شهدای میگون

شهدای میگون

تجربه دیروز. استفاده امروز . و امید به آینده
شهدای میگون

شهدای میگون

تجربه دیروز. استفاده امروز . و امید به آینده

خاطرات من و سربازی و جبهه(4)

حرکت به سمت مهران

گردان کاتیوشا گروه 33 توپخانه پادگان جی تهران زیر مجموعه تیپ ۸۴ پیاده خرم آباد قرار گرفت.روز حرکت فرا رسید.تمامی ادوات جنگی از قبیل: کاتیوشا، ضد هوایی، آشپزخانه صحرایی، تانکرهای آب، کامیونهای مخصوص حمل موشک های کاتیوشا، جیپ های فرماندهی، مخابرات و تدارکات و غیره هر کدام به فاصله 50 متر در یک صف طویلی حدود دو کیلومتر جاده اصلی اندیمشک به اهواز را اشغال کرده بود.هر درجه دار به همراه دو سرباز در خودروهای نظامی سبک و سنگین قرار گرفتند.من به همراه قمی یکی از دوستان سربازم قرار بود که به همراه سر گروهبان ... با هم باشیم.در آخرین لحظه و قبل از حرکت اسم مرا به عنوان نیروی مخابرات فرماندهی معرفی کرده بودند.من از این پست ناراضی بودم.کیسه انفرادی را داخل ماشین مخابرات قرار داده و خودم سوار ماشین سر گروهبان قلندر محسنی شده بودم. 

  

محمد نژاد - علی مهدیقلی - سرگروهبان محسنی - سیدتقی نبوی - عامری -مختار سراجی

من این سرگروهبان را که بچه کرمان بود خیلی دوست داشتم. در تمام مدت جبهه در کنار هم بودیم. شنیدم که بعد ها به فیض شهادت نائل آمد. روحش شاد و یادش گرامی باد  

حرکت گردان ما در جاده اندیمشک به اهواز از یک هیبت مضاعفی برخوردار بود. من تا آن زمان گردان خودمان را یک جا ندیده بودم.جمعیت زیادی در اطراف جاده ایستاده بودند و ما را تشویق می کردند.ما هم به خودمان می بالیدیم و احساس غرور می کردیم.پس از اینکه مقداری از جاده اهواز را طی کردیم، به یک سه راهی رسیدیم و گردان به سمت راست حرکت کرد.این جاده مستقیم به دهلران و مهران و از آنجا به صالح آباد وایلام و گیلان غرب منتهی می شد.بیشتر افراد اولین باری بود که قدم در این جاده می گذاشتند.بعد از گذشت چند کیلومتر جاده پهن تر شده بود.می گفتند: اینجا باند اضطراری هواپیما است.آنقدر این جاده را ادامه دادیم تا خورشید در بالای سر ما قرار گرفت.هنگام ظهر فرمانده دستور ایستادن داد.قرار شد در آن محل یک ساعتی را برای نماز و ناهار توقف کنیم. 

  

