از چیزی ادا می شود

اِهتِماد (ehtemād): اعتماد

اَهرین (ahrin): حوضچه ای در کنار سنگ آسیاب که سنگ به هنگام خرد کردن گندم آرد را بدان جا ریزد.

اِهِشتَه، بِهِشتَه (eheshtah): ممانعت نمی کرد

اَهل (ahl): مردم یک محل

اَهل (ahl): نَجیب، سَر بِه راه، شایسته، شخص حرف گوش کن و عاقل

اهلِ بَخیَّه (ahl bakhiah): وارد کار، مطّلع

اَهل و عَیال (ahl o ayāl): افراد خانواده

اَهل و نااَهل (ahl o nā āhl): کس و ناکس

اَهوش بَوِردَن (ahush baverdan): از هوش رفتن

اِهِلمَه (ehelmah): می گذارم

اُهو، اُهُی (oho): حرف ندا یا تحقیر

اُهُی (okoy): آهای

اُهُی کی ای (okoy ki ie): آهای کی هستی

اُهُی، اُهوی (ohoy): ای

او (u): آب

او اِ فِراوون (ue ferāvun): آب فراوان

او اَمبار (u ambār): آب انبار، مخزن آب

او اَنگ (uang): آب ربزش بینی

او باریکَه (u bārikah): آب کم، درآمد کم

او بَخوردَن (u bakhordan): آب خوردن

او بِداشتَن، اوباری (u bedāstan): آبیاری کردن

او بِدائَن (u bedāan): داخل آب انداختن، آبیاری کردن

او بَرَه (u barah): محلی از نهر بزرگ و سراسری که آن جا را می بندند و آب به کشتزار یا ملک هدایت می کنند

او بَریتن (ubaritan): آب ریختن

او بَزوئَن (ubazuan): آب زدن

او بَکَشییَن (ubakeshiyan): آب کشیدن، عفونتی شدن زخم در اثر تماس با آب

او بَریتَه (u baritah): آب ریخت

او بُلُردِه بَوِیَه (u bolordeh baveyah): آب جوشید.

او بِلِردیئَه (u belerdayah): آب جوش است

او بوردَن، او بَویئَن (u burdan): آب رفتن، کوتاه شدن لباس در اثر شستن

او بَوِیَه (u baveyah): آب شدن

او بیاردَن (u biārdan): آب آوردن

او بَیتَن (u baytan): آب گیری کردن

او بیموئَن (u bimuan): آب آمدن

او پاج (u paj): آب پاش

او پَز (u paz): آب پز

او پَس هِدائَن (u pas hedāan): آب پس دادن

او تَنی، حوضِنی، شِنو (utani): آب تنی

او تیل بَوِیَه (u til baveyah): آب گل آلود شد.

او جار (u jār): درخت نارون

اوخورَه، اوخوری (u khora u khori): آب خوری، لیوان، جایی که آب برای خوردن باشد

او دِپاتَن (u depātan): آب پاشیدن

او دَرِنگوئَن (u darenguan): آب انداختن

او دَس (u das): آبی که با آفتابه برای شستن دست قبل و بعد از غذا در لگن می ریختند

او دَکِتَه، او راه کَتَه (u daketah): آب افتاد

او دِمالا (u demālā): در مسیر آب نهر رفتن و موانع داخل آب را بر طرف کردن

اودون (udun): آب ودانه

او دو (u du): آب دوغ

او دوغ (udugh): آب دوغ

او دونَه (udunah): آب و دانه

او دَییتَن (u dayitan): آبگیری کردن

او رِ تیل کُردَن (u re til kordan): آب را گل کردن

او رَ تیل نَکُنین (u re til nakonin): آب را گل نکنید

او رِ لی هاکُردَن (u re li hākordan): آب نهر عمومی را از سر منشاء یا از ابتدای ورودی به رودخانه باز (رها) کردن

او راه (u rāh): راه آب، گذرگاه آب

او زیرِ کاهَه (u zirekāhah): راز دار است

او شِلی (u sheli): نخستین آبیاری در سال زراعی جدید که به دلیل نرم بودن و تشنه بودن زمین بسیار سخت انجام می شود.

او صاف کُنَک، او کین زَنَک، او دُزَّک (u sāf konak):  حشره ای که بر روی آب راه می رود و مردم معتقد بودند حرکت این حشره روی آب باعث صاف شدن آب می شود

او طِلا (u telā): آب طلا

او کَتَن (u katan): در آب افتادن

او کُردَن (u kordan): آب کردن

او کین زَنَک (u kin zanak): حشره سَنجاقَک

او گِز (u gez): آب نفوذ کرده در غذا، پخت اولیه

او گوردون (u gordun): آب گردان

او گوشد (u gusd): آب گوشت

او گیرِت نینَه اَگِه نا شِنوگَرِ قَهاری هَسی (u giret nina aghenā shenugareh ghhahari hassi): کنایه از این که موقعیت فراهم نیست وگرنه تو هم ذاتاً استعداد انجام کارهایی را داری

او گیری هاکُردَن (u giri hakordan): آب گیری کردن

او لَمبَر بَزو (u lambar bazu): آب در یک جا جمع شده و بالا آمده و موج می زند.

او لَمبو (u lambu): آب لمبو (میوهی رسیده و آبدار)

او موقَع، اون دورون (u moghah): آن زمان

او نَشت کُردَن، تَرَشُّح (u nasht kordan, tarashoshh):چکه

او نِکی (uneki): آن یکی

او نَم (u nam): پاشیدن اندکی آب به چیزی

او هادِش (u hādes): به او آب بده

او هِدائَن (u hedāan): آب دادن

او هِراژِنی بَوِیَه (u herājendeni baveyah):  آب در زمین پخش شد.

او هِوا (u o hevā): آب و هوا

او و دون (u o dun): آب و دانه

او و نون دار (u o nun dār): آب و نان دار

او و هِوا (u o hevā): آب و هوا

او وارَه (uvārah): آواره

او وِرا (uverā): آن طرف، آن جا، آن سمتی

او وِرایی (u verāyi): آن طرفی، آن سمتی

او، اوئَه (u): اسپرم

اِوارَه (evārah): آواره

اواِندون، اِسِّل (u endun): آب بندان

اواَنگ، سِک (uang): اَن دماغ

اِواهری (evāhri): نوعی گیلاس زودرس که اغلب توسط پرندگان از جمله زاغ ها خورده می شود.

اوبَخُردَن (u bakhordan): آب خوردن

او بِداشتَن (u bedashtan): آبیاری کردن

اوبَویئَن (u bavian): آب رفتن

اوبَیتَن (u baytan): آب برداشتن

اوپاچ (u pach): آب پاش

اوپَز (u paz): آب پز

اوپَس هِدا (u pas hedā): آب پس دادن

اوت بار دَرَه (ut bār darah): کنایه از این که مرگت نزدیک است

اوتَرَه (utarah): مرزه

اوتِلِمَه (utelmah): تخم مرغ نارسیده

اوتَنی، حوضِنی، شِنوو (utani): آب تنی

اوتیل (util): آب گل آلود

اوجا (ujā): درخت آزاد ، نارون

اوجار (ujār): سرشاخه های برگدار درختان (عموماً بید و تبریزی)

اوچِک (uchek): قطراتی که از سقف بچکد.

اوچِلیک (uchelik): چیزی که بسیار خیس است و آب از آن می چکد.

اوچینِ بیار (ucineh biār): پلاستیک را بیار

اوچین(uchin):  uchinپلاستیک

اوخورَه (ukhorah): نام مکانی در میگون است، برخی بر این باورند که نیاکان ما برای نام چشمه از این کلمه استفاده می کردند. اگر لهجه ی میگونی را زیر مجموعه ی زبان طبری بدانیم، در ترجمه ی سوره کوثر قرآن کریم که در چندین دهه قبل از این که محققین به فکر جمع آوری لغات طبری بیافتند به زبان طبری ترجمه شده است، در باب کوثر همان "چُشمَه" ترجمه شده است.«إنّا أعطَیناکَ الکَوثَرَ» اما ترا هادائیم یا محمد (ص) وهشتی خونی چشمه

اوخورَه (u khora): جایی که آب برای خوردن باشد، نام محلی در میگون

اوخوری (u khori): آب خوری، لیوان، پارچ

اودار (udār): خیس

اودِپاچییَن (udepāji yan): آب پاشیدن

اودَس (udas): آبی که با آفتابه لگن برای شستن دست قبل و بعد از غذا می آوردند.

اودَس (udas): آبی که به هنگام بستن نان دست را با آن خیس می کردند.

اودوغ (udugh): آب دوغ

اودون (udun): آب و دانه ی پرندگان و طیور خانگی

اَوِر (aver): ابر

اورا (urā): راه آب

اوراز، قُز (urāz): سربالایی تند و ناهموار، جای شیب دار

اورازَک (urāzak): نام محلی در شرق میگون

اورازی (urāzi): سربالایی

اَوری (avri): ابری

اورین (urin): پر پر، له شده

اوزا (uzā): مایه خمیر سنتی در تهیّهی نان، آردی که آن را با اندکی مایهی ترش خمیر کرده می گذاشتند تا ترش شود و سپس آن را به جای مایه ی خمیر به کار می بردند

اوزیرِکا (uzirekā): آب زیرکا، دورو، دُوپوسَّه

اَوَس (avas): به این زودی ها

اوسّا (ussā): استاد، بنا، سبزی صحرایی شبیه برگ چغندر و اسفناج

اوسّا کار (ussā kār): بنّا، استاد کار

اوسال (usāl): افسار

اوسال پارِه کُردَن (usāl pāreh kordan): یاغی شدن ، سرخود شدن

اوسال سَرخود (usāl sar khod): افسار سرخود، شخص سرکش و یاغی

اوسال سَری (usāl sari): مقدار پولی که خریداران چهارپا یان به کسی که افسار آن ها را به دست می گیرد می دهند.

اوستی، اوسّی (usti): آستین

اوستی جور زوئَن (usti jurzuan): آستین بالا زدن

اوستینَگ (ustinag): آستینکی که هنگام پختن نان در تنور استفاده می شود.

اوسَر (avsar): افسر

اُوسوس (avsus): افسوس

اوسی (usi): آستین

اوسی جور زوئَن (ussi jue zuan): آستین بالا زدن، همت کردن

اوسی سَر (usi sar): روی آستین

اوسّین، اوسّی (ussin): آستین

اوسّینَک، بال اؤسِّین (ussinak): دستکش پارچه ای که هنگام پخت نان زنان به دست می کردند تا دستشان در برابر حرارت تنور کمتر دچار مشکل بشود

اوش بار دَرَه (us bar darah): کنایه از این که مرگش نزدیک است.

اوش بَکِتَه (ush baketah): افتادن آب از چیزهای آب دار و شسته

اوشُر (u shor): آبشار

اوشُرَک (u shorak): آبشار کوچک

اوشَنگُلَک (ushangolak): آب ریزش بینی، نوعی علف سبز که در حواشی مسیر حرکت آب رشد می کند

اوشون (ushun): اوشان

اوصاف کُنَک (usaf konak): حشره ای آبزی که دایره وار بر سطح آب گردش می کند.

اوُقات تلی (ughāt tali): اوقات تلخی

اوصول (usul): کار زشت با انگشت

اوصول بَیتَن (usul baytan): با انگشت کار بد با کسی کردن، کنایه از آزار جنسی با ور رفتن و انگشت گذاشتن

اوف (uf): کلمه ای که برای اظهار درد به خصوص در کودکان به کار می رود.

اوفتویَه، اوفتاوَه (oftuyah): آفتابه

اوفَه (ufah): سرفه ی پی در پی گوسفند

اوفو (ufu): بیماری عفونی سُم پای چهارپایان

اوقات تَلی (ughat tali): اوقات تلخی

اوکُردَن (ukordan): آب کردن

اوکَش (ukash): آب کش برنج، صافی

اوگِز (ugez): آب گرفته شده، پخت اولّیه، آب گرفته شدن (منظور غذایی که بوی آب بدهد)

اوگَوردون (ugurdun): آب گردان، ملاقه بزرگ

اوگوشت (ugusht): آب گوشت

اوّلِ چِل چِلیشَه (avvaleh celcelisah): تازه اوج توانمندی جنسی اش است (در یک مرد در سن حدود چهل سالگی به بعد می باشد)

اَوَّلِ وَختی (aval vakhti): زودی

اَوَّل، اون مِسّون، اون مِسّونی (aval): قبل

اَوَلا (avalā): ابتدا، از اول

اَوَلا هِنتی نَوِه (avalā henti naveh): ابتدا اینطور نبود

اولاد، یال، وَچَه، فَرزَند (ulād): زاده

اولَب (ulab): پهلو

اولَمبو (ulambu): آب لنبو ، میوه رسیده و آب دار

اولَه (ulah): آبله

اولَب (ulab): پَهلو (بخشی از بدن)

اولگو (ulgu): الگو

اولَمبو (ulambu): آب لنبو

اولَه (ulah): تاول، آبله

اولِه بَییتَن (uleh baytan): آبله گرفتن

اولِه بَییتِنَه (uleh bayitenah): آبله گرفتند.

اولَه دَر کُردن (uleh darkordan): آبله در آوردن، تاول زدن

اونا ها (unāhā): آن جاست.

اولِه دَرکُردَن (uleh dar kordan): آبله در آوردن

اولِه دَکُتِنا (uleh dakotenā): آبله کوبید

اولِه دَکُّتِنائَن (uleh dakkotenāan): آبله کوبیدن

اولِه دیرگا اوردَه (uleh dirgā urdah): آبله گرفت

اَوَلی چین (avail chin): برداشت نخستین محصول همانند یونجه

اَوَلی، یِکُمی، یِکُمین (avali): نخستین

اوم بار دَرَه (um bār darah): آب را گذاشتم روی اجاق (کنایه از این که زمان مرگم نزدیک است)

اوم بار، اون وار، اون باردی، اون باری (um bār):  آن دفعه

اوم مِسون (um mesun): آن وقت، آن موقع، آن هنگام

اوم مِسونا (um mesunā): آن وقت ها، آن موقع ها، آن هنگام ها

اومَد نَیومَد دارنَه (umad nayumad dārnah):  آمد و نیامد دارد.

اومَد نَیومَد دارنَه (umad nayumad dārnah): آمد و نیامد دارد

اومِّسون (ummesun): وقتی

اون (un): آن

الاون (alun): الان

اون اِندا (un endā): آن اندازه

اون بار، اون باری، اون باردی، اون وَختی (un bār): آن مرتبه

اون پَر (un par): آن طرف، اتاق دیگر

اون پَند (un pand): آن بخش زمین

اون پِی دیم (un pey dim): آن گوشه، آن کنار

اون تُک (un tok): آن بلندی: آن نوک

اون جاهانَک (un jāhānak): آن جاهای کوچک، آن جاها

اون جِهون، اون دِنیا (un jehun): آخرت و دنیا

اون چِک (un chek): آن نبش

اون حِواری (un hevāri): آن مسیر، آن جهت

اون حِواری (un hevāri): آن محدوده

اون دَس (un das): آن طرف (تو اون دَس بور مِن اِیمَه / تو لَس لَس بور مِن اِیمَه)، محله آن طرف رودخانه ، هریک از محله های اطراف رودخانه نسبت به محله دیگر

اون دَم (un dam): لحظه، آن لحظه

اون دور (un dur): بهداً

اون دور دورا (un dur durā): آن قدیم ها

اون دُورون (un durun): آن دور دورا

اون دورین، اون کِش(un durin): نوبت بعدی، آن نوبت

اون دوور (un dur): آن موقع، آن دفعه، نوبت بعدی (وقت، زمان، هنگام)

اون دیم (un dim): آن جهت، آن طرف

اون دیم گاه (un dimgāh): آن محدوده

اون دیمَه (un dimah): آن منطقه، آن محدوده، آن جا

اون رِیَه (un riah): آن راسته(ردیف، جهت، مسیر)

اون سَر (un sar): آن طرف

اون سَرا (un sarā): آن طرف ها

اون سَری (un sari): آن دنیا، آخرت، آن طرفی

اون سِری (un seri): آن دفعه، آن وقت

اون سوک (un suk): آن جا

اون سی (un si): آن طرف، آن سمت

اون سیکّی سَر (un siki sar): بالای آن بلندی

اون کارَه، یِه کارَه (un kārah): فاحشه

اون کارَیَه، کارَیَه (un kārayah): هرزه است

اون کَلَّه (un kalah): آن بالا

اونِ کی (uneki): بعدی

اون گَزَک (un gazak): آن زمان، آن موقع

اون گَل (un gal): آن طرف

اون گَلِ هارِش (un galeh hāresh): آن باریکه را ببین، این تنگه را ببین

اون گَل، اون گَلی (un gal): آن جا

اون گیرا گیری دِلَه (un girā giri delah):  در آن گرفتاری

اون لَک (un lak): آن جا، آن مکان

اون مِسون، اون مِسونا، اومباردی (un mesun):  آن وقت

اون مُسونا (un mosunā): آن وقت ها، قبلا، قدیما

اون مِسّونا، سابِق بَر این (un mesunā): گذشته ها

اون موقِع کِه دَوِ رَصَد کُردِنَه مِن مَوال دَوِیمَه (un mogheh ke daveh rasad kordrdenah men mavāl dayimah): کنایه از بی بهره بودن از چیزی و شانس نداشتن

اون واری (un vāri): آن دفعه ای

اون وِرا (un verā): آن سمت، آن جهت، آن طرف

اون وِرا اون وِرا (un verā un verā): آن طرف ها

اون وِرایی (un verāyi): آن طرفی

اون وَری (un vari): آن طرفی

اون وَقت کِه خوش خُشونِت بِه (un vakht  ke khosh khoshunet beh): آن هنگام که خوشحال بودی

اوناها (unāhā): آنجاست

اوناهاش، اوناهاشَه (unāhāsh): آن جاست

اوناهان چیئَه؟ (unāhān ciah): آن ها چیست؟

اوناهانِر، اونِهانِر، وِشونِر (unāhāner): به خاطر آن ها

اوناهانَک (unāhānak): آن ها

اوناهانَک دَوِه شینَه (unāhānak dave  shinah): آن ها داشتند می رفتند.

اوناهانِنَه (unāhānenah): آن ها هستند، آن ها می باشند.

اوناهانَه (unāhānah): آن ها را

اونبار، اون باردی (unbār): آن دفعه، آن وقت

اونتی (unti): به آن شکل

اونجاهان (unjāhān): آن جاها

اونجَه (unjah): آن جا

اونَرِه (unareh): آن را

اونِکی (uneki): آن یکی

اونَه (unah): او ، آن، آنکس

اونَه دی (una di): آن هم

اونَه رِ دَرِنگِن گَلِش (unah re darengen galesh): آن را بیانداز رویش

اونَه رِ هادِه (unah re hādeh): آن را بده

اونِه شِمِنی شینَه (unah shemeni shinah): آن مال شماست

اونِه مِنِه بوتَه (uneh menah butah): او به من گفت

اونِها، اُنِها (unehā): ببین آن است

اونِهان (unehān): آنها، آنان

اونِهانِر (unehāner): به خاطر آن ها

اونِهانَک (unehānak): آن ها، آنان

اونِهایَه (unehāyah): آن جاست

اَوِنی دِرگا اوردَن (aveni dirgāurdan): کنایه از آزردن کسی بعد از محبت به وی

اَوِّنی (avveni): از دماغ

اونَیِر، وِنِر (unayer): برای او

اونیک (unik): آبنیک (روستایی در رودبار قصران)

اونَیَه (unayah): آن است

اونَیی لایِقَه (unayi lāyeghah): شایسته ی آن است

اونَیی واسون (unayi vāsun): برای آن

اوهِدایَن (uhedā an): آب دادن، داخل آب کردن

اوهو (uho): آهای

اوهوی (ohoy): آهای

اووضاع  (uzā): اوضاع

اووقات تَلی (ughāt tali): اوقات تلخی

اوولاد (ulad): بچّه ها

اووَنگ (uvang): آونگ

اووه، اووو (uh): لفظی که هنگام تعجّب بر زبان می رانند. معادل وای وای

اُوئَمبار (uambār): آب انبار، مخزن آب

اووَنگ (uvang): آونگ

اوهِدایَن (uhedā an): آب دادن

اوهِوا (uhevā): آب و هوا

اویار (uyār): آبیار

اویاری (uyāri): آبیاری

اَیاغ (ayāgh): رفیق صمیمی، مانوس، یار غار

اَوی (avi): از او، ازش

اوی (oy): واژه ی ندا مثل ای

اوئَک، آبَک (uak): نام کوهی در شمال شرقی میگون که چشمه ای هم دارد. در کنار چشمه غار کوچکی قرار داشت که در تابستان ها مملو از یخ بود. مردم و مخصوصاَ بستنی فروشان برای نگهداری محصولات خود به کوه آبک رفته و این یخ ها را به منزل می آوردند.

اوئَم بار دَرَه (uam bār darah): آبم مشغول داغ شدن است (کنایه از نزدیک بودن مرگ)

اوئَنگ، سِک (uang): آب ریزش بینی

اوئَه (uah): مِنی، اسپرم مرد

اویِه ناطَلَبیدِه مُرادَه (ue nātālābeda morādah): آب ناطلبیده مراد است. کنایه از پیشدستی در امر خدمت

اویی (uyi): آبی (غیر دیمی)، محصول آبی

اویی دِلِه اِنگوئَن (uyi deleh enguan): داخل آب انداختن

اویی لَم لَم (uyi lam lam): موج های کوچک آب

اویی وَعو (uyi vau): صدای غرش آب

ای اِندا (ei enda): این اندازه

ای ای ای، آی آی (ie ie ie): عبارت و واژه هایی که برای بیان خشم و عصبانیّت به کار می رفت

ای دَم (ei dam): لحظه، این لحظه

ای دیم گاه (ei dim gāh): این محدوده

ای دیمَه (ei dimah): این محدوده

ای راسَّه (ei rāssah): این ردیف، این جهت، این مسیر، این سمت

ای رَقَم، اِنتی، هِنتی (e ragham): این گونه، این طور

ای زودیا، حَلا حَلا (i zudiā): به این زودی

ای کَشَه (i kashah): این پهنه

ای گَلی، ای گَل (i gali): این باریکه، این تنگه

ای گَلینی دِلَه (i galini delah): داخل این باریک

ای لو (i lu): این گردنه

ای لویی سَر (i luyi sar): سر این گردنه

ای هیری ویری دِلَه (i hiro viri delah): تو این شرایط نامساعد

ای وار (ei vār): این بار، این دفعه

ای واری (ei vāri): این دفعه ای

ای وِرا (ei verā): این طرف، این جا، این سمتی

ای وِرایی (ei verāyi): این طرفی، این سمتی

ای، اینَه (i): این

اَی، اَیی (ay): مدفوع به زبان کودکان

اَیاد بوردَن، یاد هاشیئَن (ayad burdan): از یاد رفتن

اَیاز (ayāz): باد صبا، نسیم ملایم، باد سحرگاهی، هوای بیرون خانه در شب

اَیاغ بَویَن (ayāgh bavian): رفیق وصمیمی شدن

اَیاق (ayāgh): اُخت، انس و الفت، همپایه، یار غار

اَیاق گِرِسَّن (āyāg geressan): اُخت شدن، مانوس گشتن

اَیاق، جان جانی، جُون جُونی (ayāgh): صمیمی

ایتِراض (eterāz): اعتراض

ایرات (irād): ایراد

ایرَقَم (iragam): این قدر (مقدار زیاد)

ایرون (irun): ایران

ایرونی (ieuni): ایرانی

ایرونیون (iruniun): ایرانیان

ایز (iz): پی (نشان)، حقیقت، رد پا، کنه کار

ایزِ پِیدا کُردَن (iz peyda kordan): رد پا یافتن

ایژدِها (ijdehā): اژدها

ایسفَند (isfand): اِسپَند

ایسکی، اِسکَه (به ندرت) (iski): اسکی

ایسگاه ،اِسگا، (isgāh): ایستگاه، میدان اصلی میگون که محل پارکینگ و ایستگاه مسافران به رودبارقصران و تهران می باشد.

ایسگایی دور (isgāyi dur): دور میدان

ایش (ish): آوایی که در موقع اضطراب و شنیدن خبر به کار می رود، وای آه

ایش (ish): آه

ایش (ish): آوایی که هنگاه ترس و اضطراب بیان می شود

ایش ایش (ish ish): وای وای، آه آه، آخ آخ

ایشُن (ishon): ایشان

ایل و تِبار(il o tabār):  ایل و تبار

ایمُن (imon): ایمان

ایمُن بییاردن (imon bi yārdan): ایمان آوردن

ایناها (ināhā): این جاست

اینجَه (injah): این جا

این سَری (insari): این طرفی

اِیوُن (eyvon): ایوان

ایل، سوو (il):  طایفه

ایلچی (ilci): فرستاده، سفیر، قاصد

ایلی پایی (ili pāyi): چادر نشینی

ایمام زادَه، امام زادَه (imām zādah): امامزاده (کنایه از آدم پاک و ساده)

اِیمَه (eymah): می آیم

ایمون (imun): ایمان

ایمون بیاردَن (imon biārdan): ایمان آوردن

این اَندی (in andi): این همه

این باری، این کِش (inbāri): این بار، این دفعه

این بَند (in band): این بخش، این قسمت

این بیابونی نی دِلَه (in biabuni delah): این جای وسیع

این پَند (in pand): این بخش زمین

این پِی (in pey): این گوشه، این کنار، این پشت

این پِی سی (in pey si): این گوشه، این کنار

این پِی، این سَمت و سی (in pey): این سمت و سو

این جاهار (injāhār): این جاها

این جَه (injah): این جا، این محدوده

این جِه یَخ سوتَه (injah suah): این جا یخ زده است

این حِواری (in hevāri): این مسیر

این دوور (in dur): این مرتبه

این دَس (indas): این طرف

این دَس (indas): محلّه ی این طرف رودخانه

این دَس اون دَس چِه گُنَه گُه نَخور (in das un das che goneh goh nakhor): کنایه از دست و پا چُلُفتی بودن و بی عرضگی

این دَس اون دَس کُردَن، اِن لِنگ اون لِنگ کُردَن، پُشتِ گوش اِنگوئَن، لِنگ لِنگ هاکُردَن (in das un das kordan): تعلّل کردن

این دورین (indurin): نوبت فعلی، این نوبت

این دوور (in dur): این دفعه، این بار، این نوبت

این دیم (in dim): این طرف

این دیمَه، این سی، این وَر، این سو، این گَل (in dimah): این جهت

این رَدَه (in radah): این راسته، این ردیف

این رَقَم (in ragham): این طور، این گونه

این رَگَه، این حِواری (in ragah): این مسیر

این سُنَّت هِکِتَه (in sonnat heketah): این رسم برانداخته شد

این سی (in si): این طرف

این کِش تو بِرا (in kesh to berā): این بار تو بیا

این کِش و واکِشی دِلَه (in kish o vākeshi delah): در این بحبوحه

این کِش، این دوور (in kesh): این بار

این گَل، این گَلی (in ghal): این جا

این گُلَه (in golah): این بوته، این نقطه

این گُلِه پِی (in goleh pey): پشت این بوته

این گیرا گیر (in girā gir): در این بحبوحه

این لایَه (in lāyah): این نصفه

این لَک (in lak): این جا

این لِنگ و اون لِنگ هاکُردَن (in leng o on leng hākordan): معطّل کردن

این مِسونا (in mesunā): این زمانه

این هِدی وِدینی دِلَه؟ (in hedi vedi ni delah): توی این شرایط؟

این هیری ویری نی دِلَه؟ (in hiri viri ni delah): توی این شرایط؟

این وَر اون وَر (in var un var): این طرف و آن طرف

این وِرایی (in verāyi): این طرفی

این وَری (in vari): این طرفی

ایناها (ināhā): این جاست.

ایناها هیرِش (ināhā hiresh): ‌اینجاست بردارش

ایناهاش، ایناهاشَه (ināhāsh): این جا است

ایناهان، اینِهون، اینوهون (ināhān): این ها

ایناهانَه (ināhānah): این ها را

ایناهانِه هیئِر (هیر) (ināhānah hier): این ها را بردار

اینجاهار (ن) (injāhār): این جاها

اینجَه (injah): این جا

اینجَه اینجَه (injah injah): شَقِّه شَقِّه

ایندوری (induri): این دفعه

ایندورین، ای کِش، ای دوور (indurin): نوبت فعلی

اینَرِه (inareh): این را

اِینَه (eynah): می آید.

اینَه (inah): این

اینَه دی (inadi): این هم

اینَه دی رَه (inah di rah): همچنین

اینَه رِ جا گیر (ئیر) (inah re jā gir): این را بلند کن

اینَه رِ هِماردِن (inah re hemārden): این را نشان بده

اینَه مارچی سینَه رِ گاز بَیتَه (ineh marchi sinah re gāz gitah): کنایه از اوج بد جنسییک نفر

اینِها (inehā): این است، اینجاست

اینِها، اینجِه کَتَه (inehā): اینجاست

اینِهان، اینِهون (inehān): این ها

اینِهانَه (inehānah): این ها (را)

اینِهایَه (inehāyah): اینجا هست

این وِرا (in verā): این طرف

اِینی؟ (eyni): می آیی؟

اینَیَه (inayah): این است

اینَیِه کِه (inayeh ke): به خاطر این که

اَیون (ayun): اعیان

اِیوُن، اِیوون، سَکو (eyvon): بالکن

الکُهُل (alkohol): الکل

الوالی داری اِندا (alvāli dāri endā): اندازه ی درخت آلبالو

الّونی (alloni): هم اکنون، همین الآن

الئون (alun): الان

حرف (آ)

آ(ā):  حرف تصدیق که گاهی حالت شگفتگی و حیرت دارد. مخفف آها یعنی آری

آ(ā):  مخفف عنوان آقا. مانند: آ محمّد

آب نِوات (ab nrvāt): آب نبات

آب و رَنگ دار (āb o rang dār): خوش رنگی

آبا(ābā):  آباء، اجداد

آبادی (ābādi): روستا

آبجی، دَدَه (ābji): خواهر

آبچّه (ābchah): عطسه

آبچین (ābchin) نایلون، کیسه پلاستیکی

آبرو بَوِردَن (ābru baverdan): آبرو بردن

آبرو بَریتَن (ābru baritan): آبرو ریختن

آبِدون و سَرسَبز(ābedun o sar sabz): آباد و سرسبز

آبِدون(ābedun):  آباد

آبِدونی(abeduni):  آبادی

آبِرو (āberu): حرمت

آبرو بَریتَن (āberu baritan): آبرو ریزی کردن

آبِرو بَریجاندِنائَن(āberu  barijāndenāan): آبرو ریختن

آبرو دار (ābroodār): با آبرو

آبِسّن (ābessan): آبستن، حامله

آبِسَن بَوِه، اُشکُمِش پیش بیمو (ābesan baveh): آبستن شد

آبشور ( ābshor): آبشار،  آبشار کوچکی در جنوب میگون و درابتدای جاده به سمت فشم قرار دارد.

آبَمیرَم (ābamiram): فدایت شوم

آب نِوات (āb nevāt): آب نبات

آپارتی (āpārti): پررو و هتّاک، دو رو

آتاشخال (ātāshkhāl): خرت و پرت و خرده ریز بی ارزش

آبِندون (ābendun): سد آبی

آبی دَسِری بِه(ābi daseri beh):  مانند آبی بود

آپارتی (āpārti): پر رو و هتاک

آتاشخال (ātāshkhal): خورده ریز بی ارزش چیزها

آتِشَک (āteshak): آبِله، نوعی کوفت

آتِشَک (āteshak): نوعی کوفت

آتو(āto):  نقطه ضعف

آثار اوثوری (āsār usur): آثار

آثار، آثار اوثور(āsār):  اثر

آجا، جاندار، قَزّاق، سَرواز (ājā): سرباز

آجان، آژان (ājān): پلیس، امنیه

آجَن (ājan): بخش هایی از باغ یا زمین زراعی که در یک مرحله آبیاری می شود

آجیر (ājir): آژیر

آجیش(ājish):  لرز، لرز پیش از تب، لرز در اثر سرما

آجیش هاکُردَن (ājish hākordan): لرز پیش از تب دچار شدن

آجیشی، آجیش بَزَه، چُمُرون بَزَه (ājishi): سرمایی

آجین(ājin):  نهرهای کوچک که با بیل در آبیاری درست می کنند.

آجیه (ājih): شیار و پستی و بلندی در سنگ آسیاب

آجیه کردن (ājih kordan): شیاردار کردن سنگ آسیابی که در اثر سایش سطح آن صاف وصیقلی می شود.

آجیِه هاکُردَن(ājieh hākordan):  آج یا شیار زدن به سنگ با کلنگ مخصوص

آجیئَه (ājiah): آج

آجیئَه بَزوئَن (ājiah bazuan): آج زدن سنگ آسیاب با سنگ مخصوص

آخ (ākh): صوت درد و تاسف که معمولاً همراه با کلمات بابا و ننه ادا می شود.

آخ آخ (ākhākh): از اصوات در مقام افسوس

آخ، آخ بابام، آخ نَنَم، آخ بابا، آخ نَنَه (ākh): کلمه ای برای ادای درد و تاسف که معمولاً با کلمات بابا و ننه همراه است

آخا لولو(ākhā lulu):  لولو، موجود خیالی برای ترساندن بچّه

آخِر (ākher): آخُر، حجره های کوچک داخل طویله برای ریختن علوفه برای چهارپایان

آخَرِ زَمون(ākhareh zamun):  زمان آخر

آخِر سَر (ākher sar): آخرکار ، دست آخر

آخِش (ākhesh): آخیش، آهی که همراه با کلمه ای از زبان خارج می شود و بستگی به نوع تلفّظ آن دارد. اگر حرف (خ) با شدّت بیان شود برای ادای احساس راحتی و لذت و شادی به کار می رود، و اگرحرف (خ) به آهستگی بیان شود، مفهوم افسوس و ماتم را بیان می کند. بیشتر این آه کشیدن ها پس از نوشیدن یک جرعه آب برای رفع عطش بیان می شود. امیدوارم به جای آخش و یا آخیش رمز مقدس "یا حسین(ع)" بیان شود.

آخَر سَرِ دوور(ākhar sar dur):  آخر سر، دست آخر

آخِر سَری (akher sari): آخری

آخِر(ākher):  حجره های کوچکی که داخل طویله برای ریختن علوفه چهارپایان استفاده می شود. محل غذا برای دام

آخِرَد (ākherad): آخرت

آخِرِش، آخِرَش (ākheresh): بالاخره

آخِش (ākhesh): چه خوب

آخُن (ākhon): آخوند، ملا، شیخ

آذُقَه (āzoghah): آذوقه

آخُند، مُلّا (ākhond): معلم مذهبی

آخِیش، آخِش (ākheysh): صوتی که در خوشی و لذت ادا می شد

آدِم (ādem): آدم، نوکر

آدِمِ اُستُقُسدار (ādemeh ostoghosdar): شخص قوی و با بنیه

آدِمِ اُفتادَه (ādemeh eftādah): فرد نجیب

آدِمِ اوزیرِکا (ādemeh u zirekā): تودار

آدِم بَپِت (ādem bapet): آدم باتجربه

آدِم بِه دور (ādem bedur): شخص غیر اجتماعی، شخص خجالتی

آدِمِ پوک (ādemeh puk): شخص سبک مغز و کلّه پوک

آدِمِ تَلِ رَگ دار (ādemeh taleragh dār): آدم نچسب

آدِمِ تُندیئَه (ādemeh tondiah): آدم عصبی و برانگیخته ای است

آدِمِ جَلدیئَه (ādemeh jaldiah): شخص تیز و زرنگ و فرز و چابک است

آدِم حِسابی (ādemeh hesābi): شخص صاحب قدر و منزلت

آدِم داشتَن (ādem dāshtan): پارتی داشتن

آدِمِ دَس خُشک (ādemah das khoshk): آدم بی خبر

آدِمِ زَمینَه دار (ādemah zamineh dār): آدم معتبر

آدِمِ غُرساق، غُرساق آدِم، غُرساق (ādemeh ghorsāgh): شخصی که توان و نیروی کافی دارد

آدِمِ غِیر (ādemeh gheyr): آدم غریبِه

آدِمِ لَچَریئَه (ādemeh lachariah): آدم پلیدی است

آدِم، تَنابَندَه (ādem): آدم

آدِم، نووکَر (ādem): نوکر

آدِمونِ خان(ādemuneh khān): نوکرهای خان

آدِمونِ مِهرِوون(ādemuneh mehrevun): آدم های مهربان

آدِمون(ādemun):  آدم ها

آدِمیزاد (ādemizād): آدمیزاد

آدِمیزاد نِینِه اِدفِنون کُردَن(ādemizādeh neyneh edfenun kordan): نباید به آدم اطمینان کرد

آذُقَه (āzoghah): آذوقه

آذین (āzin): زینت

آرا گیرا (āragirā): آرایش، آرایش شده، مهیا شده، بزک شده

آرد اُو (ārdu): آبی که برای خمیر درست کردن با آب مخلوط می شود.

