شهدای میگون

شهدای میگون

تجربه دیروز. استفاده امروز . و امید به آینده
شهدای میگون

شهدای میگون

تجربه دیروز. استفاده امروز . و امید به آینده

خاطرات من و سربازی و جبهه (۱)

  خاطرات من و سربازی و جبهه 

  دوران آموزشی  

                                                                      

  

شرایط و وضعیت من برای خدمت زیر پرچم ،طوری بود که می توانستم با یک استشهاد محلی از رفتن به سربازی معاف شوم.اما از آنجاییکه عشق و علاقه من به لباس مقدس سربازی به حدی بود که علیرغم تنظیم استشهاد محلی و سفارشات مکرر وابستگان در نهایت عشق بر عقلم پیروز شد و تصمیم قاطع گرفتم که به خدمت سربازی بروم. قبلا هم برای رفتن به ارتش شوق زیادی داشتم. اگر اصرار پدر بزرگم نبود پس از اتمام سوم دبیرستان به خدمت ارتش در می آمدم.پدر بزرگم می گفت: تو باید دیپلم بگیری. دیپلم خودم را مدیون پدر بزرگ هستم.شاید هم عشق ما برای رفتن به ارتش در این بود که از زندگی یکنواخت خسته شده بودم.زمستانها درس بود و سرکشی به احشام و تابستانها کارمان از ساعت 6 صبح شروع می شد و تا 5 بعد از ظهر ادامه داشت. آرزوی یک خواب صبحگاهی داشتیم. شخم زدن ،کاشتن، آبیاری، دروکردن،حمل علف از زمین تا انباربرای ذخیره زمستان،چیدن آلبالو و گیلاس و سیبب و در نهایت انتقال آن به انبارهای خانگی کار روزمره بعد از تعطیلی مدارس تا مهرماه بود.با شروع مدارس عصرها و روزهای جمعه هم دربست در اختیار پدر بزرگ بودم .برای بستن درختان با پارچه های کهنه که آنها را از نیش دندانهای خرگوش در امان نگه داشته تا سمپاشی زمستانه و برف روبی پشت بامها، همه و همه کارهای یکنواختی بود که مرا آزار می داد.مسافرت برای من مقدور نبود ،چون کسی در این زمینه به فکر من و مادرم نبود. دو سه بار موفق شدم به همراه پدر بزرگم به تهران بروم. در این مسافرتهای یک روزه در تهران از میدان امام حسین تا میدان خراسان که منزل عمه ما بود افتخار آن را داشتم که سوار درشکه و در انتها سوار اتوبوسهای دو طبقه بشوم. در یکی از روزهای پاییزی من به همراه غلامحسین ایوبی و مجید خان احمدی دفترچه اعزام به خدمت را از ژاندارمری محل دریافت و با پر کردن محتویات آن خود را به ژاندارمری محل معرفی کردیم. بالاخره در تاریخ 21/11/58 به اتفاق هم و پس از خداحافظی خانواده به پادگان شاپور سابق(حر فعلی) رفتیم و خودمان را به مسوولین مربوطه معرفی کردیم.پس از چند ساعتی که در پادگان معطل شدیم،ما را توسط اتوبوسهایی به ایستگاه قطار راه آهن بردند . در آنجا سوار بر قطار شدیم. تصمیم داشتند ما را به پادگان چهل دختر گرگان ببرند.اولین باری بود که سوار قطار می شدم. برای من لذت بخش بود. من و غلامحسین و مجید در یک واگن بودیم. می گفتیم و می خندیدیم. کار ما از خندیدن و جوک گفتن به هیاهوو آواز خوانی رسید.غلامحسین می خواند و من با یک کاسه ای که مادرم برای خوردن غذا در ساکم گذاشته بود می زدم و مجید هم شلوغ می کرد.آنقدر کوپه خودمان را پر نشاط کردیم که اکثر بچه ها از کوپه های دیگر هم به ما ملحق شدند تا در شادی ما هم شریک باشند.قطار شهرها را یکی پس از دیگری پشت سر می گذاشت و ما متوجه نشدیم که چگونه گذشت.ساعت از دوازده شب گذشته بود. ما در گرگان پیاده شدیم. ما را با تعدای از اتوبوس به پادگان چهل دخترگرگان برده بودند.دو پادگان بود که از لحاظ سختی در بین بچه ها شایع شده بود. یکی همین چهل دختر گرگان و دیگری عجب شیر آذربایجان بود. می گفتند زمستانهای خیلی سردی دارد.بعد از یکی دو ساعتی که داخل ماشین نشسته بودیم، مسوولینی که همراه ما بودند برگشتند و گفتند که این پادگان جا ندارد و باید به پادگان 02 شاهرود(امام شهر) برویم.بچه ها از اینکه متوجه شدند در گرگان نمی مانند خوشحال شدند. ماشین به سمت شاهرود(امام شهر) حرکت کرد. صبح زود به شاهرود (امام شهر) رسیدیم. ما را به پادگان 02 شاهرود بردند. بچه ها از ماشین پیاده شدند. برای تقسیم گردان و گروهان ما را به صف کردند.من و غلامحسین و مجید تلاش می کردیم  در یک صف قرار گرفته تا در یک گردان و گروهان باشیم . مسوولی که ما را به خط کرده بود اجازه نمی داد. مجید هر چه تلاش می کرد نمی توانست خودش را به صفی که من در آن قرار داشتم برساند.من و مجید در یک گردان ولی گروهان ما فرق داشت. من در گردان یک گروهان دو بودم و مجید در گروهان سه قرار گرفت.اما غلامحسین در گردان دیگری قرار گرفت. البته رفتار غلامحسین نشان می داد که از گردان خودش راضی بود. تلاشی برای با هم بودن از خود نشان نمی داد.بالاخره غم و غصه من از اینجا شروع شده بود. تصمیم داشتیم تا در کنار هم باشیم تا دوری از خانواده ما را زیاد ناراحت نکند.آسایشگاه من و مجید جدا از هم بود اما چون در یک گردان بودیم زیاد از هم فاصله نداشتیم.هر چند وقت یکبار همدیگر را می دیدیم.اما از غلامحسین تقریبا بی خبر بودیم. بعدا متوجه شدیم که غلامحسین به خاطر صدایی که داشت و در قطار هم می خواند او را برای همین منظور موقتا به رامسر انتقال دادند.خدمت آموزشی را در شاهرود بسر بردیم. بهمن و اسفند ماه اوج سرما بود. ما با یک بلوز نظامی در محوطه پادگان به تمرینات نظامی می پرداختیم. صورت و دستها از شدت سرما سرخ شده بود.اوایل فروردین که هوا تقریبا گرم شده بود به ما دستکش و کلاه گوشی دار و اورکت داده بودند.غذای پادگان یکپارچه چرب بود.انگاری به جای گوشت فقط از چربی و پیه استفاده می کردند. نانها چنان سفت و سخت بود که آرواره های ما سفت و محکم شده بود.دو سه باری از تخت خواب افتاده بودم.برای اولین بار ما را به حمام برده بودند. صف طویل حمام باعث شده بود که دو ساعتی به انتظار بایستیم.گروه گروه به حمام می رفتند. نوبت به گروه ما که رسید وارد یک سالن شدیم. در آنجا مسوولین به ما گفتند: لباسهایتان را از تنتان در بیاورید. من به شدت خجالتی بودم.بعضی ها به یکباره برهنه شده بودند.انگاری لخت شدن برایشان عادی بود.من تا آن موقع جلوی پدر بزرگم هم لخت نشده بودم. اما شرم و حیا در آن زمان کارایی خودش را از دست داده بود.ما 5 دقیقه فرصت داشتیم تا برهنه وارد دوش می شدیم و خودمان را می شستیم و خشک می کردیم. خلاصه اولین حمام ما هم خاطره ای بود که از پس آن بر آمدیم. بعد از این حمام روزهای تعطیل مرخصی می گرفتیم و به حمامهای عمومی شهر می رفتیم.موها ی سر تراشیده و لباسهای سربازی و پوتین با اندازه های گشاد تر از هیکل آدمی همه را یکنواخت کرده بود.اگرچه در اوقاتی که خیلی دلتنگ می شدم به نزد مجید می رفتم ، اما یکروزی برای دیدنش به آسایشگاه آنها رفتم و از دوستانش سراغ مجید را گرفتم. آنها در جواب من گفتند که مجید از طبقه سوم تخت در حین شوخی با یکی از دوستانش به پایین پرت شد و او را به بیمارستان شاهرود منتقل کردند. بعد از ظهرها کار من این بود که با هزار دوز و کلک و بعضا با تنبیه دژبانهای درب ورودی به ملاقات مجید می رفتم. مجید روی تخت خوابیده بود و به هیچکس توجهی نمی کرد.وقتی مرا می دید احساس آرامش بهش دست می داد. من چند ساعتی پیش او می ماندم و احتیاجات او را بر آورده می کردم تا اینکه به خانواده اطلاع داده شدوپس از چند روزدایی مجید به همراه خانواده اش به شاهرود آمدند و وی را به بیمارستان تهران انتقال دادند. همزمان با بستری شدن مجید در بیمارستان ارتش تهران شهید ظهیرنژاد هم در آن بیمارستان بستری بود. مجید با ایشان ازتباط برقرار می کند و همانجا موفق می شود که از ادامه سربازی معاف شود.اگرچه معافیت مجید برای خودش خوب بود اما دلتنگی من چند برابر شد.حال و حوصله و دل و دماغی برایم باقی نمانده بود.حتی حوصله آنکارد پتو و واکس زدن کفشهایم را نداشتم. هم تختی من آقای حسین تهرانی برای اینکه افسر وظیفه مرا تنبیه نکند بیشتر کارهای مرا انجام می داد.  