مختار سراجی - امیر مسعود رامین -مسلم فراهانی

فرمانده دسته جناب سروان صادقی تبار فردی لاغر اندام و قد کوتاهی داشت.از پادگان جی فرماندهی دسته ما را به عهده داشت.زیاد جیغ می زد و داد و بیداد می کرد.پس از توقف به ما دستور دادند که با بیل و کلنگ انفرادی ،سنگرهای انفرادی درست کنیم.اکثر بچه ها سنگر انفرادی تهیه نکردند و در زیر سایه ماشین به استراحت پرداختند.من و قمی و سرگروهبان ... هم کامیون نظامی خودمان را پارک کرده و در زیر سایه آن دراز کشیدیم و منتظر بودیم تا تدارکات برای ما غذا بیاورد.در همین هنگام چند تا از هواپیما ها بالای سر ما قرار گرفتند. ما فکر کردیم که اینها فانتومهای ایرانی هستند که برای تشویق ما به پرواز در آمدند.بچه ها به همراه فرماندهان و درجه داران هورا می کشیدند و دستها را بالا برده و تکان می دادند. بعضی ها هم روی کاپوت و سقف ماشینهایی که پر از موشک کاتیوشا بود رفته و از آنجا دست تکان می دادند.هواپیماها حدود 500 متر که از ما فاصله گرفتند یک راکتی را به طرف زمین پرتاب کرده بودند.صدای مهیب انفجار راکت همه را به وحشت انداخته بود.رنگ به رخساره کسی نمانده بود.خوشبختانه محل پرتاب راکت با ما حدود 500 متر فاصله داشت و هیچگونه اتفاقی برای گردان ما بوجود نیامد. اگر این راکت به یکی از ماشینهای حامل مهمات اصابت می کرد، جهنمی از آتش ایجاد می شد.همین فرمانده که تا چند لحظه قبل هورا می کشید به یکباره 180 درجه برگشت و با داد و بیداد می گفت: نگفتم سنگر بگیرید؟ نگفتم اینها میگهای عراقی است؟ اکثر فرماندهان ما هیچگونه شناختی از هواپیما ها و نظام جنگی نداشتند.تقصیری هم نداشتند. چون جنگ ناخواسته بود وهیچگونه آمادگی برای جنگ نداشتیم.این صدای انفجار ، اولین صدای جنگی دشمن بود که تا آن زمان شنیده بودیم.بعضی ها می گفتند که اینها میگهای عراقی بودند که پس از بمباران فرودگاهها از جمله فرودگاه تهران قصد برگشتن به موضع خودشان را داشتند . آنها تمامی راکتهای خود را پرتاب کرده و تخلیه شده بودند. وگرنه بر می گشتند و مجددا به ما حمله می کردند. 

  

مختار سراجی - کامبیز دانشپور -

گردان بدون خوردن غذا به دستور فرمانده به حرکت خود ادامه داد.اینبار سرعت ماشینها بیشتر شده بود.ما دهلران را پشت سر گذاشتیم و به 20 کیلومتری مهران رسیدیم.عراقی ها مهران را تصرف کرده بودند.مجبور شدیم در 20 کیلومتری مهران موضع بگیریم.ساعت از نیمه شب گذشته بود که به این محل رسیدیم.هوا بسیار تاریک بود.چراغها خاموش و ده متری دیده نمی شد.موقعیت موضع برای ما نا آشنا بود.سرگروهبان ...به من و قمی گفت : شما اینجا بمانید تا من بروم آشپزخانه را پیدا کنم و برایتان غذا بیاورم.من و قمی از شدت گرسنگی و خستگی به قسمت بار کامیون رفتیم و دراز کشیدیم.حدود یک ساعت بعد سرگروهبان ... به سمت ماشین آمد و ما را صدا زد.هر چه صدا می زد ، ما جواب نمی دادیم.صدای سر گروهبان بلند تر شد.وقتی متوجه شد که ما در پشت ماشین دراز کشیدیم، با عصبانیت به ما گفت:اینجا خونه خاله نیست. اینجا جبهه است. هر لحظه امکان دارد چریکهای دشمن به ما حمله کند.تا اسم چریک را شنیدیم، لرزه ای بر اندام ما مستولی شد.خواب از چشمان ما پرید.من و قمی بلند شدیم و با یک ظرف برنج سفیدی که سر گروهبان آورده بود مقداری غذا خوردیم. سپس در آن تاریکی به دنبال سنگ می گشتیم تا برای خودمان سنگر انفرادی بسازیم.پس از چندی گشتن ، دو تا سنگ به اندازه یک کدو حلوایی پیدا کردیم و جلوی ماشین قرار داده و تفنگ خودمان را از ضامن خارج کرده و گلنگدن کشیده و پشت این به اصطلاح سنگر دراز کشیده و انگشت خود را روی ماشه قرار داده بودیم.اگر در آن تاریکی هر جنبنده ای که به فاصله دو متری خودمان قرار می گرفت ، به رگبار می بستیم.یکی دو ساعتی من و قمی بیدار بودیم و نگهبانی می دادیم.از شدت خستگی خمیازه می کشیدیم.اما سعی می کردیم تا مژه هایمان به هم نخورد.بالاخره با مشورت قمی به این نتیجه رسیدیم که دو ساعت قمی بخوابد و من نگهبانی بدهم و دو ساعت من بخوابم و قمی نگهبانی بدهد.نگهبانی اول نوبت من شد. قمی در کنار من داخل کیسه خواب خوابید.بعد از دوساعت قمی را بیدار کردم و اسلحه را به دستش دادم که ایشان نگهبانی بدهد و من بخوابم.قمی از کیسه خواب بیرون نیامد و درون کیسه درازکش در خواب و بیداری نگهبانی می داد.من کیسه انفرادی را داخل ماشین مخابرات جا گذاشته بودم، به امید اینکه قمی از کیسه خواب بیرون بیاید و من درون کیسه بخوابم عملی نشد. تا صبح از سرما خوابم نمی برد. 