آردِ تود (ārdetud): توت کوبیده و آرد شده

آردِ لاک (ārdelak): سینی مخصوص آرد از جنس چوب

آردِتوت(ārdetut):  توت کوبیده و آرد شده

آردَک (ārdak): صفت سیب رسیده و آرد شده

آردَک گِرِسَّن(ārdak geressan):  نرم شدن و رسیدن سیب

آردَکِ آردَک بَوِه (ārdak ārdak baveh): خرد خرد شد

آردَک بَوِه (ārdak baveh): خرد شد

آردَک بَییتَن(ārdak baytan):  نَرم شدن و رسیدن سیب

آرُسمَه(ārosmah):  فَک

آرُغ (ārogh): آروغ

آرُغ بَزوئن (ārogh bazuan): آروغ زدن

آروارَه (ārvārah): آرواره ، فک

آرُم، آروم (ārom): آرام

آرمون (ārmun): آرمان، آرزو، مراد، ایده آل، امید

آرُغ (ārogh): بادگلو ، آروغ

آرَنگ (ārang): خاک قرمز رنگ

آروارَه(ārvārah):  فک، آرواره

آروسمَه (ārosmah): فک پایین

آروم (ārum): آرام، ساکت

آروم بویئَن (ārum bavian): آرام شدن

آروم کُردَن (arum kordan): تسلی

آروم گیر(ārum gir):  آرام باش

آروم نَییرنَه(ārum nayernah):  آرام نمی گیرد

آرومِش، فوروز (ārumesh): آرامش

آریَه ای (āriayi): قرضی

آز (āzā): رنج، آزار، زجر، ستم، ناراحتی، اذیت

آزا بَدی (āzābadi): زجر دیده

آزا بَکوشت (āzā bakusht ): نفرینی که به چارپایان گفته می شود. یعنی با زجر مردن، مرگ با زجر و اذیّت

آزا دارنی(āzā dārni):  مرض داری (توهین)

آزاد بَوی یَن (āzād baviyan): آزادشدن

آزِگار، آزِگا (āzegār): زمان ممتد، کامل، و طولانی (یِه عُمرِ آزِگا)، آزِگار

آزارُم(āzārom):  نشانه ها و اثر ناراحت کننده ای که در اطراف زخم پیدا می شود.

آزِردَه (āzerdah): آزرده

آزِردِه بَوِیَه(āzerdeh baveyah):  آزرده شد

آزِگار، بِه کُل، پاک، تَموم، تِمون، تِموم، یِه قَلَم، یِه دَس (āzegār): تمام

آژان(ājān):  مامور، سرباز، پلیس

آس و پاس (ās o pās): بی چیز

آساشگاه،(āsayeshgāh):  آسایشگاه

آسّر کاری (āssar kāri): لکّه گیری دیوار

آسدَر(āsdar):  آستر

آسَّر (āssar): پارچه زیرین لباس، آستری

آسِمُن قُرُمبَه (āsemon ghorombah): رعد ، رعد و برق

آسِمون (āsemun): آسمان

آسِمون ریسمون هاکُردَن (āsemun rismun hakordan): کنایه از تلاش برای توجیه کاری

آسِمون قُرُمبَه، قُر قُرِ مازون(āsemun ghorombah): رعد و برق

آسِمون، قُبَّه، کَهو قُبَّه (āsemun): آسمان

آسِمونا (āsemunā): به آسمان

آسِمونی دِلَه تیر و کَمون بَزو (āsemuni delah tir o kamun bazu): قوس و قزح در آسمان پیدا شد

آسِنی (āseni ): قصه، داستان، معما

آسودَه (āsudah): آسوده ، راحت

آسُن (āson): آسان

آسِنیک (āsenik): قصّه های کوتاه، داستانک

آسودَه(āsudah):  آسوده

آسون(āsun):  آسان

آسی (āsi): خسته و درمانده

آش اماج (āsh omāj): آشی با خمیرهای گلوله ای

آش بَپِتَن (āsh bapetan): آش پختن

آش رُشتَه (āsh roshtah): آش رشته

آشتی بِدائن (āshti bedā an): آشتی دادن

آشِ با جاش بَخُوردَن (āsh bā jāsh bakhordan):کنایه از غارت

آش بَپِتَن، کنایه از توطئه کردن (āsh  baprtan): آش پختن

آش پشت پا (āsh poshteh pā): آش نذری که بعد از رفتن مسافران می پزند.

آش کَشک (āsh kashk): آش مخلوط با کشک ساییده شده

آش هاشی کُنِش(āsh hāshi konesh): بمالانش

آش هاشی(āsh hāshi):  مالیده

آش ولاش (āsholāsh): زخمی و دارای جراحت های بزرگ

آش، نون (āsh): هر نوع خوراکی

آشتی هاکُردَن (āshti hākordan): آشتی کردن

آشتی کُنون (āshti konun): آشتی کنان

آش سِج (āsh sej): آش همراه قره قروت

آشخال (āshkhāl): آشغال

آشخُر (āshkhor): فردی که تازه به سربازی  و خدمت زیر پرچم رفته باشد.

آشدی(āshdi):  آشتی

آشِرمَه(āshermah):  چرم کلفتی که روی کپل حیوان بارکش می نهند.

آش هاشی بَوِه(āshi hāshi baveh): مالیده شد.

آغُر راهی (āghor rāhi): توشه ی راه زائر

آغِز(āghez):  آغاز، اولین شیر حیوان نو زاییده

آفت بَزو(āfat bazu):  آفت زد

آفتاب بَرِهوت (āftāb barehut): اواخر پاییز تا اواخر زمستان (کنایه برای کسانی که طاسی سر دارند و اشعه)

اِفجَه (efjah): عطسه، صدای عطسه

آفَد(āfad):  آفت

آفِنداس، دازَک (āfendās): وسیله ای شبیه ساتور دسته کوتاه و هلالی شکل که برای بریدن و قطع کردن شاخ و برگ های درختان استفاده می شود.

آق بالا سَر (āgh bālā sar): کنایه از فضول، رییس و سرور، مراقب

آق بانو(āgh bānu):  نوعی پارچه ی نخی بزرگ

آقا بالا سر (āghā bālā sar):

آقا بَلِه(āghā baleh):  فردی که از خود نظری ندارد و همیشه گفته های دیگران را تایید می کند.

آقا موندِنَه(āghā mundenah):  مثل آقا می ماند

آقا(āghā):  سَرور و بزرگ، شوهر، پدر

آقام(āghām):  سرورم، شوهرم، پدرم

آقبانو (āgh bānu): نوعی پارچه ی نخی نازک

آقُر (āghor): سفر

آقُر آکُردَن(āghor ākordan):  عزم سفری کردن

آقُر به خیر(āghor be kheyr):  سفر به خیر

آل (āl): دیوی خیالی که برای زائو ایجاد مشکل می کند.

آقُر راه(āghor rāh):  صدقه ی سفر

آقُر هاکُردَن (āghor hākordan): عزم سفر کردن

آکِلِه بَییت(ghkeleh bayet):  جُزام گرفته

آکِلِه دارنی؟(ākeleh dārni): جزام داری؟ (نوعی توهین)

آکِلَه (ākelah): بیماری جذام، خوره

آل آشغال (āl āshghal): آت و آشغال

آل اِشکِنَه (āl eshkenah): قلّاب چوبی برای کج و در دسترس قرار دادن سر شاخه های درختان

آل بَدینَه (āl badinah): آل دیدند

آلاخُن والا خُن (ālākhon valākhon): سرگردان و بی سر و سامان

آل بَدیئَن (āl badian): آل دیدن

آل دَکِتَن (āl daketan): گرفتار کابوس شدن

آلِ زَنَک(āle zanak): جنّ مادّه

آلاشخال(ālāshkhāl):  آت و آشغال

آلِش (ālesh): تعویض لباس

آلخالُق (ālkhalogh): لباس قبا مانند و میان باز کوتاه تر از قبا که زیر آن یا روی پیراهن و جلیقه می پوشیدند.

آلِش بیئَن، شِکِل نِدار (alesh bian): شکل و قیافه ی خوبی نداشتن

آلِش دَکِش هاکُردَن(ālesh dakesh hakordan): عوض کردن

آلِش دَگِش، عَوَض دَگِش (ālesh dagesh): جا به جایی

آلِش کَنَه (ālesh kanah): چنگک چوبی برای خم کردن شاخه های بلند درخت برای چیدن میوه هایش

آلِش، بَدَل، عَوَض بَدَل (ālesh): عوض

آلِشگِنَه(āleshgenah):  چنگک چوبی برای خم و پیش آوردن شاخه های درخت سیب یا آلبالو و گیلاس برای چیدن میوه های آن

آلِشی (āleshi): بد قیافه و بد ترکیب، بدلی، شخص عوضی، بد جنس، عوضی

آلُفتَه (aloftah): بی کس و سر به زیر

آلِمَه (ālemah): چوب بلند و نازکی که برای گردو چینی استفاده می شود.

آلَنگ، اَنگَل (alang): طفیلی

آلو (alu): جفت در زایمان

اما(āmā):  ما

آماده کُردَن (āmādeh kordan): آماده کردن

آماده بینه (āmādeh baynah): آماده شدند

آوارَه (āvārah): آواره

اماهان(āmāhān):  ماها

آمباردی، آمباری(āmbārdi):  بعداً

آمپور (āmpur): آمپول

آمُخت (āmokht): تربیت، شخصّیت، تربیت

آمُختَه(āmokhtah):  عادت کرده، پرورش یافته، تربیّت شده

آمد (āmad): مبارکی

آمد داشتن (āmad dāshtan): مبارک بودن

آمَد کُردَن (āmad kordan): برکت بخشیدن

آمَد هاکُردَن(āmad hakordan):  برکت و مبارکی بخشیدن

آمَد و شُد داشدَن(āmad o shod dāshdan): رفت و آمد داشتن

آمُرزیدَه (āmorzidah): آمرزیده

آمِل(āmel):  آمُل

آمِلی زَنَک (āmeli zanak):  زَن آمُلی

آمِلی(āmeli):  آمُلی

آن بار (ān bār): آن مرتبه

آن باردی، اون باری، اون مِسون (ān bārdi): بعداً، آن وقت

آنباردی(ānbardi):  بعداً، سپس

آنتریک(ānterik):  تحریک

آُنسَری (onsari): آن سمت ها

آنی، آنَن (āni): بلافاصله

آه و نالِه بَکُردَن (āho nāleh bakordan): آه و ناله کردن

آها آها، آهان آهان (āhā āhā): بله بله

آها ناها:  (āhā nāhā) آره یا نه

آهان (āhān): آها

آهِر(āher):  لعابی که از نشاسته یا کتیرا و آرد سازند و نخ و پارچه را به آن بیالایند تا پس از خشک شدن سفت و ستبر شود.

آهَک چارو (āhak chāru): آهک و ساروج

آهَم بَییرِت سُراغ سَرگِردونِت هاکُنِه (āham bayireh sorāgh sargerdunet hakoneh): یک نفرین دیگر میگونی

آهِن(āhen):  آهن

آهِنگر (āhengar): آهنگر

آهِنگِرَک (āhengerak): نام مکان زراعی و باغی در جنوب غربی میگون، چشمه ای هم در منتهی الیه این مکان قرار دارد.

آهِنگَری(āhengari):  آهنگری

آهیل (āhil): نوعی عدس

آهیلو (āhilu): غذایی که با آرد آهیل درست می شود.

آوادی(āvādi):  آبادی

آوارَه، بی خُنِمون (āvārah): در به در

آواز (āvāz): صدا، صوت خوش

آواز بخوندن، آواز بَخونِسَن، آواز سَر هِدائَن (āvāz bakhundan): آواز خواندن

آوازَه(āvāza):  آوازه، شهرت، اعتبار

آوان(āvān):  آبان

آوِدونی (āveduni): آبادانی

آوِسَّن، آوِستَن (āvessan): آبستن

آها (āhā): آری، بله

آهای(اوهوی) (āhāy): های ، حرف ندا

آوِستَنِ زَن (āvestane zan): زن آبستن

آوِسَن بَویئَن (āvessan bavian): آبستن شدن

آون سَری (un sari): آن طرفی

آیشِم (āyshem): آویشن

آیِندَه (āyendah): آینده

آینَه (āyna): آیینه

آینَه بندُن، آینِه بَندوون (āynebandun): زیور و آرایش دادن اماکن

آییزنَه، زوما (āyiznah): باجناق ، شوهر خواهر

آییش (āyish): آیش، استراحت دادن زمین زراعی با عدم کاشت یا تغییر کاشت گیاهان مثلا از جو وگندم به لوبیا وسیر و سیب زمینی یا علوفه مانند یونجه و اسپرس

آیین کُردَن (āyin kordan): ختنه کردن

آیینَه (āyinah): آینه



بدون ذکر منبع جایز نیست / سعید فهندژی سعدی

گذری بر تاریخ جغرافیای میگون - فرهنگ لغات(ب-پ-ت-ث)

حرف (ب)

با آر بیمو (bāār bimu): بهار آمد.

با آر، باهار (bā ār, bāhār): بهار

با آری، باهاری (bā āri, bāhāri): بهاری

با اونِهان (bā unehān): با آنها

با این ریش نَشَینَه بوردَن تَجریش (bā in rish nashaynah burdan tajrish): کنایه از این که با بعضی از امکانات محدود نمی توان به جایی رسید

بابا بَسوت، پیئَر بَسوت (bā bā basut, piar basut): پدر سوخته (فحش)

با تو (bā tu): با تو

با تون (bātun): با شما

با جِناق (bā jenāgh): هر یک از دو شوهر دو خواهر نسبتی که با هم دارند

با خودِش قاهرَه (bā khudesh ghāhrah): کنایه از آدم عنق و عبوس

با خَوَر بَویئَن (bā khavar bavyan): آگاه شدن

با دُم (کین) جوز بِشکِنایَن (bā dom kin juz beshkenāyan): کنایه از شاد بودن

با دُم مُرغُنِه بِشکِنایَن (bā dom morghoneh beshkenāyan): کنایه از خوشحالی زیاد

با دُمِش (کینِش) مُرغُنِه اِشکِندَه (bā domes morghone eskendah): با دم (کونش) تخم مرغ می شکند. (کنایه از خوش حالی)

با سِوات (bā sevāt): با سواد

با شوعور، فَهمیدَه (bā shur, fahmidah): با معرفت

با طَمطِراق، پُر طَمطِراق (bā tamterāgh , por tamterāgh): پر زرق و برق

با کَسی جوش نِدارنَه (bā kasi jush nedārnah): با کسی معاشرت ندارد

با کَلَّه، کَلَّه دار (bā kallah, kalalh dār): شخص با تدبیر و کاردان و فهیم

با کَلَه، واکَلَه (bā kalah, vākalah): کاردان

با کُمال (bā komāl): تربیّت شده

با گُدار (bā godār): با تدبر

با مسمّا (bā msmmā): با معنی

با مُسَمّایَه (bā mosammāyah): با معنی است

با مسمّی (bā mosammā): با معنی

با هام (bā hām): با من

با هِدیرا (bā hedirā): با هم

با هَم دیئَر (bā ham diar): با هم

با وی (bā uy): با او

باب (bāb): متداول، رسم، مناسب

باب بَوِه (bāb baveh): مرسوم شد، متداول گشت

باب بَویئَن (bāb bavian): مرسوم و معمول شدن

بابِ دَندون (bābe dandun): باب طبع، مناسب حال، باب طبع

بابا (bābā): واژه ای برای صدا زدن پدر بزرگ (بابَلی = بابا عَلی)

بابا حاجی، بابا مَشدی، گَتین بابا، گَت بابا (bābā hāji, bābā mashdi, gatin bābā, gat bābā): بابا بزرگ

بابا شَمَل (bābā shamal): شخص جاهل و گردن کلفت

بابا مَشدی (bābā masdi): عبارتی برای صدا کردن پدر بزرگ، پدر بزرگی که به مشهد رفته است.

بابا، پیئَر (bābā, piar): بابا

باباقُری (bābāghori): کوری چشم به صورتی که مردمک آن سفید و بیرون آمده باشد

بابایی (bābāyi): زن مطیع پدر

بابَر (باوِر) (bābar): باور

بابِل (bābel): بابُل

بابِلی (bābeli): بابلی

بابوئَک (bābuak): گل بید مشک

بات (bat): با تو

باج (bāj): رشوه

باجِ سیبیل (bāje sibil): باج سبیل، رشوه ی اجباری که افراد قادر به زور می گرفتند

باجی، دَدَه، خواخِر (bāji, dadah, khākher): آبجی

باخار، بِخار (bākhār, bekhār): بخار

باخد (bākhd): باخت

باخی، بَقیَّه (bakhi): باقی، بقیه، دیگران

باد (bād): مواردی از بیماری عصبی

باد (bād): نخوت

باد (bād): ورم، تکبّر، غرور

باد اوشتَن (bād ushtan): گرفتگی سیاه رگ

باد اوشتَن، باد هوشتَن (bād ushtan, bād hushtan): چاییدن اعضای بدن به خصوص کمر

باد بادَگ (bād bādak): باد بادک

باد بَخوردَه (bād bakhurdah): خشک شد (پارچه)

باد بِدائَن (bād bedā an): باد دادن

باد بِدائَن (bād bedāan): باختن

باد بَزَه (bād bazah): باد زده

باد بزوئَن (bād bazuan): باد زدن

باد بَکُردَن (bād bakordan): ورم کردن، تکبّر و غرور نشان دادن

باد بَکُردَن، قُپَّه دیرگاموئَن (bād bakordan, ghoppah dirgāmuan): ورم کردن

باد بَکُردَن، قیافِه بَیتَن (bād bakordan, ghyāfeh baytan):  قیافه گرفتن، غرور و نخوت نشان دادن

باد بیاردَه (bād biārdah): باد آورده، باد کرده، متورّم شده

باد دار (bād dār): شخص متکبّر و خود خواه

باد دار (bād dār): ورم یا اماس کرده، چاق

باد دار وِنی، باد دار (bād dār veni, bād dār): متکبّر

باد داشتَن (bād dāshtan): تکبْر داشتن

باد دَکُردَن (bād dakordan): داخل چیزی باد کردن، قیافه گرفتن، تکبّر ورزیدن، پُز دادن، غرور نشان دادن، تکبُّر نشان دادن، توپ و امثالهم را باد کردن

باد زَن (bādzan): بادبزن

بادِ سُرخ (bade sorkh): نوعی بیماری پوستی که صورت ورم می کند.

باد کردن (bad kordan): تکبر به خرج دادن

باد کُردَن، دَسی سَر بَمونِسَن (bād kordan, das sar bamunesan):به فروش نرفتن کالا

باد کَش (bād kash): شاخه های آخرین که حجامت گر با مرض را از عضو بیمار بیرون می کشد.

باد کَلَش دَرَه، کَلَش باد دارنَه (bād kalash darah, kalash bād dārnah): کبر و خودخواهی دارد

باد کَلَّشی دِلِه دَرَه (bād kalalsh deleh darah): غرور داشتن

باد گَلی، آروغ (bād gali, ārugh): باد گلو

باد هاکُردَن (bād hākordan): بادکردن، ورم کردن، اصطلاحا احساس غرور کردن

باد هِدائَن، باد بِدائَن (bād hedāan): باد دادن

باد هو (bāde hu): گردش یا حرکت باد

بادِ هِوا (bāde hevā): کنایه از پوچ و بی معنی

بادِ هِوایَه (bāde hevāyah): کنایه از پوچ و بی معنی بودن است

باد و بود (bād o bud): غرور و لاف

باداباد (bādābād): اصطلاحی است به معنی عدم اهمیّت و توکّل و تسلیم

باداباد (bādābād): به معنای عدم اهمیت و توکل و تسلیم

بادکَش (badkash): بادکش

بادکِش (bādkesh): شاخ گاو که جهت حجامت مورد استفاده قرار می گیرد.

بادکُنَک (bādkonak): مثّانه ی گوسفند، بادکنک

بادِم (bādem): بادام

بادُمَک، بادامَک (bādomak, bādāmak): چرک و باد کردن دندان

بادِنجون (bādenjun): بادمجان

بادوم (bādom): یادام

بادیَه (bādiah): ظرف بزرگ مسی که در آن شیر و ماست و امثالم را ریزن، کاسه ی بزرگ

بار (bār): جو و گندمی که در آسیاب باید آرد شود.

بار (bār): درشتی و ناصافی زبان در هنگام بیماری

بار (bār): میوه، ثمر، محصول

بار (bār): هر آن چیزی که بر دوش چهارپایان گذارند.

بار آکُردَن (bār ākordan): حرف زشت به کسی زدن

بار اِموئَن (bār emuan): تربیت شدن، پرورش یافتن

بار اِنداز (bār endāz): جایی که بار را پیاده کنند

بار بَزَه (bār bazah): قسمتی از کالا که در راه و حین انتقال خراب شده باشد.

بار بَندی (bār bandi): بستن بار و بردن از جایی به جای دیگر، بار و بنه

بار بیاردَن (bār biārdan): بار آوردن، پروردن

بار بَیتَن (bār baytan): بار گرفتن، شروع به کار کردن

بار بیمو، آمُختِه بَوِه (bār bimu, āmokhteh baveh): عادت کرد

بار بیموئَن، تَربیَت بَویئَن (bār bmuan, tarbat bavan): بار آمدن، پرورش یافتن

بار بینگوئَن (bār binguan): بارانداختن

بار داشتَن، زِوون یار داشتَن (bār dāshtan, zevun yār dāshtan): نشانه ی بیماری در زبان

بار دَرِنگوئَن (bāt darenguan): گندم یا جو را جهت آرد شدن در آسیاب ریختن

بار دَرَه (bār darah): غذا روی چراغ مشغول پختن است.

بار دَویئَن (bār davian): گرم شدن آب روی چراغ، پخته شدن غذا روی چراغ

بارِ کَج به منزِل نَرِسنَه (bāre kaj be mnzel naresnah): کنایه از بی ثمر بودن امر نادرست

بار کُردَن (bār kordan): حرف زشتی به کسی زدن، مهیا کردن آب یا غذا روی چراغ، بار بر دوش حیوانات نهادن

بار کَشی (bār kashi): حمل کالا از جایی به جای دیگر

بار مایَه (bār māyah): دست مایه ای که با آن بار خرند

بار هِدائَن (bār hedā an): بارآمدن، تربیت شدن

بار و بَندیل (bār o bandil): لوازم و اسبابی که با خود هنگام جایجایی می برند

بار و بُنَه (bār o bonah): اسباب و وسایل سفر

بار(bār):  زبان بار دار

بار، آمُخت (bār, āmokht): عادت

بار، چِنِش(bār, chenesh):  دفعه

باراوردَن (bār urdan): بارآوردن، تربیت کردن

باربر (bārbar): حمال

باربَند (bār band): ریسمانی که با آن بار را ببندند.

باربَندیل (bār bandil): اثاث منزل بسته شده برای مسافرت

باربیمو (bārbimu): آموخت، تربیت شد، غذا پخته شد

بارجومَه (bār jumah): پارچه ی بارگیری

بارِد (bāred): وارد، آگاه

بارِد بَوِه (bāred baveh): وارد شد.

بارِدَه، وارِدَه (bāredah, vāredah): وارد است

بارِدی (bāredi): واردی

بارکِشی (bārkesh): حمل کالا از جایی به جای دیگر

بارمایَه (bārmayah): پولی که با آن بار می خرند

بارنومَه ‌(bārnumah): بارنامه، فهرست کالا و ریز قیمت آن

بارِهَنگ (bārehang): نام گیاهی دارویی

بارو بَندیل (bār o bandil): بارو بنه، لوازم و اسبابی که با خود حمل کنند.

باریکَک (bārikak): هر چیز باریک

باریکَلا، ماشالا (bārkalā, māshālā): آفرین

باریکَه، تَنگَه (bārkah, tangah): جای تنگ

باز خاس، سُوال و جِواب (bāz khās, soāl o jevāb): پرس و جو

باز خواس (baz khās): باز خواست

باز و خواس کُردَن (bāz o khuās kordan): سوال و جواب کردن

بازار (bāzār): محل داد و ستد

بازپِرس (bāz pers): بازپرس

بازخواست، بازخواس (bāzkhuāst, bāzkhuās): پرس و جو، بازخواست

بازداشگاه (bāzdāshgāh): بازداشتگاه

بازرَس (bāzras): بازرس

بازنِشَسد (bāzneshasd): بازنشت

بازنِشَسدَه (bāzneshasdah): بازنشسته

باسکو (basku): باسکول

باسِوات (basevāt): باسواد

باش (bash): با او

باش (bāsh): بمان

باشون (bashun): با آن ها

باطِل هاکُردَن (batel hakordan): باطل کردن

باغ پُشت، باغ پُشد (bagh posht): نام محلی در میگون، باغ پشتی

باغ سَر (bāghsar): سر باغ

باغبون (baghbun): باغبان

باغبونی (baghbuni): باغبانی

باغَک، کوشکِه باغ (bāghak, kushkeh bāgh): باغ کوچک

باغی دِلَه (bāgh delah): توی باغ

بافور (bāfur): وافور

باقالی (bāghāli): باقلا

باقی دیئَر (bāghi diar): باقیمانده

باک(bāk):  ترس

باکی نی (bāki ni): ترسی نیست.

بال (bāl): بال پرندگان

بال (bāl): دست، بازو، آرنج

بال اوسِّین (bal ussin): آستین اضافه ای که زنان برای محافظت دستشان هنگام پختن نان به دست می کردند.

بال اوسّین (bāl ussin): روکش آستین برای پخت نان

بال بال بَزوئَن (bāl bāl bazuan): اشتیاق فراوان داشتن

بال بَزوئَن، بال بال بَزوئَن (bāl bazuan, bāl bāl bazuan): پر زدن

بال پیچ (bāl pich): آن چه که در موقع چیدن بوته های خاردار به دست می کردند.

بال خُنَه (bāl khonah): بالا خانه، انبارکاه و علوفه زمستانی

بال کین، کین بال (bāl kin, kin bāl): آرنج

بالا اوردَن (bālā urdan): استفراغ کردن

بالا بَکِشیئَن (bālā bakeshian) : بالا کشیدن

بالا بیاردَن، هُق بَزوئَن (bālā byārdan, hogh bazuan): استفراغ کردن

بالا پایین گِرِسَّن (bālā pāyin geressan): گرفتار حالت اسهال و استفراغ و تهوّع شدن

بالا پایین گِرِسَّن(bālā pāyin geressan): گرفتار حالت اسهال و استفراغ شد.

بالا پوش (bālā push): آن چه روی پیراهن پوشند

بالا غِیرتَن (bālā gheyratan): از روی مردانگی، از روی غیرت

بالا مَحَل (bālā mahal): نام یکی از چهار محل مسکونی بومی میگون

بالاپوش (bālāpush): پوشش شب همچون پتو و لحاف

بالّام بالّام، گَتَه گَتَه (bāllām bāllām, gatah gatah): بزرگ بزرگ

بالّام بالّامَه، بالّامَه بالّامَه (bāllam bāllamah): بزرگِ بزرگ

بالّامَه (bāllāmah): بزرگ

بالّامِه روز (ballameh ruz): روز بلند

بالّامِه شو (bāllāmeh shu): در تمامی  شب، شب بلند

بالانکارد (bālānkārd): برانکارد

بالخُنَه (balkhonah): طبقه ای روی طبقه ی دیکر، طبقه ی بالا، انبار کاه و علوفه ی زمستانی

بالِش، بالِشم (bālesh): بالشت، زیر سری، متکا

بالِشتَک (bāleshtak): بالش کوچک، زیر ستونی خانه

بالَنگو (bālangu): بلند گو

بام (bām): با من

بام بَزوئَن (bām bazuan): مشت زدن

بامب، بام (bāmb): مشت

بامبول (bāmbul): تزویر، نادرستی، حقّه

بامبول دِرگا اوردَن (bāmbul dergā urdan): دبه درآوردن، ریا کردن، کلک زدن،اطوار درآوردن

بامبولی (bāmbuli): دو رویی

بامِشی ( bāmeshi): گربه

بامِشی دی دِمالِش می یو نَزِندَه (bāmeshi di demālesh miyu nazendah): کنایه از فردی که کسی به وی اعتنا نمی کند و به خصوص برای دختری که هیچ خاستگاری ندارد

بامِشی رِ بوتِنِه اَنِت دِوایَه چال هاکُردِش (bāmeshi re buteneh anet devāyah chāl hākordesh): کنایه از خساست

بامِشی رو (bāmeshi ru): مجرای باریک

بامِشی کُتَه (bameshi kotah): توله ی گربه

بامِشی وَچَه (bāmeshi vachah): توله ی گربه

بامون (bāmun): با ما

بانو، خانِم (bānu, khānem): زن

بانی (bāni): باعث، مسبّب، مقصّر

باهار بَوِه، باهار بَوِیَه (bāhār baveh, bāhār baveyah): بهار شد

باهار دَسِری (bāhār daseri): بهار گونه

باهار سَر، باهار سَری (bāhār sar, bāhār sar): فصل بهار

باهارَه (bāhārah): مربوط به فصل بهار

باهاری (bāhāri): بهاری

باهاری خونِش (bāhāri khunesh): آواز بهاری

باهاری، با آری (bāhāri): بهاری

باوا (bāvā): بابا

باوَر نَکُردَنیئَه (bāvar nakordaniah): بعیده

باویشتا (bāvishtā): با این که، علیرغم این که

باویشتا بوتِمِش (buyshtā butemesh): با این که گفتمش

باویشتا مُصِر بِیمَه (buyshtā moser beymah): با این که تاکید کردمباهار (bāhār): بهار

بایِث (bāyes): باعث، مسبب

بِباختَن، اَدَس هِدائَن، بِه باد بِدائَن (bebākhtan, adas hedāan): باختن

بِبازیئَن (bebāzan): باختن

بِبَخشیئَن (bebakhshian): بخشیدن

بَبِرِس (baberes): برنده

بَبری (babri): نامی برای سگ، مانند ببر

بَبو، خِرِف، گول، پَخمَه (babu, kheref, gul, pakhmah): خرفت، بی عرضه

بِپّا (beppā): جاسوس، مراقب، نگهبان

بِپّا، قَرولچی، کِشیکچی، نِگَهبون (beppā, gharulchi, keshikchi, negahbun):  نگهبان

بِپّا دَرِنگوئَن (beppā darenguan): پاسدار گذاشتن

بِپاکُردَن (bepākordan): برپاکردن

بِپاّیِسَّن (bepāyessan): پاییدن، مراقب بودن

بَپِت (bapet) پخته، کاردان و با تجربه، (این واژه برای پختن غذا، آدم باتجربه و آدم مسن بکار می رود.) بستگی به نوع جمله دارد.

بَپِتِ غِذا (bapete ghezā): غذای پخته شده

بَپِت، بَپِتِ آدِم (bapet, bapete ādem): کاردان

بَپِت، بَرِسی (bapet, baresi): پخته

بَپِت، بَریشت (bapet, barsht): فرد رشد یافته و پخته

بَپِتَن (bapetan): پختن

بَپِتَن، بَرِسیئَن (bapetan, baresian): پخته شدن

بَپِتَه (bapetah): پخته شد

بَپِتی، بَپِتِ سِنی (bapeti, bapete seni): بزرگ سالی

بَپِج (bapej): بپز

بَپِّر (bapper): بپَر

بَپِّراندَن (bapperāndan): پراندن

بَپِرِسّیَن (baperessian): پرستش کردن

بَپِرِسِمَه (baperesemah): پریدم

بَپِّرِسَّن (bapperessan): پریدن

بَپِرِسَن، بِه دیئَرون بَپِرِسَن (baperesan): به دیگران حمله یایورش بردن

بَپُرسیبَن، سوال کُردَن، خَوَر بَیتَن (baporsiban, suāl kordan, khavar baytan): پرسیدن

بَپِرِسیئَن (bapersian): پرستش کردن

بَپُرسیئَن، جِس آکُردَن، خَوَر گیتَن (baporsian, jes ākordan, khavar gitan): خبر گرفتن

بَپِّرکا:  (bapperekā)پریدن به این طرف و آن طرف، بالا و پایین پریدن

بِپَسَندیئَن، خوش بیموئَن (bepasandian, khush bimuan): پسندیدن

بَپِلاس (bapelās): پلاسیده

بَپِلاسِ آدِم (bapelāse ādem): شخص بی حال و بی رمق

بَپِلاس بَوِه (bapelās baveh): پلاسیده شد

بَپِلاسیئَن (bapelāsian): پلاسیدن

بِپِلاشیئَن (bepelāshian): تاباندن و چلاندن پارچه ی خیس و بیرون کردن آب آن، فشار دادن

بَپِلِک (bapelek): بیهوده را برو

بَپِلِکِسَّن (bapelekessan): پِلِکیدَن، بی هدف راه رفتن

بَپوسّیئَن (bapussian): پوسیدن

بَپِّی (bappey): کشیک بده، گوش به زنگ باش

بَپِّی دَویئَن (bapep davian): گوش به زنگ بودن

بَپیچاندِنائَن (bapichandenāan): پیچاندن

بَپیس (bapis): پوسیده

بَپِیِسَن، دیاردِه هاکُردَن (bapeyesan):  پاییدن، سرک کشیدن، کشیک دادن، مراقب بودن، مواظب بودن، گوش به زنگ بودن

بَپِیِسَن، قَرِوول بِدائَن (bapeyesan, gharevul bedāan): نگهبانی دادن

بَپِیِسَّن، کَشیک بِدائَن (bapeyesasn, kashik bedāan): مراقبت کردن

بَپِیِسَه (bapeyesah): پایید

بَپیش بَوِه (bapish baveh): پوشیده شد

بِت (bet): به تو

بِت خُنَه (bet khonah): بت خانه

بِتارشی (betārshi): تراشیده

بِتارشی بَوِه، بِتاشی بَوِه، قاق گِرِسَّه (betārsh baveh, betāsh baveh, ghāgh geresash): لاغر شد

بِتارینَه (betārnah): تاراندند

بِتاریئَن (betāran): تاراندن

بِتاز (betāz): تاخت برو

بِتاز بوئِر (betāz buer): تاخت برو

بِتازِسَن (betāzesan): تاختن

بِتاشی بَوِه (betāshi baveh): تراشیده شد.

بِتاشیمَه (betāshimah): تراشیدم

بِتَپِسَّن (betapessan): تپیدن

بِتِراشی بَوِیَه (beterāshi baveyah): تراشیده شد.