            

          آقایان حسین تهرانی و محمد رضا کریمی(کدو سرایی)

 

 فردی سربازی به نام امین فرزانه در آسایشگاه ما بود که خودش رااز زرنگهای 13 آبان شهر ری می دانست.قد کوتاه و لاغر اندام بود. تمام هیکل این فرد با چاقو خط خطی شده بود.بدن یکپارچه او را در همان وقتی که برای استحمام حمام لخت می شد نگاه کردم." امین کله" لقبی بود که به او می گفتند.خیلی بچه ها را اذیت می کرد.تمام در و دیوار پادگان اسم امین کله نوشته شده بود .یه روزی در یکی از سالنها نشسته بودیم و یکی از درجه داران برای ما درس ادوات نظامی می داد.ما هم در یک دفترچه کوچکی که از قبل خریداری کرده بودیم مشغول نوشتن شدیم. ناگهان تلنگری پشت گوش خود احساس کردم. برگشتم ، دیدم امین کله پشت سر من نشسته است.متوجه شدم که ایشان این کار را انجام داده است.بار اول چیزی نگفتم و مشغول گوش دادن به درس شدم. بار دوم تلنگری پشت گوش خودم احساس کردم. برگشتم و به امین یک حرف بدی زدم. امین شروع به بحث با من کرد.در گوشی با حرفهای نامربوط پچ و پچ می کردیم.امین به من گفت: بریم بیرون دعوا کنیم. من هم گفتم بریم. تمامی بچه ها مشغول گوش دادن به درسهای نظامی بودند. به یکباره امین بلند شد و من هم کم نیاوردم و پشت سرش راه افتادم. همه بچه ها و گروهبانی که درس می داد متوجه ما شده بودند.من فکر می کردم دعوا مثل دعواهای میگونی ابتدا با کر کری خواندن شروع و در نهایت با یکی دو تا هل دادن قضیه فیصله پیدا می کند.امین جلوتر از من از درب کلاس خارج شد.من همینکه خارج شدم امین یقه مرا گرفت و به شدت ،ضرباتی با سر به من می زد. تازه متوجه شدم که چرا به ایشان امین کله می گفتند.من کم نیاوردم ،پس از خوردن مقداری کله به سرو صورت، گردن امین را میان بازوان خودم گرفتم و به زمین انداختم و رویش خوابیدم.بچه ها همهمه کنان از درب کلاس خارج شدند و امین را به سختی از زیر دست و پای من گرفتند.زور و بازوی ورزیده ای نداشتم اما اگر کسی میان دو بازویم قرار می گرفت ، محال بود که به راحتی نجات پیدا کند.امین در همان پادگان نوچه هایی هم داشت ،که آنها برای من خط و نشان می کشیدند. ما را به دفتر افسر نگهبان بردند و ایشان پس از چندی صحبت با ما و تعهد گرفتن ، ما را به راحتی بخشید. این دعوا باعث شد تا امین دیگر با کسی کاری نداشته باشد. ضربات سر امین به دندانهای من باعث شده بود که دندانهای جلویی من به شدت درد بگیرد ، به طوری که غذا خوردن برایم بسیار مشکل شده بود، اما به روی خودم نمی آوردم تا ایشان سوء استفاده نکند.دو تا از دندانهای جلویی من هم وارد کله ایشان شده بود که زخمهای عمیقی برداشته و سرش بخیه و چند روزی هم باند پیچی شده بود. نکته دیگر اینکه در گروهان و گردان، من هم سرشناس شده بودم. همه سربازان گروهانهای مجاور و کسانی که امین را می شناختند به آسایشگاه ما می آمدند و می خواستند مرا ببینند که چه قد و قواره ای دارم که با امین درگیر شده بودم. تا روز عید همان سال با امین در یک آسایشگاه بودیم اما حرف نمی زدیم.روز عید ،روی تخت دراز کشیده بودم که دوباره یک تلنگری پشت گوش خودم احساس کردم . برگشتم و دیدم دوباره امین است. ایشان صورت مرا بوسید و عید را به من تبریک گفت و عذر خواهی کرد.من هم از لجاجت قهر بودن دست کشیدم و به دعوت ایشان به تخت ایشان رفتم و با بساطی که برای عید پهن کرده بودند، مرا هم در جشن خودشان شریک کردند.امین اصرار داشت تا بداند من اهل کجا هستم.هرچه می گفتم اهل میگون یکی از روستاهای اطراف تهران، باور نمی کرد.او از طرفداران پرو پا قرص مرتضی تکیه بود. من هم با تعصب گفتم: من از بچه های حسین فرزین هستم. حسین فرزین و مرتضی تکیه از گنده لاتهای تهران بودند که پاتوق حسین در میدان امام حسین (فوزیه سابق) و پاتق مرتضی شهر ری بود.اینها با یکدیگر لج و لجبازی می کردند و هر چند وقت یکبار آدمهای خودشان را برای دعوا و زد و خورد به سمت یکدیگر گسیل می دادند و بساط طرف مقابل را بر هم می زدند. حسین فرزین چون در ایران مهر و میدان امام حسین بود حس ناسیونالیستی بر من غالب شده بود و از ایشان طرفداری می کردم. ناگفته نماند چندین شام عزاداری امام حسین (ع) هم میهمان ایشان بودم. 