  

مسلم فراهانی - سید تقی نبوی - مختار سراجی

خلاصه آن شب را به همین طریق به صبح رساندیم.با روشن شدن هوا تازه متوجه شدیم که در کجای این جهان ایستاده ایم.کنار موضع ما یک تپه ای رو به مهران بود.بچه ها در دامنه این تپه اقدام به ساخت سنگرهای انفرادی و بعضا دسته جمعی کرده بودند.انگاری جلوی ما هیچگونه نیروهای خودی نبود.ترتیب جنگیدن باید به گونه ای باشد که ابتدا نیروهای دیده بان و پشت سر آنها نیروهای پیاده و تک تیر انداز و آرپی چی زنها و پس از آنها توپخانه سبک و در انتها توپخانه نیمه سنگین و سنگین قرار گیرد.برد کاتیوشا 20 کیلومتر است.باید بین توپخانه سبک و سنگین قرار گیرد.ما با توجه به اینکه در جلوی ما هیچگونه نیرویی نبود، سر لوله ها را به سمت پایین می آوردیم و فاصله 6 کیلومتری را هدف قرار می دادیم.این کار برای کاتیوشا خطرناک بود.چاره ای جز این کار نداشتیم.حدود 20 روزی ما در این موضع قرار داشتیم.روزها کاتیوشا ها را مسلح کرده و چند کیلومتری به سمت مهران جلو رفته و از آنجا شلیک می کردیم.روزی به ما اطلاع دادند که عراقیها جاده سرتاسری پل کرخه تا نزدیکیهای دهلران را تصرف کردند. با این وضعیت ما در محاصره قرار گرفتیم.به دلیل همین محاصره هیچگونه تدارکاتی به موضع ما نمی رسید.آب و مواد غذایی را جیره بندی کردند.نانها آنقدر در انبار می ماند تا کپک می زد. نان کپک زده زیاد خوردیم.روزی یک قمقمه آب به ما می دادند.ما از این آب فقط برای خوردن استفاده می کردیم.برای شستن سر و صورت و وضو آب نداشتیم.بچه ها برای طهارت از سنگ استفاده می کردند.سنگهای آنجا هم تیز و صخره ای بود.طهارت با سنگهای تیز و بران و زخمهای حاصل از آن باعث می شد که بچه ها نتوانند روی باسن خود بنشینند.سر گروهبان مسوول تدارکات مردی بد رفتار و خشن بود. بچه ها هر چه التماس می کردند تا تکه نانی و یا آبی به آنها بدهد ، اما او هیچ توجهی به بچه ها نمی کرد. بچه ها از دست او خیلی عصبانی بودند.روزی همین فرد بین دو ماشینی ایستاده بود وبه راننده ماشین جلویی فرمان می داد تا ماشین را به عقب بیاورد. حواسش به ماشین عقبی نبود. به همین دلیل بین دو ماشین پرس می شود.کمرش آسیب می بیند ، اما شدت آن زیاد نبود.البته نباید اینگونه باشد ولی بعضی از بچه ها که از ایشان ناراحت بودند، خوشحال شدند.شبی هنگام نگهبانی با یکی از بچه های مشهد در گیر شدم.در گیری ما به حدی بالا گرفت که با قنداق تفنگ به یکدیگر ضربه می زدیم.در همین موقع سر گروهبان... به نزد ما آمد و گفت: بچه ها وسایلتان را جمع کنید. می خواهیم عقب نشینی کنیم. 