بِتِراشی، بِتاشی (beterāsh, betāsh): لاغر

بِتِراشی، تَرکَه (beterāshi, tarkah): شخص لاغر و باریک

بِتِراشیئَن، آج بَزوئَن (beterāshian, āj bazuan): تراشیدن

بَتِرساندِنیئَن، تَرس هِدائَن (batersāndenian): ترساندن

بَتِرسیئَن (batersian): ترسیدن

بَتِرکاندَن (baterkāndan): ترکاندن

بَتِرکاندِنیئَن (baterkāndenian): ترکاندن

بَتِرکِسَّن (baterkessan): ترکیدن

بَتِرکِسَن عُقدَه (baterkesan oghdah): ترکیدن عقده

بَتِرکی (baterki): تَرکیده

بِتِمَرگ (betemarg): آرام بگیر (بی ادبانه)، بنشین (بی ادبانه)

بِتَنِسَّن (betanesasn): تنیدن نخ

بُته (botah): بوته

بُتُه ای بِن عَمَل بیموئَن، بی بُتَه (botoh i ben amal bimuan, bi botah): کنایه از بی کسی و تنها بودن

بُتِه بِن (boteh ben): زیر بوته

بِتوپِّسَّن (betuppessan): توپیدن

بَتون (batun): توان

بِتون (betun): به شما

بَتوندِنَه (batundenah): می توانند

بَتوندی (batundi): مجازی

بَتوندی؟ (batundi?): می توانی؟

بَتونِستن (batunestan): توانستن

بَتونِسَّن (batunessan): توانستن

بَتونِسَّن، بَر بیموئَن (batunesasn, bar bimuan): بر عهده آمدن

بَتونِسّی (batunessi): می توانستی

بَتونِسّی؟ (batunessi?): توانستی؟

بَتوئِسَّن (batuesasn): ریسیدن

بِتیمبَه (betimbah): شکمبه، شکم

بِجا بیاردَن (bejā biārdan): بجا آوردن

بِجُنبِستَن (bejonbestan): جنبیدن

بِجُنبِسَن،‌تِکون بَخوردَن (bejonbesan,tekun bakhurdan): جنبیدن

بَجِنگِستن (bajengestan): جنگیدن

بِجَنگِسَّن (bejangessan): جنگیدن

بَجو (baju): بجو، بجوی

بَجِوِستَن (bajustan): جویدن

بَجوستَن، بَجوئِسَّن (bajustan, bajuesasn):  جویدن

بَجوشاندَن (bajushāndan): جوش دادن

بَجوشون (bajushun): جوش بده

بَجوئِسَّن (bajuessan): جویدن

بَجوئِسَن مَسِگی (bajuesan maseg): جویدن آدامس

بِچا (bechā): سرد، خنک شد، سردش شد

بِچا او (bechā u): آب سرد

بِچاپِّس بَوِه: (bechappes baveh) چاپیده شد.

بِچاپِسَّن، چَپو (bechāpesasn, chapu): چاپیدن

بِچاپِّسِّنَه (bechappessenah): چاپیدند.

بِچاپِّیَه (bechāppiah): چاپید.

بِچاّرِسَّن (bechchāressan): چراندن

بِچائِسَن (bechāesan): چاییدن

بِچایَه، یَخ بَکُردَه، آجیشِش کُردَه (bechāyah, yakh bakordah, ājishesh kordah): سردش شد

بِچاییئَن، یَخ بَکُردَن، آجیش هاکُردَن (bechāan, akh bakordan, ājsh hākordan): سرما خوردن

بَچِپاندِن (bachepānden): بچپان

بَچِّر (bachcher): بچر(امر به خوردن برای حیوانات)

بَچِّراندِن (bachcherānden): بچران

بَچِراندِن (bacherānden): بچران

بَچِّراندَن، بَچِّرانیئَن (bachechrāndan, bachechrānian):چراندن

بِچِراندِنیئَن (becherāndenian): چریدن

بَچِربِسَّن (becharbessab): چربیدن

بَچِرخ (bacherkh): بچرخ، چرخ بخور

بَچِرخاندَن (bacherkhandan): چرخاندن

بَچِرخِسَن، دوور بَزوئَن (bacherkhesan, dur bazuan): چرخیدن، چرخ خوردن

بَچِرخیئَن (bacherkhian): چرخیدن

بَچِّریئَن (bachcherian): چریدن

بِچَسبِس(bechasbes):  چسبیده

بِچَسبِسَه (bechasbesah): چسبید

بِچَسبیئَن (bachesbian): چسبیدن

بَچِش (bachesh): بچش

بَچِشیئَن (bacheshian): چشیدن

بَچِفِسَّن (bachefessan): میک زدن

بِچِکاندَن (bachekāndan): چکاندن

بَچِکاندِنایَن (bachekāndenāyan): چکاندن

بِچِّلاندَن (bachelandan): چلاندن

بَچِّلاندِنائَن: (bachelāndenāan)چلاندن

بِچِلاندِنیئَن: (bechelāndenian) چلاندن

بَچوک، وَچوک، یال (bachuk, vachuk, yāl): بچّه ی کوچک

بَچینِسَن (bachinesan): چیدن

بَچِیَه (bacheyah): چشید، چید

بَچیئَن، دورو کُردَن (bachian, duru kordan): درو کردن محصولات

بَحر (bahr): حفظ

بَحر هاکُردَن (bahr hākordan): حفظ کردن

بَحری؟ (bahri?): از حفظ هستی؟

بِخار (bekhār): بخار

بِخاسَّن (bekhāsasn): خواستن

بَخت (bakht): اِقبال

بَخت، ثِروَت (bakht, servat): اقبال

بَختَک سَر کَتَن(bakhtak sar katan,):  کنایه از احساس خفگی ناشی از بد خوابی و مسمومیت گازی

بَختَک، بَخدَک (bakhtak): هیکل خیالی سنگین که در خواب بر روی سینه ی آدم ها می افتد

بَختَه (bakhtah): بز پیش قراول گله، بز نر اخته شده

بَخد (bakhd): بخت

بَخِر (bakher): بخر

بِخَر (brkhar): خریدار

بِخَر نیئی (bekhar niei): خریدار نیستی

بِخِراش (bekherāsh): بخراش

بَخِراشاندِنائَن (bakherāshandenāan):

خاراندن

بَخُردَن، سَر بَکِشیئَن، نوش هاکُردَن (bakhordan, sar bakeshian, nush hākordan): نوشیدن

بَخُرَم (bakhoram): بخورم

بَخِرِنین (bakherinin): بخرید

بِخَرَه (bekharah): خریدار است

بَخِری بَوِه (bakheri baveh): خریداری شد

بَخِریئَن (bakherian): خریدن

بَخشِش، مَذِرَت (bakhshesh, mazerat):  پوزش

بَخُشکاندِن (bakhoshkānden): بخشکان

بِخُشکاندِنَن (bekhoshkāndenan): خشک کردن

بَخُشکانَم (bakhoshkānam): بخشکانم

بَخُشکانین (bakhoshkānin):  خشک کردن

بِخُشکیئَن (bekhoshkian): خشک شدن

بِخُشکیئَه (bekhoshkiah): خشک شد، لاغر گردید

بُخل (bokhl): دشمنی

بُخل دارنَه (bokhl dārnah): دشمنی دارد

بَخِنِسَّن (bakhenessan): خندیدن

بِخَنِّسی (bekhanensi): خندیدی؟

بِخواستَن(bekhāstan): خواستن

بِخواسَّ (bekhāssan): خواستن، طلبیدن، به حضور طلبیدن، تقاضا

بِخواهی نِخواهی (bekhuāhi nekhuāhi): خواهی و نخواهی

بَخور نَمیر (bakhor namir): بخور و نمیر، حداقل غذایی که فرد را زنده نگه می دارد.

بَخوردَن، صَرف هاکُردَن (bakhurdan, sarf hākordan): خوردن

بَخوردَنی (bakhordani): خوردنی

بَخوردِنی (bakhurdeni): خوردید

بَخوردَنی نیئَه (bakhordani niah): قابل خوردن نیست

بَخُوردَنیئَه (bakhordaniah): خوردنی است

بَخوردَه (bakhordah): خورده است

بَخورد (bakhordi): خوردی (هم پرسشی و هم غیر پرسشی)

بَخوشت (bakhusht): خشکیده، پلاسیده، خشک، شخص لاغر و نحیف

بَخوشتَه (bakhushtah): لاغر و ضعیف شد

بَخوشد بَویئَن (bakhushd bavian): لاغر شدن، پلاسیدن

بَخوشد، بَپِلاس (bakhushd, bapelās): میوه ی پلاسیده

بَخون (bakhun): بخوان

بَخونِس (bakhunes): دعوت شده

بَخونِسَّن (bakhunessan): خواندن

بَخیَه (bakhiah): بخیه

بَخیئَه بَزوئَن (bakhah bazuan): بخیه زدن

بَد (bad): بد

بَد اَدا (bad adā): بد رفتار، بد اخلاق، بد اطفار

بَد آدِمَه (bad ādemah): آدم بدی است

بَد اِموئَن (bad emuan): بد آمدن

بَد بَدِ کار، کارِ بَد (bad bade kār, kāre bad): فحشا

بَد بَدِ کاری (bad bade kāri): هرزگی

بَد بِدِه، بَد مُعامِلَه (bad bedeh, bad moāmelah): بد حساب

بَد بُگذُشتَن (bad bogzoshtan): سخت گذشتن

بَد بیاردَن (bad biardan): بد آوردن

بَد بیاری (bad byuri): بد بیاری

بَد بیموئَن (bad bmuan): بد آمدن

بَد بین، شَک دار (bad bin- shak dār): شخص بد بین و بی اعتماد

بَد تَرکیب (bad tarkib): شخص بد ریخت و بد قواره و زشت

بَد جِنس (bad jens): پست

بَد حال (bad hāl): بیمار، ناتوان

بَد حِساب(bad hesāb): بد معامله

بَد خُلق (bad kholgh): بد خلق

بَد خو (bad khu): عادت بد

بَد خور (bad khur): آن که غذای بد و نامناسب می خورد

بد خویی هاکُردَن، بَد رَگی نوشون هِدائَن (bad khuyi hākordan, bad ragi nushun hedāan): عادت بد نشان دادن

بَد دَک و پوز، بَد ریخت (bad dak u  puz, bad rikht): بد قیافه

بَد دِل (bad del): بد ذات، بد جنس، حسود، وسواسی

بَد دِماغ (bad demāgh): بد خو

بَد دِه (bad deh): بد حساب

بَد دُهُن (bad dohon): بد دهان

بَد دیار (bad diyār): قیافه و شکل بد

بَد ذات، بَد جِنس (bad zāt, bad jens): شخص پست و موذی و مزاحم

بَد رَگ (bad rag): بد خو، عصبی

بَدِ رَگ دارنَه (bade rag dārnah): عصبی است

بَدِ روز (bade ruz): روز بعد

بَد روزیئَه (bad ruziah): روز بدی است

بَد زِوون (bad zevun): بَد زبان

بَد سو (bad su): بد سرشت

بَد سو، خَمیرَه فاسِد (bad su,  khamirah fāsed): بد طینت

بَد سولوک (bad suluk): بد قلق

بَد شِکل و قیافَه، شِکِل نِدار (bad shekl u ghiāfah, shekel nedār): بد ریخت

بَد شوگوم (bad shugum): آدم نحس،بَد فال

بَد فال بیئَن (bad fāl bian): نحس بودن

بَد قَدَم (bad ghadam): نا مبارک

بَد قِلِق (bad ghelegh): شخص بهانه گیر و بد خو

بَد قولی (bad ghul): عهد شکنی

بَد قولی هاکُردَن (bad gholi hākordan): زیر قول زدن

بَد کارَه، اون کارَه (bad kārah, un kārah): هرزه، فرد عصمت فروش و ولگرد

بَد گُذِرنَه، سَخت گُذِرنَه (bad gozernah, sakht gozernah): سخت می گذرد

بَد گِرِسَن حال (bad geresan hāl): بد حال شدن

بَد گِل (bad gel): زشت

بَد گُومون (bad gomun): بد گمان

بَد مامِلَه (bad māmelah): مردی که آلت تناسلی بزرگ دارد

بَد مِزَه (bad mezah): بد طعم

بَد نوم (bad num): بد نام

بَد نوم بَویئَن (bad num bavian): رسوا شدن

بَد نومی (bad numi): بد نامی

بَد نومی دارنَه (bad numi dārnah): بد نامی دارد، بد است، زشت است

بَد نومی، بی آبِرویی (bad num, b āberu): رسوایی

بَد هِیبَت (bad heybat): بد ریخت، زشت، بد قواره

بَد و بِزّیاری مَردوم دَکِتی (bad o bezziari mardum daketi): مردم از تو هم بدشان می آید و هم متنفّرند.

بَد و بیراه (bad o birah): حرف زشت

بد، زِشد (bad, zeshd): ناشایست

بَدا (badā): بعد ها

بَداً اِیمَه، بَعدِش اِیمَه، اون مِسون اِیمَه، اون باردی اِیمَه (badan eymah,badesh eymah, un mesun eymah, un bārdi eymah): بعداً می آیم

بِدار (bedār): داشته باش

بِدارِت (bedāret): نگهدارت باشد

بَدبَدَه، وَردَه (badbadah, vardah): بلدرچین

بَدتَر بَوِه (badtar baveh): بدتر شد

بَدتَر نَکُنِش (badtar nakonesh): بدتر نکنش

بَدجِنس، کَنَه (badjens, kanah): مزاحم

بِدِرِسَّن (bederesasn): دریدن و پاره کردن و جدا کردن

بَدَزین (badazin): بعد از این

بَدُزّیئن (badozzian): دزدیدن

بَدُزّیئَن، کِش بوردَن، بالا بَکِشیئَن، بِقاپِسَّن (badozzian, kesh burdan, bālā bakeshian, beghāpesasn): دزدیدن

بَدِش (badesh): بعداً

بَدِش اِیمَه (badesh eymah): در آینده می آیم

بَدِش چی (badesh chi): بعداً چه شد

بَدِش دی، بَدِش (badesh di, badesh): سپس

بَدِش نَکُنِش (badesh nakonesh): بی سبب متهمش نکن

بَدگذِرنَه (bad gozernah): بد می گذرد

بَدَل، بَدَلی (badal, badali): عوضی، عوض شده، جنس بد

بَدَلیئَه (badaliah): بدلی است

بِدَمِسَّن (bedamessan): دمیدن

بَدَنتَه کِرم هانینِه (badantah kerm hānineh): بدنت کرم بزند

بَدِنَه (badenah): بدنه، رویهی دیوار و امثالهم

بَدِنَه، روکِش (badenah, rukesh): رویه

بَدنوم، بَد آوازَه (badnum, bad āvāzah): رسوا

بَدنومی (bad numi): بدنامی

بَدَه (badah): بد است

بَدِه بَویئَن (badeh bavyian): بی سبب به بدی متهم شدن

بَدَه گِرِسَّن (badah geressan): بد شدن، بی سبب متّهم شدن

بَدَه، خوبیَت نِدارنَه (badah, khubiyat nedārnah): زشت است

بِدِهی، دِین (bedeh, deyn): بدهکاری

بَدو (badu): بدو

بَدوج (baduj): بدوز

بَدوشیَن (badushin): دوشیدن

بَدوئِسَّن (baduessan): دویدن

بَدی (badi): دیدی، بدی(هم پرسشی و هم غیر پرسشی)

بَدی ای (badi e): دیدی (هم پرسشی و هم غیر پرسشی)

بَدی بَوِه (badi baveh): دیده شد

بَدی بیمومَه (badi bimumah): دیدی آمدم.

بَدی بِیی؟ (badi beyi): دیده بودی؟

بَدی خیط بَوی (badi khit bavi): دیدی آبرویت رفت

بَدی نِدارنَه، بَد نیئَه (badi nedārnah, bad niah): بد نیست

بِدِیکار (bedeykār): بدهکار

بَدیئَن (badian): دیدن

بَدیئَنِ هَم (badiane ham): دیدن هم

بَدیئَن، سِیر کُردَن (badian, seyr kordan): تماشا کردن

بَدیئَن، هارشیئَن، تِماشا کُردَن (badian, hārshian, temāshā kordan): دیدن

بَدیئَنی (badiani): دیدنی

بَر (bar): به

بُرُ (boro): کاری

بَر اِینَه (bar eynah): می تواند، از عهده ی کاری بر آمدن

بَر بَخوردَن (bar bakhurdan): کنایه از ناراحت شدن

بُرُ بُرُ داشتَن (boro boro dāshtan): رفت و آمد زیاد

بِر بِر هارشیئَن (ber ber hārshian): خیره نگاه کردن

بُر بُر، بُرو بُرو (bor bor, boru boru): رفت و آمد زیاد

بَر بیمو (bar bimu): توانست

بَر بیموئَن (bar bimuan):  توانایی داشتن، ناراحت شدن

بَر رَگ، جوشی، بَد خو (bar rag, jush, bad khu): عصبی

بَر عَسک (bar ask): بر عکس

بَر مِن کورس دَوِسا (bar men kurs davesā): به من حمله کرد

بَر نینَه (barninah): از عهده ی کاری بر نیامدن

بِرا (berā): بیا

بَرات گِرِسَّن (barāt geressan): الهام شدن از غیب (بِه دِلَم بَرات بَوِه: به دلم الهام شد

بَرات: (barāt) برات، (بِه دِلَم بَرات بَوِه = به من الهام شد)

بِرار  خوندَه (berār  khundah): برادر خوانده

بِرار (berār): برادر

بِرار خواخِر (berār khuākher): برادر و خواهر

بِرار خواخِری (berār khākheri): برادر خواهری

بِرار خوندَه (berār khundah): برادر خوانده، دوست صمیمی، برادر انتخابی

بِرار زا (berārzā): برادر زاده

بِرار زام نیمو (berār zām nimu): برادر زاده ام نیامد

بِرار زائون (berār zāun): برادر زادگان

بِرار زِن (berārzen): زن برادر

بِرار کوشکَک (berār kushkak): برادر کوچک

بِرارِ کوشکَک تَر (berāre kushkak tar): برادر کوچک تر

بِرار کوشکین (berār kushkin): کوچکترین برادر

بِرار و خواخر (berār o khākher): برادر و خواهر

بِرار و خواخِری (berār u khuākheri): برادر و خواهری

بِرار، داش (berār, dāsh): برادر

بِرارون (berārun): برادران

بِرارونَه (berārunah): برادرانه

بِراری (berāri): برادری

بِراری هاکُردَن (berāri hākordan): همیاری کردن

بُراق (borāgh): حمله، خشمگین

بُراق بَویئَن (borāgh bavian): خشمگین شدن و حمله بردن

بُراق، جَری (borāgh, jar): عصبانی

بُراقِش کَم بَوِه (borāghesh kam baveh): خشمش کم شد

بِراندِن (berānden): بران

برآوُرد هاکُردَن (barāurd hākordan): سنجیدن

بَراِینَه (bareynah): از عهده ی کاری بر می آید.

بَرپاج (barpāj): سینی چوبی که برای پاک کردن و باد دادن برنج و حبوبات به کار می رفت

بُرجِ زَهرِ مار (borje zahre mār): شخص ترش رو و عبوس

بَرزَنگی، آدِم ِ سیاهِ بَرزَنگی (barzang,  ādeme siāhe barzangi): آدم سیاه و قوی هیکل

بَرزَنگی، سیاهِ بَرزَنگی (barzang, sāhe barzang): سیاه و قوی هیکل

بَرِساندَن (baresāndan): فرستادن

بِرِستَن (berestan): پشم یا پنبه را به نخ تبدیل کردن

بَرِسّی (baress): رسیده، میوه ی رسیده

بَرِسّیئَن (baressian): رسیدن، رسیدن میوه

بُرِش (boresh): عرضه و جربزه

بُرِش دار (boresh dār): با عرضه، دست و پا دار، عرضه دار، جُربُزه دار

بُرِش نِدارنَه (boresh nedārnah): جربزه ندارد

بِرِشت (beresht): نان آتش دیدهیا دو بار تنور

بِرِشتَه (bereshtah): برشته

بِرِشدَه (bereshdah): برشته

بِرِشدِه گِرِسَّن (bereshdeh geressan): برشته شدن

بَرفِستایَن (barfestāyan): فرستادن                                   

بَرقِ آسِمون، اَل بَزوئَنِ آسِمون (barghe āsemun, al bazuane āsemun): صاعقه

بَرقِ بَزِن (bargheh bazen): لامپ را روشن کن

بَرقَ بَکوش (bargha bakush): برق را خاموش کن

بَرق و بوروق (bargh o burugh): زرق برق ظاهری و بی اساس

بَرق، سو، نور، رووشِنایی (bargh, su,  nur, rushenāyi): روشنایی

بَرِقصِصَّن (baraghsessan): رقصیدن

بَرِقصیم (bareghsim): برقصیم

بَرِقصیمی (beraghsimi): رقص کردیم

بَرِقصیئَن (baraghsian): رقصیدن

بِرَقصیئَن، سِما بَکُردَن (baraghsan, semā bakordan): رقصیدن

بَرَقصیئَه (baraghsiah): رقصید

بَرقِه بَزِن (bargheh bazen): برق را روشن کن

بَرقی (barghi): با شتاب

بَرقی بوئِر (barghi buer): عجله کن برو

بَرقی بوئِر و بِرا (barghi buer u berā): زودی برو و بیا

بَرَک (barak): پارچه ای که از پشم شتر بافند و از خراسان آورند

بَرِک (barek): تراش بده

بَرِکَت (barekat): افزونی

بَرِکَتِ خِدا (barkade khedā): برکت خدا

بِرِکَد (berekad): برکت

بَرکَد گیتَن (barkad gitan): برکت کردن، افزونی یافتن

بَرکَر (barkar): دیگ بزرگ

بَرکَرَک (barkarak): دیگ کوچک

بَرِکِسَّن (barekesasn): تراشیدن

بَرگا، بَرگا سَر (bargā, bargā sar): گوسفند سرا، محل توقّف گوسفند در کوه برای دوشیدن شیرشان، جایی که گوسفندان شب ها آن جا می مانند و شیرشان دوشیده می شود

بَرگاه (bargāh): انشعاب مستقیم آب از نهر اصلی

بَرگاه، بَرگا سَر، پَل (bargāh, bargā sar, pal): جای استراحت روباز در تابستان برای گله های گوسفند

بَرگَه (bargah): برگ (کاغذ)

بَرگَه (bargah): زردآلو یا سایر میوه های خشک شده

بِرمَه (bermah ): گریه

بِرمِه اِنگوئَن (bermeh enguan): گریه انداختن

بِرمِه بَکُردَن (bermeh bakordan): گریه کردن

بِرمَه رِ سَر هِدا (bermah re sar hedā): زد زیر گریه

بِرمِه زاری، ضَج و مورَه (bermeh zāri, zaj u murah): شیون، گریه و زاری

بِرمِه کَتَن (bermeh katan): گریه افتادن

بِرمِه کُنون (bermeh konun): گریه کنان

بِرمِه هاکُردَن (bermeh hākordan): گریه کردن

بِرمَه، بِرمَه و زاری (bermah, bermah u zāri): گریه، گریه و زاری

بِرِنج، بِرِنج پولو (berenj, berenj pulu): غذای درست شده از برنج

بِرَنجِسَّن (beranjessan): رنجیدن، دل خوری

بِرَنجیئَن (beranjian): رنجیدن

بَرِندَه (barendah): برنده

بُرِّندَه (borrendah): بُرّنده

بَرَنگِ بی (barange bi): کنایه از بوی خوشی که فرد با عبور از جایی از خود باقی می گذارد

بَرنینَه(barninah): نمی تواند، از پسش بر نمی آید.

بَرَه ( barah): هواکش تنور

بَرَه (barah): محل انشعاب فرعی از نهر یا جوی آب اصلی، بریدگی که کنار جوی ایجاد کنند تا آب به باغ ها یا کرت ها برسد

بَرِه بَزِن(bareh bazen):  آب را به داخل کرت های زمین هدایت کن

بَرَهوت، قاقوروت (barahut, ghāghurut): خشک (سرزمین)

بُرو (boro): فعّال

بُرو بُرو (boro boro): تجمّل و عظمت، رفت آمد زیاد، میهمانی

بُرو بُرو (boro boro): جشن و سرور

برو برو داشتن، بوئِر بِرا داشتَن (boro boro dāshtn, buer berā dāshtan): میهمانی و رفت و آمد

بُرو بُرو داشدَن (boro boro dāshdan): برو بیا داشتن، نفوذ داشتن، رفت و آمد داشتن

بُرو بُرو راه اِنگوئَن (boro boro rāh enguan): جشن راه انداختن

بِروبِر(وِر و وِر) (ber o ber): نگاه خیره

بَروت (barut): فروخت

بَروتَن (barutan): فروختن

بَروَری (barvari): بربری (نان)

بُروز هِدائَن (boruz hedāan): افشا کردن

بُرونَم (borunam): برانم

بَروی بَوِه(baruy baveh): بریده شد

بَروی؟ (barvi?): بریدی؟

بَروی (barvi): بریده شده

بَرویج (barvij): برشته، برشته کن

بَرویئَن (barvian): بریدن

بَرویئَه (barviah): بُرید

بِری (beri): مدفوع، ریده، ریدی

بِری ای (berI i): مدفوع کردی

بِری بَوِیَه (beri baveyah): ریده شده است

بِری یَه (beriyah): ریده است

بَریت بَوِه (barit baveh): ریخته شد

بَریت (barit): ریخته

بَریتَن، دَرشاتَن، وولو کُردَن (baritan, darshātan, ulu kordan): ریختن

بَریج و دَرشات (barj u darshāt): بریز و بپاش

بِریشت (berisht): برشته، پخته

بِریشتِ آدِم (berishteh ādem): آدم با تجربه، آدم پخته

بَریشت، بَپِت (barisht, bapet): فرد پخته و کاردان و عاقل

بَریشتَن (barishtan): پشم و پنبه را به نخ تبدیل کردن، ریسیدن نخ

بَریشدَن (barishdan): ریسیدن پشم یا پنبه جهت تبدیل آن به نخ

بِریئَن (berian): ریدن

بِز (bez): بز

بِزِ پیه (beze pih): چربی بز

بِزِ می (beze mi): موی بز

بِزِ می رَسِن (beze mi rasen): ریسمان از موی بز

بِزا (bezā): زاییده

بِزا زَن (bezā zan): زائو

بِزا کاسَه (bezā kāsah): غذای مناسب برای زائو که کسان و نزدیکانش برای زائو تهیه می دیدند

بِزائَن، بِزایَن (bezāan, bezāyan): زاییدن

بُزباش (bozbāsh): نوعی آبگوشت

بِزِرگ زادَه (bezerg zādah): فرزند بزرگان

بِزِرگی (bezergi): بزرگی

بِزغالَک (bezghālak): تاول

بِزغالَه، چَپِش (bezghālah, chapesh): بزغاله

بُزقالَک (bozghālak): تاول

بَزَک (bazak): آرایش زنان

بِزَک نَمیر باهار اینَه غَمبُزَه با خیار اِینَه (bezak namir bāhār eynah ghambozah bā khiār eynah): کنایه از امید و وعده و وعید

بَزَک، عالی گارسُن (bazak, āli gārson): آرایش زنان

بِزما (bezmā): امتحان کن

بِزمایَن (bezmāyan): آزمودن، آزمایش کردن، امتحان کردن

بِزِمی (bezemi): موی بز

بَزِن (bazen): بزن، قوی، فرد پرخاشگر

بَزِن باهادُر، دَسِ بَزِن دار (bazen bāhādor, dase bazen dār): شخص دعوایی و یکّه بزن، دلاور و قوی

بَزِن، دَس بَزِن دار (bazen, das bazen dār): قوی

بَزِنَه (bazenah): بزن است، قوی است

بَزوئَن (bazuan): زدن

بِزّیار، بیزّیار (bezziār, beyzziār): بیزار

بِزّیاری (bezziāri): تنفر

بِزّیاری دَکِت (bezziāri daket): نفرت آمیز

بِزّیاری دَکِتَن (bezziyāri daketan): انزجار یافتن

بَس بِیئَن، وَسَه، بَسَه (bas bian, vasah, basah): بسنده

بَس لَسَک، لَس لَس (bas lasak, las las): یواش یواش

بِسات (besāt): ساخت

بِسات بَوِه (besāt baveh): ساخته شد

بِسات راه اِنگوئَن (besāt rāh engu): رسوایی راه انداختن

بِساتَن، خار هاکُردَن (besātan, khār hākordan): ساختن

بَساد (basād): بساط

بِساز نیئَه (besāz niah): سازگاری ندارد

بِساز، راضی (besāz, rāzi): قانع

بِساز، سَرآکُن، سَرکُن (besāz, sarākon, sarkon): فرد سازگار

بِساط (besāt): شرایط، امکانات، بساط

بَساطی بِه پا هاکُردَه کِه (basāti beh pā hākordah keh): رسوایی راه انداخت که

بِساوِستَن، بَسوئِسَّن (besāvestan): ساییدن

بِسپارِسَّن (bespāressan): سپردن، سفارش کردن

بِسپُردَن (bespordan): سفارش کردن

بِستِرِسَّن (besteressan): از سرما یخ بستن، یخ زدن روغن

بِسدَری، بَسدَری، بَسَری، زَمین گیر (besdari, basdari, zamin gir): بستری

بَسدَنی (basdani): بستنی

بِسِرِسَن (beseresan): از سرما یخ زدن مایعات روغنی

بِسِّرِسَّه (besesresash): ماسیده شد

بِسِّرِسَّه (besseressah): ماسید، یخ زد

بِسِرییَن (beserian): ماسیدن

بِسِرّیئَن (beserrian): ماسیدن

بِسّریئَه (bessrah): ماسید

بُسکِ باد (boske bād): بکسباد، در جا چرخیدن چرخ اتوموبیل بدون این که موجب حرکت شود

بِسکِویت، بِسکِوید (beskevit): بیسکوییت

بِسمِ الله (besmellāh): بفرما، بفرمایید، شروع کنید، خدا رحم کند، خدا دور کند

بِسِنجیئَن، وَرآوُرد هاکُردَن (besenjan, varāvord hākordan): سنجیدن

بَسَه (bassah): بسته

بَسو (basu): بساب

بَسو بَوِه (basu baveh): ساییده شد

بَسواِس (basues): سابیده

بَسوت بَوِه (basut baveh): سوخته شد

بَسوتِ دِل (basute del): دل سوخته

بَسوت نیئَه (basut niah): سوخته نیست

بَسوت، سوتَه (basut, sutah): سوخته، سوخته ی چیزها

بَسوتَن (basutan): سوختن، باختن در بازی

بَسوجاندَن (basujāndan): سوزاندن

بَسوجاندِنائَن (basujāndenāan): داغ زدن

بَسود (basud): سوخته

بَسوسَّن، سو بِدائَن، بَسوئِسَّن (basusasn, su bedāan, basuesasn): ساییدن

بَسوئِس (basues): ساییده شده

بِش (besh): به او

بِش اِینَه (besh eynah): به او می آید

بِشتی، بیشتی (beshti, bishti): ته دیگ

بَشِّری بَوِه (basheshri baveh): خرمن شد

بَشِّریئَن (basheshrian): خرمن کردن

بِشقاب (beshghāb): بشقاب، زیر دستی

بِشکات (beshkāt): شکاف، شکافته شده

بِشکات بَوِه (beshkāt baveh): شکافته شد

بِشکاتَن (beshkātan): شکافتن، باز کردن چیز دوخته شده

بِشکاتَه (beshkātah): شِکافته شد.

بِشکاتَه، وا بَوِه، بوسِسَّه (beshkātah, vā baveh, busesah):  شکافت

بِشکاجیئَن (beshkahian): شکافتن

بِشکِس (beshkes): شکسته

بِشکِستَن (beshkestan): شکستن

بِشکِستَنیئَه (beshkestaniah): شکستنی است

بِشکِسَّن (beshkesasn): شکستن

بِشکِسَّن، بِشکانیئَن، بِشکِناییئَن، چیلَک بَویئَن (beshkesasn, beshkānian, beshkenāian, chilak bavian): شکستن

بِشکُفتَن (beshkoftan): شکفتن

بِشکَه، بُشگَه (beshkah - boshghah): بشکه

بِشکوتَه (beshkutah): شکفته شد

بِشکیئَن (beshkian): شکسته شدن

بِشگاج (beshgāj): شکاف بده

بِشگاد (beshgād): شکافته

بَشم (bashm): پشم

بَشم، پَشم (bashm, pashm): پشم

بِشمارِس (beshmāres): شمرده

بِشمارِسَّن (beshmāressan): شمردن

بِشمارِسَّه (beshmāressah): شمرده شده است

بِشناختَن (beshnākhtan): شناختن

بِشِناساندَن (beshenāsāndan): شناساندن

بِشناسّیئَن (beshnāssian): شناختن

بِشنُفتَن (beshnoftan): شنفتن

بِشنوسَّن (beshnusasn): شنیدن

بِشنوسَّن (beshnussan): شنفتن

بَشور نَشور (bashur nashur): شسته نشسته

بِشوراندِنائَن (beshurāndenāan): تحریک کردن

بَشورد (bashurd):  شسته

بَشوردَن (bashurdan): شستن، حمّام کردن

بِشون (beshun): به آن ها

بَشِینَه، بونَه (basheynah, bunah): ممکن است

بِصد (besd): بیست

بَع بَع (bae bae): صدای گوسفند

بَعدا (badā): بعداً

بَعدِش، اون باردی، اون باری (badesh, un bārdi, un bāri):  بعداً

بَعدِش، بَعداً (badesh, badā): سپس

بُغ (bogh): بغض

بُغ بَکُردَن (bogh bakordan): ترش رو نشستن، بغض کردن

بِغض (beghz): بغض، کینه و دشمنی

بِغض، اِشغِنجَک (beghz, eshghenjak): بغض

بُغمَه (boghmah): گره و غدّه ای که در زیر گلو ایجاد می شود

بَفِت (bafet): خوابیده

بَفِت (بَفِد) گاهی (bafetgāhi): به صورت خوابیده

بَفِتَن (bafetan): خوابیدن

بَفِتَه (bafetah): خوابید

بُفَه بَخوردَن (boghah bakhordan): جفت گیری کردن حیوانات نر و ماده

بِفَهماندَن، حالی کُردَن (befahmāndan, hāli kordan): فهماندن

بِفَهمِسَّن، حالی بَویئَن، پِی بَوِردَن (befahmessan, hāli bavian, pey baverdan): فهمیدن

بُق ، بُغ هاکُردَن (bogh hakordan): تُرش رو نشستن، عبوس بودن

بِقاپِّسَّن، قاپ بَزوئَن (beghāpepsasn, ghāp bazuan): قاپیدن

بِقاپّیَه (beghāppyah): قاپید

بَقّال (baghghāl): دکانداری که حبوبات و میوه های خشک می فروشد

بُقچَه (boghchah): پارچه چهارگوش کوچکی که لباس، پارچه و نان در آن می بندند.