            

          در تاریخ ۷/۱/۵۹ پسر دایی های من به شاهرود آمدند و به همراه آنها به پارک جنگلی شاهرود رفتیم.از اینکه آنها آمدند خوشحال شدم اما از اینکه خبر فوت پدر بزرگشان را به من دادند ناراحت شدم. 

             

            امین فرزانه به اتفاق دوستانش به پارک آمده بودند و با هم یک عکس یادگاری گرفتیم.  

            

          وقتی وارد  پادگان شدیم یکی دو هفته ای بود که بیرون از پادگان نرفته بودیم. 

 تا ای   روزی ما را برای اردوی یکروزه و تیراندازی به بیرون از پادگان بردند.یادم هست چند متری که از پادگان دور شدیم، یک زنی را با بچه اش در آن حوالی دیده بودم.به ناگاه یاد مادرم افتاده و بغض در گلویم جمع شده بود. در هنگام تیر اندازی در بین بچه ها شایع شده بود که هر کس تیر اندازیش خوب باشد ، او را به کردستان می برند.جنگ در کردستان برای بچه ها وحشتناک بود. بعضی از بچه ها به همین دلیل تیرهای خود را به اطراف می زدند. ما می دیدیم که تیر ها به دامنه کوهها می خورد و گردوغباری به هوا بر می خواست و با سیبلها کلی فاصله داشت.من در این تیراندازی نمره رضایت بخشی گرفته بودم. روزهای آخر غلامحسین به پادگان آمده بود. در یکی از این روزها غلامحسین به آسایشگاه ما آمده بود و گفت که پدر و مادرش برای ملاقات به دیدنش آمده و می خواهند که تو را هم ببینند.من خیلی خوشحال شده بودم. در پادگانهای آموزشی دو چیز برای سربازان لذت بخش است. اول اینکه ملاقاتی داشته باشندو دوم اینکه نامه ای برایشان ارسال شود.البته این برای زمانی بود که دسترسی به تلفن و موبایل کم بود.من وقتی برای دیدن پدر و مادر غلامحسین به اطاق انتظار رفته بودم خیلی خوشحال شدم.با دیدن پدر و مادر ایشان شوق عجیبی در من ایجاد شده بود.هنگام خداحافظی اشکهایم سرازیر شده بود.در تاریخ ۱۲/۱/۵۹ روز جمهوری اسلامی بود.بعد از مراسم صبحگاهی ما رابرای راهپیمایی به شهر بردند.جمعیت زیادی آمده بودند.در تاریخ ۱۳/۱/۵۹ روز سیزده بدراکثر بچه ها به شهر و بعضی هابا یک زیر انداز به پشت آسایشگاه کنار نهر رفته بودند.من می خواستم همراه دوستم به بیرون آسایشگاه برویم. دوستم مخالفت کرد. روی تخت دراز کشیدم.ساعت ۵/۵ بعد از ظهر ملاقاتی داشتم.پدر بزرگم به ملاقات من آمده بود که با دیدن ایشان انگاری دنیا را به من داده بودند.لذتی که هنگام در آغوش گرفتنش به من دست داده بود در تمامی عمرم احساس نکردم.بینهایت به پدر بزرگم علاقه داشتم.اولین نامه ای که برای من فرستاده شده بود از طرف پدر بزرگ در تاریخ 27/11/58 بود که توسط همسایه جناب فغانعلی کیارستمی نوشته شده بود.نامه هایی که در دوران آموزشی برایم فرستاده شده بودند به ترتیب تاریخ عبارت بودند از:27/11/58 پدر بزرگ12/12/58 عمه 13/12/58ابوالقاسم 14/12/58خانواده دایی 18/12/58 حسین پور دبیر19/12/58فرخ  3/12/58 خانواده دایی6/12/58 فرهنگ8/12/58 پدر بزرگ 11/12/58 نامه ای برای پدر بزرگ نوشتم13/12/58همایون 24/12/58 فرهاد 26/12/58 دایی عباس 9/6/62 سید ابوالقاسم 2/11/62 وصیت نامه ای که برای مادر نوشتم6/11/62 وصیت نامه ای که برای مادر نوشتم 11/12/62 وصیت نامه ای که برای مادر نوشتم.

د           در تاریخ 21/1/89 ما را تقسیم کردند. بچه ها از چند روز قبل به فکر این بودند تا کاری بکنند که نزدیک محل زندگی خودشان قرار بگیرند. تنها کسی که نمی خواست در محل زندگی خودش قرار بگیرد من بودم.من حاضر بودم به هر شهرستانی غیر از تهران بیافتم. غلامحسین توسط یکی از آشنایان جیرودی که در هوابرد شیراز مشغول خدمت بود به شیراز منتقل شده بود. من هر چه تلاش کردم تا خودم را به شیراز منتقل کنم، عملی نشد. علیرغم میل باطنی به یگان کاتیوشا گروه 33 توپخانه پادگان جی تهران افتادم. 