 

 

امیر مسعود رامین - سرگروهبان ... - صفر علی توکلی - م سراجی

شعری که از غنیمت جنگی بدست آمد.

به گهواره مادر چو شیرم بداد

                  به دستم یکی نیزه و تیر داد

                               که سرباز جانباز ایران شوم

                                             نگهدار مرز دلیران شوم

                                                والله علیم حکیم

سعید فهندژی سعدی

بدون ذکر منبع شرعاً جایز نیست

خاطرات من و سربازی و جبهه (3)

اندیمشک و دزفول

درتاریخ 5/7/59 جهت عزیمت به مناطق جنگی از پادگان به سمت قطار باربری که نزدیکیهای قزوین قرار داشت حرکت کردیم. ادوات جنگی کاتیوشا، ضدهوایی، کامیونهای مخصوص حمل موشک کاتیوشا، ماشینهای جیپ صحرایی، فرماندهی و مخابرات در انبارهای قطار جاسازی شده بود.واگن های جلویی قطار هم برای سربازان و درجه داران در نظر گرفته شد.قطار حرکت کرد و شهرها را یکی پس از دیگری پشت سر می گذاشت.بچه ها خوشحال و خندان بودند. قطار در بعضی از ایستگاهها چند دقیقه ای توقف می کرد.نمی دانم  ، شاید اولین ایستگاهی که توقف کرد ، درود بود. هوا تاریک شده بود.جمعیت زیادی در ایستگاه حضور داشتند.در دستان هر کدام از افراد جمعیت، میوه ، نان، سیگار ، تنقلات و خوراکی مشاهده می شد. در بدو امر فکر کردم در این نزدیکیها بازاری وجود دارد و آنها برای خانواده خودشان خوراکی خریده اند. لحظه ای بعد متوجه شدم که سربازان پنجره کوپه ها را باز کرده و تا کمر به بیرون خم شده و هدایای مردمی را می گیرند.تازه متوجه شدیم این جمعیت برای استقبال از سربازان و رزمندگان در آن وقت شب به آنجا آمده و با هدایایی که بیشتر خوراکی بود رزمندگان را بدرقه می کردند.ما هم از فرصت استفاده کرده و کوپه خودمان را پر از تنقلات و خربزه و نان و هندوانه کردیم.قطار در هر ایستگاهی که می ایستاد، مردم پررنگ تر از قبل به استقبال ما می آمدند و با هدایایی بهتر از قبل ما را مورد تفقد قرار می دادند.بعضی از بچه ها به شوخی و جدی می گفتند:شاید این افراد می دانند که راه برگشتی برای ما وجود ندارد، اینگونه از ما استقبال می کنند.مثل گوسفندی می ماند که قبل از سر بریدن با کاسه آبی گلوی او را تازه می کنند.با این حرفها بعضی ها ترسیده بودند. اکثر بچه ها با استقبال مردم شارژ شده و روحیه می گرفتند.اما در مجموع برای ما لذت بخش بود.بالاخره صبح روز بعد به اندیمشک رسیدیم.بلافاصله با اتوبوسهایی ما را به یک پادگانی در دزفول انتقال دادند.یک هفته در آن پادگان بودیم.روزها به اندیمشک می رفتیم و موشکهای کاتیوشا را از جعبه های چوبی روسی خارج می کردیم.موشکها با روغن گریس آغشته و درون کیسه های پلاستیکی قرار داشت.ما پس از باز کردن پلاستیکها با گازوئیل آنها را شسته و پس از آن ماسوره ها را نصب کرده و در جایگاههای مخصوص خودش قرار می دادیم.در طول یک هفته تمامی توپها و سلاحها و ادوات نظامی را مجهز و به سمت مهران حرکت کردیم. 