بُقچَه، پارکا (boghchah, pārkā): پارچه یا سفره ای که چیزهایی در آن گذاشته و می بستند

بَقشِش (baghshesh): بخشش

بَقشیدَه (baghshidah): بخشیده

بُقَه (boghah): گاو نر

بُقَه (bughaj): جفت گیری (عمدتاً مربوط به حیوانات)

بُقِه بَخورد (bogheh bakhurd): حیوان ماده ای که جفت گیری کرده باشد

بُقِه بَخوردَن (bogheh bakhordan): جفت گیری کردن چهارپایان

بُقِه بِدائَن (bogheh bedāan): حیوانات نر و مادّه را برای جفت گیری کنار هم قرار دادن

بُقِه هِدائَن (bogheh hedā an): جفت گیری دادن نرو ماده حیوانات

بَقییَش، بَقییَه، باقیش (baghiyash, baghiyah, bāghish): بقیه

بَکِ بی (bake bi): بوی خوش

بَک و بی (bak u bi): عطر و طعم

بِکار (bekār): کشت کن

بِکاشت (bekāsht): کشت شده

بِکاشدَن (bekāshdan): کاشتن

بَکِتَن (baketan) افتادن

بَکُتِنائَن (bakotenāan): کوبیدن

بَکُّتِنائَن، بَزوئَن، عِذاب بِدائَن (bakoktenāan, bazuan, ezāb bedāan): شکنجه

بَکُّتِنی (bakkoteni): خیلی خسته، کوفتکی، خستگی

بَکُتِنی بَوِه (bakoteni baveh): کوبیده شد

بَکُّتِنیائَن (bakkoteniāan): کوبیدن، کوبیدن و نرم کردن

بَکُردَن (bakordan): کردن

بَکِشیئَن (bakeshian): کشیدن، وزن کردن

بَکِّنِسَّن (bakenessan): کندن،حفر کردن

بَکِنِسَن، چال هاکُردَن (bakenesan, chāl hākordan): حفر کردن

بَکواِستَن (bakuestan): خاراندن

بِکوبِسَن (bekubesan): نرم کردن و کوبیدن

بَکوشتَن، بَکوشدَن (bakushtan-bakushdan): کشتن، خاموش کردن

بَکوشتَن، خون بِه پا هاکُردَن (bakushtan, khun be pā hākordan): کشتار

بَکوشتَن، قوربونی هاکُردَن (bakushtan, ghurbuni hākordan): ذبح

بَکوشِش (bakushesh): خاموش کن

بَکوشین، دَس کِنَه (bakushin, das kenah): کوشیدن

بَکوئِسَّن (bakuessan): خاراندن

بِگاردِنَن (begārdenan): گرداندن

بِگاردِنیئَن (begārdenian): گرداندن، گردش، چرخید، غلطاندن

بِگائِسَّن (begāessan): گاییدن، تجاوز جنسی

بِگاییئَن (begāyian): گاییدن

بُگذِراندَن (bogzorāndan): گذراندن

بُگذِراندِنائَن (bogzerāndenāan): گذراندن

بَگِرِسَّن (bageressan): گشتن

بِگُنجِسَّن (begonjessan): گنجیدن

بَگِنِس (bagenes): فاسد، گندیده، خراب

بَگِنِستَن (bagenestan): گندیدن، خراب شدن، فاسد شدن

بِگو مَگو (begu magu): نزاع لفظی

بِگو و بَخند (begu o bakhand): شوخی و مزاح

بِگو و مَگو (begu o magu): نزاع لفظی، گفت و شنید

بِگوزِسَّن (beguzessan): گوزیدن

بَل (bal): پهن

بَل (bal): شعله ی آتش، شعله ی زود گذر و بی دو آتش، الوی بی دوام، گُر

بُل (bal): گرفتن چیزی با دست در هوا

بَل (bal): گوش کج (بَل بَله گوش، وَل وَله گوش: گوش کج)

بَل (گُر) بِدائَن (bal gor bedāan): مشتعل ساختن

بَل بَزَه (bal bazah): سوخته شده

بَل بَزوئَن (bal bazuan): سوزان

بَل بَلِ گوش (bal balah gosh): گوش بزرگِ بزرگ، کسی که گوش بزرگ و پیش آمده دارد.

بَل بَلِ گوش، وَل وَلِ گوش (bal bale gush, val vale gush): گوش کج

بَل بَیتَن (bal baytan): آتش گرفتن، گُر گرفتن و سوختن و تمام شدن

بَل دَگَت (bal dagat) بله سوراخت، (از این عبارت برای تمسخر و شوخی و همچنین خراب کردن صحبت دیگران توسط مردان و به خصوص پسران نوجوان و جوان استفاده می شد)

بَل گیتَن (bal gitan): شعله ی زود گذر و بی دود و آتش

بِلا (belā): بدبختی، بیچارگی، بیماری، ستم

بِلا (belā): کنایه از آدم زیرک و زرنگ

بِلا بَییت (belā bayit): زن آتش پاره

بِلا گِردون، فِدا بَویئَن (belā gerdun, fedā bavan): فدا شدن

بِلا نازِل بَوِه (belā nāzel baveh): بیماری آمد

بِلا، بِلا بَییت (belā, belā bayyt): دختر یا زن آتش پاره

بِلا تَشویش (مثل یک شخص محترم و معصوم) = بِلا تَشویش هِنتیئَه حضرَتِ عَلی اَکبر) : دور از تشبیه باشد (عبارتی که می خواستند کسی را با معصومین (ع) مقایسه کنند)

بِلات گَلَم (belāt ghalam): درد و ناراحتیت به گلویم (دعا)

بِلات مِنی سینَه (belāt meni sinah): درد و ناراحتیت به سینه ی من (دعا)

بِلاردَه (belārdah): شخص چاق و پر گوشت

بِلارمَه (belārmah): زن چاق و دست و پا دار

بِلاکِن (belāken): تکان بده

بِلاکِندَن (belākendan): تکان خوردن

بِلانکا (belānkā): برانکار

بِلبِل (belbel): بلبل

بِلبِل زِوونی (belbel zevuni): بلبل زبانی

بِلبِل هَفت تا وَچِه کُندَه یِکیش بِلبِل بونَه شیش تاش خَرِه میشکا بونَه (belbel haft tā vacheh kondah yekish belbel bunah shish tāsh khareh mishkā bunah): کنایه از این که همه ی فرزندان یک خانواده اهل و صالح نمی شوند

بَلبَلِه گوش (balbaleh gush): پهن گوش

بِلبِلی بَکُردَن (belbeli bakordan): بلبلی کردن، پشت سر هم صحبت کردن

بِلبِلی وَچَه (belbeli vachah,): بچّه ی بلبل

بَلَد (balad): راهنما

بَلَد (balad): شهر

بَلَد بیئَن (balad bian): چیزی را دانستن

بَلَد چی(balad chi):  راهنما

بُلُردَه (bolordah): قل قل خوردن آب، جوشیدن آب

بَلِرزاندَن (balerzāndan): لرزاندن

بَلِرزِسَّن (belerzessan): لرزیدن

بَلِرزیئَن (balerzian): لرزیدن

بَلِسّیئَن (balessian): لیسیدن

بِلَغزیئَن (belaghzian): لغزیدن

بَلغَمی (balghami): شخص چاق و ضعیف

بَلغَمی آدِم، بَلغَمی بُنیَه (balghami ādem, balghami bonyah): کسی که چاق و بی توان است

بَلغور (balghur): برنج گندم و جو کوبیده، کنایه از سخن درهم و برهم و نامفهوم

بَلغور هاکُردَن (balghur hākordan): کنایه از سخنان بیهوده گفتن

بَلَک (balak): بهانه، بی قراری، زمینه ی ابتلا به بیماری، ویروس بیماری

بَلَک (balak): تسمه های به هم تابیده که به یوغ( از ابزارهای خرمن) ببندند تا گاو آن را بکشد و زمین شخم زده شود.

بَلَک دَکِتَن (balak daketan): شایع شدن یک بیماری

بَلَک کَتَن (balak katan): به گریه افتادن و لج بازی و بهانه جویی بچّه، بی قراری کردن

بَلَک کَتَن، هِوایی بَوِیئَن (balak katan, hevāyi bavian): بی قرار شدن

بِلِکاندِنامَه (belekāndenāmah): تکان می دادم

بَلَکِش دَرَه (balakesh darah): ویروسش هست

بَلکَم، اِحتِمال دارنَه (balkam, ehtemāl dārnah): محتمل است، ممکن است

بَلکی، بَلکَم، بَلکَن (balki): شاید، بلکه

بَلکی، مَزِنَک (balki, mazenak): ممکن است

بَلگ، وَلگ (balg, valg): برگ

بَلگَه (balgah): برگه (میوه های خشک شده)

بَلم (balm): تکه گلی همراه با ریشه گیاهان

بِلَم بالا (belam bālā): بلند بالا

بِلَن (belan): بلند، پرتگاه، دراز، آویزان

بَلَن بَویئَن، پِرِسائَن (belan bavian,  peresāan): بلند شدن

بِلَن بَویئَن، کِش بیموئَن (belan bavian, kesh bimuan): دراز شدن

بِلَن داز (belan dāz): داس بلند

بِلَن کُردَن، کِش بوردَن (belan kordan, kesh burdan): دزدی

بِلَن گِرِسَّن (belan geressan): بلند شدن، برخواستن

بِلَن نَظَر (belan nazar): بخشنده

بِلَن هاکُردَن (belan hākordan): زن را اغفال کردن و با خود بردن

بِلَن والا (belan vālā): بلند بالا

بِلَندا (belandā): درازرا

بِلَندی (belandi): بلندی،  پرتگاه، درازی

بَلِنگِستَن (balengestan): لنگیدن

بَلِه بورون (baleh burun): گفت و گو در پیمان زناشویی

بَلود (balud): بلوط

بِلور (belur): بلور

بِلوری (beluri): بلوری

بِلید (belid): بلیط

بُلیز (boliz): بلوز

بَلیشت بَوِه (balisht baveh): پاک سازی شده، کنایه از نبود کامل چیزی

بَلیشتَن (balishtan): لیس زدن، پاک کردن

بِم (bem):  به من

بِم (bem): بمب

بِمال (bemāl): بمال

بِمالیئَن (bemālian): مالیدن، کنایه از کتک زدن

بِمبارون (bembarun): بمباران

بَمِرد (bamerd): مرده

بَمِردِ مال (bamerde māl): کنایه از چیز ارزان

بَمِردَن (bamerdan): مردن

بَمِردَنی (bamerdani):  مردنی

بَمِردِه آدِم (bamerdeh ādem): آدم مرده، آدم ضعیف

بَمون (bamun): بمان، باش

بِمون (bemun): به ما

بَمونِس (bamunes): بیات، مانده ی غذا

بَمونِسَّن (bamunessan): ماندن

بَمیکِسَّن (bamikessan): مکیدن

بِن (ben): چانه ی خمیری که پهن کنند و نان پزند.

بِن (ben): زیر

بِن اِندَر (ben endar): بخش پایینی

بِن اِنگِن (ben engen): زیر انداز، زیر انداز کفش

بِنِ بال (bene bāl): قسمت پایین

بُن بَس (bon bas): راه بسته

بِن بَیتَن (ben baytan): زیر گرفتن

بَن تُمبونی (ban tombuni): بی اساس و یا بی اعتبار

بِن دَس (ben das): قسمت پایین، بخش پایین

بِن دَس، بِنِندَر (ben das, benendar): زیر دست

بِن دیم و سَردیم (ben dim u sardim): پایین و بالا

بِن سوئَه (ben suah): کنایه از کسی که سر بزرگی دارد

بِن شیئَن (ben shian): زیر رفتن

بَن گِرِسَّن (ban geressan): بند آمدن، تمام شدن بارش

بِن گوئَن (ben guan): زمین گذاشتن

بِن گیتَن (ben gitan): زیر گرفتن

بِنِ لَش (beneh lash): قسمت پایین زمینی که از آب اشباع شده باشد.

بِن لِنگَه (ben lengeh): لنگه ی پایینی کرسی، لنگه ی پایینی (مربوط به کرسی های قدیمی که چهار طرف داشت و لنگه ی سمت درب قسمت پایینی محسوب می شد.

بِن لِنگَه ای پِلاس (ben lengah i pelās): پیوسته در محلی بودن

بِن لِنگَه ای پِلاس (ben lengai pelās): کنایه از مزاحمت یا حضور دائمی در جایی

بَن نَویئَن (ben navian): بند نبودن

بِن، بِن دَس، جیر (ben, ben das, jir): زیر

بِن، بِندیم، بِن دَس (ben, bendim, ben das): قسمت پایین

بِن، بِندَر (ben): پایین، زیر

بِن، بیخ، ناق (ben, bikh, nāgh): ته

بِن، جیرایی (ben, jrā): زیر

بَنّا (bannā): بنّا

بِنا (benā): بنا

بِنا بِه (benā beh): قرار بود

بِنا داشتَن (benā dāshtan): تصمیم داشتن

بِنا روز (benā ruz): طول روز

بِنا نَوِه (benā naveh): قرار نبود

بِنا، خُنَه، امارَت، ساختِمون (benā, khonah, emārat, sākhtemun): ساختمان

بِنازیئَن (benāzian): نازیدن

بِنال (benāl): ناله کن، حرف بزن (درخواست بی ادبانه برای سخن گفتن طرف مقابل)

بِنالیئَن، نالِه بَزوئَن (benālian, nāleh  bazuan): نالیدن

بَنَبش (banabsh): بنفش

بَنَبشَه (banabshah): بنفشه

بُنجُل (bonjol): بی ارزش

بِنچاق، بُنچاق (benchāgh): اسناد قبل از آخرین سند ملک

بَند (band): بخش

بَند (band): پرتگاه

بَند (band): تکّه سنگ های نسبتاً بزرگ

بَند (band): جهت

بَند (band): سد

بَند (band): صخره ی بزرگ

بَند (band): طناب آویزان کردن لباس

بَند آکُردَن (band ākordan): وصل کردن

بَند اِنگوئَن، بَند دَرِنگوئَن (band enguan, band darenguan): بند انداختن صورت زنان (برای آرایش)

بَند بَویئَن، گیر بَکُردَن (band bavian, gir bakordan): مسدود شدن

بَند بیموئَن (band bimuan): متوقّف شدن آب باران، بسته شدن، قطع گردیدن

بَند بِیَن (band biyan): گیر داشتن

بَندِ تَمبون (bande tambun): بند شلوار

بَندِ تُمبونی (bande tombuni): کنایه از بی اساس و بی اعتبار بودن

بَند درَ بَند (band dar band): تمامی اعضای بدن

بَند زَن (band zan): بند زن (کسی که شیشه و چینی شکسته را به هم می چسباند.

بَند گِرِسَّن (band geressan): بند آمدن، دوام آوردن، از تحرّک باز ماندن

بَندِ لیفَه (bande lifah): بند شلوار

بَند هاکُردَن (band hākordan): بستن، متّصل کردن

بَند و بار (band o bār): قواعد و آداب و حدود زندگی

بَند و بَس (band u bas): ساخت و پاخت

بَند و بَست (بَسد) هاکُردَن (band o bast hakordan): ساخت و پاخت کردن

بَندالو (bandālu): تار عنکبوت

بِندَرِش (benendaresh): زیرش

بَندِگاه (bandegāh ): نام محلی در شرق میگون بین درازچال و سرخ گرز چال، محل انحراف آب رودخانه به داخل نهر

بَندِگاه (bandegāh): محل اتّصال دو رود آب از رود یا رودخانه ی اصلی نهر عمومی

 بَندِگونِ خُدا (bandegune khodā): بندگان خدا

بَندَه (bandah): بنده

بَندَه نِواز (bandah nevāz): بنده نواز

بَندی اِندا (bandi endā):  بزرگ بزرگ

بَندی سَر (bandi sar): نوک صخره

بِندیم (bendim): پایین

بِندیمِش (bendimesh): زیرش

بِنزِر خِنزِر (benzer khenzer): خرده ریز

بِنِش (benesh): زیرش

بِنِش بَزوئَن، بِه رو نیاردَن (benesh bazuan, be ru niārdan): انکار کردن

بِنِش شیئَن (benesh shian):  زیرش رفتن

بِنِشَن، بُنِشَن (beneshan, boneshan): حبوبات

بِنِکُّتِنانیئَن (benekotenānian): به زمین کوبیدن

بِنکُل، اَدَم، دَمِندَر، بِنکُلی (benkol, adam, damendar, benkoli): کامل

بِنکُل، اَدَم، دَمِندَر، سَرجَم (benkol, adam, damendar, sarjam): کلاً

بِنکُل، بِنقَدی (benkol, benghadi): بکلی

بِنکُل، بِنکُلی، پاک (benkol, benkoli, pāk): کاملاً

بُنکَه (bonkah): شیشه ی بزرگ دهانه گشاد

بَنگ بَسوتَن (bang basutan): یکّه خوردن

بِنگا (bengā): بنگاه

بِنگارِسَن (bengāresan): زیر و رو کردن

بَنگِش بوشدَه (بَسوتَه) (bangesh bushdah): متعجّب، حیران، شگفت زده شد، ماتش زد.

بَنگَم بَسوتَه (bangam basutah): حیرت کردم

بِنِمایاندَن (benemāyāndan): نشان دادن

بِنِندَر (benendar): از پایین

بِنِندَر (benendar): کمر به پایین، قسمت شرم گاهی بدن

بِنَه (benah ): روی زمین

بِنِه (benah): پایینی، زیرین، پایینی

بُنَه (bonah): سهم مالکیّت زمین

بِنَه ای سَر (benah i sar): روی زمین

بِنَه ای سَر، تَختِه بِنَه (benah i sar, takhteh benah): روی خاک

بِنِه بار نَشیئَن (beneh bār nashian): زیر بار نرفتن

بِنِه بال، بِنِه بالی پَند (beneh bāl, beneh bāli pand): قسمت پایین (جنوب)

بِنِه بَخورد (beneh bakhurd): زمین خورده

بِنِه بَخوردَتِمی (beneh bakhurdatemi):  زمین خوردتیم

بِنِه بَخوردَن (beneh bakhurdan): زمین خوردن

بِنِه بَریتَن (beneh baritan): ریختن روی زمین

بِنِه بَزوئَن (beneh bazuan): زمین زدن

بِنِه بَنیشتَن (beneh banishtan): زمین نشستن

بِنِه ساک (beneh sāk): فک پایین

بِنِه سَر (beneh sar): روی زمین

بِنِه سُمی (beneh somi): چوب گردی که به هنگام نعل کردن چهارپایان زیر پاهایشان می گذاشتند.

بِنِه سَنگ (beneh sang): سنگ زیرین

بِنِه شیئَن (beneh shian): زیر رفتن

بِنِه کَتَن (beneh katan): زمین افتادن، به خاک افتادن

بُنِه کَن (boneh kan): با همه بار و بنه

بِنَه، زَمین، زَمین زیار (benah, zamin, zamin ziyār): زمین

بَنوِشتَن (banveshtan): نوشتن

بَنویشتَن، دَرج بَویئَن (banvishtan, darj bavian): ثبت کردن

بِنی باغ (beni bāgh): باغ پایین

بِنیاد (benyād): بنیاد

بَنیش پِرِس (banish peres): معاشرت و هم نشینی

بَنیش پِرِس داشدَن (bansh peres dāshdan): معاشرت و هم نشینی داشتن

بَنیشاندِنَن (banishāndenan): نشاندن

بَنیشت (بَنیشد) گاهی (banisht gāhi): به صورت نشسته

بَنیشتَن (banishtan): نشستن

بَنیشد و بَرخاس (banishd u barkhās): هم نشینی

بِنین (benin): پایین، زیرین

بِنین باغ (benin bāgh): باغ پایینی

بِنین پوش (benin push): پوشاک زیرین، زیر پیراهن

بُنیَه (bonyah): قوای بدنی، بنیه، مزاج، نیرو، توانایی

بُنیِه دار، تَوون دار، با قُوَّد، تَنِه مَند (bonyeh dār, tavun dār, bā ghovvad, taneh mand): قوی

بُنیَه، نآ (bonyah, nā): نیرو

بِه (be): بود

بِه (beh): به (میوه)

بِه اَمونِ خِدا (be amune khedā): به امان خدا

بِه باد بِدائَن (be bād bedā an): به باد دادن

بِه باد بوئِردَن (be bād buerdan): به باد رفتن

بِه باد شیئَن (be bād shian): به باد رفتن

بِه باد هِدائَن (be bād hedā an): به باد دادن، باختن

بَه بَه (bah bah): صوتی که نشانه ی تحسین و شگفتی است.

بِه پا کَتَن (be pā katan): به پا افتادن

بِه پُشت بَفِتَن، دِراز دِراز بَفِتَن، دِراز بَفِتَن، راس راس بَفِتَن، راس بَفِتَن (be posht bafetan, derāz derāz bafetan, derāz bafetan, rās rās bafetan, rās bafetan): دراز خوابیدن

بِه پُف بَند بیئَن (be pof band bian): محکم و استوار نبودن

بِه پُفی بَندَه (be pofi bandah): استوار نبودن

بِه پیر و پِیغَمبَر قَسَم (be pir u peyghambar ghasam): به پیر و پیغمبر قسم

بِه تَزّیَّتِت بَنِشینَم (be tazziatet baneshinam): به عزایت بنشینم

بِه تَزّیَّتِت بَنیشَن (be tazziatet  banishan): نفرینی به معنای به عزایت بنشینند

بِه تِشت بَوِردَن (be tesht baverdan): به تندی رفتن

بِه تنگ اوردَن (be tang urdan): به تنگ آوردن

بِه تَنگ بیاردَن (be tang biārdan): به تنگ آوردن

بِه تَنگ بیموئَن (be tang bimuan): به تنگ آمدن

بِه تور بَزوئَن (be tur bazuan): به تور زدن

بِه تیرَجِ قُباش بَر بَخوردَن (be tiraje ghobāsh bar bakhurdan): کنایه از برخوردن و رنجش بی جهت

بِه جا بیاردَن (be ja biārdan): به جا آوردن، شناختن

بِه جِدّ، مُصَمَّم (beh jedd, mosammam): جدّی

بِه جور (be jur): به بالا

بِه جیر: (be jir)  به پایین

بِه چُس بَند بیئَن، چُس بَندی (be chos band bian, chos bandi): کنایه از سستی و استحکام نداشتن

بِه چُش نیموئَن (be chosh nimuan): به چشم نیامدن

بِه چُش بیموئَن (be chosh bimuan): به چشم آمدن

بِه چَنگ بیاردَن (be chang biārdan): به چنگ آوردن

بِه چَنگ بینگوئَن (be chang binguan): به دست آوردن

بِه چِه عِنوونی (be cheh enuni): به چه دلیلی

بِه حال بیموئَن (be hāl bimuan): به حال آمدن

بِه حِساب بیموئَن (be hesāb bmuan): به حساب آمدن

بِه حِساب نیموئَن (be hsāb nmuan): به حساب نیامدن

بِه خاک بَنیشتَن (be khāk banshtan): به خاک نشستن

بِه خاک کَتَن (be khāk katan): به خاک افتادن

بِه خَرج بوردَن (be kharj burdan): موثر واقع شدن سخن

بِه خَرجِش بوئِردَن (be kharjesh  buerdan): موثّر واقع شدن

بّه خود بیموئَن (be khod bimuan): به خود آمدن

بِه خودی (be khodi): بیخودی

بِه خوردِش نَشونَه (be khordesh nashunah): به خرجش نمی رود.

بِه خوئَم بیمو (be khuam bimu): به خوابم آمد

به داد بَرِسّیئَن (be dād baressian): به داد رسیدن

بِه دَرد بَخور (be dard bakhur): به درد خور

بِه دَرِسَّن (be daressan): دریدن

بِه دَرَک (be darak): به جهنم

بِه دِل بَرات بَویئَن (be del barāt bavian): حواله شدن از غیب

بِه دِلَم بَرات بَوِه (be delam barāt baveh): به دلم الهام شد

بِه دوو اِنگوئَن (be du enguan): دواندن

بِه راه بیاردَن (be rāh biārdan): به راه آوردن

بِه راه بیموئَن (be rāh bimuan): هدایت شدن

بِه رو بیاردَن (be ru biārdan): به رخ کشیدن

بِه رویِ خود بیاردَن (be ruye khud  biārdan): به روی خود آوردن

بِه رویِ خود نیاردَن (be ruye khod niārdan): به روی خود نیارودن

بِه رویِ خود نیاردَن (be ruye khod   niārdan): به روی خود نیاوردن

بِه ریش بِمالیئَن، زیر سیبیلی دَر کُردَن (be rish bemālian, zir sibili dar ākordan): کنایه از بی خیالی

بِه زور هِدائَن (be zur hedāan): به زور دادن

بِه زِوون بیاردَن (be zevun biārdan): به زبان آوردن

بِه زِوون بیموئَن (be zevun bimuan): به زبان آمدن

بِه سِتوه بیموئَن، عاجِز بَویئَن (be setuh bimuan, ājez bavian): عاجز شدن

بِه سیئِه (be sieh): به طرف

بِه صَف هاکُردَن (be saf hākordan): ردیف کردن

بِه ظاهِر (be zāher): ظاهراً

بِه عَجز بیموئَن (be ajz bimuan): عاجز شدن

بِه فَریاد بَرِسّین (be faryād baressin): به داد برسید

بِه فِکرِ فَردا بیئَن (be fekre fardā bian): دوراندیش

بِه کار اِینَه (be kār eynah): به درد می خورد

بِه کار بَخوردَن (be kār bakhordan): به کار خوردن

بِه کار بوئِردَن (be kār buerdan): به کار بردن

بِه کار بیموئَن (be kār bmuan): فایده داشتن

بِه کار بَییتَن (be kār bayitan): به کار گرفتن

بِه کامِ دِلَم نَرِسّیئَن (be kāme del     naressian): آرزو بر آورده نشدن

بِه کَرّات (be karrāt): بارها

بِه کَسی یا چیزی بَر بَخوردَن (be kasi yā chizi bar bakhurdan): به کسی بر خوردن

بِه کُلّی (be kolli): تمامی

بِه گَب اِموئَن (be gab emuan): به حرف آمدن

بِه گَب بیاردَن (be gab biārdan): به حرف آوردن

به گَب بیموئَن (bh gab bmuan): به سخن آمدن

بِه گَبِ کَسی بوئِردَن (be gabe kasi buerdan): به حرف کسی رفتن

بِه مَنزِل نَرِسنَه (be manzel naresnah): به هدف یا مقصد نمی رسد

بِه نَظَر بیموئَن (be nazar bimuan):  به نظر آمدن

بِه نَقد (be naghd): کلاً

بِه نِوا بَرِسّیئَن (be nevā baressian): به نعمت رسیدن

بِه نونِ شو مُحتاج بیئَن (be nune shu  mohtāj ban): به نان شب نیاز داشتن

بِه نون شو مُحتاج گِرِسّن (be nun shu mohtāj geressan): کنایه از فقیر و بیچاره شدن

بِه هَچی بَدتَّر بَخِنِسَّن (be hachi battar bakhenesan): به خشتک خندیدن (فحش)

بِه هِدیرا بَرِسّیئَن (be hedirā baressian):  به هم رسیدن

بِه هَم بَخوردَن (be ham bakhurdan): نقض شدن قول و قرار

بِه هَمدیئَه تُندی هاکُردَن (be hamdiah tondi hākordan): تند با هم صحبت کردن

بِه هِوایِه، اونَیی واسّون (be hevāye, unayi vāssun): به خاطر

بِه هِوایِه، بِه خاطِرِ (be hevāyeh, be khātere): به آرزوی، به هوای

بِه هوش بیموئَن (be hush bimuan): به هوش آمدن

بِه هیچ صِرادی مُسدَقیم نَویئَن (be hich serādi mosdaghim navian): کنایه از نپذیرفتن حرف حساب، کنایه از منطقی نبودن، کنایه از اصلاح نشدنی بودن، کنایه از لج بازی و لجاجت

بِه هیچ عِلاج، هیچ عِلاج (be hich elāj, hich elāj):اصلاً

بِه یاد بیاردَن (be yād biārdan): به یاد آوردن

بِه یَقین (be yaghin): بی تردید، حتماً

بِه، با (be, bā): به

بُهار، باهار (bohār, bāhār): بهار

بُهاری، باهاری (bohāri, bāhāri): بهاری

بُهت (boht): حیرت

بُهت بَزَه(boht bazah):  حیرت زده

بُهتون (bohtun): بهتان

بِهداشد (behdāshd): بهداشت

بِهداشدی، بِیداشدی (behdāshdi): بهداشتی

بُهدون، بُهتون (bohdun): بهتان، تهمت

بَهر (bahr): حفظ

بِهِرِسَّن (beheressan): گندم و جو را در آسیاب آرد کردن

بَهرَه (bahrah): سود

بَهرَه بَدیئَن (bahra badian): خِیر دیدن

بَهرِه بَرداری (bahre bardāri): بهره برداری

بَهرِه مَندی (bahre mandi): سودمند

بَهرَه، نَفع، فایِدَه (bahra, naf, fāedah): سود

بَهری (bahri): حفظی، از بر

بِهِشتَن (beheshtan): اجازه دادن

بِهِشد (beheshd): بهشت

بِهِشدی (beheshdi): بهشتی

بِهِل، دَراِنگِن (behel, darengen): بگذار

بَهلول (bahlul): آدم ساده و بی عقل

بِهِلیئَن (behelian): لِه و گندیده شدن، گذاشتن

بُهنَه (bohnah): بهانه

بُهنِه هاکُردَن (bohne hākordan): بهانه جویی

بُهونَه، ویهمَه (bohunah, vihmah): ایراد، عذر

بو (bu): بگو

بو بَرَنگ (bu barang): بوی خوش

بِواخدَن (bevākhdan): باختن

بوآرنَه، ووآرنَه (buārnah): در حال باریدن، می بارد.

بوآفتَن (buāftan): بافتن

بوآفد (buāfd): بافته

بوتَن (butan): کندن

بوتَن (butan): گفتن

بوتَن و بِشنوسَّن (butan u beshnussan): گفت و شنود

بوجاری (bujār): عمل گرفتن پوست برنج

بوخور هِدائَن (bukhur hedāan): بوخور دادن

بودَک چی، مُطرِب چی، سازَک چی (budak chi, motreb chi, sāzak chi): ساز زن

بَوِر (baver): ببر

بور (bur): برو

بور (bur): طلایی، سرخ

بور بَویئَن (bur bavian): خجالت کشیدن و سرخ شدن

بَوِردَن (baverdan): حمل کردن

بوردَن (burdan): رفتن

بوردَن و بیموئَن (burdan u bimuan): رفت و آمد

بَوِردَن، بَرَندِه بَویئَن (baverdan, barande bavian): بردن

بوروز (buruz): نشان

بوروز بِدائَن (buruz bedāan): افشا کردن

بوروز هاکُردَن (buruz hākordan): ظاهر و افشا شدن

بورون (burun): بوران، طوفان، ترکیبی از باد و تگرگ و سرما

بوریت (burit): رم

بوریت (burt): تار و مار گشته

بوریتَن (buritan): گریختن

بوسِس (buses): پاره

بوسِس، پارَه، لَس (buses, pārah, las): تنبل

بوسِس، وا، واز (buses, vā, vāz): گشاد

بوسِس، وابَوِه (buses, vābaveh): شکافته

بوسِسَّن (busessan): گسستن

بوسِسَّه (busessah): پاره شد

بوسِسَّه، پارَیَه، لَس مِرزَه (busessah, pārayah, las merzah): تنبل است

بوسِسَّه، هوسِسَّه (busesash, husesash):تکّه پاره شد

بوسِسَّه، وا بَوِه، واز بَوِه (busesash, vā baveh, vāz baveh): گشاد شد

بوسِسّی (busessi): گشادی

بوسِّمَه (busessemah): کنایه از این که فشار زیادی به من وارد شد.

بوش، بوئِش (bush, buesh): بهش بگو

بوشاردَن (bushārdan): باز کردن نخ، طناب و بافتنی

بوشتَن، بَسوتَن (bushtan, basutan): سوختن

بوشون (bushun): بگو به آن ها

بوطون (butun): باطن

بوق و کَرنا (bugh u karnā): جار و جنجال

بوق و کَرنا راه اِنگوئَن (bugh u karnā rāh enguan):جار و جَنجال راه انداختن

بوق و کَرنا هاکُردَن (bugh u karnā hākordan):کنایه از جار و جنجال به راه انداختن و بزرگ نمایی

بوقَلِمون (bughalemun): بوقلمون

بولاندِنائَن، بولاردِنائَن (bulāndenā an): لگدکردن، لگد مال کردن

بولور (bulur): شیشه ی ممتاز

بولور (bulur): کنایه از سفیدی و شفافی

بولور، بولورین (bulur, bulurin): بلور

بولی بَوِه (buli baveh): لگد مال شد.

بولیئَن، دَکِشیئَن (bulian, dakeshian): لگد کردن، لگد مال کردن، کتک زدن

بولیئَه (bulah): لگد مال کرد

بوم (bum): پشت بام

بوم بومِ سَر (bum bume sar): از این پشت بام به آن پشت بام

بومِ سَر (bum sar): پشت بام

بوم گاردِن (bum gārden): غلطک سنگی که برای غلطاندن روی پشت بام کاهگلی استفاده می شد تا از ریزش آب چکه درون خانه جلوگیری شود.

بومِرین (bumerin): پاروی دست ساز چوبی برای استفاده ریزش برف از پشت بام ها

بونَه (bunah): انجام شدنی است

بونِه بَوو نَوونَه نَوو (buneh bavu navunah navu): میشه بشه نمی شه نشه

بَوِه، بَوِیَه (baveh, baveyah): شد

بَوو، بَووئِه (bavu, bavueh): باشد

بووت بَوِه (baut baveh): دوخته شد.

بووئَه (buah): باشه یا باشد

بوئِت بَوِه (buet baveh): گفته شد، کَنده شد.