                   به گهواره مادر چو شیرم بداد 

                            به دستم یکی نیزه و تیر داد 

                                 که سرباز جانباز ایران شوم 

                                       نگهدار مرز دلیران شوم 

 

دوستان دوره آموزشی

رجب حق روستا – حسین تهرانی(تهران) – عباسعلی حق روستا(کرج) – عبدالله مشهدی – احمد عامری (تهران) – پرویز قنبری ها (کرج) – ناصر ناری – یونس عباسی – بور بیر(سنندج) – محمد حسین اویسی (کرج) – رضا حق روستا (تهران) – محمد رضا کریمی (گیلان – کدوسرا) – محمد یوسفی (تهران) – امین فرزانه (تهران – یاد آوران) – محمود علیجانی (تهران) – فرامرز قاسم زاده (تهران)

                                                        والله علیم حکیم

سعید فهندژی سعدی

بدون ذکر منبع شرعاً جایز نیست

گلزار شهدای شهرک سعدی شیراز

   گلزارشهدای شهرک سعدی شیراز   

 عصر پنجشنبه یا صبح جمعه که می شه آدم دوست داره یه سری به قبرستون محلش بزنه. وقتی وارد قبرستون که می شی انگار به یه دنیای دیگه ای پا گذاشتی.آدمای داغدار که غمبرک زده اند.کسانی که عزیزا و جووناشونو از دست دادن و با یه بغل گریه وارد می شن.  روی قبرا که می ری می بینی یکی داره آب می پاشه. یکی با دستاش قبرا رو دست می کشه. یکی خرما و شیرینی خیرات می کنه. یکی هم بر و بر به یه جایی زل زده و داره فکر می کنه. برای بعضی ها هم قبرستون بهترین جا برای دید و بازدیده. همه اینا یه طرف قبر شهدا یه طرف. آدم وقتی وارد گلزار شهدا که می شه بیشتر احساس آرامش بهش دست می ده.من که اینجوریم نمی دونم بقیه چه احساسی دارن. شهدا با نگاهشون با آدما حرف می زنن.من گهگاهی خیره می شم تو چشاشون .ولی زود چشامو بر می دارم. می دونم می خوان چی بگن واسه همین چون شرمنده می شم زیاد نمی تونم تو چشاشون خیره بشم.حق دارن اونا می خوان بگن شما بعد از ما چه کردید.البته من بعضی اوقات کم نمی آرم خوب تو چشاشون نگاه می کنم و جوابشون رو می دم.می گم ما خیابون ساختیم.ما اتوبان ساختیم. ما دست خیلی از فقرا رو گرفتیم . ما از موشک شهاب 3 گرفته تا نیروگاههای هسته ای و غیره وغیره وغیره ... البته وقتی می خام ترقیات دوره اسلامی را بگم دهنم خشک می شه.اونا بر و بر نگام می کنن و من جلدی از اونجا خارج می شم.چون زیاد بمونم دعوام می شه. می تر سم یه چیزایی بگن من طاقت نیارم و بخام جوابشون و بدم . اونوقت بد می شه.زود میام بیرون و با همین مرده های خودمون یه کمی سلام و چاق سلامتی می کنم تا شاید از سرم بپره و رو به راه بشم.اصلا وقتی می رم قبرستون نمی خوام از اونجا خارج بشم. 

 

 

 

 

 

 

 

 

نمودار شهدای رودبار قصران

 

      

            شادی روح شهدا صلوات

 

سفر به اویل (کجور) استان مازندران

سفر به اویل (کجور) استان مازندران

پنجشنبه 1/2/82

مدتها در پی فرصتی بودم تا سری به منطقه کجور بزنم. البته قبلا سه بار و هر بار به طور تصادفی از آن منطقه عبور کردم. هیچکدام از سفرهای قبلی با دید علمی و جغرافیایی نبود. یکبار در اوایل انقلاب با مرحوم مشهدی کریم، قصاب محله به آن منطقه رفتم. من راننده ی نیسان و ایشان هم برای داد و ستد و کاسبی به آن منطقه رفته بودیم. یکبار هم در سال گذشته توسط دوستان خوبم آقایان سید ابوالقاسم میر محمدی و سید علی میر اسماعیلی از راه علمده رویان به منطقه ییلاقی آبشار آب پری رفتیم و از آنجا با ماشین فلوکس سواری به دامنه های جنوبی رویان و از آنجا هم به منطقه کجور وارد ویکراست به دوآب و در انتها به تهران برگشتیم. روز جمعه گذشته هم به اتفاق تعدادی از دانش آموزان دبیرستان سنگاری با راهنمایی آقای موسوی دبیر نجوم و آسمان نمای کانون شهید باهنر نوشهر به منطقه کندلوس رفتیم. در بین راه آقای موسوی در ارتباط با زمین شناسی توضیحاتی دادند. متاسفانه بعضی از دانش آموزان شیطنت و اظهار بی علاقگی می کردند. شیطنت آنها موجب شد که نتوانیم از این سفر تفریحی و علمی لذت ببریم.در دوآب جاده ای فرعی به کجور وصل می شود. آقای موسوی دانش آموزان را سر پل دوآب پیاده و در ارتباط با رودخانه چالوس مواردی را متذکر شدند.مهمترین توضیح در ارتباط با رودخانه چالوس این بود که رودخانه تا اینجا به نام کجور و از اینجا تا چالوس به نام رودخانه چالوس نامیده می شود.هنوز توضیحات اقای موسوی به اتمام نرسیده بود که شیطنت مجدد بچه ها باعث شد نتوانیم در ارتباط با بستر رودخانه و پلکانهای آن توضیحاتی بشنویم.بعضی از بچه ها از عکس العمل آقای موسوی ناراحت و به قهر می خواستند برگردند، ولی با پادرمیانی من و یکی از مربیان همراه،بچه ها سوار ماشین شدند. بچه ها عقیده داشتند که در طول سال تحصیلی از ابتدایی، راهنمایی و دبیرستان هیچوقت به اردو نرفتند، حالا که این فرصت برای آنها بوجود آمد آقای موسوی مزاحم سرور و شادی آنها می شود. آنها شادی و نشاط را در رقص و توی سر هم زدن و پخش نوارهای خوانندگان می دانستند! بالاخره به راه افتادیم. یک دندگی بچه ها و لجبازی آقای موسوی باعث شد نتوانیم از غار بازدید کنیم. به سمت موزه کند لوس حرکت کردیم. در مسیر توقف کوتاهی در دیو چشمه داشتیم. رودخانه ای به نام کینج هم قبل از دیو چشمه وجود دارد. حدود یک کیلومتر با بچه ها از کناره های رودخانه بالا رفتیم و به آبشاری رسیدیم که خیلی زیبا بود. قندیل هایی که در اثر تبخیر آب و رطوبت بوجود آمد دیدن کردیم. بعضی از این استالاکتیت ها خراب شده بودند. احتمالا خرابی ها در اثر ریزش سنگ از کوه بود. بالاتر از آبشار شکستگی هایی وجود داشت که احتمالا در اثر گسل ها بوجود آمد. این منظره بهترین میدان جغرافیایی برای آموزش دانش آموزان بود. بعد از آن به موزه کندلوس رفتیم. موزه در منطقه ای بسیار دیدنی قرار داشت. داخل موزه هم با وسایل و ابزارهای قدیمی منطقه به صورت بسیار جذابی به نمایش در آمد.در یکی از اطاقها گرامافون قدیمی قرار داشت که از آن صدای مظفرالدین شاه پخش می شد. از دیدنیهای دیگر موزه داروهای گیاهی بود که بعضا در همانجا به عمل می آمد و در معرض فروش هم قرار داده بودند.آقای موسوی اهل همان منطقه بود. هنگام صرف ناهار ما را به مزرعه خودشان برد و بساط ناهار را در همان جا پهن کردیم.