 

مردم دزفول بینهایت مهربان و شجاع و با وفا بودند.علیرغم گلوله هایی که به شهرستان دزفول اصابت می کرد، اکثر آنها مقاومت کرده و شهرشان را تخلیه نکرده بودند.مردم بدون هیچگونه هراسی کارهای یومیه خودشان را انجام داده و مغازه ها باز و شهر زنده بود و بیش از پیش نفس می کشید.در طول یک هفته ای که در دزفول بودیم به مخابرات می رفتیم و با خانواده ارتباط برقرار کرده و حال و هوای خودمان را گزارش می دادیم. به بچه ها سفارش شده بود که مسائل جبهه را به خانواده اطلاع ندهند. 

 

 شعری که از غنیمت جنگی بدست آمد.

به گهواره مادر چو شیرم بداد

            به دستم یکی نیزه و تیر داد

                      که سرباز جانباز ایران شوم

                                نگهدار مرز دلیران شوم 

                                                     والله علیم حکیم

سعید فهندژی سعدی

بدون ذکر منبع شرعاً جایز نیست

خاطرات من و سربازی و جبهه (2)

 پادگان جی

اواخر فروردین ماه سال59 دوران آموزشی من در پادگان 02 شاهرود به اتمام رسیده بود.در تقسیم بندی به تهران منتقل شدم.جالب توجه اینکه خیلی ها تلاش می کردند به تهران منتقل شوند، اما از شانس بد آنها به شهرستانها می افتادند.برعکس من که تلاش می کردم به شهرستانها بیافتم به تهران منتقل شدم. با یک دستگاه اتوبوس به پادگان جی تهران آمدیم.پس از پیاده شدن،ما را به خط کردند.یک نفر از درجه داران پس از خواندن اسامی یک یک سربازان ، شغل آنها را هم می پرسید.بعضی از تخصصها از جمله : بنایی،مکانیک و غیره در صفهای مخصوصی قرار می گرفتند.بالاخره ما هم جزء گروه 33 توپخانه کاتیوشا قرار گرفتیم. فرمادهی پادگان سرهنگ علی احمدیان که بعدها به درجه سرتیپی ارتقا یافت و مسوول گروهان ما فردی به نام سروان صادقی تبار بود. کار ما در پادگان نگهبانی از انبار مهمات ، اسلحه خانه، آشپزخانه و پارک موتوری بود.روزها به آموزش نظامی و نظام جمع می رفتیم.افراد آسایشگاه ما بعضی تهرانی و مابقی شهرستانی بودند. اکثر بچه های تهران بعد از ظهرها که نگهبان نبودند به منازل خود می رفتند.بعضی از آنها پست های نگهبانی خود را به بچه های شهرستانی می دادند و در عوض به آنها پول می دادند.بعضی از آنها هم که می ماندند، از غذای پادگان تناول نمی کردند،بلکه برای خودشان از بیرون کنسرو و غذا می خریدند.من غذای پادگان را خیلی دوست داشتم.هرچه می آوردند می خوردم و خدا را هم شکر می کردم.مشکل من در این بود که نمی توانستم همراه بچه های تهران بعد ازظهرها به منزلمان در میگون بروم.رفتنش مشکلی نداشتم، اما 6 صبح نمی توانستم از میگون خودم را به پادگان برسانم.چند بار رفتم و صبح دیر کردم و دژبانها با من برخورد بدی کردند و دیگر نرفتم.اکثر اوقات همراه شهرستانیها در پادگان می ماندم.بعضی از افراد آسایشگاه ما گنده لات بازی در می آوردند.بیشتر آنها بچه های تهران بودند. 