بوئِر بِرا (buer berā): رفت و آمد

بوئِردَن (buerdan): رفتن

بوئِردَن و بیموئَن (buerdan u bimuan): رفتن و آمدن

بوئِردَن و هِگِرِسَّن (buerdan u hegeressan): رفت و برگشت

بوئِردَن، رَد بَویئَن (buerdan, rad bavian): طی کردن

بَویئَن (bavian): شدن

بَویئَن (bavian): گردیدن، شدن

بَویئَن، وازدید (bavian, vāzdid): ملاقات

بَویئَنیَه (bavianyah): شدنی است

بی (bi): بو

بی (bi): بدون

بی اِ اَلرَحمانِش بُلن بَوِه، اَمروز بَمیرَم باوَر فَردا بَمیرَم باور، اوش بار دَرَه (bi e alrahmānesh bolan baveh, amruz bamiram bāvar fardā bamiram bvar, ush bār darah): کنایه از نزدیک شدن مرگ

بی آبِرو کُردَن (bi āberu kordan): آبرو ریزی کردن

بی آبرویی، رِسوایی (bi ābruyi,  resvāyi): افتضاح

بی آت (biāt): بیات

بی اِرزِسّن (bi erzessan): ارزیدن

بی ارزشی، پَستی (biārzeshi, pasti): حقارت

بی اَرزیئَن (biarzian): ارزیدن

بی اَز اونَه نیِه کِه دِنِووئِه (bi az unah niyeh keh denevueh): محتمل است که نباشد

بی آزار، آزا نِدار (bi āzār, āzā nedār): بی اذیت

بی اصل و نصب (bi āsl u nasab): نانجیب

بی اَمون (bi amun): بی وقفه، مرتّب

بی آه، هون، بیاه هون سَقَت گِرِس (biāh, hun, biāh hun saghat geres): صوتی برای به حرکت در آوردن الاغ

بی اویی (bi uyi): بی آبی

بی باک (bi bāk): بی ترس

بی بُتَه (bi botah): بی اصل و نسب، کنایه از تنها و بی کس و بی حامی

بی بُخار (bi bokhār): بی عرضه، بی دَس و بال

بی بِدائَن (bi bedāan): بو دادن

بی بَرَنگ (bi barang): عطر

بی بَرَنگ (بو و بَرَنگ) (bi barang): بوی خوش

بی بَرَنگ راه اِنگوئَن (bi barang rāh enguan): بوی خوش راه انداختن

بی بَکِشیئَن (bi bakeshian): بو کشیدن

بی بَکِشیئَن،‌ گُمون بوئِردَن (bi bakeshian, gomun buerdan): حدس زدن

بی بَند و بَس (bi band u bas): بی در و پیکر

بی بُنیَه (bi bonyah): بی توان

بی بَوِردَن (bi baverdan): گمان بردن

بی بَوِردِنی (bi baverdeni): گمان بردید

بی بی (bi bi): مادر بزرگ

بی بی جان (bi bi jān): زن دوست داشتنی

بی پَردَیَه (bi pardayah): رک گو است

بی پِناه (bi penāh): بی پناه

بی پیئَر و مار (bi piar o mār): بی پدر و مادر، بی تربیت، بی ادب

بی تَخصیر (bi takhsir): بی تقصیر

بی جایَه (bi jāyah): بیهوده است

بی جَمبَه (bi jambah): کم جنبه

بی جیگَر، بی خایَه، جیجیک زاحلَه (bi jigar, bi khāyah, jijiak zāhlah): کنایه از ترس و ترسو بودن

بی چُش و رو، دَریدَه (bi chosh o ru, daridah): گستاخ، بی حیا، ناسپاس، بی ملاحظه

بی چُشم و رو، حَق نِشناس (bi choshm u ru, hagh neshnās): نمک نشناس، بی حیا

بی حِساب (bi hesāb): بی اندازه

بی حِساب (bi hesāb): نادرست، بی مورد

بی حِواس (bi hevās): بی حواس

بی حووصِلَه (bi huselah): بی حوصله

بی خاصّیّت، خُنثی (bi khāsit, khonsi): آن که در وجودش نفع و ضرری نیست

بی خانِمونی، بی جایی، پَریشونی (bi khānemuni, bi jāyi, parishuni): سرگردانی

بی خایَه (bi khāyah): بی جرئَت

بی خایَه، خایَه بَکِشی (bi khāyah, khāyah bakeshi):  مرد ترسو

بی خود دَری، اَغِّی (bi khud dari, aghghey): بی خود هستی (برای توهین)

بی خود، اَلَکی (bi khod, alaki): بیهوده

بی خود، بی خودی، هَمِنتی (bi khod, bi khodi, hamenti): بی سبب

بی خودی، بی فایِدَه (bi khodi, bi fāyedah): عبث

بی خَوَری، غِفلَت (bi khavari, gheflat): بی خبری

بی خویی (bi khuyi): بی خوابی

بی خیال، بی عار (bi khiāl, bi ār): خنثی

بی خیالَه (bi khiālah): دل نمی سوزاند

بی دار (bi dār): بو دار

بی دارنَه (bi dārnah): بو دارد

بی دَر و پِیکَر (bi dar u peykar): خانه ای که درب و بند آن باز باشد

بی دَرد (bi dard): بی غم

بی دَس و بال (bi das u bāl): بی عرضه

بی دَسّ و لِنگ، بی نور (bi dass u leng, bi nur):  بی عرضه

بی دَک و پوز (bi dak u puz): فرد بی عرضه و کم جرئت

بی دَک و پوز (bi dak u puz): کم جرات و بی عرضه

بی دِل و دِماغ (bi del u demāgh): ملول و افسرده

بی دِینَه، بی کُندَه (bi deynah, bi kondah): بو می دهد

بی رَدخور (bi radkhur): بدون استثناء

بی رَگ،  بی عار، پُفیوز (bi rag,  bi ār, pofiyuz): بی غیرت

بی رَگ، دَرد نِدار، بی دَرد(bi rag, dard nedār, bi dard): بی دَرد، غم ندار

بی رَنگ (bi rang): بی رونق

بی رو (bi ru): بی ملاحظه

بی زاهلَه (bi zāhlah): ترسو

بی زِوون (bi zevun): بی اعتماد به نفس، بی عرضه، بی زبان

بی سَر پا (bi sar pā): بی سر و پا

بی سَر تَه (bi sar o tah): بی سر و ته

بی سَر صِدا (bi sar sedā): بی سر و صدا

بی سَر و پا (bi sar u pā): شخص پست و بی غیرت

بی سَر و سامون (bi sar o sāmun): بی سر و سامان

بی سُرمَه رَشیدَه (bi sormah rashidah): کنایه از آمادگی فرد برای انجام کاری بدون نیاز به الگو

بی سِواد (bi sevād): بی سواد

بی شَرم (bi sharm): دریده

بی شیرَه (bi shirah): بی رمق

بی صاب (bi sāb): بی صاحب

بی صاب زَنَک (bi sāb zanak): دشنامی به معنای زن هرزه

بی صاب زَنَک (bi sāb zanak): زن بی صاحب (کنایه از زن هر جایی)

بی صاب مَردَک (bi sāb mardak): دشنامی به معنای مرد هرزه

بی صاب، بی صاحاب (bi sāb, bi sāhāb): بی صاحب

بی صاحاب، پَتیارَه (bi sāhāb, patyārah): زن بد کاره

بی عار (bi ār): بی آبرویی

بی عار بَوِه، نَنگ هاکُردَه (bi ār baveh, nang hākordah): رسوا شد

بی عار، بی کار، بَمِردِ کار هاکُردَن (bi ār, bi kār, bamerde kār hākordan):  تنبل

بی عاطِفَه (bi ātefah): بی رخم

بی عُرضَه (bi orzah): پخمه

بی عِرضَه، بی یُرضَه (bi orzah): بی عرضه، بی دست و پا

بی عِصمَت (bi esmat): بی آبرو، تجاوز جنسی

بی عِصمَت هاکُردَن (bi esmat hākordan): بی آبرو کردن (معمولاً زن)

بی عِصمَت هاکُردَن، بِگایِسَّن، خَر بَکِشیئَن (bi esmati  hākordan, begāessan, khar bakeshian): تجاوز (جنسی) کردن

بی عِصمَتی بَوِه (bi esmati baveh): تجاوز صورت گرفت

بی عِصمَتی هاکُردَن (bi esmati hākordan): تجاوز جنسی کردن

بی غَل و غَش (bi ghal u ghash): بی تظاهر

بی غِیرَد (bi gheyrad): بی غیرت

بی فِکر (bi fekr): بی فکر

بی قِسمَت، مَحروم (bi ghesmat, mahrum): بی نصیب

بی قِید، خُنثی (bi gheyd, khonsā): بی اضطراب

بی کاره، تَنِ لَش:: (bi kārah, tane lash)  ولگرد

بی کِتاب (bi ketāb): بی دین

بی کِثرَت (bi kesrat): بی آبرو

بی کِثرَت هاکُردَن (bi kesrat hākordan): بی آبرو کردن

بی کِثرَتی (bi kesrati): رسوایی

بی کِثرَتی بَوِه (bi kesrati baveh): آبرو ریزی شد، رسوایی بار آمد

بی کِثرَتی، سَر اَفکَندِه بَویئَن (bi kesrati, sar afkandeh bavian): سر شکستگی

بی کُردَن (bi kordan): بو دادن

بی کَس (bi kas): غریب و تنها

بی کَس و کار (bi kas u kār): غریب و بیکار

بی کس، تَهنا، تَنِهار (bi kas, tahnā, tanehār): تنها

بی کِسرَت بَویئَن، بی عِصمَت بَویئَن (bi kesrat bavian, bi esmat bavian):  بی آبرو شدن

بی کِسرَتی بَوِه (bi kesrati baveh): آبرو ریزی شد

بی کسی (bi kasi ): تنهایی

بی کَلَّه (bi kallah): شخص بی اندیشه و جسور

بی کُمال (bi komāl): تربیّت نشده

بی کُندَه (bi kondah): بو می دهد

بی گُدار (bi godār): بی محابا، حساب نشده

بی گُدار بِه او بَزوئَن (bi godār be u bazuan): کنایه از بی احتیاطی و بی مبالاتی

بی گور و کَفَن بَمونِسَن (bi gur u kafan bamunesan): کنایه از فنا شدن ثروت و محتاج شدن

بی مُرِوَد، لاکِردار (bi morevad,  lākerdār): نادرست

بی مِزَّه، مِزِّه نِدار (bi mezzah, mezzeh nedār): بی مزه

بی نِماز (bi nemāz): حایض، کافر

بی نِماز (bi nemāz): نماز نخوان

بی نِمازی (bi nemāzi): عادَت ماهانه ی زنان، بی ایمانی

بی نِوا، بَدبَخت (bi nevā, badbakht): بیچاره

بی نِوا، نِدار (bi nevā, nedār): بیچاره

بی نور (bi nur): بی عرضه

بی نور (bi nur): بی مصرف

بی هاپُرس و واپُرس (bi hāpors o vāpors): بدون پرسش و تحقیق، بدون پرس و جو

بی هاچیئَن (bi hāchian): بو کردن

بی هِدا (bi hedā): بو داده

بی هِدائَن (bi hedāan): بو دادن

بی هَمِه چی (bi hameh chi): آدم بد جنس و نادرست، کنایه توهین به آدم بی کس و کار

بی هَمِه چی، هیچّی نِدار (bi hameh chi, hichchi nedār): شخص بد جنس و نادرست و بی کس

بی وُجود (bi vojud): بی جنبه، بی ظرفیت

بی وَخت (bi vakht): بی موقع

بی وَختی (bi vakhti): غروب

بی وَختی دَکِتَن (bi vakhti daketan): شوگون نداشتن انجام کاری در هنگام غروب

بی وَختی گِرِسَّن (bi vakhti geressan): هنگام غروب دچار جن زدگی شدن

بی وختی، بیوقتی (bi vakhti): شگون نداشتن انجام بعضی از کارها هنگام غروب

بی وَختی، غروبی (bi vakhti, ghurubi): هنگام غروب

بی وَختیئَه (bi vakhtiah): دیر وقت است

بی وَخد (bi vakhd): غروب

بی وخقتی هاکُردَن (bi vaghti hākordan): جنی شدن

بی یال و دُم (bi yāl o dom): کنایه از کسی که اصل و نسبی ندارد.

بی ئَر (biar): علف تازه مانده

بی یَرزییَن (biyarziyan): ارزیدن

بی یُرضَه (bi yorzah): بی عرضه

بی یَقل (bi yaghl): بی عقل

بی یِنزِواد (bi yenzevād): بی انظباط

بیابون (biābun): بیابان

بیابونِ خِدا (biābune khedā): کنایه ای راجع به جای وسیع و پهناور

بیابون، دَشت (biābun, dasht): بیابان

بیابون، صَحرا (biābun, sahrā): دشت

بیابون، قاقوروت، بَرَهوت (biābun, ghāghurut , barahut):  بیابان خشک

بیابونی (biābuni): وسیع

بیات، بَمونِس (biāt, bamunes): بیات، غذا یا امثالهم که مانده باشد

بیاخ، ذِکّی (biākh, zekki): بیلاخ، بگیر( همراه با اشاره ی انگشت شصت راست شده به نوعی توهین)

بیاردَن (biārdan): آوردن

بیافِرییَن (biāferiyan): آفریدن

بیامُرز (biāmorz): آمرزیده و حالت امری بیامرز

بیامُرزییَن (biāmorziyan): آمرزیدن

بیباک (bibāk): نترس

بیبَه (bibah): بیوه

بَیتَن ( baytan): گرفتن، برداشتن

بَیتَن (baytan): سبز شدن نهال

بَیتَن (baytan): منفذی را بستن

بیتیمبَه (bitimbah): معده، سیرابی

بیتیمبَه، دِل و ریئَه، اُشکُمبَه (bitimbah,  del u riah, oshkombah): امحاء و احشام بدن

بیجَک (bijak): بارنامه

بیچارَه (bichārah): بیچاره

بیخ (bikh): زیر، پایین، بن

بیخ بُر (bikh bor): از ته بریده شده

بیخِ بیخ (bikhe bikh): زیرِ زیر

بیخ پِیدا هاکُردَن (bikh peydā hākordan): گره افتادن در کار

بیخ دیفالی (bikh difāli): بیخ دیواری، نوعی بازی کودکان که هر کس سنگش را بیشتر می توانست با پرتاب نزدیک دیواری بیاندازد برنده بود.

بیخ سُمّی (bikh sommi): چوب گردی که هنگام نعل زیر چارپا می گذاشتند

بیخ گیتَن (bikh gitan): زیر گرفتن

بیخ(bikh):  ته، انتها، تا آخر

بیخ، بِن (bikh, ben): ته

بیخِد (bikhed):  بیخود

بیخِدی(bikhedi):  بیخودی

بیخود دَری (bikhud dari): بیخودی زنده ای، شخص شلخته و نامرتّب

بید (bid): کرمک چوب و فرش و لباس

بیدِ مَلَّقی (bide mallaghi): درخت بیدی که شاخه هایش آویزان است یا بید مجنون، بی راه، بی حساب، نادرست، منحرف

بیدار بَویئَن، خو پِرِسائَن (bidār bavian, khu peressāan): بیدار شدن

بیدار کُردَن (bidār kordan): بیدارکردن

بیدار گِرِسَّن (bidār geressan): بیدار شدن

بِیداشتی (beydāshti): بهداشتی

بِیداشد (beydāshd): بهداشت

بُیذُشت (boyzosht): گذشت

بُیذُشتَن (boyzoshtan): گذشتن

بیرا، بَد و بیرا (birā, bad u birā): حرف زشت و رکیک

بِیرَق (beyragh): پرچم

بَیرَم بَیرَم هاکُردَن (bayram bayram hākordan): غارت کردن

بَیرَم هاکُردَن (bayram hākordan): ضبط کردن

بیریشت (birisht): برشته

بیریشتَه (birishtah): نان آتش دیده و یا دو تنوره

بیریشتِه بَوِیَئَن (birishteh baveyian): برشته شدن

بیز بَزَه، بیزِن (biz bazah, bizen): عنق، شخص عبوس و ناراحت

بیزِن (bizen): اخمو،  بد اخلاق

بیس وَهلَه (bis vahlah): بیست بار

بیسار :(bisar)  مکمّل فلان، (فِلان و بیسار)

بیسد (bisd): بیست

بیسدُم (bisdom): بیستم

بیش باد (bish bād): آمین، جواب دعا برای افزوده شدن خوبی یا بدی

بیشتَرِ موقِع ها (bishtare mughe hā): خیلی وقت ها

بیشَه (bishah): بیشه

بیشَه (bishah): جا

بیص صاحاب (bis sāhab): گاهی بی صاب، گاهی بی صاحاب و گاهی هم بیص صاحاب هم شنیده شده است. ادای واژه بی صاحب، گاهی از روی عصبانیت و با هدف دشنام دادن

بِیعونَه (beyunah): بیعانه

بِیقوش (beyghush): شاهین

بیکارَه، پَرسِه زَن (bikārah, parse zan): ولگرد

بیل بَزوئَن (bl bazuan): بیل زدن، شخم زدن

بیلچَه (bilchah): بیل کوچک

بیم راه اِنگوئَن، خوف راه اِنگوئَن (bim rāh enguan, khuf rāh enguan): ترساندن

بیمارِسّون (bimāressun): بیمارستان

بیمو گوش چِه خار کُنِه چُشِش دیرِ کور هاکُردَه (bimu gush che khār koneh choshesh dire kur hākordah): کنایه از بلد نبودن کار

بیمومی صِداشِ (پس از گوزیدن) اَ بِین بَوِردی با بیئِش چِتی کُندی (bimuyi sedāshe a beyn baverdi bā biesh cheti kondi): کنایه از ماست مالی کردن

بیموئَن (bimuan): آمدن

بیموئَن بوئِردَن (bimuan buerdan): آمدن و رفتن

بینجِنائَن (binjenāan): خرد کردن (علف)

بینجِه بینجِه (binjeh binjeh): ریز ریزِه، خرد شده خرد شده

بینجوئَن (binjuan): خرد کردن علف و سبزی

بینجیئَن، اینجَه اینجَه هاکُردَن (binjian, injah injah hākordan): نرم کردن و خُرد کردن علف با داس یا ابزاری به نام داهره

بینگِنائَن (bingenāan): انداختن

بینگوئَن (binguan): انداختن

بِیَه (beyah): بود

بیهِ زُخم (bie zokhm): بوی گوشت مانده ماهی و تخم مرغ و امثالهم

بیهِ کِز (bie kez): بوی سوختن پشم

بیهِ نا (bie nā): بوی زیاد ماندن مواد غذایی چون آرد در انبار

بَئوتَن (bautan): دوختن

بَئوش و بَخور نِه که بَروش و بَخور (baush u bakhur ne ke barush u bakhur): کنایه از استفاده ی دائمی از چیزیاین که نباید فروخت و خورد، بلکه باید منبع درآمدی داشت.

بَئوشتَن، بَئوشدَن (baushtan- baushdan): دوشیدن

بیوَه (biyvah):  بیوه

بِیی (beyi): بودی

بَییت (bayit): سوراخ بسته شده

بَییت (bayytbayit): دل خور

بَییتَن (bayitan): گرفتن، سبز شدن نهال

بَییتَن، خوچِّه بَییتَن (bayitan, khochcheh bayitan): قوام گرفتن شیر مایه زده

بَییتَن، هاییتَن، گیتَن (bayitan, hāyitan, gitan): گرفتن

بیئَن (bian): بودن

بییِه اَرَحَمون (bieh arahmun): بوی الرحمن

بیئِه بَرَنگ، بَرَنگِ بی (bieh barang,  barange bi): بوی خوب

بیئِه زُخم (bieh zokhm): بوی گوشت ماهی و تخم مرغ و امثالهم

بیئِه نا (bieh nā): بوی مواد غذایی چون آرد و انبار که زیاد مانده باشد

بی یوه بی یوه (bi yuh bi yuh): صوتی برای فراخوانی مرغ و کبوتر و سگ

حرف (پ)

پَ (pa): از اصوات بیان تعجّب، بس است.

پا (pā): لطمه خوردن، آسیب دیدن، همراه بودن، حریص بودن

پا اِنداز (pā endaz): فرش

پا باش (pā bāsh): همراهی کن

پا بَخوردَن (pā bakhurdan): صدمه و لطمه خوردن، کهنه شدن فرش

پا بِدائَن (pābedāan): فرصت داده شدن، آماده شدن شرایط

پا بَرجا (pābarjā): پابرجا، استوار

پا بَرویئَن (pā barvian): قطع روابط و ارتباطات

پا بَزوئَن، قَدَم دَرِنگوئَن (pā bazuan, ghadam darenguan): قدم زدن و پا گذاشتن در منزل به عنوان اولین نفر انتخاب قرآنی به منزل وخوش یمنی در سال نو

پا بَکِشیئَن، دِمال بَکِشیئَن (pā bakeshian, demāl bakeshian): ترک کردن، عقب نشینی کردن، اِنکار کردن

پا بَرویئَنن، لِنگ بَرویئَن (pā barvian, leng baruyan):  بریدن پا (قطع ارتباط)

پا بِه ماه (pā be mohr): زن بار داری که در ماه نهم حاملگی اش قرار دارد.

پا بِه مُهر (pā be mohr): استوار

پا بَیتَن (pābaytan): پاگرفتن، تحقق یافتن، پایدارشدن، همراه بودن

پا پا هاکُردَن (pā pā hākordan): تعلّل در رفتن کردن، تردید در اقدام به کار

پا پَس بَکِشیئَن (pā pas bahkeshian): عقب نشینی کردن، پا عقب کشیدن، کنایه از کناره گیری کردن

پا پوش (pā push): کنایه از دسیسه علیه کسی، کفش

پا پیش دَرِنگوئَن (pā pish  darenguan): پا پیش گذاشتن، پیش قدم شدن در انجام کاری

پا تَختَه (pā takhtah): یک ابزار در بافندگی، پای تخته ی دیواری در کلاس درس

پا تَخد (pā takhd): پایتخت

پا تَخدی (pā takhdi): پاتختی

پا جوش (pājush): جوانه ای که از ریشه ی درخت می روید.

پا دار (pā dār): رمق دار

پا دَر هِوا (pā dar hevā): موضوعی که تکلیفش نامشخّص است.

پا دَرمیونی (pādar miuni): پا درمیانی، وساطت

پا دِمال کَشیئَن (pā demāl kashian): عقب نشینی

پا زَهر (pāzahr): پاد زهر

پا شور (pā shur): شستن پای بیمار

پا کُردَن (pākordan): به پاکردن کفش و شلوار،از خواب بلند کردن

پا گاه بَمِردَن(pā gāh bamerdan): جا به جا مرد

پا لَبِ گور (pā labe gur): کنایه از پیر فرتوت

پا مَمبَری بَخونِسَن (pā mambari bakhunesan): کنایه از دنبال حرف کسی را گرفتن

پا وا کونون هاکُردَن (pā vā kunun hākordan): پاگشا کردن

پا وا کونون (pā vā konun): پا گُشا کنان

پا وِکیل بیموئَن (pā vekil bimuan): قبول کردن

پا هاکُردَن، پِرِساندَن (pā hākordan, peresāndan): از خواب بیدار کردن

پا هاکُردَن (pā hākordan): به پا کردن کفش و پوشیدن شلوار

پا اِنداز (pā endāz): فرش

پابَخوردَن (pābakhordan): صدمه و لطمه دیدن

پابِزار، پاوِزار (pābezār, pāvezār): پای افزار (کفش)

پابِشو (pābeshu): جا به جایی خاک توسط مرغ با پاهایش برای یافتن خوراک

پابَکِشی یَن (pābakeshiyan): ترک کردن، عقب نشینی کردن

پابَند (pāband): آن چه بر پای چهارپایان می بندند

پابَند (pāband): کنایه از آدم مقید

پابوس (pābus): پابوس، زیارت

پابیل هاکُردَن (pābil hākordan): بیل زدن زمین

پابیل (pābil): شخم زدن با عمق کم

پاپا کُردَن (pāpākordan): در انجام کاری تعلل کردن

پاپوش بِساتَن (pāpush besātan): توطئه کردن

پاپوش، پاوِزار، پابِزار (pāpush, pāvezār, pābezār): کفش

پاپیچ (pāpich): درگیر

پاپیچ بَویئَن (pāpichbavian): درگیر شدن

پاتُق (pātogh): مکانی که افراد هنگام بیکاری آن جا جمع می شوند

پاتوئَه (pātuah): قرار دادن لبه های شلوار داخل جوراب

پاتوئِه هاکُردَن (pātueh hākordan): گذاشتن پاچه شلوارها در داخل جوراب هنگام راه رفتن

پاتیل (pātil): دیگ مسی دهان فراخ اما کم عمق

پاتیل گِرِسَّن (pātil geressan): کسی که در اثر مستی و نشئگی قادر به حفظ تعادل خودش نیست.

پاچال (pāchāl): گودی که دستگاه بافندگی را روی آن قرار می دهند.

پاچَه (pāchah): پاچه، بین دو پا در قسمت ران، دست و پای سلّاخی شده ی گاو و گوسفند، بخشی از شلوار که ساق پا را می پوشاند.

پاچَه ای سَر (pāchaei sar): روی دو پا

پاچِه بَیتَن (pācheh baytan): کنایه از گیر دادن و گلاویز شدن

پاچِه میون (pācheh miun): وسط دو پا

پاچَه وَرمالیدَه، وَقیح (pāchah varmālidah, vaghih): بی شرم و بی حیا

پاچَه، لِنگ و پاچَه (pāchah, leng u pāchah): بخشی از ساق پا که شلوار آن را می پوشاند

پاچین (pāchin): میوه ی رسیده ای که هنگام چیدن روی زمین می افتد.

پادار (pādār): آدم توانا و دارای رمق

پادشا (pādeshā): پادشاه

پادِشاهون، شاهون (pādeshāhun, shāhun): پادشاهان

پادِشایی (pādeshāyi): پادشاهی

پار پارَه (pār pārah): پاره پاره

پار سَنگ (pār sang): تکه سنگ

پارچ (pārch): پارچ (ظرف آب خوری)

پارچَک (pārchak): پارچ کوچک، ظرف مسی بزرگ دسته دار و دهانه گشاد

پارچَه (pārchah): پارچه

پارسال (pārsāl): سال پیش

پارسال پیرار سال (pārsāl pirār sāl): سال های قبل

پارسالی میشکا دَرِه اَمِسالی میشکا رِ کولی بِساتَن یاد دِینَه (pārsāli mishkā dareh amesāli mishkā re kuli besātan yād deynah): کنایه از پر رویی و حد و مرز نشناسی

پارکا (pārkā): پارچه ی چهارگوش برای بسته بندی لباس، سفره پارچه ای

پارِگی، یِه پارِگی (pāregi, ye pāregi): مقدار کم از چیزها و زمان

پارَه (pārah): پاره، تکّه، تکّه ای (یِه پارَه نون= یک تکّه نان)

پارِه بَکُردَن، لاپ هاکُردَن، اِلا کُردَن، وا هاکُردَن (pāreh bakordan, lāp hākordan, elā kordan, vā hākordan): شکافتن

پار پارِه گِرِس : (par pare geres) یک نفرین میگونی به معنای تیکّه پاره بشوی

پارَه پورَه، پار پارَه (pārah purah, pār  pārah): تکّه پاره

پارِه سَنگ (pāreh sang): یک تکّه سنگ قابل جا به جایی

پارِه کُردَن، بِدَریئَن (pāreh kordan, bedarian): دریدن

پاری (pāri): مقداری، برخی، گروهی

پاری وَخدا (pāri vakhdā): پاره ای اوقات

پاری ها (pāri hā): بعضی ها

پاری، جمعیّتی، جَمی (pāri, jamiiti, jami): گروهی

پاریا (pāryā): بعضی از مردم

پاریز (pāriz): میوه ای که خود به خود روی زمین می افتد.

پاس (pās): چوبی که در شکاف چوب یا چیزی قرار می دهند و آن را می کوبند تا دیگری را نصف کند.

پاس (pās): قطعه چوب کوچکی که برای سفت و محکم کردن محل اتصال بیل و کلنگ به دسته آن استفاده می کنند.

پاس (pās): چوب تراشیده شده که در کنار میله ی سنگ آسیاب و امثالهم قرار دهند

پاسِبون (pāsebun): پاسبان

پاسَنگ (pāsang): پاره سنگ در وزن کردن ترازو

پاش هِرِسّانَه (pāsh heressānah): مقاومت کردند

پاشنَه (pāshnah): پاشنه، عقبه ی چیزی مثل کفش

پاشنِه دَری (pāshneh dari): قسمت استوانه ای اضافه در بالا و پایین درب که درب بر روی آن قرار می گیرد

پاشنِه وَر کَشیئَن (pāshneh var bakeshian): کشیدن پاشنه ی گیوه یا کفش، کنایه از آماده شدن برای کار

پاشورَه (pāshurah): پاشوره

پاک (pāk): کنایه از همه و تمام، خالی

پاک، بِنکُل (pāk, benkol): کاملاً

پاکار (pākār): همراه

پاکار بیئَن (pākār bian): همراهی کردن

پاکَد (pākad): پاکت

پاکِه پاکَه (pākeh pākah): خالیِ خالیست

پاکی، آبِرو (pāki, āberu): عصمت

پاکی، طَهارَت (pāki, tahārat): تمیزی

پاکیزَه (pākizah): درست و حسابی

پاکَ (pāka): پاک است، تمیز است، کنایه از این که خالی است.

پاک بَوِیَه (pāk baveah): تمیز شد

پاکِ پاکَ (pāke pāka): تمیز تمیز است، پاک پاک است، کنایه از این که خالی خالی است.

پاک هاکُردَن (pāk hākordan): پاک کردن

پاکَد (pākad): پاکت

پاگآه، یِه هوو (pāgāh, yeh hu): ناگهانی، دردم: درجا، بلافاصله، بی درنگ

پاگیر (pāgir): مانع

پالتوو (pāltu): پالتو

پالِکی (pāleki): نوعی کجاوه

پالون (pālun): پالان

پالون دوج (pālun duj): پالان دوز

پامال (pāmāl): پایمال

پامال بَویئَن (pāmāl bavan): تباه و نابود شدن

پانزدَهِم (pānzdahem): پانزدهم

پانزدَهِمین (pānzdahemin): پانزدهمین

پاوَرجا (pāvarjā): پابرجا، استوار

پاوِزار، پابیزار (pavezār): کفش

پاوِشو (pāveshu): ریخت و پاش و لگد مال کردن خاک و علوفه در حیوانات و گاهی انسان

پاوِشو هِدائَن (pāveshu hedāan): با پا مرغ خاک را جابجا می کند تا خوراکی پیدا کند

پاهنَه (pāhnah): نام محلی در قسمت مسکونی میگون

پایِز (pāyez): پاییز

پایون (pāyun): پایان

پایَه (pāyah): پایه

پایَه اَساس، پَر و پایَه، پِیَه (pāyah asās, par u pāyah, peyah): پی

پایَه، بِندَر، بِن (pāyah, bendar, ben): پی

پاییز سَر (pāyiz sar): وقت پاییز

پاییزَه (pāyizah): مربوط به فصل پاییز

پایَه (pāyah): پایه، همراه

پبه بَزوئَن، رو بیموئَن (pih bazuan, ru bimuan): چاق شدن

پینِمَه (peyenemah): خشتک

پَپَه (papah): گول و نادان و نفهم، پخمه

پَت او (pat u): آب جوش

پِت پِت (pet pet): بالا و پایین افتادن شعله چراغ نفتی، در هنگام صحبت دچار لکنت شدن یا گیر در هنگام صحبت

پِت پِت کُردَن (pet pet kordan): بالا و پایین شدن شعله ی چراغ

پَت و پَهن، لَپ لَپ (pat u pahn, lap lap): خیلی پهن، پک و پهن

پِتکا پِتکا (petkā petkā): جست و خیز حیوانات نوزاد، چهار نعل

پِتکا پِتکا بوئِردَن (petkā petkā buerdan): چهار نعل رفتن

پِتکا پِتکا هاکُردَن (petkā petkā hākordan): جست خیز کردن

پِتِنیک (petenik): پونه ی صحرایی

پَتَه (patah): صورت حساب

پَتِه ی طلب (pateye talab): رسید موقّتی

پِتیلَه (petilah):فتیله

پَتیارَه، کُس دِه، حَشَری زَنَک(patārah, kos deh, hashar zanak): جنده

پَجمُردَه (pajmordah): پژمرده

پِخ (pekh): صدایی برای ترساندن به خصوص نسبت به بچّه ها

پُخ (pokh): هیچی، هیچ کسی

پَخ (pakh): صاف و بی زاویه، پست و پهن

پُختَه (pokhtah): کنایه از فرد مجرب و آزموده

پُختِه کُردَن (pokhteh kordan): موضوعی را به صورت قطعی روشن و شفاف کردن

پَخش و پِلا (pakhsh o pelā): پراکنده

پَخش و پِلا بَویئَن (pakhsh u pelā bavian): پراکنده شدن

پَخش و پِلا، تار و مار، وِرا اون وِرا (pakhsh u pelā, tār u mār, verā un verā): متفرّق

پَخشو پِلا هاکُردَن، دَرشاتَن، وولو هاکُردَن (pakhsh u pelā hākordan, darshātan, ulu hākordan): ریخت و پاش کردن

پَخش هاکُردَن (pakhsh hākordan): توذیع و تقسیم کردن

پَخش هاوییَن (pakhsh hāviyan): پخش شدن، پراکنده شدن

پَخمَه (pakhmah): شخص بی عرضه و بی استعداد و ترسو

پِدا (pedā): پیدا

پِر (per): پر

پِر آکُردَن (per ākordan): پر کردن

پُر آوازَه (por āvāzah): خیلی مشهور

پِر بِدائَن (per bedā an): پردادن، پراندن

پَر بَزوئَن (par bazuan): پر زدن

پَر بَکِشیئَن (par bakeshian): پرواز کردن

پَر پَجِن، سَرَند (par pajen, sarand): غربال

پَر پَر بَزوئَن (par par bazuan): پر پر زدن، کنایه از شدّت درد به خود پیچیدن، کنایه از ماجراجویی کردن، کنایه از کار خطرناک کردن

پَر پَر بَزوئَن، نارِه بینگوئَن، پیت هیتَن (بَخوردَن)، نارِه بَزوئَن (par par bazuan, nāreh binguan, pit hitan (bakhurdan), nāreh bazuan): کنایه از شدت درد به خود پیچیدن

پَر پَر هاکُردَن (par par hākordan): کندن پر پرندگان

پَر پَر هاکُردَن (par par hākordan): پر پر کردن گل

پُر پُشد، پِر پُشد (por poshd, per  poshd): پر پشت

پُر پَشم(por pashm):  پَشمالو

پُر تِمونی (por temuni): مدّت زیادی

پُر تَوَقُع، چُشم کَن (por tavagho, choshm kan): پر توقع

پُر ثِواب، ثِواب دار بیئَن (por sevāb, sevāb dār bian): دارای ثواب زیاد

پُر چونِگی هاکُردَن (por chunegi hākordan): پر حرفی کردن

پُر چونگی (porchunegi): پر حرفی

پُر چونَه (por chunah): آدم پر حرف

پَر دِرگا اوردَن (par dergā urdan): پر در آوردن

پُر دِل (por del): با دل و جرئت

پَر دیرگا اوردَن (par dirgā urdan): بال و پر در آوردن، کنایه از شاد گشتن

پُر رو (por ru): پر رو، بی حیا، بی شرم، بی ادب

پُر سو (por su): نور زیاد

پَرِ سیاوش (pare siāvash): نوعی گیاه دارویی

پَرِ شاپَرَک (pare shāparak): پرِ پروانه

‌پُر طَمَه (por tamah): طمع کار

پِر کار (per kār): پر کار

پُر کُردَن (por kordan): بدگویی

پَر کَشنَه (par kashnah): پرواز می کند

پَر گیتَن (par gitan): زیر بال و پر گرفتن، کنایه از محبّت و نوازش کردن

پُر مِهر و عاطِفَی (por mehr u ātefai): خون گرم

پَر و بال (par u bāl): بال و پر

پَر و پا (par o pā): کنایه از اعتبار و ارزش

پَر و پا داشدَن (par o pā dāshdan): کنایه از اعتبار و ارزش داشتن

پَر و پا قُرص (par o pā ghors): دارای اعتقاد استوار

پَر و پاچَه (par u pāchah): پاچه و متعلّقات آن

پَر و پاچَه ی کَسی رِ بَیتَن (par o pachaye kasi re baytan): گاز گرفتن سگ پای کسی، بی جهت مزاحم کسی شدن

پَر و پایَه (par u pāyah): پی و اساس

پَر و پوزَه (par o puzah): کنایه از لیاقت و دست و پا داشتن

پَر و پوزِه بَخواسَّن (par u puzeh bakhāssan): لیاقت خواستن

پَر و پوزِه دار (par u puzeh dār): شایسته

پَر و پوزِه داشتن (par u puzeh dāshtn): کنایه از لیاقت و دست و پا داشتن

پَر و پوک (par u puk): سر شاخه ی درختان

پُر و پِیمون (por o peymun): پر، مملو

پرواضِح :  (pr uāzeh)واضح، معلوم

پَر هاکُردَن (par hākordan): چیدن میوه درختان به صورتی که هیچ میوه ای در آن باقی نماند.

پُر هاکُردَن (por hākordan): کنایه از تحریک کردن کسی

پُر هاکُردَن، جاکُردَن، هازوئَن (por  hākordan, jākordan, hāzuan): پر کردن

پَرت بوتَن (part butan): حرف های بی معنی زدن

پَرت بَوِیئَن (part bavian): افتادن از ارتفاع

پَرت بیئَن (part bian): دور بودن از جایی

پِرت پِرت هاکُردَن (pert pert hākordan): نوسان شعله ی آتش یا نور چراغ

پَرت گِرِسَّن (part geressan): پرت شدن

پَرت و پِلا (part o pelā): پرت و پلا، پراکنده

پَرت و پِلا بوتَن (part o pelā butan): حرف های بی معنی زدن

پِرتِقال (perteghāl): پرتقال

پُرتوگ (portug): ادرار، معمولاً برای ادرار کردن پسر بچّه ها گفته می شود.

پَرت (part):  منحرف

پَرچَک (parchak): قالب خشتی پنیر

پُرچونَه (por chunah): پرچانه، کسی که زیاد حرف می زند.

پَرچیم (parchim): پرچین، حصار درختی و چوبی که دور باغ و غیره می سازند.