دیروز متوجه شدم که آقای موسوی در اثر یک مریضی دار فانی را وداع گفت. او معلمی دلسوز و با انگیزه و پرتلاش بود. غیر از تبحر در کار تخصصی خودش، جوانی با ادب،با تقوی و با ایمان بود. از شنیدن خبر فوت ایشان ناراحت شدم. خداوند روح بزرگ ایشان را مورد رحمت خود قرار بدهد.

نمی خواستم در این سفر به گذشته برگردم و نقل آن را در این قسمت بگنجانم. برای یادآوری خودم بود که با این سفر سومین بار است که به آن منطقه رفتم.قرار بود یک هفته قبل از آن با ماشین خودم به این مسافرت برویم که به لحاظ خرابی موتور ماشین مسافرت انجام نشد. جناب آقای قمی دوست و همکار ما در کانون شهید باهنر نوشهر که علل اصلی سفر بود، دوست نداشت با وسیله نقلیه عمومی به آن منطقه برویم. او می گفت: وسیله نقلیه عمومی اختیار در دست ما نیست. هر وقت که راننده بخواهد ما باید حرکت کنیم و از نظر تعداد مسافر هم شاید به گونه ای باشد که نتوانیم به راحتی روی صندلی بنشینیم. با اصرار من ایشان هم آماده و در روز پنجشنبه ساعت 12 از کانون به سمت ترمینال اویل حرکت کردیم.در ترمینال مینی بوس نبود. یکی از مینی بوسها که در اختیار تعدادی از عزاداران قرار داشت تا به اویل بروند، ما هم در کنار آنها نشستیم و راس ساعت 15 :16 به سمت روستای اویل حرکت کردیم. آقای قمی اهل روستای اویل کجور است. در اویل یک ساختمان دو طبقه از املاک پدری باقی مانده اما برای اشتغال به نوشهر مهاجرت کرد. در کجور روستاهای زیادی وجود دارد.اکثر مردم به خاطر کمبود امکانات و همچنین ادامه تحصیل اجبارا به شهرهای اطراف از جمله: چالوس و نوشهر مهاجرت نمودند. وقتی از دوآب به سمت کجور حرکت می کردیم، نوع پوشش گیاهی و حتی آب و هوا با شهر های کنار ساحلی متفاوت بود. در این مناطق بارش برف گاهی به مرز یک متر هم می رسد. تابستانها طبیعت بسیار زیبا و دلپذیری دارد. اکثر افرادی که به نوشهر و چالوس و دیگر شهرها مهاجرت نمودند، در این منطقه هم دارای زمین و منزل مسکونی هستند که در تابستان برای کشت و داشت و برداشت و یا استفاده از آب و هوای ییلاقی به این مناطق می آیند.  

  

کوهها دارای پوشش جنگلی تنک هستند.  

انواع درختان میوه از جمله: گردو، هلو، سیب، آلوچه و گیلاس در این منطقه وجود دارد. کشاورزی هم وجد دارد که انواع: گندم و جو و عدس به صورت آبی و دیم کاشته می شود. وقتی وارد دشت کجور می شویم دیگر از جنگل خبری نیست. کوهها از نظر پوشش گیاهی فقیر هستند. در مسیرمان به اولین روستا که پول نام داشت رسیدیم. روستای پول مجهز تر از مابقی روستاها است. بخشداری، اداره ثبت احوال،شرکت تعاونی، آموزش و پرورش، کمیته امداد امام خمینی(ره)، اداره پست، اداره محیط زیست و جهاد سازندگی اداراتی بودند که از دید ما گذشت. بعد از پول به یک جاده خاکی رسیدیم. آقای قمی با دیدن این جاده به من نگریست و لبخند جالبی در چهره اش هویدا شد. انگار به نوعی می خواست به من بگوید این جاده به اویل می رود. جاده حدود 45 درجه شیب سربالایی داشت و در کناره های جاده زمینها قطعه بندی و به زیر کشت گندم رفته بود. اندازه رویش گندمها و برگ درختان گردو نشان می داد که این منطقه حدود 20 روز از روستاهای نزدیک به دوآب عقب تر است. بالاخره راس ساعت 18:15 دقیقه بعد ازظهر به اویل رسیدیم. 

    

مردم اویل بسیار مشکوک هستند. وقتی قلم و دفتری در دست داشتم و شروع به نوشتن می کردم، همه با ذهنیت سوئی که در ذهن آنها بود فکر می کردند من هم از جمله کسانی هستم که در پی یافتن زیر خاکی ها به این منطقه آمدم. یک نفر از آنها به اباذر قمی گفت: اگر بیل و کلنگ نیاز دارید در غسالخانه وجود دارد (البته به شوخی) اگر چه بعضی از جدی ها در قالب شوخی گفته می شود. بعد از پیاده شدن از مینی بوس همراه عزاداران به سمت قبرستان که سر راه بود رفتیم و فاتحه ای برای اهل قبور و شهدا خواندیم.بر سر مزار پدر ابوذر هم رفته و فاتحه ای قرائت کردیم. پس از نیم ساعت پرسه زدن در قبرستان به همراه اباذر به سمت خانه ایشان حرکت کردیم. منزل آنها در شرق قبرستان قرار داشت. 