پَردگاه (pardgāh): پرتگاه

پَردَه (pardah): پرده

پَردَه بَزوئَن (pardah bazuan): رو گرفتن زنان

پرده پوشی (prdh pushi): چشم پوشی

پَردَه داری (pardah dāri): حفظ آبرو

پَر دیرگآ اوردَن (par dirgā urdan): بال و پر در آوردن

پِرِزمَه (perezmah): اندک

پِرِسائَن (peresāan): بیدار شدن

پِرِس و بَرخاس (peres u barkhās): معاشرت

پَرَسدِش هاکُردَن (parasdesh hākordan): پرستیدن

پَرَسدِش (parasdesh): پرستش

پُرسون پُرسون (porsun porsun): پرس و جو کنان

پَرسَه بَزوئَن (parsah bazuan): پرسه زدن

پِرفِسِر (perfeser): پرفسور

پَرَک (parak): قسمت چوبی داخل گردو

پِرِک بی (perek bi): بوی سوختنی

پَرَک پیریک کَتَن (parak pirik katan): وول خوردن

پَرکَنَه، پَند (parkanah, pand): قسمت و پاره ای از زمین

پَرَک پیریک بَزوئَن (parak pirik bazuan): جان کندن حیوانات

پَرَگ (parag): باقیمانده ی میوه بعد از خورذن آن

پَرَگ پیریگ (parag pirig): جنب و جوش، وول خوردن، پرش رگ در زخم

پَرَگ پیریگ هاکُردَن (parag pirig hākordan): جنب و جوش کردن، وول خوردن

پَرگیتَن (par gitan): زیر پر و بال گرفتن                                                            

پُر هاکُردَن (por hākordan): پرکردن

پِرموس (permus): نوعی چراغ قدیمی

پَرَندَه (parandah): پرنده

پَروار (parvār): چاق

پروانه ی کار (pruānh  kār): جواز کسب

پَروپا قُرص (par o pā ghors): دارای اعتقاد استوار

پَروپوزَه (parupuzah): کنایه از لیاقت و دست و پا داشتن

پَروَردین (parvardin): فروردین

پُروسِه پُروسَه (poruseh porusah): ریزه و نرمه ی چیزهای نازک و شکننده

پَر و پینَک (par u pinak): وصله پینه

پَرَه (parah): تخته های متّصل به چرخ آسیاب که جریان آب سبب حرکت آن و در نهایت موجب حرکت چرخ آسیاب می شود

پَری (pari): فرشته

پَریجِن، غَربال، کَم (parijen, gharbāl, kam): الک

پَریرو (pariru): پریروز

پَریشو (parishu): پریشب

پَریشویی (parishuyi): پریشبی

پَریک، پِلیک (parik, pelik): پریدن پلک چشم

پَریگِنَک (parigenak): پریروز

پَریرویی (pariruyi): پریروزی

پُز بِدائَن، بِه رو بیاردَن (poz bedāan, be ru bārdan): به رخ کشیدن، پز دادن، از خود لاف زدن

پَزا (pazā): راحت پز

پُزغالَک، بِزغالَک (pozghālak): تاول

پَس (pas): بعد

پَسِ (pase): بعدِ

پَس (pas): جنس نامرغوب، پست

پَس (pas): عقب، پشت

پَس (pas): اَگر

پَسِ (pase): برای

پَس (pas): بی ارزش

پَس اُفت، پَسُفت (pas oft, pasoft): ذخیره، پس انداز، قسط عقب افتاده

پَس اِنداز (pas endaz): پس انداز

پَس اِنگوئَن (pas enguan): بچّه درست کردن

پَس او (pas u): آبی که پس از بستن آب اصلی تا اتمام آب در نهر جریان دارد.

پَس او (pas u): پس آب، فاضلاب، آب های مصرف شده پس از شستشو

پَس اوردَه (pas urdah): پس انداخته (فرزند پس از پدر)، فرزندی که زن از شوهر سابقش به خانه ی شوهر جدید می آورد.

پَسِ اونَه (pase unah): عقب آن

پَس بِدائَن (pas bedāan): پس دادن

پَس بزوئَن (pas bazuan): پس زدن، عقب زدن، کنار زدن

پَس بوردَن (pas bordan): عقب رفتن

پَس بوئِردَن (pas buerdan): پس رفت کردن

پَس بیاردَن، هِگاردِنَن (pas biārdan, hegārdenan): پس آوردن

پَس بیئَن (pas bian): بی ارزش بودن

پَس پَریشو (pas parishoo): سه شب پیش

پَس پَریشویی (pas parishuyi): پس پریشبی

پَس پَس بوردَن (pas pas burdan): عقب عقب رفتن

پَسِ پیش (pase pish): آرد کناره ی سنگ در آسیاب، پس و پیش

پَس چاشت، پَس چاشتَگ (pas chāsht, pas chāshtag): عصرانه

پَس دَکِتَه (pas daketah): عقب افتاد

پَس دوجی (pas dooji): پس دوزی

پَس دَویئَن (pas davyan): عقب بودن

پَس دیمی، وَلِدیمی (pas dimi, valedimi):  وارونه

پَس رَس (pas ras): میوه ی دیر رس

پَسِ سَر (pase sar): پشت سر، از پشت

پَس شیئَن، پَس بوردَن (pas shian,  pasburdan): عقب رفتن

پَس صَبا (pas sabā): پس فردا

پَسِ عُمری (pase omri): بعد از عمری

پَس فَردا (pas fardā): پَس فَردا

پَس فَردا شو (pas fardā shu): پس فردا شب

پَس فِطرَد (pas fetrad): پست فطرط

پَس قَد (pas ghad): کوتاه قد

پَس کَتَن (pas katan): عقب افتادن

پَس کَتَن، پُشد کَتَن (pas katan, poshd katan): بی حال شدن و از حال رفتن

پَس کَتَن، دِمال کَتَن (pas katan, demāl katan): عقب افتادن

پَسِ گِردِن (pase gerden): قفا

پَس گِردِنی (pas gerden): سیلی که به پشت گردن زنند

پَس گیتَن (pas gitan): پس گرفتن

پَس هایتَن (pas haytan): پس گرفتن

پَس هِدائَن، پَس بیاردَن (pas hedāan, pas biārdan):  بپس دادن

پَس هِدائَن، هِگاردِنائَن (pas hedāan, hegārdenāan): پس دادن

پَسایتَن (pasāytan): پس گرفتن

پَستَک، پَسدَک (pastak): شولای چوپان

پَستو (pastu): صندوق خانه عقبی و کوچک

پِستَه، پِسدَه، پِسَّه (pestah): پسته

پُسچی (poschi): پستچی

پُسخُنَه (poskhonah): پست خانه

پَسد (pasd): پست، پایین، کوتاه، فرومایه

پُسد (posd): پست

پِسَر چِر (pesar cher): برای پسرش

پِسَر خوندَه (pesar khundah): پسر خوانده

پَسِش بَر بیموئَن (pasesh bar bimuan): توانایی انجام کاری را داشتن

پَسغوم (pasghum): جواب پیغام

پَسلَه (paslah): پنهان و پشت سر

پَسلَه بوتَن (paslah butan): پشت سر حرف زدن

پَسلِه گَب بَزوئَن (pasleh gab bazuan): پشت سر حرف زدن

پَسَن (pasan): پسند

پی سوز (pi suz): نوعی چراغ روغنی قدیمی، پیه سوز

پَسون فَردا (pasun fardā): روز بعد از پس فردا

پِسون، مَمَه، سینَه (pesun, mamah, sinah): پستان زنان

پَسوَند (pasvand): نام محلی در شمال شرق میگون چشمه ای هم در آن جاری است.

پُسّونَک (possunak ): سنجد

پَسَه (pasah): برفی که باد از نقاط مرتفع به نقاط پست می آورد

پَسَه (pasah): بی ارزش است

پِسَّه (pessah): پسته

پَسینَه، گالِری، گالاری (pasinah, gāleri, gālāri): انباری، پستو، صندوق خانه ی عقبی و کوچک خانه

پَسیرین (pasrn): روز بعد از پس فردا

پُش (posh): پشت

پُش بَند (posh band): دنباله ی چیزها

پِش پِش (pesh pesh): پچ پچ

پُش دَر پُش (posh dar posh): پدر در پدر

پُش راس هاکُردَن (posh ras hākordan): کنایه از بیرون آمدن گرفتاری

پُش، پُشد(posh, poshd): پشت

پُشت (posht): یاور

پُشت دِه، پُش دِه ( posht deh): نام محلی در قسمت بومی نشین میگون

پُشتِ سَرِش صَفحِه دَرِنگونَه (poshte saresh safheh darengunah): پشت سرش غیبت کردند

پُشتِ گوش فِراخ (poshte gush ferākh): سهل انگار

پُشتِ هِم اِنداز (poshte hem endāz): دروغگو

پُشت، اِفتاوِه پُشت (posht, eftāveh posht): ظهر

پَشتَک (pashtak): شولای چوپان

پُشتَک بَزوئَن (poshtak bazuan): با پشت در آب پریدن

پُشتَه (poshtah): مقدار علف یا هیزمی که با پشت حمل کنند

پُشتَه پُشتَه (poshtah poshtah): ردیف

پُشتی دَکِتَه (posht daketah): طرفداری کرد

پُشتی کُردَن (posht kordan): حمایت کردن

پُشتی هاکُردَن (posht hākordan): حمایت کردن

پِشدِ رو هاکُردَن (peshde ru  hākordan): زیر و رو کردن، وارونه کردن

پِشدِ سَر (peshde sar): پشت سر

پِشدِ سَرِ هَمی (peshde sare hami): پشت سر همی

پُشدِ گِردِن (peshde gerden): پشت گردن

پِشد گَرمی (peshd garmi): پشت گرمی

پِشد گیتَن (peshd gitan): پشت گرفتن، جفت گیری پرندگان

پِشد، پِشت (peshd): پشت

پِشدَگ (peshdag): پشتک

پُشدی هاکُردَن (poshdi hākordan): کمک کردن

پُش بَند (posh band): ادامه، دنباله

پُشت (posht): کنایه از حامی و پشتیبان

پُشت باد بَخُرد (posht bād bakhord): کنایه از کسی که مدتی کار نکرده باشد

پُشت بِدائَن (posht bedāan): تکیه دادن

پَشد بَندِش (poshd bandesh): ادامه اش، دنباله اش

پُشد بِه کوه داشدَن (peshd be kuh dāshdan): پارتی داشتن، حامی نیرومند و مقتدری داشتن

پِش پِش (pesh pesh): پِچ پِچ

پُش دَر پُشد (posh dar poshd): پدر در پدر، اجداد

پُش دِه (posh deh): پشت ده

پُش راس هاکُردَن (posh rās hākordan): کمر راست کردن، کنایه از نجات یافتن از گرفتاری

پُش سَر (posh sar): پشت سر، عقب

پُش هِدائَن (posh hedāan): تکیه دادن

پُش، پُشد(posh, poshd):  پشت

پِشتِ پا بَزوئَن (poshte pā bāzuan): پشت پا زدن، کنایه از چشم پوشی

پُشتِ گوش فِراخ (poshte gush ferākh): کنایه از سهل انگار و مسامحه کار

پُشت و رو (posht o ru): زیرو رو

پُشت و رو بَویئَن (posht u ru bavian):  زیر و رو شدن

پُشت و رو هاکُردَن (posht u ru hākordan): زیر و رو کردن

پُشتِ هَم اِنگِن (poshte ham engen): دروغگو

پُشتِ هَم بَیتَن، پُشت ِ هَم دیئَر رِ بَیتَن (poshte ham baytan, poshte ham diar re baytan): همکاری

پَشتَگ (pashtag): شولای چوپّان

پُشتَگ بَزوئَن (poshtag bazuan): پشتک زدن

پُشتَه (poshtah): مقدار علف یا هیزم که با پشت حمل کنند.

پُشتِه پُشتَه (poshteh poshtah): زیاد، ردیف

پُشتی (poshti): حمایت

پُشتی قُز (poshti ghoz): قوز کمر

پُشتیبونی (poshtbun): جانب داری

پُشد (poshd): کمک، حمایت، پشت، نسل و فرزندان

پِشدِ سَر، دِمالدَر (peshde sar, demāldar): پشت سر

پِشد گَرمی (peshd garmi): پشت گرمی

پِشدِ گوش اِنگوئَن (peshde gush  enguan): پشت گوش انداختن

پِشد گیتَن (peshd gitan): پشت گرفتن

پُشد وِ (بِه) پُشدِ هَمدیَه (poshd ve poshde hamdiyah): همکاری هم

پِشد و رو (peshd o ru): زیر و رو

پِشد و رو هاکُردَن (peshd o ru hakordan): زیر و رو کردن

پِشدِ هَم اِنداز (peshde ham endāz): دورغگو، فریب کار

پِشد، پُشت (peshd, posht): پشت

پُشدَه (poshdah): پشته، دسته ی بزرگی از کاه یا هیزم که بر دوش حمل کنند.

پُشدی (poshdi): تکیه گاه

پُشدی (poshdi): کنایه از حمایت کردن و کمک کردن

پُشدی دَکِتَن (poshdi daketan): طرفداری کردن، جانب داری کردن

پُشدی هاکُردَن (poshdi hākordan): کمک کردن، حمایت کردن

پِشگ بینگوئَن (peshg binguan): قرعه کشی کردن، شیر و خط کردن

پِشگِل(peshgel): پشکل

پِشِم (peshem): فشم

پَشم بَد بَریشدَن (pashm bad barishdan): کنایه از ارزش قائل نشدن برای چیزییا کاری

پَشم و پیلَش بَریتَه (pashm u pilash baritah): کنایه از دست دادن قدرت و نفوذ

پَشم و پیلَه (pashm u pilah): پشم، موهای بدن

پَشم و پیلَه (pashm u pilah): قدرت

پَشم و پیلِه دار (pashm u pileh dār): کنایه از قدرت و نفوذ داشتن

پَشم و پیلِه داشتَن (pashm u pileh dāshtan):  قدرت داشتن

پَشمالو، میه خالی (pashmālu, miekhālia): پر پشم

پِشِمی (peshemi): اهل فشم، فشمی

پَشمیلَه (pashmilah): پشمالو

پَشمیلَه سینَه (pashmilah sinah): مردی که سینه های پر پشمی دارد.

پَشَه (pashah): پشه

پَشیمون بَویئَن (pashimun bavian): اظهار پشیمانی

پَشیمونی، روگِردونی (pashimuni,   rugerduni): ندامت

پَشیمون (pashimun): پشیمان

پَشیمونی بینگوئَن (pashimuni binguan): پشیمان کردن

پُف (pof): فوت

پُف آکُردَن (pof ākordan): فوت کردن

پُف بَکُرد (pof bakord): اماس (ورم، پُف)

پُف بَکُردَه (pof bakordah): ورم کرد

پُف دار، پُف بَکُرد (pof dār, pof bakord): باد کرده

پُف داشدَن (pof dāshdan): ورم داشتن، باد داشتن

پُف هاکُردَن (pof hākordan): باد کردن،

پُق بَزوئَن، پُقِ سَر هِدائَن، های های بِرمِه بَکُردَن (pogh bazuan, poghe sar hedāan, hāy hāy bermeh bakordan): از ته دل گریستن

پُک بَزوئَن (pok bazuan): پک زدن به قلیان یا سیگار

پَک و پَلی (pak u pali): از زیر بغل تا استخوان لگن

پَک و پَهن، پَت و پَهن (pak u pahn, pat u pahn): خیلی پهن

پَکَر (pakar): افسرده

پَک و پوز، دیم و دیار (pak u puz, dm u dār):  دک و پز، سر و وضع

پَگَل، پوس و پَگَل (pagal, pus u pagal): ریزه ی پشم

پَل (pal): آغل روباز حیوانات، حصاری که با سنگ و چوب به ارتفاع 1 متر برای استراحت شبانه تابستانی گوسفندان می ساختند. چوپانان هنگام غروب آفتاب گوسفندان را از چرای روزانه به این محل می آوردند. شیر آن ها را می دوشیدند و گوسفندان را برای استراحت شبانگاهی به داخل این حصارها هدایت می کردند. سگ ها شب هنگام از این محل پاسداری می کردند. شیرهای دوشیده شده را در ظرف های مخصوص می ریختند و با شیری که صبح هنگام می دوشیدند مخلوط می کردند. مالک گوسفندان هنگام غروب آفتاب برای چوپانان غذای روزانه را می آورد و صبح شیرها را به منزل انتقال می داد.

پِل (pel ) پُل

پُل (pol): پول

پُلِ خِرد (pole kherd): پول خورد

پِلاس (pelās): پارچه ی کهنه، پژمرده

پِلاس (pelās): پارچه ای که از موی گوسفند بافند و برای خشک کردن گندم و جو استفاده می کردند

پِلاس بِن بیئَن، بِن لِنگَه ای پِلاس بیئَن (pelās ben bian, ben lengai pelās bian): پیوسته جایی بود

پِلاس بَویئَن (pelās bavian): پلاسیده شدن، دائم جایی بودن

پِلاس پارَه (pelās pārah): پارچه ی پاره

پُلِتیک، رِشخَن، فیریب (poletik, reshkhan, firib): فریب، سیاست

پِلِتیک بَزوئَن (peletik bazuan): سیاست به کار بردن

پُلُغ پُلُغ (pologh pologh): جوشیدن آبی که از ظرفی بیرون بپرد

پُلُغ پُلُغ بَزوئَن (pologh pologh bazuan): به شدّت جوشیدن

پُلُغَّه ی خون (pologhaye khun): جهش و استفراغ شدید خون از گلو

پُلُق بَزوئَن (pologh bazuan): جهش و استفراغ شدید خون از گلو

پُلُق پُلُق بَزوئَن (pologh pologh bazuan): شدّت جوشیدن آب

پِلَک (pelak): پل کوچک

پِلِکِسَن (pelekesan): پرسه زدن

پَلگال :(palgāl) پرگار

پِلَنگ (pelang): پلنگ

پِلَنگ مول (pelang mul): بچّه ی پلنگ، گربه وحشی

پَلوار (palvār): پروار، چاقی گوسفندان

پِلَّه (pellah): پله

پِلَه پِلَه (pellah pellah): پله پله

پِلِّه کون (pelleh kun): پلکان

پَلی بیموئَن، پیش بیموئَن (pali bimuan, pish bimuan): نزدیک آمدن

پَلی دار، پَلی مَند (pali dār, pali mand): شخص بی نیاز از نظر مادی

پَلی گیتَن (pali gitan): در کنار خود جا دادن

پَلی نِدار (pali nedār): ندار

پَلی، دَمِ دَس، کُنار (pali, dame das, konār): پهلو

پَلی، وَر، پیش، نَزّیک (pali, var, pish, nazzik): نزدیک

پِلّیگ بَزوئَن (pellig bazuan): پلک زدن

پَلیم (palim): پیش من

پِلیئَک گَب بَزوئَن (peliak gab bazuan): زیر گوشی صحبت کردن

پِلّیگ (pellig): پلک

پَمبَه (pambah): پنبه

پِناه هِدائَن، اَمون هِدائَن (penāh  hedāan, amun hedāan): پناه دادن

پِناه، اَمون (penāh, amun): پناه، امان

پِناهَندَه (penāhandah): پناهنده

پَنج دَری (panj dari): اطاقی که از یک سمت پنج درب دارد

پنجِرَه (panjerah): پنجره

پَنجول (panjul): پنجه حیوانات وحشی

پَنجَه (panjah): پنجه

پَند پَند (pand pand): بخش بخش زمین

پَند، سی، دیمَه، حَواری (pand, si,   dimah, havāri): قسمت، سمت، بخش، جهت

پِنداس (pendās): چوب، پارچه و سایر چیزهایی که باعث منحرف شدن مسیر آب می شود.

پِنداس (pendās): قطعه چوب باریکی که در محل اتصال دسته و کلنگ و بیل و غیره قرار می دهند تا محکم شود.

پَندیر (pandir): پنیر

پَندیرَک (pandirak): گیاهی است دارویی

پِندیگ (pendig): نیشگون

پندیگ بَیتَن (pendig baytan): نیشگون گرفتن

پَنشَمبَه (panshambah): پنجشنبه

پَنشَمبَه شو (panshambah shu): شب پنجشنبه

پِنهون، قایِم، نوهون (penhun, ghāyem, nuhun): خفا، پنهان

پِنهونی، قایِمَکی، نوهونی (penhuni, nuhuni, ghāyemaki): پنهانی

پِنی اِسّائَن (peni essān): بیدار نشدن

پنیر او (pnr u): آب پنیر

پو کُردَن، دَم بِدائَن (pu kordan, dam bedāan): دمیدن

پوچ (puch): باطل، بیهوده

پوچ (puch): تو خالی، پوک

پود (pud): رشته ای که در پهنای پارچه بافته می شود

پور پور (pur pur): مور مور

پور پور بَویئَن (pur pur bavian): مور مور شدن

پورَک پورَک هاشیئَن (purak purak hāshian): لرزش خفیف تن

پورَک هاشیئَن (purak hāshian): یخ کردن و جمع کردن دست و پا به داخل شکم

پورَک هاشیئَه (purak hāshiah): کنایه از این که بدنش را در اثر سرما یا سرما خوردگی به داخل شکم جمع می کند.

پورَه (purah): پاره

پوزَه (puzah): پوزه، پوز، محدوده ی دهان انسان و حیوان

پوزِه بَند (puzeh band): دهن بند

پوس بَکِنِس (pus bakenes): پوست کنده

پوس بَکِنِسَّن (pus bakenessan): پوست کندن

پوس بَیتَن، پوس بَکِندَن (pus baytan, pus bakendan): پوست کندن

پوس بینگوئَن (pus binguan): پوست انداختن

پوس تَخت (pus takht): زیر اندازی از پوست گوسفند

پوس تَخت بینگوئَن (pus takht binguan): کنایه از جا خوش کردن و زیاد در جایی ماندن

پوس چی بِن او دَکِتَه (pus chi ben u daketah): کنایه از چاق شدن و شاد بودن

پوس کُلُفت (pus koloft): سرسخت و مقاوم

پوس نازِک (pus nāzek): غیرتمند

‌پوس و اُسِّخون بَوِه (pus u ossekhun baveh): لاغری شدید

پوس هِدائَن (pus hedā an):پوست دادن، شاخه ای که پوست آن راحت کنده می شود.

پوس، پوسد (pus,pusd): پوست

پوست و پَکَل (pust u pakal): پوست و احشاء گوسفند و امثالهم

پوستَک (pustak): پوست تخت

پوستَک، زیر اِنداز (pustak,zir endāz): زیر انداز

پوستین (pustin): محفظه پوستی

پوسخند (puskhand): خنده از روی تمسخر، پوزخند

پوسَّک (pussak): پوسته

پوسّونَک (pussunak): پستانک بچّه

پوسّونَک (pussunak): سنجد

پوسّونَک دار (pussunak dār): درخت سنجد

پوسَّه پوسَّه (pussa pussa): پوسته پوسته

پوش (push): برآمده، پفکی، سست و تو خالی

پوش بَزوئَن (push bazuan): باد کردن، متورّم شدن، خالی و سبک شدن

پوش بَکُرد، وِز بَزَه، پُف بَکُرد (push bakord, vez bazah, pof bakord): توخالی، پف کرده

پوش بَکُردَن، جولو بیموئَن (push bakordan, julu bmuan): تبله کردن

پوشال (pushāl): خرده ریز جدا شده از چوب در نجّاری

پوشالی (pushāli): پر حجم و بی مصرف

پوشالی، سُس (pushāli, sos): مقاومت کم

پوشَه پوشَه (pushah pushah): پوسته پوسته

پوشَه پوشَه (pushah pushah): ریزه و نرمه ی چیزهای نازک

پوف (puf): غذا به زبان کودکان

پوک (puk): پک زدن سیگار و چپق، پتک، تو خالی

پوک (puk): پوسیده

پوک بَوِه (puk baveh): پوسیده شده

پوک، پوکِ آدِم (puk, puke ādem): انسان سبک مغز

پوک (puk):  بی مغز (در گردو)

پوک، کوچ (puk, kuch): توخالی، پوچ

پوکَّه (pukkah): خالی است

پول (pul): پول، گداخته

پول پول (pul pul): ریز ریز

پولِ پول (pule pul): تمثیلی برای داغ داغ

پولِ پول بَوِه (pule pul baveh): داغ داغ شد

پول پول بَویئَن، خورد بَویئَن (pul pul bavian, khurd bavian): ریز ریز شدن

پولِ سیا (pule siā): پول فلزی کم قیمت

پولِ سیفید (pule sifid): پول نقره ای

پول، مِثِ پول (pul, mese pul): تمثیلی از داغ بودن

پولاد (pulān): فولاد

پولدار (puldār): دارای پول زیاد

پولَک (pulak): زینت های دایره شکل بر جامه ی زنان

پولَکی (pulaki): اهل رشوه، پول دوست، رشوه خوار

پولو پَجون (pulu pajun): میهمانی بزرگ

پولو، پِلو، پِلا (pulu, pelu, pelā):  پلو

پولَه، پول بَوِه (pulah, pul baveh): داغ است

پومصَد (pumsad): پانصد

پِهرا (pehrā ): پس فردا

پِهرا شو (pehrā shu): پَسینِ فردا شب

پِهرو (pehru): پسین فردا

پَهریز(pahriz):  پرهیز، دوری

پَهلِوون، یَل (pahlevun, yal): پهلوان

پَهن بَویئَن (pahn bavian): پهن شدن

پَهن هاکُردَن (pahn hākordan): پهن کردن

پَهنا (pahnā): عرض

پَهناوَر، پَت و پَهن (pahnāvar, pat u pahn):  عریض

پِی (pey): اساس بنا

پِی بِه اِیزِش بَوِردِمَه (pey be izesh baverdemah): حقیقت آن را دریافتم

پِیِ چیزی دَویئَن (peye chizi davian): دنبال چیزی بودن

پِی چین (pey chin): چیدن بار دوم علف هایی همچون یونجه و اپرس

پِی دیم (pey dim): پشت چیزی

پی دیم (pi dim): کمر

پِی دیم، پِی سی (pey dim, pey si): کنار

پِی دیم، گُلِه پِی (pey dim, goleh pey): دور از دید

پِی دیمِت (pey dimet): کمرت، پشتت

پی سوز (pi suz): پیه سوز (نوعی چراغ روغنی قدیمی)

پِی سی، سوک (pey si, suk): دنج، گوشه

پِی شِه بَیتَن (pey sheh baytan): پی گیری کردن

پِی کُن، وا کُن، پِی هاکُن، وا هاکُن (pey kon, vā kon, pey hākon, vā hākon):  باز کن

پِیِ گوشی (peye gushi): زلف مردانه که از گوش ها آویزان شود

پِی نِماز (pey nemāz): غروب

پِی نِمازی (pey nemāzi): غروبی

پِی و بِن (pey u ben): رگ و ریشه

پِی و پیش (pey u pish): باز و بسته

پِی هوشتَه (pey hushtah): جوانه ی تازه روییده از ساقه ی درخت

پِی هوشتَه بَکُردَه (pey hushtah bakordah): جوانه زد

پِی، پِی سی، پِی دیم (pey, pey si, pey dim): گوشه

پِی، پِیَه (pey, peyah): به دنبال

پِی، دِمال (pey, demāl): سمت و سو، عقب

پیادَه (pyādahpiādah): پیاده

پیاز (pyāz): پیاز

پیاز داغ (pyāz dāgh): پیاز خرد شده و در روغن سرخ شده

پیازَک (pyāzakpiāzak): پیازچه

پیالَه (pyālahpiālah): کاسه ی مسی کوچک

پیت (pit): پیچ خوردن، نوعی ظرف فلزی از جنس حلبی

پیت بَخورد (pit bakhurd): پیچ و تاب خورده

پیت بِدائَن، سَرِ کار اِنگوئَن (pit bedāan, sare kār enguan): سر دواندن، پیچاندن

پیت بِدائَه (pit bedāah): پیچاند

پیت بَیتَن (pit baytan): پیچ خوردن

پیت بَیتَه (pit baytah): کج شد

پیت هیتَن (pit hitan): پیچیدن

پیت هیتَن بِه یِه وَری (pit hitan be ye vari): گردش کردن به یک طرفی

پیتَه (pitah): برف آرام و کم

پیتَه (pitah): پلاس تاب داده

پیتَه (pitah): پوک

پیتِه پیتِه ووآرنَه (piteh piteh vuārnah): بارش دانه های برف

پیتَه، پوک (pitah, puk): تو خالی

پیتَه، پیت بَخورد (pitah, pit bakhurd): پارچه و پلاس تاب داده شده

پیتَیَه (pitayah): پوک است

پیتَیِه پیتَیَه (pitayeh pitayah): خالیِه خالیِه

پیچ بَخوردَن (pich bakhurdan): پیچ خوردن، دور زدن

پیچ بَخوردَن، پیت بِدائَن (pich bakhurdan, pit bedāan): از شدت درد به خود پیچیدن

پیچ پیچی (pich pichi): پیچ در پیچ

پیچ پِیدا هاکُردَن (pich peydā hākordan): دشوار شدن

پیچِشِ دِل، دِل پیچَه (picheshe del, del pichah): اسهال

پیچَک (pichak): چرخ جلویی گاو آهن

پیچَک (pichak): گیاهی است که به دور درخت می پیچد

پیچَه (pichah): بافته ای که زنان صورت خود را با آن بپوشانند

پِیدا بَویئَن (peydā bavian): پیدا شدن

پِیدا هاکُردَن، گیر بیاردَن (peydā hākordan, gir biārdan): یافتن

پیر (pir): پیر و سال خورده

پیرزا (pir zā): فرد پر توقّع و زود رنج که مادرش وی را در سنین بالا باردار شده و متولّد شده است

پیرِ زال (pire zāl): زن گریزان از پیری

پیرِ زَن کونَکی (pire zan kunaki): پیر زن گونه

پیرِ زَنَک (pire zanak): پیر زن

پیر مرد کونَکی (pir mrd kunaki): پیرمرد گونه

پیرِ مَردَک (pire mardak): پیر مرد

پیرار سال (pirār sāl): دو سال پیش

پیر ِزَنِ خایِه دار (pire zane khāyeh dār): کنایه از مرد خانه نشینی که غرغرو هم هست

پَیروز (payruz): پریروز

پَیروزی (payruzi): پَریروز

پیرَن (piran): پیراهن

پیرَن و تُمبون (piran u tombun): پیراهن و شلوار

پیری سَر (piri sar): سر پیری

پیریزمَه (pirizmah): ساییده شده

پیریگ، پَرَگ پیریگ (pirig, parag pirig): پریدن چشم

پیزی (pizi): پشت کار

پیژ دَر پیچ (pizh dar pich): پیچ در پیچ

پیس، پیسی (pis, pisi): بیماری برص

پِیِسَّن (peyessan): پاییدن

پیسی (pisi): بدبختی، فقر، نداری

پیش اِنداز، پیش (pish endāz, pish): پیش، جلو

پیش او (pish u): آب پیش از خروج منی مردانه

پیش بُر (pish bor): فعّال

پیش بَمونِس (pish bamunes): پیش مانده

پیش بَوِردَن (pish baverdan): پیش بردن

پیش بوردَن کار (pish burdan kār): آماده کردن کار

پیش بَوِردَن، جولو بوردَن (pish baverdan, julu burdan): پیش بردن

پیش بیموئَن (pish bimuan): پیش آمدن

پیش بیموئَن، رُخ بِدائَن (pish bimuan, rokh bedāan): پیش آمدن

پیش بینی، غِیب (pish bini, gheyib): آینده سنجی

پیش پَریرو (pish pariru): پیش پَریروز

پیش پَریگِنَک (pish parigenak): پیش پَریروز

پیش پیش (pish pish): صوتی برای فراخوانی گربه

پیش پیش، اَ قَبل (pish pish, a ghabl): پیشاپیش، از قبل

پیش خِدمَد (pish khedmad): پیش خدمت

پیش خور کُردَن (pish khur kordan): به اعتبار درآمدی قرض کردن و خوردن

پیش دَوِسّائَن (pish davessāan): دامان بستن (برای چیدن سبزی کوهی)

پیش رَس (pish ras): میوه ی زود رس

پیش سارِزونی، سارِزونِ پیشی (pish sārezuni, sārezune pishi): پارسال

پیش سینَه ای بَزوئَن (pish sinah i bazuan): تو سینه ی طرف زدن

پیش فِروش (pish ferush): محصولی را قبل از به دست آوردن فروختن

پیش کَتَن، جولو کَتَن (pish katan, julu katan): پیش افتادن

پیش کُردَن (pish kordan): آماده کردن

پیش کُردَن، دَوِسائَن (pish kordan, davesāan): بستن درب

پیشِ کِش (pishe kesh): شاش، ادرار

پیش کَش، هَدیئَه (pish kash, hadiah): پیش کش

پیش کَشی (pish kashi): پیش دستی

پیش کَشی هاکُردَن (pish kashi hākordan): پیش دستی کردن

پیش کُن (pish kon): آماده کن

پیش موندَه، پیش بَمونِس (pish mundah, pish bamunes): پیش مانده

پیش هاکُردَن (pish hākordan): پذیرایی کردن از میهمانان

پیشاپیش (pishāpish): از قبل

پیشتَر، قِدیم، قَدیما، قِدیما (pishtar,  ghedim, ghadimā, ghedimā): قدیم

پیشتَرا (pishtarā): قدیما، گذشته ها

پیشتِه (pishteh): صوتی برای فراری دادن گربه

پیشدَر (pishdar): قبلاً

پیشکار (pishkār): نماینده

پیشَنگ (pishang): پیشاهنگ

پیشواز (pishuāzpishvāz): پیشباز

پیشینَه (pishinah): نزدیکیک ساعت پیش از ظهر

پِیغوم (peyghum): پیغام

پیک (pik): شُش

پیلَک (pilak): کوزه ی دهن گشاد از جنس سفال

پیلَه (pilah): اصرار

پیلَه (pilah): جیبی که در نتیجه ی بستن چادر به دور کمر ایجاد می شود

پیلَه (pilah): قسمت پشت پیراهن رویی که فرد می توانست از آن به عنوان کیسه از آن استفاده کند

پیلَه (pilah): ورم دندان در اثر عفونت

پیلِه بَزو (pileh bazu): عفونت کرد

پیلَه خیک (pilah khik): کنایه از فرد شکم گنده

پیلِه دَوِسائَن، پیلِه هاکُردَن (pileh davesāan, pileh hākordan): ورم کردن لثه به علت عفونت

پیلِه کُردَن (pileh kordan): در خصوص مطلبی اصرار کردن

پیلِه هاکُردَن، کَنَه بَویئَن (pileh hākordan, kanah bavyan): کنایه از گیر دادن و اصرار کردن

پیلَه، پیش (pilah, pish): دامن

پِیمون، عَهد، عَهد و پِیمون (peymun, ahd, ahd u peymun): قول و قرار

پِیمونَه (peymunah): پیمانه

پین بَیتَن (pin baytan): تعین محدوده برای انجام کار

پیندوز (pinduz): پینه دوز

پین دوزَک (pin duzak): دوزنده ی کفش و گیوه

پِیِندَر (peyendar): کمر

پینَک (pinak): وصله

پینَک پارَه (pinak pārah): وصله پینه

پینَک دار، پینَک بَزَه (pinak dār, pinak bazah): وصله دار

پینَکِ دَس (pinake das): پینه ی دست

پینَک، بَخیئَه (pinak, bakhiah): بخیه

پِینِمَه، تَتَه (peynemah, tatah): شرمگاه

پِیوَند بَزوئَن (peyvand bazuan): پیوند زدن

پِیَه (peyah): پی و اساس دیوار

پِیَه (peyah): شخم

پیه (pih): چربی

پیه بَزوئَن (pih bazuan): کنایه از چاق شدن

پیه سوز (pih suz): نوعی چراغ روغنی قدیمی

پِیَه، پِی (peyah, pey): پی و اساس

پیئَر چی سُفرَه ای سَر بَنیشت (piar chi sofrai sar banisht): کنایه از مال حلال خوری

پیئَر دارِ یَتیم (piar dāre yatim): شخصی که پدرش برای او پدری نمی کند

پیئَر کُشتِگی، دُشمِنی (piar koshtegi, doshmeni): دشمنی

پیئَر مارِت بَمیرَن (piar māret bamiran):  دشنامی به معنای این که پدر و مادرت بمیرند

پیئَر، بابا (piar, bābā): پدر

پیئَرَم هِی، پیئَرَم بیئِه، بابام هِی، بابام بیئِه (piaram hey, piaram bie, bābām hey, bābām bieh): عباراتی برای نشان دادن تعجّب

پیئَری (piari): پدری

پیئَری سُفرَه ای سَر گَت بَوِه، پیئَری سُفرَه ای سَر بَنیشت (piari sofrahi sar gat baveh, piari sofrahi sar banisht): کنایه از مال حلال خوری

پیئَریئَه، مارزاییَه (piariah, mārzāyia): موروثی است.

پِی (pey): درب باز

پی (pey): دنبال، پشت، سمت و سو، کنار

پِی (pey): سراغ، جا، مکان

پی (pi): پیه

پِی اِندَر (peyendar): پشت سر، کمر، دنبال

پِی اوشتَه (pe ushtah): جوانه ی تازه

پی بَزوئَن (pi bazoan): چاق شدن

پِی بَکِنِسَّن (pey bakenessan): پی کندن

پِی ریزی (pey rizi): طرح ریزی

پِی گُم بَکُردَن (pey gom bakordan): رد گم کردن

پِی و پیش (pey o pish): باز و بسته درب

پِی وَسدا (pey vasdā): پی در پی، مرتّب، پشت سر هم

پِی هوشتَه (pe hushtah): جوانه ی تازه ی درخت

پیادَه (piādah): پیاده

پیالَه (piālah): کاسه، ظرف

پیت (pit): پیچ، چپ، کج

پیت (pit): ظرف از جنس فلزی

پیت بَخورد (pit bakhord): فرد ضعیف و رنجور

پیت بِدائَن (pit bedāan): پیچاندن، تاباندن

پیت بَکُرد (pit bakord): افسرده، پژمرده، بی حال

پیتَه (pitah ): پوک

پیتَه (pitah): پارچه ی تاب داده شده، قَطیفه

پیتَه (ptah): غلیظ شدن در اثر جوشیدن در شیر و مانند آن

پیتِه پیتِه بوآرِسَّن (piteh piteh buāressan): بارش اندک اندک برف

پیج گوشدی (pij gushdi): پیچ گوشتی

پیچ (pch): درد شکم

پیچ (pich): درد شکم، چرخیدن

پیچ بَخورد (pich bakhord): پیچ خورده

پیچ بَخوردَن (pich bakhordan): پیچ خوردن

پیچ بِدائَن (pich bedāan): پیچ دادن

پیچ دَر پیچ (pch dar pch): تاب در تاب

پیچ در پیچ (pich dar pich): تاب در تاب

پیچِش (pichesh): درد شکم، اسهال

پیچَک (pichak): گیاهی که به دور گیاهان یا درختان می پیچد.

پیچَه (pchah): بافته ی چهارگوش که زنان صورت نوزاد را پوشانند

پیچَه (pichah): روبنده زنان

پِیدا گِرِسَّن (peydā geressan): پیدا شدن

پیرِ زال (pire zāl): زن پیر حیله گر

پیرِ زَن کُش (pire zan kosh): از 9 یا 10 روز مانده به سال نو را پیرزَن کش می گفتند.

پیرِ زَنَک (pire zanak): پیر زن کوچک

پیرِ مَردَک (pire mardak): پیر مرد کوچک

پیرَن (piran): پیراهن

پیرَن و شِلوار (piran o shelvār): پیراهن و شلوار

پیزی (pizi): باسن

پیزی (pizi): مقعد، کنایه از پشت کار و مقاومت

پیژ دَر پیژ (pizh dar pizh): پیچ در پیچ

پیس (pis): لکّه، برص

پِیِسَّن (peyessan): پاییدن، مراقب بودن، مواظب بودن، نگهبانی دادن

پیش (pish): جلو، دامن

پیش (pish): نزد، قبل، سابق

پیش (psh): جیبی که در نتیجه ی بستن چادر یا پارچه ی بلند به دور کمر ایجاد می شود

پیش اِندَر (pish endāz): جلو، پیش

پیش اِندَرِش (pish endaresh): جلویش، پیشش

پیش اِندَرَم (pish endaram): جلویم، پیشم

پیش او (pishu): ادرار، آب پیش از خروج منی، پیش آب، ادرار

پیش آکُردَن (pish ākordan): بستن در

پیش آکُردَن (psh ākordan): از میهمانان پذیرایی کردن

پیش باز (pish baz): پیشواز، استقبال

پیش بَمونِس (pish bamunes): پیش مانده ی غذا

‌پیش بَمونِسِ غِذا (psh bamunese ghezā): غذای مانده و مصرف شده ی کسی

پیش بُنَه (pish bonah): مقداری از اسباب سفر که پیش فرستند.

پیش بَوِردَن (pish baverdan): پیش بردن

پیش بیموئَن (pish bimoan): جلو آمدن، اتفاق افتادن، نزدیک آمدن

پیش بِیَن(psh bean):  پیش بودن

پیشِ پا دَکِت(pshe pā daket):  پیش پا افتاده

پیش پیرار سال(psh prār sāl):  سال قبل از پارسال

پیش پیش (pish pish): پیشاپیش، از قبل، جلوتر، جلو جلو، پیشاپیش

پیش پیش (psh psh): جلوتر

پیش تَر (psh tar): جلو تر

پیش خِدمَد (pish khedmad): پیش خدمت

پیش داشدَن (pish dāshdan): ادرار کردن

پیش دَرا (pish darā): جلوتر ها، قدیم ها

پیش دَوِسّائَن (pish davessāan): با پارچه دامن درست کردن تا مثلاً سبزیجات کوهی را در آن ریختن

پیش سینه ای (pish sinaei): ضربه به سینه با مشت

پیش کار (pish kar): نماینده

پیش کَتَن (pish katan): جلو افتادن

پیش گیتَن (pish gitan): پیش گرفتن

پیش نِماز (pish nemāz): امام جماعت، پیش نماز

پیش واز (pish vāz): پیش باز

پیشامَد (pishāmad): پیش آمد

پیشت پیشت (pisht pisht): صوتی که گربه را با آن فراری دهند.

پیشتَر (pishtar): جلوتر

پیشَکی هاکُردَن (pishaki hakordan): پیش دستی کردن

پیشَکی (pishaki): از قبل، پیش دستی، به طور مساعده

پیشنَگ، بَختَه (pishnag, bakhtah): سَرِ گَلِّه

پیشواز (pishvāz): پیشباز

پیشواز بوردَن (pshuāz burdan): به استقبال رفتن

پیشونی (pishuni): پیشانی

پیشینَش بِلَندَه (pishinash bolandah): اقبالش درخشان است.

پیشینَه (pishinah): پیشینه، سابقه، اقبال

پیشینَه (pishinah): روز بلند، نزدیک یک ساعت قبل از ظهر

پیغوم (peghum): پیغام

پِیغوم پَسغوم (peghum pasghum): پیغام پسغام

پِیلَت (peylat): نام محلی در جنوب میگون

پیلَک (pilak): کوزه ی دهان گشاد از جنس سفال و شبیه پارچ

پیلَه (pilah): پیله

پیلَه هاکُردَن (pilah hākordan): ورم کردن عفونت دندان

پیلَه، بادُمَک (plah, bādomak): درد دندان

پیمونَه (peymunah): پیمانه، ظرفی که با آن چیزها را سنجش کنند.

پِیمونَه پِیمونَه (peymunah peymunah): پیمانه پیمانه

پینَک (pinak): وصله

پینَک مینَک (pinak minak): وصله پینه

پِینِمَه (peynemah): قسمت شرمگاهی بدن، شرمگاه، خشتک

پِینَه (peynah): می پاید، مواظب و مراقب است.

پینَه (pinah): پینه، وصله

پیوَن (peyvan): پیوند

پیوَن بَزوئَن (peyvan bazuan): پیوند زدن

پیه (pih): چربی

پیه سوز (pih suz): نوعی چراغ که سوختش از پیه و چربی گوسفند بود.

پِیَه، پِی (peyah): پی دیوار

پیئَر (piar): پدر

پیئَر کُشدِگی (piar koshdegi):پدر کشتگی

پُییز (poyiz): پاییز

حرف (ت)

تِ (te): تو (پدران و مادران ما و حتی امروزه در گفتار میگونی بیشتر واژه «تو» را به کار می بردند و می بریم، اما از آنجایی که در اصل گفتار «تِ» به کار می رفت، به همین دلیل در بیشتر این کتاب برای واژه «تو» همان حرف «تِ» آورده شده است.

تِ : (te) تو

تِ بِرا (te berā): تو بیا

تِ بِلا می سَر (te bela mi sar): بَلای تو بر سر من

تِ تِ پِ تِ هاکُردَن، دَکِتَن (te te pe te hākordan,  daketan): لکنتی صحبت کردن

تِ رِ (te re): تو را

تا (tā): نخ، شمارش، خم، دولا، تا این

تآ (tā): هم اینکه

تا اِسا (tā esa): تا کنون

تا بَخوردَن (tā bakhordan): تا شدن

تا بَزوئَن (tā bazuan): تا زدن

تا بَکِشیئَن (tā bakeshian): تار کشیدن مایه ی غلیظ مانند عسل به هنگام برداشتن آن

تا بَکِشیئَن (tā bakeshian): نخ کشیدن سوزن نخ کردن

تا به تا (tā be tā): لایه به لایه

تا بِه تا (tā beh tā): لنگه به لنگه

تا بِه تا، رَج رَج، رَجَه رَجَه، رَگَه رَگَه (tā beh tā, raj raj, rajah rajah, ragah ragah): لایه به لایه

تا بَوّه، دُلّا بَوِه (tā bavuh, dollā baveh): خم شده

تا بَویئَن (tā bavian): تا شدن، خم شدن (دولا)

تا بیخ (tā bkh): تا تَه

تا حَتّی، اَتا (tā hattā, atā): حتی

تا دَسَّه (tā dassah): تا آخر چیزی، تا ته چیزی

تا دَکِشیئَن (tā dakeshian): نخ کشیدن سوزن، تسبیح و امثالهم

تا کُردَن (tā kordan): کنار آمدن، تا زدن

تا (tā): تا اینکه

تا، دُلّا، وَل، کَج (tā, dollā, val, kaj): خَم

تا، دو تایی (tā, do tāyi): جفت

تا، هَمِنتی کِه (tā, hamenti ke): هم این که

تاب بیاردَن، نا داشتَن (tāb biārdan, nā  dāshtan): تحمل کردن

تاب تاب (tāb tāb): صدای تپیدن قلب

تاب و تِوان (tāb u tevān): مقاومت

تاب، تَوون، طاقَد، تَحَمُّل (tāb, tavun, tāghad, tahammol): طاقت

تابِتا (tābetā): ناجور، جور نبودن

تابِسّون (tābessun): تابستان

تابِسّونَه (tābessunah): مربوط به فصل تابستان

تابِسّونی چلَّه (tābessuni chellah): وسط تابستان، دهم تا اواسط مرداد

تابود (tābud): تابوت

تا بیخ (tā bikh):  تا آخر

تاپ تاپ (tāp tāp): صدای تبش قلب

تاپِّلَه (tāppelah): تاپاله (مدفوع گاو)

تا تَه: (tā tah) تا آخر

تاتی تاتی هاکُردَن (tāti tāti hākordan): راه رفتن طفل نوپا

تاج (tāj): پیشانی بند زنان در قدیم

تاج (tāj): گوشت سرِ خروس

تاج خروس (tāj khrus): نوعی گل

تاچَه، گوآل (tāchah, guāl): کیسه ای برای حمل کود و غیره بر پشت چارپا

تاخت بَزوئَن (tākht bazuan): معامله ی پایاپای

تاخت بوردَن، بُرقَه (tākht burdan, borghah): چهار نعل رفتن

تاخت کُردَن (tākht kordan): اسب را تیز دوانیدن، به سرعت دویدن

تاخت و تاز، کووس (tākht u tāz, kus):  تهاجم

تاخت، چارنَل (tākht, chārnal): چهارنعل راندن چارپایان

تاخمَه (tākhmah): تخمه

تا دَسَّه: (tā dassa) تا آخر

تار (tārah): کم نور

تار (tārah): مبهم

تار (tār): رم

تار (tār): نوعی ساز

تار بِتِنِسَّن (tār betenessan): کنایه از توطئه و دسیسه

تار بَتِنیتَن (tār banitan): تار تنیدن

تار بَدیئَن (tār badian): نا مبهم دیدن

تآرِ تو بَدِه (tāre tu bade): نخ را تاب بده

تارِ می (tāre mi): تار مو

تار و تور (tār u tur): گیج

تار و مار (tār u mār): پراکنده

تار و مار بَویئَن (tār u mār bavian): پراکنده شدن

تار و مار هاکُردَن (tār u mār hākordan): تاراندن

تار، تُن (tār, ton): رشته ای که در طول پارچه بافته می شود

تارُض (tāroz): تعارض

تارِف (tāref): تعارف

تارِفی (tārefi): تعارفی، هدیه

تاِرِمی (tāremi): نرده

تاریغ (tārgh): تاریخ

تاریک بَویئَن (tārik bavian): تاریک شدن

تاریک کُردَن (tārik kordan): تاریک کردن

تاریک گِرِسَّن(tārik geressasn):  تاریک شدن

تاریکا (tārikā): غروب، تاریکی، شب

تاریکایی(tārikāyi):  در میان تاریکی، در تاریکی

تاریکی، ظُلَمات (tāriki, zolamāt): تاریک

تاریکینی دِلَه (tārikini delah): در میان تاریکی

تازَگی (tāzagi): تازگی

تازِگی، طِراوَد (tāzegi, terāvad): طراوت

تازَه (tāzah): تازه

تازِه جِوون (tāzeh jevun): نوجوان، تازه جوان

تازه زوما (tāzeh zumā): تازه داماد

تازِه عَروس (tāzeh arus): نو عروس

تازِه عَقِل رَس، نوورَس (tāzeh aghel ras, nuras):نوجوان

تازَه کار (tāzah kār): تازه کار، ناشی

تازَه، تَرِک (tāzah, tarek): تازه

تازوندَن (tāzundan): تازاندن

تازی (tāzi): عرب

تازیانَه (tāziānah): شلّاق

تاس (tās): کچل

تاس (tās): لگن کوچک آب مخصوص حمام

تاس باقچَه(tās bāghchhah(tās bāghchah): لوازم حمام، بُقچه حمام و به قول امروزی ها ساک حمام (در میان این بقچه، تاس بزرگ مشهور به تاس حمام، لیف، سنگ پا، صابون بیرجندی(برگردان) لنگ، لگن، حوله(قطیفه) و گاهی حنا، سدر، سفیدآب(روشویه) گل سرشور و چند تخم مرغ قرار داشت.

تاس کُباب (tās kobāb): غذایی مانند آبگوشت که شامل به و سیب و پیاز و گوشت است

تاس، قاقارتی، قاتِ قات (tās, ghāghārti, ghāte ghāt): سر بی مو

تاسَک (tāsak): کاسه ی کوچک

تاسَک، کوشکِه تاس (tāsak, kushkeh tās): ظرف مسی کوچک تر از تاس

تاسیر، تاسیران (tāsir, tāsirān): طوفان و زلزله ی سنگین

تاش، کِر، بَند (tāsh, ker, band): صخره

تاغار (tāghār): تغار، ظرف بزرگ دهان گشاد سفالی

تافتَه (tāftah): نوعی پارچه ی ابریشمی نازک و ظریف

تاق بَزوئَن (tāgh bazuan): تعویض کالا کردن

تاق یا جُفت (tāgh yā joft): بازی کودکان، شیر و خط کردن برای نفر اولی

تاقچَه (tāghchah): تاق کوچکی در اطاق

تاگِرِس(tāgeres):  خم، دولّا

تا گَلِش (tā galesh):  تا تَه

تالاپ (tālāp): تِلِپ، صدای افتادن چیزی

تالار (tālār): اطاق بزرگ

تامون، تامونَه (tāmun, tāmunah): زمان، زمانه

تامون، دوورَه (tāmun, durah): عهد و زمان

تامونَک (tāmunak): زمان اندک

تا می (tā mi): تا انتها، فرو کردن چیزی تا انتها داخل چیز دیگری گفته می شود. این مورد بیشتر برای آلت تناسلی بیان می شود.

تا ناق: (tā nāgh) تا آخر

تا ناقِش (tā nagesh): تا ته چیزی، تا آخر چیزی

تاوِسّون (tāvessun): تابستان

تاوِسّونی (tāvessuni): تابستانی

تاوود (tāavod): تابوت

تاوود(tud):  تابوت

تاوون (tun): به جریمه دادن

تاوونِ زِوون، تواونِ زِوون (tuune zevun, tuune zevun):جریمه ی زبان

تا هِنزَک(tā henzak):  هنزک یکی از روستاهای دور لواسان است. در صحبت ها برای نشان دادن جاهای دور این مثال را می زنند.

تِب (teb): قطره

تِب تِب، چِب چِب (teb teb, cheb cheb): قطره قطره

تِب خُن (teb khon): قطره ی خون

تِباه، تِواه (tebāh, tevāh): تباه

تَبَرُّک (tabarrok): مقدّس بودن

تُبرَه (tobrah): توبره، کیسه، کیسه ای که خوراک چارپایان را در آن ریخته و بر سر آنان آویزان می کنند تا بخورد

تَبریزی (tabrizi): درختی با پهنای کم و قامتی بلند از خانواده صنوبر که برای تیر ریزی سقف و ستون خانه ها استفاده می شود.

تَبلِه کُردَن، پوش کُردَن (tableh kordan, push kordan): بر آمدن و باد کردن بخشی از دیوار

تُبَه کار(tobah kār):  توبه کننده، نادم، پشیمان

تُبَه، غَلَط کُردَن (tobah, ghalat kordan): پشیمانی از گناه

تَبید (tabid): تبعید

تَبیر خو (tabir khu): تعبیر خواب

تِپ بَزو (tep bazu): قاپید

تِپ بَزوئَن (tep bazuan): قاپیدن

تِپ تِپ (tep tep): صدای تپش قلب

تَپ تَپ کَتَن (tap tap katan): صدای شدید قلب

تُپُق (topogh): لکنت

تُپُق بَزوئَن، دَکِتَن (topogh bazuan, daketan): تپق زدن، هنگام صحبت دچار لکنت شدن

تَپَّه (tappaph): زمین مرتفع اما پایین تر از کوه

تَپَّه ای سینَه (tappaph i sinah): دامنه ی تپّه

تَپَّه تَپَّه (tappah tappa): تپّه ها

تَپِّه سَر (tappeh sar): نام محلی در قسمت غربی داخلی میگون

تَپِّه ماهور (tappeph māhur): زمینی که تپّه های کوتاهی دارد

تَپّوک، کوهَک (tappuk, kuhak): تپّه ی کوچک

تِتَر چَسبون (tar ter chasbun): سرعت و بای نقص در انجام کاری، سمبل کردن

تِرش هاکُردَن (tersh hākordan):  ترش کردن غذا در معده

ترَشُم هاکُردَن (tarashshom hākordan): چکّه کردن

تُتُن، تِتِن (toton, teten): توتون

تَتَه (tatah): خشتک

تَتِه بینگوئَن (tateh binguan): راه رفتن همراه با شلختگی، فراخ راه رفتن

تِتِه پِتِه (teteh peteh): گفتار لکنتی

تِتِه پِتَه هاکُردَن، دَکِتَن (teteh petah hākordan, daketan): لکنت زبانی صحبت کردن

تِتِه پِتَه، دَکِتَن (teteh petah,  daketan): لکنت زبان

تِتَه تِتَه (tetah tetah): لکنت زبان

تَتَه زَرد هاکُردَن، تَتَه ای دِلِه بِریئَن (tatah zard hākordan, tatah i deleh berian): داخل شلوار مدفوع کردن، کنایه از ترسیدن

تِجارَد (tejārad): تجارت

تَجرُبَه (tajrobah): تجربه

تَجرُبِه کُردَن (tajrobeh kordan): آزمودن

تِجریش (tejrish): تجریش

تَجیل بِدار (tajil bedār): عجله کن

تَحد (tahd): تحت

تَحدِ اَمر(tahde amr):  تحت امر

تَحریف (tahrif): تعریف

تَحسِ نَحسی (tahse nahsi): با ناراحتی و درد سر اندک چیزی به دست آوردن

تَحَمِّل، اَمون (tahammel, amun): صبر و طاقت

تُحوَه (tohvah): تحفه

تُحوِیِه نَطَنز (tohveyeh natanz): تحفه ی نطنز، کنایه تحقیر آمیز به هر چه پست و بی ارزش

تُخ (tokh): تخم، بذر

تُخ (tokh): خایه، بیضه

تُخ (tokh): فرزند

تُخ (tokh): نژاد و اصل

تِخ تِخ، تِخ هاکُن (tekh tekh, tekh hākon): از دهان بیرون انداختن به زبان کودکانه

تُخ دِپاتَن (tokh depātam): تخم پاشیدن

تُخ دَکُردَن (tokh dakordan): تخم ریزی کردن

تُخ دَکُردَن، تُخ کُردَن، تُخ هاکُردَن (tokh dakordan, tokh kordan, tokh hākordan): تخم ریزی کردن

تَخت (takht): صاف و مسطح

تَخت (takht): کامل

تخت (tkht):  آسوده و راحت، کف کفش

تَخت بَفِتَن (takht bafetan): آرام و آسوده خوابیدن

تَخت، تَختَه (takht, takhtah): کفه

تَختَه بَندی (takhtah band): تخته کوبی

تَختوک (takhtuk): تخته کوچک

تَخد(takhd):  تخت

تَخدِ بِنَه (takhde benah): زمین تخت

تَخدَک (takhdak ): نام محلی بالای نرم خاکک که قبلاً برای خرمن استفاده می شد. امروزه فضایی برای پارک و تفریخ ساخته شده اس،  تخت کوچک، نشیمنگاه طبیعی و دست ساز کوچک

تَخدَه (takhdah): تخته، زمین صاف

تخدِه سَنگ (takhdeh sang): سنگ کوچک

تَخدوک (takhduk): تخته ی کوچک

تُخدون (tokhdun): تخمدان

تُخس (tokhs): بچّه ی شیطان و حرف گوش نکن

تُخس (tokhs): تقسیم، بخش

تُخس هاکُردَن (tokhs hākordan): قسمت کردن، تقسیم نمودن، بخش کردن

تَخسیم (takhsim): تقسیم

تَخصیر (takhsir): گناه، تقصیر

تَخصیر هاکُردَن(takhsir hākordan):  گناه کردن، خطا کردن

تَخصیراد(takhsirād):  گناهان، خطاها

تُخمِ چُش (tokhme chosh): انگوره ی چشم

تُخمِ حَروم (rokhmeh harum): فرزند نا مشروع

تُخمِ سَگ (tokhme sag): تخم سگ (برای فحاشی و توهین)

تُخم و تَرِکَه (tokhm u tarekah): نسل، طایفه، خاندان

تُخم، سو (tokhm, su): اصل و نژاد

تُخمی (tokhm): حیوانات نرینه ای که برای تکثیر نسل نگه داری می کنند

تُخمی (tokhmi): آن چه برای به دست آوردن بذر از گیاهان نگهداری می شود، مرغ تخم گذار، بی پایه و اساس، سرسری

تُخمی تُخمی (tokhmi tokhmi): الکی الکی

تَخمین (takhmin): تقریب

تخمین بَزوئَن، دید بَزوئَن (tkhmin bazuan, did bazuan): تخمین زدن

تَدارُک بَدیئَن، بِنا بَیتَن (tadārok badian, benā  baytan): فراهم کردن

تَر (tar):  خیس

تِر (ter): ریدن، خرابکاری

تِرَ (tera): تو را

تِر بَزوئَن، بِریئَن، تِر میشتَن (ter bazuan, beran, ter mshtan):  ریدن، خراب کردن (بی ادبانه)

تَرِ تَر (tare tar): خیسِ خیس

تِر تِر (ter ter): حالت اسهالی

تِر تِر هاکُردَن (ter ter hākordan): ناتوان شدن در انجام کاری

تِر تِری (tare tari): اسهالی

تَر چُسبون (tar chosbun): سریع، فوری، زود، تند

تَر چُسبون هاکُردَن (tar chosbun hākordan):  سمبل کردن

تَر خوری (tar khuri): تازه خوری

تَر دَس (tar das): فرز و چابک دست، ماهر، حقّه باز

تَر دَس واز (tar das uāz): شعبده باز

تَر دَسی، چُش بَندی (tar dasi, chosh bandi): شعبده بازی

تَر هاکُردَن (tar hākordan): فریب دادن همراه با بی احترامی

تَر و تازَه (tar u tāzah): تر و تازه

تَر و تَمیر (tar u tamr): با انظباط

تَر و فِرز، جَلد (tar u ferz, jald): آدم چابک و زرنگ چابک

تَرِ واش (tare vāsh): علف تازه

تَر، نَم دار، نَمناک (tar, nam dār,  namnāk): تر

تِراتُد (terātod): تردّد

تِراز (terāz): تراز

تِرازی (terāzi): ترازو

تِرازی مِثقال(terāzi mesghāl):  ترازوی کوچک برای وزن کردن طلا و جواهر

تِراش (terāsh): آج، تراش، بُرش

تِراش بَخوردَن (terāsh bakhurdan): برش خوردن، لاغر شدن

تِراشَه(terāshah):  تراشه، بلندی

تِراشی سَر (terāshi sar): بلندی صخره

تِراک، چاک (terāk): شکاف، درز

تِراک بَیتَن (terāk baytan): شکاف برداشتن

تَربیت نَوِه (tarbit naveh): بی ادب

تُرت (tort): ترد

ترِتّد (tarettod): تردّد، رفت و آمد

تَرتیب بِدائَن (tartib bedāan): انجام دادن، کاری را صورت دادن

تَرتیب چِه بِدائَن (tartib cheh bedāan): کردن

تَرتیجَک، تَرتیزَک (tar tijak): سبزی شاهی

تَرجُمون هِدائَن(tarjomun hedāan):  جریمه دادن، جریمه ی زبان دادن

تَرحَلوا (tarhalu): نوعی حلوا که با برنج  و یا آرد به همراه شکر و روغن درست می کنند.

تُرد (tord): انعطاف پذیر،  زود شکن

تُردِ تُرد (torde tord): شُلِ شُل

تَرس (tars): خوف

تَرسِنیک (tarsenik): کم دل و ترسو

تِرش (tersh): ترش

تِرش آش: (tersh ash) نوعی آش ترش

تِرش آش

بِرا میگون بَوین او و هِوا شَه

چالَک کُرسینی بِن گورِس پِلاشَه

بَزِن یه سَر اواَک تا خواس دوشی بَند

بَوین کوک لیلَه و اون جیک جیکاشَه

وَلِردَه غاری دَم تَش کُن تو کِتری

اِسا هارِش تَش و دود و اَداشَه

هَمِلون چُشمِه گَل یه قورت بَخور او

هارِش اون چُشمَه و قُل قُل صِدا شَه

بَییر سَرچاهونی اِسبی کُماگوش

هارِش وِرگ و دِمال سَر رَدِ لِنگ شَه

لیاس پُشتَه بَنیش یک دَم بَخور توو

بَچین اون کَنگَر و اون لیله هاشَه

تاسَگ تِه پُر کُن از اِسبی وَرفِش

صِفا هادِه گَلتَه تا قُلوه گاشَه

بوئِر آهِنگِرَک تا تَه پاوَشم

قِناتِ گَل بَوین لُطف و صِفاشَه

دِلَم خوانَه بَوینی خَرمِزِه چال

بَچینی آیشِم اون رَنگِ حِناشَه

نِسایی چُشمِه گَل چایی نَخوردی

بَوینی رَنگِ مِث کَهرُباشَه

اِسا بِهتَر نیئَه هِگِردی میگون؟

بَوینی کوه و دَشت و چُشمِه هاشَه؟

میون کیچِه باغِش تو بَگِردی

بَوینی ریک ریکا و کیج کیجاشَه

بوریک قَدِ بُلَند و چُشمِ مِشگی

یکی از اون هِزارون دِلرُباشَه

چیئِر تِهرون دَری در شَهرِ غربَت

بِرا میگون بَخور اون تُرشِ آشَه

هِگِرد جانَم تو گوش کُن مرتضی گَب

که آخردَس گذر به سنگ تِراشَه

دِلِت به چی خوشَه مِن که نئومَه

گَمونَم دِل خوشیت به غَمزِه هاشَه

شعر از: مرتضی کیارستمی

تِرش بَوِه (torsh tersh baveh): دختری که ازدواجش دیر شده، ترشیده

تُرش بَوِه، وِز بَکُرد (torsh tersh baveh, vez bakord): ترشیده

تِرشِ خَمیر (torshe tershe khamir): مایه خمیر

تِرش هاکُردَن، غِیض کَتَن (tersh hākordan, gheyz  katan): عصبانی شدن

تِرش، فِقاق (tersh, feghāgh): ترش

تُرشَک (torshak): گیاهی خودرو با تیغ های فراوان و برگ های ریز و ترش مزّه قابل خوردن

تَرَشُّم (tarashshom): ترشّح، مواجه شدن با قطرات آب نجس

تَرَشُّم بَویئَن (tarashshom bavian): ترشّح شدن

تَرَشُم، چِک چِک (tarashshom, chek chek): چکّه

تِرَق توروق (teragh turugh): صدای به هم خوردن چیزها

تِرَقّی (teraghghi): ترقّی

تَرِک (tarek): تُرد و تازه، هر چیز تازه

تَرک (tark): بخش پشت زین اسب و قاطر و خر و مادیان

تَرَک بَیتَن، قاچ بَخوردَن (tarak baytan, ghāch bakhurdan): ترک خوردن

تَرِکِ تَرِکَه (tareke tarekah): تازه تازه است

تَرک هاکُردِمَه (tark hākordemah): ترک کردم

تَرک هاکُردَن(tark hākordan):  ترک کردن، رها کردن

تَرکاری (tarkāri): صِیفی کاری

تَرَکتور (taraktur): تراکتور

تَرِکَه (tarekah): تازه است

تَرِکَه (tarekah): چوب نازک و قابل انعطاف که در مدارس قدیم برای تنبیه دانش آموزان به کف دست می زدند

تَرکَه (tarkah): کنایه از آدم باریک و لاغر

تَرکَه ای، قاق (tarkah i, ghāgh): شخص لاغر و کشیده

تَرِنجِبین (tarenjebin): تَرَنجَبین

تِرمَه (termah): ترمه

تُرنَه (tornah): پارچه مرطوب و تابیده شده که در بازی شاه و وزیر (ترنه وازی) بیشتر در مجالس عروسی بین جوانان پسر انجام می شد، محکوم را با آن تنبیه می کردند. این پارچه معمولاً از لنگ یا دستمال یزدی استفاده می شد .

تُرنِه وازی (torneh vazi): نوعی از بازی و مراسمی بود که در منزل داماد در شب عروسی در منزل داماد انجام می شد. قابی از استخوان گاو تهیه می کردند. قاب تشکیل می شد از چهار قسمت که به آن شاه، وزیر، دزد و پوچ نامگزاری می کردند. نفرات به ترتیب قاب را در وسط مجلس می انداختند. در این پرتاب ها یکی شاه، یکی وزیر، یکی پوج و یکی هم که شانسش بد بود، دزد می شد. هرکسی که دزد می شد شاه برای تنبیه او از وزیر می پرسید که چه تنبیهی بکند. معمولاً اگر دزد هنری داشت مثل خواندن و دیگر کارهای هنری با همین بهانه او را بعد از اجرای هنرش می بخشیدند. اگر هنری نداشت با تنبیه هایی از قبیل: کشیدن سبیل با دو انگشت و تنبیه با زدن ترنه به کف دستانش کار او را تمام می کردند و شخص بعدی می بایست قاب را پرتاب کند.

تَرَه (tarah): تره

تَرَه (tarah): خیس است

تَرِه بار (tareh bār): بار میوه های تازه و سبزی های خوردنی

تِریاک (teryāk): تریاک

تِریاکی، دودی، عَمَلی (teryāki, dudi, amali): معتاد، افیونی

تِریچ (terich): پارچه ی سه گوشی که در دو سوی دامن قبا و یا جامه می دوختند

تَرید (tarid): تلیت

تَریسَه (tarisah): گوساله ی بالغ

تِریش تِریش (terish terish): بریده بریده

تَزین کُردَن، تَزین (tazin kordan, tazin): زینت کردن، آراستن

تَزّیَه (tazziah): تعزیه

تَزّیَه گَردون (tazziah gardun): اداره کننده مراسم تعزیه

تَزّییَتَه بَوینَم (tazziatah bavinam): به عزایت بنشینم (نفرین)

تُس (tos): چس، گازی که به دون صدا از شکم به در آید و بد بو است

تُس هِدائَن (tos hedāan): چس دادن

تَسبِح(tasbeh):  تسبیح

تَسک (task): جاهای پایین دست و پست

تَسکِ خُنَه (taske khonah): خانه ای با سقف کوتاه

تَسکِ زَمین (taske zamin): زمینی در انتهای شیب و پایین دست

تَسمَگ (tasmag): فرد سمج

تَسمَه (tasmah): تسمه

تُسِن(tosen):  چُسو

تُسی تُسی (tosi tosi): بفهمی نفهمی

تَسیر، تَسیران (tasir, tasirān): واقعه ی عظیم طبیعی مثل طوفان و زلزله ی سهمگین، شدّت عمل

تش (tash) : آتش

تَش اِنگوئَن(tash enguan):  در آتش انداختن، و یا در آتش قرار دادن چیزی

تَش بَزوئَن (tash bazuan): آتش زدن

تَش بَنیشدَه (tash banishdah): آتش کم شد

تَش بِه گور (tash beh gur): آتش به گورت (دشنام)

تَش بَیتَن (tash baytan): آتش گرفتن

تَش بَیتَه (tash batah): برانگیخته شد

تَش پَرَسد (tash parasd): آتش پرست

تَش خار هاکُردَن (tash khār hākordan): آتش درست کردن

تَشِ دِل، گُرِ دِل (tashe del, gore del): بی قراری

تَش گُلَه (tash golah): گلوله ی آتش

تَش هاکُردَن (tash hākordan): آتش روشن کردن

تَش هاییتَن (tash hāyitan): به شدّت عصبانی شدن

تَش هاییتَن (tash hāyitan): آتش گرفتن

تَش وازی (tash uāzi): آتش بازی

تَشت (tasht): ظرف بزرگ رخت شویی

تِشت (tesht): تازه جوانه

تِشت (tesht): زود، عجله

تِشت بَزَه (tesht bazah): عجول

تِشت بَزو (tesht bazu): تازه جوانه زد

تِشت بوردَن (tesht burdan): تند رفتن

تَشد (tashd): تشت

تَشدَگ (tashdag): تشت کوچک

تَشَر (tashar): فریاد بر سر کسی همراه با عصبانیت

تشَر بَزوئَن (tashar bazuan): فریاد زدن همراه با عصبانیت بر سر کسی

تَشَر بَزوئَن، توپ دَوِسّائَن (tashar bazuan, tup davessāan): فریاد زدن همراه با عصبانیّت بر سر کسی

تَشَر، توپّ و تَشَر (tashar, tupp u tashar):  فریاد توام با عصبانیّت

تَشَک (tashak): آتش کوچک

تِشک (teshk): گوساله ی نر

تَشَک وازی (tashak vāzi): آتش بازی

تَشَک(tashak):  آتش کوچک

تِشگَه (teshgah): جوش صورت و پوست

تَشمَگ (tashmag): نوعی کنه، کنایه از آدم سمج

تَشنا (tashnā): تشنه

تَشنا بَزَه (tashnā bazah): تشنه

تَشنا بیئَن (tashnā bian): تشنه بودن

تَشنایی (tashnāyi): تشنگی

تَشنایی وَشنایی (tashnāyi vashnāyi):  تشنگی و گرسنگی

تشنی (tashni): جوجه، تشنه

تَشنیئَک(tashniak):  جوجه ی مرغ و پرندگان

تَشی (tashi): جوجه تیغی

تَشی (tashi): آتشی، عصبانی

تَشی بَویئَن(tashi bavyanbavian):  برانگیخته شدن و از کوره در رفتن

تَشی جِنازَه(tashi jenāzah):  تشییع جنازه

تَشی(tash):  حیوانی شبیه جوجه تیغی

تَشیف (tashif): تشریف

تَشین مِزاج (tashin mezāj): عصبانی مزاج

تَصَدِّق (tasadedgh): فدا

تَصُدُّق (tasoddogh): صدقه، رفع بلا

تَصَدِّقِ کَسی گِرِسَّن (tasadeghe tasaddoghe kasi geressan): فدای کسی شدن

تَصَدُّق هِدائَن (tasadodgh hedāan): صدقه دادن

تَصَدُّق، تَصَدِّق(tasaddogh, tasaddegh): صدقه، رفع بلا

تَصَدُّقی (tasadodgh): صدقه ای

تصدیق (tasdig): گواهی نامه

تعبیر خوو (tbir khu): تعبیر خواب

تَغَیُّر (taghayyor): توپّ و تشر

تَغَیُّر هاکُردَن (taghayyor hākordan): توپ و تشر کردن

تُف (tof): آب دهان

تُف اَلَک کُردَن (tof alak kordan): آب دهان پرت کردن

تُف تُف، اَقِّی اَقِّی (tof tof, agheghey  agheghey): لفظی برای توهین

تُف کُردَن (tof kordan): آب دهان انداختن

تُفِ لَنَت (tofe lanat): لعنت شدید(هم کلامی و هم عملی)