وقتی به محوطه منزل ایشان رسیدیم، همسایه که پسر دایی و دختر دایی ابوی اباذر محسوب می شدند، با ما احوال پرسی و ما را به منزلشان دعوت کردند. ما پس از آنکه وسایل شخصی خود را در خانه اباذر گذاشتیم، به خانه همسایه رفتیم. پسر دایی اباذر که مردی 60 ساله با محاسن سفید و چهره ای که تابش آفتاب آن را سوزانده بود، با مهربانی از ما استقبال و ما را به داخل اطاقشان راهنمایی کرد. منزل آنها هم دوطبقه بود. وقتی وارد خانه شدیم متوجه شدم که چهارچوب درب های ورودی کوتاهتر از قد من است.برای ورود و خروج می بایست خم می شدیم. ناگاه به یاد دربهای گود زورخانه افتادم که علت آن هم تعظیم و احترام به مرشد و گود زورخانه است و همچنین برای دوری از تکبر و خضوع داشتن است. پس از نشستن و مقداری احوال پرسی کدبانوی خانه سفره ای گستراند. در سفره بابرکت نانهای محلی، مربای زرشک، عسل، آش، پنیر و چای آماده و نوش جان کردیم. اکثر شمالی ها در ابتدای ورود میهمان به منزل با یک چنین سفره ای پذیرایی می کنند. من به مقدار کمی از هر کدام تناول کردم. اباذر به من گفت: این شام نیست، شام پلو داریم. منظورش این بود که من فکر نکنم شام تهیه شده تا خودم را سیر نکنم. بعد از صرف عصرانه دعای سفره خوانده شد. به اتفاق آقای اباذر قمی و بمان علی قمی (صاحب خانه)به بیرون از منزل رفتیم. مقداری در شمال غربی روستا به گشت و گذار پرداختیم.حدود دو کیلومتر راه رفتیم که گنبد امامزاده ای از دور نمایان بود.می گفتند به نام سید محمد کیا است. اسم این امامزاده را زیاد شنیده بودم. همراهان می گفتند: برادر ایشان سید علی کیا در هشت کیلومتری نوشهر مدفون است. از دور روستاهای لاشک، پول و کشکک را هم مشاهده کردیم. قلعه نهک در جنوب روستای لاشک قرار داشت که روی در ورودی آن توسط یک درویش تخریب شده بود. پس از تاریک شدن هوا و شنیدن صدای اذان مسجد کشکک به سمت مسجد اویل به راه افتادیم. نماز مغرب و عشا را در آنجا ادا کردیم. مسجد در حال بازسازی بود. بعد از خواندن نماز به خانه آقای بمان علی رفتیم.پس از نشستن بلافاصله همسر ایشان بساط شام را آماده کرد. شام پلو با مرغ و ماست و آش بود. پس از صرف شام و خواندن دعا مقداری به بحث و گفتگو پرداختیم. در بین گپ و گفتها خانم خانه پی در پی با چای از ما پذیرایی می کرد. اباذر به علت داشتن قند خون در خوردن چای و آب افراط می کرد.استکانها کوچک و پی در پی چای ریخته می شد. در بین مردم شمال نوشیدن چای زیاد رسم است. از یک بانوی شمالی شنیدم که می گفت: ما آنقدر چای می خوریم تا آب سماور تمام شود. اباذر به علت بیماری قندی که داشت نمی توانست با قند چای بنوشد و مرتب از همسر بمان علی در خواست می کرد تا برایش لیمو عمانی بیاورد. لیمو را با قاشق در استکان چای می فشرد و بعد می نوشید. هنوز استکان به زمین نمی رسید که صاحب خانه چای دیگری برایش آماده می کرد. این وضعیت در من شکایت پنهانی نسبت به بی انصافی اباذر و لذت چای خوردن وی با لیمو عمانی موج می زد. پس از چندی صحبت پیرامون روشن کردن شمع بر سر مزارها افتاد.ناگاه از من سوال شد که علت روشن کردن شمع بر سر مزار چیست؟ در جواب گفتم: ایرانیان در گذشته زرتشتی بودند و نام یکی از فرشتگان زرتشتی آتش بود. آتش در نزد پیروان آنها مقدس بود. در دعاهایشان به روشنی و افروخته شدن دنیا و آخرت اشاره می کنند. وقتی که اسلام به ایران وارد شد، بعضی از آداب و رسوم ما هم با اسلام پیوند خورد. از جمله روشن کردن شمع بر سر مزارها که به طریقی می خواهیم روشنایی را به مردگان اهدا کنیم. در دعاهای روزمره هم داریم که خدا چراغ دلت را روشن کند. خدا قبرش را منور کند، و یا ستاره در قبرش ببارد. بعد از صحبتها برای خواب با اصرار به منزل آقای اباذر رفتیم. ابتدا خانه را جارو نموده و تا ساعت 2:10 دقیقه ی بامداد روز جمعه بیدار نشستیم و پس از آن به خواب رفتیم. 

 

صبح روز بعد ساعت 5 از خواب بیدار شدیم. می بایست برای وضو و دستشویی به حیاط منزل می رفتیم. توالت خانه که به صورت مجزا در کنار خانه بنا شده بود، درب آن با یک حلقه لاستیک تراکتور محافظت می شد. برای استفاده باید لاستیک را جا بجا می کردیم. پس از وضو به منزل رفتم و نماز صبح را خواندم. برای تهیه چای، کتری را روی چراغ والور که تا صبح روشن بود گذاشتم. دوباره به رختخواب رفتم. اباذر با کمی سرسختی برای نماز بیدار شد. پس از آن بساط صبحانه را آماده کردیم. کنسرو ماهی،خیار و چای صبحانه ای بود که توسط اباذر تهیه و صرف شد. پس از صرف صبحانه از منزل خارج شدیم.  

تصمیم داشتیم ارتفاع پشت روستای اویل را صعود نموده و همچنین ظرفهایی را با خود به همراه ببریم تا در گوسفند سرا از صاحبان گله ها دوغ بگیریم و با خود به منزل ببریم. چوپانها برای اینکه از کوههای عموم مردم استفاده می کردند به اهالی این امکان را می دادند تا هر چقدر که بخواهند از دوغهایی که از حاصل تولید کره بدست می آید به رایگان در اختیار آنان قرار دهند. برای تهیه الاغ به درب یکی از اهالی محل که از قبل هماهنگ شده بود رفتیم. الاغها را از اصطبل خارج کرده و پالانها و خرجینها را در پشت الاغها قرار دادیم. 

 

 

دبه های بیست لیتری را که از قبل آماده کرده بودیم در خرجینها قرار داده و با یک تنگ محکم بستیم. همسایه ها که تعدادشان به سه یا چهار خانوار می رسید، از سر و صدای ما بیدار شدند و یکایک با اباذر احوالپرسی می کردند. آنها از انگیزه ما با خبر بودند.وقتی مرکبها آماده شدند، حرکت کردیم. باید حدود 4 کیلومتر از شیب تند و ملایم  شمال روستای اویل پیاده روی می کردیم. وقتی از روستا فاصله گرفتیم، تعدادی زن و مرد دیدیم که از کوه بر می گشتند. آنها گاوهایشان را برای چرا به سمت کوه بردند و رها کردند و در حال برگشت بودند. هر چه ارتفاع می گرفتیم، منظره ها قشنگتر می شد. ما روستاهای کشکک، پول، لاشک، کوهپر و امامزاده سید محمد کیا را به خوبی می دیدیم.  