تُفِ لَنَت هاکُردَن (tofe lanat hākordan): لعنت شدیدی کردن

تُف مال هاکُردَن (tof māl hākordan): تف مالی کردن

تُفِ نَم، پُفِ نَم (tofe nam, pofe      nam): اندک آبی که با دهان بر روی چیزری می پاشند

تَف(taf):  هوای گرم و خفه

تُف، لیش، کَفِ لیش (tof, lish, kafe lish): آب دهان

تِفاق (tefāgh): اتّفاق، پیش آمد، رخداد

تُفالَه (tofālah): تفاله

تُفالَه، ساس پولَه (tofālah, sās pulah): تفاله

تِفرید (tefrid):  نابود

تِفرید بَویئَن (tefrid bavian): از بین رفتن

تِفرید هاکُردَن (tefrid hākordan): از بین بردن

تِفَنگ (tefang): تفنگ

تِفَنگ چی (tefang chi): تفنگ چی

تُفَه (tofah): تحفه

تَقُّ و لَق (taghgho u lagh): سست و نا استوار، نا منظّم

تِق، تِق تِق (tegh, tegh tegh): صدای به هم خوردن دو چیز به هم

تِقاص (teghās): جزا

تِقاص پَس هِدائَن، تِقاص پَس دائَن (teghās pas hedāan, teghās pas dāan): مورد قصاص قرار گرفتن

تَقدیر، سَرنِوِشت (taghdir, sarnevesht): پیش آمد آسمانی

تَقریبی(taghribi):  تقریباً

تَقریبی، تَقریو (taghrb, taghriv): تقریباً

تقَلّا (tghallā): تقلا

تَقَلّآ بَکُردَن، زور بَزوئَن (taghallā bakordan, zur bazuan):  زور زدن

تَقَلّا کُردَن (taghallā kordan): کوشش کردن

تَقلی (taghli): تقلید

تُقُلی (toghol): بره ی شش ماهه

تُقُلی (togholi): کنایه از آدم کوچک اندام ولی زیبا

تُک (tok): دهان

تُک (tok): سر

تُک (tok): فرق

تُک (tok): لب

تُک (tok): لبه

تُک (tok): منقار

تُک (tok): نوک هر چیزی

تُک بَزوئَن (tok bazuan): اَندکی از غذا چشیدن، اندکی خوردن

تُک بَزوئَن (tok bazuan): نوک زدن

تُک بَیتَن (tok baytan): منقار گرفتن

تُک تُک کُردَن (tok tok kordan): اشتهای غذا نداشتن

تُک تُک هاکُردَن (tok tok hākordan): با بی رغبتی غذا خوردن

تَک تَک(tak tak):  یِکی یِکی

تَک تَک، تَکی تَکی (tak tak, taki taki): دانه دانه، یکی یکی

تَک دونَه (tak dunah): گیلاس مرغوب، تک دانه، عزیز دردانه

تَک دونَه، یِه دونَه (tak dunah, ye  dunah): یک دانه، عزیز دردانه

تُکِ کو (toke ku): نوک کوه

تُکِ لِنگ (toke leng): نوک پا

تَک نَفَری (tak nafari): یک نفری

تَک و پَک (tak o pak): تک تک، میوه کم درختان

تَک و تَنِهار (tak o tanehar): تک و تنها

تَک و توک (tak o tuk): تک تک، میوه های کم درختان

تَک و توک (tak u tuk): یکی یکی

تَک و توک، اَندیئَک، یِه زِرووک، یِه کَمَک (tak u tuk, andiak, yeh zeruk, yeh kamak): کم

تَک و توو (tak o tu): فعّالیّت، جنب و جوش

تَک و توو (tak u tu): تک تک

تَک و توو (tak u tu): قدر و منزلت

تَک و توو داشدَن (tak u tu dāshdan): بَرو و بیایی داشتن، نفوذ و منزلتی داشتن

تَک و توو دَویئَن (tak u tu davian): جنب و جوش داشتن

تَک و توو کَتَن (tak u tu katan): به فعّالیّت یا جنب و جوش افتادن

تَک و توو هاکُردَن (tak u tu hākordan): پز دادن

تَک و تویی نَمونِسَّن (tak u tuyi  namunessan): توانی باقی نماندن

تَک(tak):  بی نظیر، بی مثل و مانند، منفرد، تنها

تُک، تُکی (tok, tok): طاق

تُک، دَک و دُهُن (tok, dak u dohon): لب و دهان

تُک، دَم، لوشَه، لوو (tok, dam, lushah,   lu): لب، کناره

تُک، سوک، سوکی سَر (tok, suk, suki sar): بالا

تَکاپَک (takāpak): تک تک

تُکَک تُکَک کُردَن (tokak tokak kordan): اشتها برای غذا نداشتن

تَکَه (takah): بی نظیر است، بی مثال است، یگانه است

تَکّه (takkah): تکیه، حسینیه

تِکَه (tekah): کنایه از پارچه و لباس و رخت

تَکِّه هِدائَن (takkeh hedāan): تکیه دادن

تَگ تَگ (tag tag): یکی یکی

تَگَر (tagar): تگرگ

تُل (tol): تپّه

تَل (tal): تلخ

تَل او (talootal u): آب تلخ

تَل بَویئَن (tal bavian): تلخ شدن

تَل تَلی (taltali): بد خُلقی

تَلِ رَگ دار، وَلِ چَم (tale rag dār, vale cham): بد قِلِق، شخص ناسازگار

تَلِ رَگِ گَب (tale rage gab): سخن تلخ

تَلِ رَگِ گَب بِشنوسَّن (tale rage gab beshnusasn): سخن تلخ شنیدن

تَلِ گَز (tale gaz): زنبور بزرگ، حشره ای بزرگ تر از خرمگس و سیاه رنگ که در فصل گرما اطراف گاو می چرخد و با سوراخی که در بدن گاو ایجاد می کند از خون آن می مکد. صدای بال ترس آوری هم دارد.

تَل مِج، تَلِ رَگ (tal mej, tale rag): تلخ مّزه

تَل مِجَه (tal mejah): تلخ مزّه است.

تَل مِزَّه (tal mezzah): تلخ مزه

تَل هاکُردَن(tal hākordan):  تلخ کردن

تَل واسَه، تَلی سا (tal vāsah, tali sā): اشتیاق، شیفته، شوق و اشتیاق، دلتنگ

تَل، زَق، زَهر، تَل (tal, zagh, zahr, tal): تلخ

تِلارسَر (telārsar): تالارسر، نام محلی با باغ های فراوان در غرب میگون

تِلاش (telāsh): تلاش

تِلاشَه (telāshah): تراشه

تِلاشَه (telāshah): چوب نازکی که چون تیغ به دست فرو رود

تِلافی (telāfi): تلافی

تِلافی هاکُردَن (telāfi hākordan): مقابله کردن

تِلاوَنگ(telāvang):  سحر، خروس خوان

تُلپَه (tolpah): نوعی سبزی کوهی

تُلپِه جار(tolpeh jār):  جایی که نوعی سبزی کوهی شبیه تره فراوان است.

تَلخ او، زَق او (talkh u, zagh u): آب تلخ

تَلخینَه (talkhinah): ترخینه

تلَف بویئَن (talaf bavian): تلف شدن

تُلفَه، تُلپَه (tolfah, tolpah): نوعی سبزی کوهی شبیه تره

تِلِق تِلِق (telegh telegh): صدای به هم خوردن دو چیز نا استوار در جای خود

تَلِک (talek): برفی که روی آن یخ بسته و سخت شده و پا روی آن فرو نمی رود

تِلک (telk): برف یخ زده

تَلِکِ وَرف (taleke varf): برفی که روی آن یخ بسته و سخت شده و پا در آن فرو نمی رود.

تَلَکِه کُردَن (talakeh kordan): با فریب چیزی را از کسی گرفتن

تَلِکِه هاکُردَن (talekeh hākordan): گول زدن و پول گرفتن

تَلَکَه(talakah):  زورگیری

تَلَمبار (talambār): انبار چیده شده روی هم

تُلُمبَه (tolombah): تلمبه

تُلُمبَه ای او (tolombai u): تلمبه ی آب

تِلِنگ (teleng): کنایه از گوزی که از کسی خارج می شود

تِلِنگِش دَرشیئَن(telengesh darshian): خارج شدن باد معده، کنایه از بی رمق شدن

تَلَه (talah): تلخ است

تَلَه (talah): تله، دام

تَلَه (talah): نام گیاهی است.

تَلَه دَرِنگوئَن (talah darenguan): دام گذاشتن

تَلِه رَگ داشدَن (taleh rag dāshdan): اندکی تلخ مزّه بودن

تَلِه واش (tale vash): علف تلخ

تِلو تِلو (telu telu): بی تعادل

تَلو تَلو بَخوردَن (talu talu bakhurdan): بی تعادل راه رفتن

تَلواسَه (talvāsah): سخت اشتیاق کسی یا چیزی را داشتن

تِلوِزون (telvezun): تلوزیون

تَلی (tali): خار

تَلی دار(tali dār):  درخت خار دار

تَلی ساجَه (tali sājah): جارویی که با بوته های خاردار تهیه می شود.

تَلیجات (talijāt): مواد مخدّر

تَلیسَه، تَریسَه(talisah, tarisah):  گوساله جوان گاو مادّه ی جوان

تَلیشَه (talishah): خرده هیزم

تَلیئَک(taliak):  تیغ(خار) کوچک

تَم (tam): دم

تَم بَکِشیئَن (tam bakeshan): دم کشیدن

تَم کُردَن (tam kordan): دم کردن

تَم و تو (tam u tu): بخار

تَمباکو (tambāku): تنباکو

تَمبَل (tambal): تنبل

تَمبَلِ آدِم(tambale ādem):  آدم تنبل

تَمبَل خان(tambal khān):  عبارتی طنز و تمسخر گونه برای صدا کردن فرد تنبل (تنبَل خان پِرِس)

تَمبَل، بوسِس، کاهِل (tambal, buses, kāhel): تنبل

تُمبون(tombun):  تمبان، شلوار، شورت

تَمپُخدَک، دَمی (tampokhdak, dami): دمپخت

تَمثال (tamsāl):  عکس

تَمَسغُر (tamasghor): تمسخر

تَمکونی، تَمکُنی (tamkuni): دمکنی

تَمَلُّق بوتَن(tamallogh butan):  تملّق گفتن

تِمَن، تومِن، تِمِن، تِمون (teman, tumen, temen, temun): تومان

تَمِنَه (tamenah): سوزن بزرگ، جوال دوز

تَموشا (tamushā): تماشا

تَموشاچی (tamushāchi): تماشاچی، تماشاگر

تَموشایی، بَدیئَنی (tamushāyi, badiani): قابل تماشا، تماشایی

تَموم، تَمون (tamum): تمام

تَموم بَویئَن (tamum bavian): تمام شدن

تَموم کُردَن، بِه آخَر بَرِساندِنائَن (tamum kordan, beh ākhar baresāndenāan): پایان دادن

تَموم هاکُردَن (tamum hākordan): تمام کردن

تَمومَن (tamuman): تمامی

تَمومی (tamumi): تمامی

تَمومی (تَمونی) نِدارنَه(tamumi (tamuni) nedārnah): پایان ندارد، تمام شدنی نیست.

تَمیز بِدائَن، هالی بَویئَن (tamiz bedāan, hāli bavian): تشخیص دادن

تَمیزی، نِظافَت (tamizi, nezāfat): نظافت

تَن (tan): بدن

تَن (tan): جفت

تَن (tan): نزدیک

تُن (ton): تند

تَنِ آدِم (tane ādem): نزدیک آدم

تَنِ آدِم، آدِمی تَن (tane ādem, ādem tan): جفت آدم

تَن بِدائَن (tan bedāan): تن دادن، تسلیم شدن

تَن بِه کار بِدائَن (tan beh kār bedāan): مهیّا شدن برای کار

تَن بِه کار نِدائَن (tan beh kār nedāan): تن به کار ندادن

تَن پوش (tan push): پوشش تن

تُن تُن (ton ton): پی در پی

تُن تُن (ton ton): تند تر

تَن جِن (tan jen): پوشش تن

تَن جُن، تَن پوش (tan jon, tan push): هر چه تن را بپوشاند

تَن دُرُس (tan doros): تندرست

تَن دیار (tan diār): لخت تن

تَن دیار، قات بَزِه تَن (tan dyārdiār, ghāt bazeh tan): برهنه

تَن هِدائَن (tan hedāan): تسلیم شدن

تَن کُردَن (tan kordan): پوشیدن

تَنِ لَش (tane lash): تنبل، بیکاره

تَن نَدائَن (tan nadāan): تسلیم نشدن

تَن و بال (tan u bāl): تمامی اعضای بدن

تَن و پَر (tan u par): همه ی اعضای بدن

تَن، بَدَن، جُثَّه، پیکَر (tan, badan, jossah, pkar): جسم

تَنابَندِگون، مَردون، مَردومون، اِقلیم (tanābandegun, mardun, mardumun, eghlim): مردم، اشخاص، آدم ها

تَنابَندَه، اِنسون (tanābandah, ensun): انسان، آدم، انسان، کس، فرد، شخص

تَناوَر (tanāvar): هیکل بزرگ

تَنبَل (tanbal): سست و بیکاره

تَنبِه (tanbeh): تنبیه

تَنجُن(tanjon): پوشش تن، تَن پوش

تُند (tond): حاد

تُند (tond): رنگ سیر و زننده

تُند (tond): مزّه ی سوزان

تُند خو (tond khu): آدم عصبی و برانگیخته

تُند گُذَر (tond gozar): زود گذر

تُند مِزاج (tond mezāj): آدم عصبی

تُند، آدِمِ تُند (tond, ādeme tond): فرد برانگیخته و عصبانی

تُند، آدِمِ تُند، تُند آدِم (tond, ādeme tond, tond ādem): فرد عصبی

تُندَه (tondah): بی حوصله است

تُندَه، کوکِش پِرَه (tondah, kukesh perah): عصبی است

تُندی گَب بَزوئَن، تُندی بوتَن (tondi gab bazuan, tondi butan): صحبت همراه با داد و بیداد

تَندیر (tandir): تنور

تَندیرِ سَر (tandire sar): کنار تنور

تَندیرِ سیخ (tandire sikh): سیخ مخصوص تنور

تَندیرَک (tandirak): تنور کوچک

تَندیری (tandiri): تنوری

تِنِر (tener): برای تو

تِنِک (tenek): رقیق، شُل

تُنُک (tonok): کشتی که بذرش کم باشد، کم پشت

تِنِک آش (tenek āsh ): آش رقیق

تُنِکَه (tonekah): شورت

تنگ (tang): باریک

تَنگ (tang): سخت

تَنگ (tang): محکم، نوار پهن از چرم و پشم و غیره برای بستن بار و پالان چارپایان

تنگ (tng): کوتاه، کم

تَنگ بَویئَن (tang bavian): کوتاه شدن

تَنگ بَویئَن طاقَد، تَنگ بَویئَن اَموون (tang bavian bavian tāghad, tang bavian amun): کم شدن طاقت

تَنگ بَیتَن (tang baytan): سخت گرفتن

تَنگ بیموئَن (tang bmuan): به ستوه آمدن

تَنگِ تیر دَویئَن (tange tir davian): در فشار بودن

تَنگِ تیر ماسّیئَن (tange tir māssian): در فشار قرار گرفتن

تَنگِ جا(tange ja):  جای تنگ

تَنگ چُش، چَکیس (tang chosh, chakis): خسیس، تنگ نظر، بخیل

تَنگ حووصِلَه (tang huselah): کم حوصله

تَنگ دَس (tang das): بی بضاعت، تنگدشت

تَنگِ شیر (tange shir ): نزدیک زایمان

تَنگِ غوروب (tange ghurub): هنگام غروب

‌تَنگ نَظَر بیئَن (tang nazar bian): حسادت

تَنگ و تاریک(tang u tārik):  تنگ و تاریک

تَنگ و تیر(tang u tir):  جای تنگ، فشار زیاد، فشار آوردن در ادرار نکردن

تنگ و واریک (tng u vārik): تنگ و باریک

تَنگ و یاسَّه (tang u yāssah): تنگ و کمربند چرمی الاغ و قاطر

تَنگَه (tangah): باریکه، حاشیه دره یا رودخانه، شکاف بین دو کوه، نام محلی در غرب میگون

تَنگِه بِن (tangeh ben): نام محلی در شمال غربی میگون

تَنگِه تیر (tangetir): در فشار

تَنگِه میگون (tangeh migun): محلی در شمال میگون مرز میان میگون و جیرود

تَنگَه، باریکَه (tangah, bārikah): باریکه

تَنگی نَفَس (tangi nafas): آسم

تِنِل، لی، زاغَه (tenel, li, zāghah): تونل

تَنَه (tanah): تن، جسم، پیکر

تَنَه بَزوئَن (tana bazuan): تنه زدن

تَنَه توشَه (tana tushah): جسم و هیکل

تَنِه لَش (tane lash): تنبل، بیکاره

تَنَه مَند (tana mand): تنومند

تَنَه، جُسَّه (tanah, jossah): هیکل

تَنِهار، تَنیهار (tanehār): تنها، فقط

تَنِهاری پَسَن (tanehāri pasan): گوشه گزین

تَنِهاری، تَنهار (tanehāri, tanhār): تنهایی، تنها

تِنی (teni): مال تو

تِنی او بار دَرَه(teni u bār darah):  کنایه از این که مرگت نزدیک است.

تِنی بار بیموئَیَه، تو بار بیاردیش (ten bār bimuayah, to bār biārdish): تربیت شده ی تو است

تَنی بِرار (tani berār): برادر تنی

تِنی بِزایَه (teni bezāyah): فرزند توست

تِنی پَلی، پَلیت (teni pali, palit): کنار تو

تِنی پیئَر (teni piar):  پدر تو

تَنی جومَه (tani jumah): کنایه از آشنا

تَنی خواخِر (tani khuākher): خواهر تنی

تِنی قُروون (teni ghorvun): قربان تو

تِنی کِش دَکُردِه جا رِه نَشینَه لو بَیتَن (teni kesh dakordeh jā reh nashinah lu baytan): کنایه

تِنی گَل کَتَه (ten gal katah): گلاویز تو شد

تِنی لَک بَزَیَه (teni lak bazayah): مشتاق توست

تِنی مار (teni mār): مادر تو

تِنی واسّون (teni vāssun): به خاطر تو

تِنی وَر (teni var): جهت تو

تنی(tni):  خواهر و برادر از یک پدر و مادر

تَنیهاری (tanihāri): تنهایی

تَه او، پَس او (tah u, pas u): ته آب، آب باریکه ای که بعد از بستن نهر یا استخر در نهر جریان دارد.

تَه بَساد (tah basād): باقی مانده ی وسایل و کالای کسب، ته بساط

تَه بَکِشیئَن (tah bakeshian): ته کشیدن، تمام شدن

تَه بَمونِس (tah bamunes): ته مانده

تَه بَندی (tah bandi): خوراک مختصری که قبل از غذا خورند

تَه تُغاری، زَنگولَه ی پای تابود (tah toghāri, zangulaye pāye tābud): آخرین فرزند

تَه توشَه دیرگا اوردَن(tah tushah dirgā urdan): کنه کاری را درآوردن

تَه توئَه (tah tuah): باقی مانده ی آذوقه در خانه

تَه سیگار، تَه سیگاری (tah sigār, tah sigāri): سیگار نیمه مصرف شده ی دیگران که به زمین انداخته می شود و نوجوانان آن را برداشته و تا آخر مصرف می کردند

تَه صِدا (tah sedā): صدایی خوش ولی کوتاه و کم مایِه

تَه کیسَه (tah kisah): باقی مانده ی پول در جیب

تَه موندَه، تَه بَمونِس (tah mundah, tah bamunes): ته مانده

تَه و توش (tah u tush): کنه کار

تَه و توشَه دیرگا اوردَن (tah u tushah dirgā urdan): آگاه شدن

تَه، بیخ، دَسَه (tah, bikh, dasah): انتها

تِهرون (tehrun): تهران

تِهرونی (tehruni): تهرانی

تَهم (tahm): طعم

تَهم بَکِشیئَن (tahm bakeshian): دم کشیدن

تَهم کُردَن (tahm kordan): دم کردن

تَهم و تو(tahm u tu):  بخار و طعم

تَهم، تَم (tahm, tam): دم

تُهمَد (tohmad): تهمت

تُهمَد بَزوئَن (tohmad bazuan): تهمت زدن

تَهنا (tahnā): تنها

تَهناری (tahnāri): تنهایی

تَهیِه بَدیئَن (tahiye badian): تدارک دیدن

تَهیِه کُردَن (tahiye kordan): تهیه کردن

تِواه (tevāh): تباه

تو دی (to di): تو هم

تو رِه (to reh): به تو

توپ (tup): بسته ی پارچه به همان شکلی که در کارخانه لوله شده باشد

توپ دَوِسّائَن (tup davessāan): تَشَر زَدَن

توپ کال (tup kāl): نوعی بازی با توپ مخملی و چوب

توپ و تَشَر (tup u tashar): سرزنش همراه با داد و بیداد

توپ و تَشَر هاکُردَن (tup u tashar hākordan): عصبانیّت همراه با داد و بی داد

توپّی ریش (tuppi rish): ریش انبوه

توتَک (tutak): نان کوچک تنوری شیرین که برای سال نو تهیه می کنند

توتَک دَوِسّائَن (tutak davessāan): نان شیرمال (محلی) پختن

توجّه سَر (tavajjohe sar): عنایت، لطف

توخال (tukhal): تبخال

تود (tud): توت

تود دار(tud dār):  درخت توت

تود فَرَنگی (tud farangi): توت فرنگی

تودار (tudār): آب زیرکاه، رازدار

تور (tur): از خود بی خبر

تور (tur): تبر

تور (tur): دام ماهیگیری

تور (tur): شخص گیج و منگ

تور بَزوئَن (tur bazuan): به دام انداختن

تور بَویئَن (tur bavian): گیج شدن

تور توری (tur turi): گیج گیجی

تور توری کُندَه (tur turi kondah): گیج گیجی می خورد

تور دَرِنگوئَن (tur darenguan): دام گذاشتن

تور نَکُنِش (tur nakonesh): رم نده

تور هاکُردَن (tur hākordan): اغفال کردن

تور هاکُردَن (tur hākordan): رم دادن

تَوَرُّک (tavarrok): خُجستگی

تورَک (turak): تبر کوچک

تورَه (turah): گیج است

توری (turi): سرگشتگی و گیجی

تُوِسِّون، تواِسّون (tovessun, tuessun): تابستان

توشَه (tushah): توشه

توشیر (tushir): خامه

توضی، تِضی (tozi): توضیح

توفیر (tufir): تفاوت، تبعیض

توفیر دارنَه (tufr dārna): تفاوت می کنند

توفیر نِدارنَه (tufir nedārna): فرقی ندارد

توک (tuk): تیر چوبی کلفت

تَوَکُّل، نَذر، واگُذار (tavakokl, nazr, vāgozār): دخیل

توکوم (tukum): تکان

توکوم هِدائَن (tukum hedāan): تکان دادن

توکوم بَخوردَن (tukun bakhurdan): جا خوردن

توکوم، هوول (tukun, hul): ترس و تشویش

تولَه (tulah): توله

تولِه سَگ (tuleh sag): بچّه ی سگ

تولِّه سگ (tuleh sag): کسی را به سگ تشبیه کردن، توهین و فحش

تون (tun): آب بند

تون (tun): بندگاه (جای بستن آب)

تون (tun): توان

تون (tun): جای دور، آتشخانه حمام

تون (tun): دشنامی به معنای گم و گور

تون (tun): ظرف مسی بزرگ شبیه دیگ که پهن و بی لبه برای گرم کردن آب حمام خزینه

تون به تون (tun be tun) دشنامی به معنای گور به گور

تون بِه تون بَویئَن (tun beh tun bavian): گم و گور شدن، آرزوی به درگ واصل شدن کسی

تون بِه تونی (tun be tuni): دشنامی به مانند گور به گوری

تون کَتَن (tun katan): کنایه از سر به نیست شدن و گم و گور گشتن

تون کَفِه (tun kafeh): آرزوی سر به نیست شدن کسی

تون(tun):  جای دور، گم شدن

تون، طَبَس، تون و طَبَس بِه تون و طَبَس (tun, tabas, tun u tabas be tun u tabas): کنایه از جا یا محلی بسیار دور دست.

توو (tu): لنگر، لرزش

توو (tu): تاب

توو (tu): تب، گرم

توو (tu): تعادل

توو (tu): تکان

توو (tu): ورم

توو (tu): تاب بازی، تاب نخ و پارچه

توو آردَه(tu ārdah):  توت خشک و ساییده شده

توو ایتَن (tu itan): تکان برداشتن، تکان خوردن، پرتاب شدن با نیروی زیاد

توو بَخوردَن (tu bakhordan): تاب خوردن، چرخیدن

توو بِدائَن، پیت بِدائَن (tu bedāan, pit bedāan): پیچاندن، تاب دادن، سرخ کردن، پیچاندن پارچه

توو بَر (tu bar): تب بر

توو بزوئن (tu bazuan): پیچاندن طناب یا پارچه و امثالهم

توو بَکُردَن (tu bakordan): ورم کردن

توو بَند (tu band): نخی که بر آن دعا می خوانند و بله دست و گردن و پای بیمار می بندند تا تب قطع شود.

توو بَیتَن (tu baytan): تاب برداشتن

توو پُر، دَزَه، دِسپوت، مَشت (tu por, dazah, desput, masht): پر

توو توو (tu tu): تِلو تِلو

توو توو بَخوردَن (tu tu bakhurdan): تلو تلو راه رفتن

توو توو بِدائَن (tu tu bedāan): تاب دادن

توو توو دَویئَن (tu tu davan): تلو تلو خوردن

توو خال (tu khāl): تب خال

توو دار (tu dār): شخص دهان سفت و سر نگه دار

توو دُهُنی (tu dohoni): تو دهنی

توو دَویئَن (tu davan): تعادل نداشتن

توو کُردَن (tu kordan): تب کردن

توو گیتَن (tu gitan): تکان خوردن

توو هادِش (tu hādesh): بپیچانش

توو هاکُردَن(tu hākordan):  تب کردن

توو هِدائَن (tu hedāan): تاب دادن به نخ یا پارچه

توو هیتَن (tu hitan): تکان خوردن

توو و لَرز (tu u larz): تب و لرز

توو، لَنگ بَزوئَن (tu, lang bazuan): شل

توواَل (tuāl):  تاول زد

تُووبَه (tubah): بازگشت به خدا

تووبِه کار (tubeh kār): توبه کننده

تووضی، تِضی (tuzi, tezi): توضیح

تووفیر (tufir): فرق

تووه، توو(tuh, tu):  خامه ی روی شیر

تووئِش (tuesh): تب

توئَه (tuah): تابه

تَویل (tavil): تحویل

توئون هاییتَن، قُلُّق هاییتَن (tun hātan, ghollolgh hāyitan): غرامت گرفتن

توئون هِدائَن (tu un hedā an): تاوان دادن

توئون، قُلُّق (tun, ghollogh): غرامت

تی وَر (ti var): نزد تو

تیاتر (tiātr): تئاتر

تَیار(tayār):  درست، سالم، قشنگ، خوب

تَیار آمُخت (tayār āmokht): شخصیت سالم

تَیار بَویئَن (tayār bavian): خوب شدن، بهبودی یافتن

تَیار بِیَن (tayār beyan): خوب و منظّم

تیارت (tiārt): تئاتر

تَیارَه(tayārah):  درست است، خوب است، سالم است،

تَیارَه(tayārah):  هواپیما

تیتیش، تیتیش مامانی (titish, titish māmāni): هر چیز زیبا (بیشتر به زبان کودکان)

تیج (tij): تیز

تیجِ تیج (tje tj): تیز تیز

تیجِ تیجَه (tje tjah): تیزِ تیز استِ

تیج گِرِسَّن(tij geressan):  تیز شدن

تیج، تیژ (tij, tizh): تیز

تیجَک (tijak): گندم سبز شده

تیجَه(tijah):  تیز است

تیجی (tij): تیزی

تیجیش (tijish): تیزی اش

تیخ (tikh): تیغ، خار

تیخ (tikh): وسیله ی تراشیدن مو

تیخ بَزوئَن (tikh bazuan): تیغ زدن، کنایه از طلوع خورشید، از کسی با فریب چیزی گرفتن

تیخ، تَلی (tkih, tali): تیغ، خار

تیر (tir): تیر، چوب قطور و بلند مورد مصرف در ساخت سقف

تیر (tir): چوب کمان

تیر (tir): صاف

تیر (tir): میزان و برابر

تیر (tir): نوع ممتاز از هر چیز

تیر آکُردَن (tir ākordan): وادار کردن

تیر بَخوردَن (tir bakhordan): تیر خوردن

تیر بَکِشیئَن(tir bakeshian):  تیر کشیدن دندان، درد بسیار شدید

تیر بَوِه(tir baveh):  صاف شده

تیر بینگوئَن، تیر بَزوئَن (tir binguan, tir  bazuan): تیر زدن

تیرِ تیر(tire tir):  صافِ صاف، میزان و برابر

تیر رَس (tir ras): فاصله ای که تیر به آن می رسد.

تیرِ زِوون (tire zevun): زَخمِ زبان

تیرِ غِیب بَخوردَن (tire gheyb bakhurdan):  گرفتار بلای ناگهانی شدن

تیرِ غِیب(tire gheyb):  کنایه از غضب و انتقام الهی

تیرِ کاری بَخوردَن(tire kāri bakhurdan): گرفتار مصیبت بزرگی شدن، گرفتاری عمده دچار شدن

تیر کُردَن (tir kordan): تحریک کردن، وادار کردن

تیر هاکُردَن (tir hākordan): وادار کردن

تیر و طایِفَه (tir u tāyefah): ایل و تبار

تیر اَلَک کُردَن (tir alak kordan): تیر انداختن

تیرَک (tirak): ستون چادر

تیرکُردَن (tir kordan): تحریک کردن، وادار کردن

تیرکَمون (tirkamun): تیرکمان، قوس و قزح، رنگین کمان

تیرَکی ماهر (tiraki māhr): نوعی مار نازک و خطرناک که توان جهیدن دارد.

تیرگوش (tirgoosh): تبز گوش

تیرَه (tirah): برابر و میزان است

تیرَه (tirah): تیره، تار، راسته، شاخه ای از یک ایل و طایفه

تیرَه ی پُشت، پُشتی تیرَه (tiraye posht, poshti tirah): ستون فقرات

تیریس (tiris):  ترسید، هول

تیریس هیتَن (tiris hitan): خالی شدن دل هنگام ترسیدن، یکّه خوردن

تیس بِلِنگ (tisā be leng, tis be leng): پا برهنه

تیسا (tisā):خالی، فراوان، پای برهنه

تیسا بِنَه (tisā benah): روی زمین بدون هیچ روانداز

تیسا بِه لِنگ، بی پاوِزار (tsā beh leng, b pāvezār): پا برهنه

تیسا چوری (tisā churi): چربی زیاد

تیسا راغِن (tisā rāghen): پر از روغن

تیش (tish): شوق و اشتیاق فراوان

تَیش بَزَه (tish bazah): شتاب برای دیدن کسی

تیش بَزِه بیَن (tish bazeh biyan): شتاب و اشتیاق داشتن به چیزی

تیش بَزَه(tish baza):  شتاب زده

تَیش، تیشت (tish, tisht): شور و اشتیاق فراوان

تیشت بَزِه (tisht bazuan): شتاب زدن

تیشت بَزوئَن(tisht bazuan):  عجله کردن، شتاب داشتن، اشتیاق داشتن

تیشَه (tishah): تیشه

تیغِ اِفتاب، اِفتاوِ سَر، اِفتابِ سَری (tighe eftāb, eftā vesar, eftābe sari): صبح زود

تیغ بَزوئَن (tigh bazuan): تیغ زدن

تیغ بَزوئَن، بِتیغِسَّن (tigh bazuan, betighessan): گول زدن و چیزی گرفتن

تیغ بَکِشیئَن (tigh bakeshian): تیغ کشیدن

تیغ بَکِشیئَن (tigh bakeshian): کنایه از طلوع کردن خورشید

تیغِ دَلّاکی (tighe dallāki): تیغ سلمانی

تیغِ صُب، تیغ بَزَه (tighe sob, tigh bazah): کنایه از طلوع خورشید

تیغِ صُب، تیغ بَکِشی (tighe sob, tigh bakeshi): کنایه از طلوع خورشید

تیغَه، دیوارَه (tighah, divārah): تیغه، دیوار با عرض کم

تیفون (tifun): توفان

تیکَّه (tikkah): بَخش، مقدار

تیکَّه (tikkah): پارچه

تیکَّه (tikkah): تکه، بخشی از زمین زراعی که نهر جداگانه دارد.

تیکَّه (tikkah): گزینه

تیکَّه (tikkah): مدّ نظر قرار دادن کسی برای ازدواج با کس دیگر

تیکّه بِدائَن (tikka bedāan): وصله زدن

تیکِّه بِدائَن (tikke bedāan): طعنه زدن

تیکِّه بَزوئَن (tikke bazuan): وصله زدن

تیکِّه بینگوئَن (tikke binguan): گوشه و کنایه زدن

تیکّه پارَه (tikka pārah): تکه پاره

تیکِّه پاره بَویئَن (tikke pār bavian): تکه تکه شدن

تیکِّه پارِه هاکُردَن (tikke pāre hākordan): دریدن

تیکَّه تیکَّه (tikkah tikkah): تکه تکه

تیکَّه تیکَّه (tikkah tikkah): سهم سهم

تیکّه تیکّه بَویئَن (tikkah tikkah bavian): تکه تکه شدن

تیکِّه تیکِّه گِرِس (tikkeh tikkeh geres): تکه تکه بشوی

تیکَّه تیکَّه گِرِسَّن (tikkah tikkah geresasn): قطعه قطعه شدن

تیکّه تیکّه هاکُردَن (tikka tikka hākordan): تکه تکه کردن

تیکِّه دار (tikke dār): وصله دار

تیکَّه ی خوب (tikkaye khub): گزینه ی خوب

تیکَّه، جِل پارَه، پِلاس پارَه (tkika, jel pārah, pelās pārah): تکّه ی پارچه

تیکَّه، مال (tikka, māl): مورد

تیل (til): گل و لای

تیل کَشی (til kash): گل مالی

تیلِ گِل (tile gel): زمین خیس

تیلَه (tilah): تیله (مهره)

تِیلِیفون (tilifun): تلفون

تیلیفون بَزوئَن (tilifun bazuan): تلفن زدن

تیم (tim): بذر

تیم، تِخم، تُخ (tim, tekhm, tokh): تخم (بذر)

تیماج (timāj): ظرف دسته دار که شبیه قابلمه است، اسمی برای دختران

تیمار کُردَن (timār kordan): تمیز کردن و نوازش دادن پوست بدن چارپایان، تیمار کردن

تیمار هاکُردَن، قَشو بَکِشیئَن (timār hākordan, ghashu bakeshian): تیمار کردن چهارپایان

تیمچَه (timchah): ظرف دسته دار شبیه قابلمه، ظرف شیر

تَیمون (taymun): تیمّم

تینَک (tinak): انبار ذخیره ی زغال

تینَک کُردَن (tinak kordan): ترمیم تنور

تَیَه (tayah): تهیّه

تَیَه بَدیئَن(tayah badian):  تهیه دیدن، فراهم کردن تدارکات

تیهین (tihin): تابه

حرف (ث)

ثابِت: (sabet) پابرجا

ثابِت بَویئَن (sābet bavian): ثابت شدن

ثابِت کُردَن (sābet kordan): ثابت کردن

ثابِت هاکُردَن (sābet hākordan): ثابت کردن

ثَبت کُردن: (sabt kordan) نوشتن، ثبت کردن

ثِروَت: (servat) اموال

ثِروَت، مال (servat, māl): چهارپایان

ثُقُلمَه (sogholmah): ضربه ای که با مشت به پهلو زنند.

ثَمَر(samar):  رشد و نمو

ثَمَرَه: (samarah) نتیجه، دَسترنج

ثِنا گویی : (senā guyi) دعاا گویی

ثِواب (sevāb): ثواب

بدون ذکر منبع جایز نیست / سعید فهندژی سعدی