 

روستای اویل درست زیر پای ما قرار داشت

 یک دوربین قدیمی داشتم، هرگاه ابرها اجازه می دادند تا خورشید از پس پرده عبور کند، عکسهایی هم به یادگار می گرفتم. در بین راه به دو گله گوسفند برخورد کردیم. اباذر می گفت: چوپان این گله از روستای چورن است. بیشتر افرادی که در چورن زندگی می کنند، فامیلی آنها سلیمانی است. در میگون هم طایفه ای با نام خانوادگی سلیمانی زندگی می کنند.(طایفه مادم) حدس من این است که این سلیمانی ها با آن سلیمانی ها ارتباط ریشه ای دارند. شاید در گذشته عده ای از آنها مهاجرت کردند و در بخش رودبارقصران ساکن شدند. در این روستاها طایفه هایی با فامیلی های شعبانی، درزی هم وجود دارند. از این نوع فامیلی در رودبارقصران هم وجود دارند. حتی در کجور فامیلی های کیاکجوری و کیالاشکی داریم که با پسوند کیا هستند. همین پسوند و پیشوند را در میگون، در بندسر و شمشک هم داریم. مثل :کیاشمشکی، کیارستمی، سالارکیا و کیا دربندسری که این کیاها احتمالا ریشه در یک خانواده دارند. من با آقای سلیمانی (چوپان گله) به گفتگو پرداختم. مقداری از وضعیت گله داری و حتی روستای چورن پرسیدم.  

  

                                                

آقای سلیمانی مردی لاغر اندام، پنجاه ساله سیه چرده و خوش برخورد بود.  

 

الاغها جلوتر از ما حرکت و به سمت گوسفند سرا می دویدند. 

 سربالایی تپه ها را طی کرده و به سراشیبی آنطرف کوه رسیدیم. راه رفتن برای ما آسان تر شد. دیگر روستاهای اویل و... دیده نمی شدند. گهگاهی اباذر احساس خستگی می کرد، اما می توانست به راحتی کوه را بالا برود. وقتی به سراشیبی رسیدیم گوسفند سرا از دور مشاهده شد. الاغها هم مسیر گوسفندسرا را بلد بودند. یکراست به محل گوسفند سرا رفته و مشغول چریدن شدند. ما هم پس از مدتی به گوسفند سرا رسیدیم. 

  

 

آقای حسن قمی جوان 15 ساله ای که در گوسفند سرا مشغول کار بود، با ما احوال پرسی کرد. ما را به درون کلبه دعوت کرد. قبل از آنکه به گوسفندسرا برویم الاغها را به محل گوسفند سرا هدایت و بارها را از خورجین ها برداشته و آنها را با طناب به گوشه ای بستیم تا از ما فاصله نگیرند. حسن آقا برای ما چای درست کرد. مقداری نان محلی به همراه ماست و چای، صبحانه مجددی بود که صرف شد. 

برای من لذت بخش بود. هدف ما گرفتن دوغها بود اما جالبتر از دوغها یک کوهپیمایی و تفریح سالمی انجام داده بودیم. اباذر گفت: نکند دوغهای این گوسفند سرا برای ما کم باشد. در ادامه گفت: در صورت کمبود از گوسفند سرای مجاور هم مقداری دوغ می گیریم. وقتی به نزد آنها رفتیم ،متاسفانه دوغ نداشتند. در کنار گوسفند سرا پیرمردی با دو پسربچه حدود سیزده ساله اتراق کرده بودند. آتشی بر پا  و کتری چای روی آن گذاشته و منتظر جوش آمدن بودند. مقداری در کنار آنها نشستیم .  

 

 

اباذر آنها را می شناخت. پیرمرد هر روز به اینجا می آمد. گاوهایش را برای چرا رها و خودش هیزم جمع می کرد. پسرها که نوه هایش می شدند به پیرمرد کمک می کردند. آنها دانش آموزان اول راهنمایی بودند. می گفتند: روستای ما کشکک 10 نفر دانش آموز و 8 نفر معلم دارد. از این تعداد 4 نفر زن و 4 نفر مرد هستند. با اجازه پیرمرد به اتفاق دو نوجوان مقداری در جنگل پیاده روی کردیم. در بین راه مقداری پونه که به زبان محلی "پتنیک" گفته می شود و همچنین نوعی دیگر از سبزی به نام اوچین که از سبزیهای معطر کوهی بود چیدیم. من برای چیدن سبزی به کوههای میگون و رودبارقصران زیاد رفته بودم، ولی به این گستردگی و انبوهی پونه ندیده بودم.این سبزیها را خشک کرده و همراه با ماست و دوغ و سیب زمینی پخته مصرف می کنند. برای تقویت معده نافع است. در طول مسیر چشمه های زیادی وجود داشت. اباذر به هرکدام که می رسید آبی می نوشید. همانطور که قبلا اشاره شد اباذر بیماری قند داشت. او اگرچه می بایست از بسیاری غذاها پرهیز کند، متاسفانه ضمن پرهیز نکردن، در مصرف آنها هم افراط می کرد. او می گفت : نمی تواند ببیند و نخورد. می گفت: اگر دو شب پلو نخورد دیوانه می شود. آنقدر در جنگل پیاده رفتیم تا به یک آلاچیق رسیدیم. کلبه ای که با چوب ساخته شده بود. این کلبه محل اتراق گالشها (گاوچرانها) بود. آنها گاوهای نر را برای چرا به اینجا می آوردند. هنگام شب در این محل استراحت می کردند. به داخل آلاچیق رفتیم و مقداری استراحت کردیم. با زغال روی در و دیوار آن یادگاری نوشتیم. هوا شروع به باریدن کرد. تصمیم گرفتیم برگردیم. هنگام برگشتن، تمام لباسهایمان خیس شده بود. کفشها آنقدر خیس شده بود که پاها در حین حرکت داخل کفش سر می خورد. مه غلیظی هوا را احاطه کرده بود. به طوری که از فاصله 10 متری دید نداشتیم. سعی می کردیم در حال حرکت از هم فاصله نگیریم.بالاخره با هر زحمتی که بود به محلی که نوجوانان با ما همسفر شده بودند رسیدیم. آنها از ما جدا و ما مجددا به محل گوسفند سرا حرکت کردیم. خیلی خسته بودیم. به سختی گام بر می داشتیم. وقتی به محل گوسفند سرا رسیدیم، متوجه شدیم که کارگران مشغول تلمبه زدن تلم بودند. آنها ماست را در ظرف چوبی به نام تلم می ریختند و از بالای ظرف با چوب دستی که در انتهایش پروانه ای نصب شده بود به فشار به سمت پایین حرکت می دادند. همین عمل باعث می شد که ماستها به کره تبدیل شود. آنچه که باقی می ماند دوغ بود. 

 

 

ما با دو الاغ و هشت دبه ی پلاستیکی بیست لیتری برای گرفتن دوغ به این سفر آمده ایم.   

قدری در کلبه نشستیم. کفشها را در آورده و در کنار آتش قرار دادیم تا خشک شوند.مجددا برای پذیرایی از ما مقداری ماست و نان محلی آوردند. اگرچه از بهداشت خبری نبود، اما لذتبخش و با صفا بود. پس از صرف نان و ماست، چای هم آماده و صرف شد. کارگران از کار دست کشیدند، انگار ماستها به کره تبدیل شد. ما ظرف مخصوصی هم برای خرید کره آوردیم و مقدار چهار کیلو کره خریدیم. در همان گوسفند سرا ترازوهای مخصوصی قرار داشت که با سنگ های وزن شده اجناس را می کشیدند. می گفتند: در سال گذشته کره ها را کیلویی چهار هزارتومان می فروختند، اما امسال قیمتش مشخص نیست. ما بعد از خرید کره ظرفهای پلاستیکی را آماده و در زیر تلم قرار دادیم.  مجرای تلم که با یک تکه چوب بسته بود باز و دوغها با فشار زیادی از آنها خارج می شدند. ظرفها یکی پس از دیگری پر می شد. پس از پر شدن ظرفها را بار الاغ ها کردیم. از مردان زحمت کش گوسفندسرا و صاحبان گله تشکر و خداحافظی کردیم و به سمت روستای اویل به راه افتادیم. هنگام برگشتن باران نمی بارید، اما هوا ابری بود. می خواستم از دور عکسهایی از روستای اویل بگیرم، اما نور هوا کافی نبود. وقتی به روستای اویل رسیدیم، مستقیم به ایستگاه مینی بوس رفتیم تا ظرفها را در ماشین جاسازی کنیم.دوغها به لحاظ گازی که دارند با تکان خوردن در هوای گرم امکان فشار آوردن و باز شدن دربها و ریختن وجود دارد. خوش شانس بودیم که هوا سرد بود. دربها را هم محکم بستیم. کفشها و لباسهای ما گل آلود بود. به سمت منزل حرکت کردیم. دوباره خانواده آقای بمان علی برای ما عصرانه تدارک دیده بودند. به خانه آنها دعوت شدیم. با همان لباس گل آلود سر سفره نشستیم و مشغول خوردن عصرانه شدیم. پس از صرف عصرانه و چای اباذر تصمیم داشت به منزل اقوامش برود. من هم خیلی خسته بودم. به منزل اباذر رفتم. پس از خواندن نماز خوابیدم. ساعت 7 بعدازظهر اباذر مرا بیدار کرد. او به من گفت: همسایه شام تدارک دیده و منتظر ماست. دوباره به خانه بمان علی رفتیم. من می خواستم نروم و از شام خوردن صرف نظر کنم، اما با اصرار آقای قمی به خانه آنها رفتیم. به علت خستگی لذت بخش ترین چیز برای من ادامه دادن به خواب بود. بلافاصله پس از نشستن سفره را پهن کردند. خورشت قورمه سبزی خوشمزه ای برای شام تدارک دیده بودند. پس از صرف شام با آقای بمان علی صحبت کردیم. ایشان دو فرزند پسر دارد. یکی از آنها در روستای مجاور (کوه پر) زندگی می کند. دیگری که حدود یک سالی ازدواج کرده در طبقه فوقانی منزل خودش زندگی می کرد. از پسر دومی مقداری ناراحت بود. پسرش در مرغداری مشغول به کار بود که از یک هفته قبل تا کنون شبها محل کار را ترک می کرد. به علت اینکه آقای بمان علی(پدرش) وی را مجبور می کند تا شبها را نیز در آنجا بماند، ناراحت و بصورت قهر زندگی می کرد. آقای بمان علی گفت: رسم ما این است که فرزندان وقتی ازدواج می کنند دیگر به پدر و مادر کمک نمی کنند. می خواستم به خانه پسرش بروم تا با او صحبت کنم و مشکلی که بین آنها وجود داشت را به نوعی پادر میانی کنم و در واقع بین آنها آشتی برقرار نمایم. خستگی ناشی از کوهنوردی باعث شد که در این کار کوتاهی کنم. صحبتهای ما به درازا کشید. شب هم از نیمه گذشته بود.ت صمیم گرفتیم مابقی صحبتها را در منزل اباذر ادامه دهیم. از خانواده بمان علی به خاطر زحمتها و محبتهایی که برای ما انجام دادند تشکر کردم و از آنها خداحافظی و به منزل اباذر رفتیم. وقتی به منزل رسیدیم، اباذر رختخوابش را پهن و دراز کشید. من با بمان علی صحبت می کردم. او از وضعیت زندگی و شغلش برای من می گفت. من هم مقداری از اصطلاحات محلی را در دفترم یادداشت کرده بودم، برایش می خواندم و ایشان هم هر جایی که نیاز بود توضیح می داد. در ارتباط با عروسی و شغلش (گالش) صحبتهایی کرد. تا ساعت 2 بامداد با هم نشستیم و صحبت کردیم. پس از آن هر دو خسته شدیم و ایشان به سمت خانه شان رفت و من هم در بستر خوابیدم.  

این دوشاخه های چوبی که جلوی خانه  و روی زمین نصب شده است ُ برای خشک کردن کفشها از آن استفاده می شود.

صبح فردا وقتی از خواب بیدار شدم به ساعت نگاه کردم، دیدم ساعت 30/5 دقیقه است. با عجله اباذر را صدا زدم. خودم هم برای وضو به سمت حیاط رفتم. بعد از ادای نماز به سرعت رختخوابها را جمع کرده و می بایست خودمان را به مینی بوسی که راس ساعت 45/5 دقیقه به سمت نوشهر حرکت می کرد می رساندیم. اگر به مینی بوس نمی رسیدیم مجبور بودیم یک شب دیگر را هم در اویل بمانیم. من به سرعت از منزل خارج شدم و آقای بمان علی را هم صدا زدم. انگار آنها خواب ماندند. بیدار کردن آنها به این خاطر بود که ظرفهای کره را در یخچال آنها گذاشته بودیم. پس از بیدار شدن ظرفها را از آنها گرفته و خداحافظی کردیم. به سمت ماشین حرکت کردیم. مسافران مینی بوس هم آماده بودند. پس از سوار شدن مسافران ماشین به سمت نوشهر حرکت کرد. راس ساعت 30/7 دقیقه به کانون شهید باهنر رسیدیم. درب کانون بسته و آقای قلی پور مدیر کانون بیرون از ساختمان منتظر باز شدن درب بود. هوا هم به شدت می بارید. من هم نگران خانه بودم. پس از جابجایی ظرفها، وسایل خودم را برداشته و با یک ماشین به سمت مزگا حرکت کردم.       در این سفر جا دارد که از زحمات جناب آقای بمان علی عزیز و خانواده محترمشان تقدیر و تشکر کنم                                یادش بخیر