یکی از آنها چندین بار از پادگان فرار کرده بود.اگر تعداد روزهایی که به عنوان تنبیه و جریمه اضافه خدمتش محاسبه می شد، می بایست یکی دو سال پیش خدمتش را به پایان می رساند.اما ایشان مثل اینکه از این کار خوشش می آمد.روزها بچه هایی که به آموزش می رفتند،پتوی بچه ها را جابجا می کرد. بعضی از آنها را از پنجره به بیرون پرت می کرد.بچه ها که برمی گشتند،دنبال وسایلشان می گشتند. علیرغم اینکه می دانستند چه کسی این کار را کرد، اما به روی خودشان نمی آوردند.به نوعی جرعت جر و بحث با وی را نداشتند.جالب اینکه همه می خندیدند و از او التماسانه می خواستند که پتوی آنها را پس بدهد.همین فرد با عده ای از دوستانش روبروی اسلحه خانه داخل یک محوطه ای که پر از درختان تنومندی بود به وسیله پارچه و مقوا آلونکی درست کرده بود و با همکیشانش برای کشیدن مواد مخدر به آنجا می رفت.بعضی از بچه ها همراه با بعضی از کادریها و پاسبخشها شب هنگام جلوی در ورودی فرماندهی همراه با یک دستگاه ضبط صوت به رقص و پایکوبی می پرداختند.من برای اینکه در این آسایشگاه بتوانم زندگی کنم و بازیچه دست یک چنین افرادی نشوم، می بایست یک زهر چشمی می گرفتم تا بقیه حسابی روی من باز کنند و حداقل با من کاری نداشته باشند.یک روزی با  محمد نژاد که از سربازان قدیمی و حقوق بگیر آنجا بود در گیر شدم.طفلکی آدم ساده و اهل مازندران بود.دایی ایشان در بابلسر هتلی به نام میچکا داشت.سر یک موضوع بی ارزشی گردن ایشان را گرفتم و وسط آسایشگاه به زمین زدم و بقیه افرادی را که برای میانجی پا پیش گذاشته بودند، تهدید می کردم.حدود یک ده دقیقه ای روش شکمش خوابیدم و با اصرار بچه ها رهایش کردم.همین یک مورد در پادگان برایم بوجود آمد و دیگر کسی با من کاری نداشت.من اگر با محمد نژاد درگیر نمی شدم نمی توانستم با اینها زندگی کنم و سر سازگاری داشته باشم. اوایل سربازی من به انقلاب ایمان داشتم ولی به اینگونه موارد زیاد توجه نمی کردم.شاید افکار 2500 ساله شاهنشاهی بکلی از ذهن من زدوده نشده بود.این مسائل را طبیعی می دانستم. 

  

یک روزی برای سخنرانی آیت الله خلخالی ما را به سالن سخنرانی بردند.بچه ها از آقای خلخالی راضی بودند.چون ایشان افراد مفسد و زورگو را به پای میز محاکمه می کشاند.علیرغم همه اینها دوستانی در پادگان پیدا کرده بودم که تا آخرین روزهای سربازی با هم بودیم.پستهای نگهبانی آشپزخانه و اسلحه خانه و فرماندهی جایی برای خوابیدن نداشت. اما در پارک موتوری بعضی از بچه ها در حین نگهبانی با هماهنگی نگهبانان دیگر داخل ماشینها می خوابیدند.یک شبی من هم قصد خوابیدن در پارک موتوری را داشتم که متوجه افسر نگهبان نشدم و ایشان مرا یک شب و یک روز بازداشت کرد.بازداشتگاهها جای مناسبی برای سربازان بود . جز خوردن و خوابیدن هیچگونه مسوولیتی نداشتند.یک روز هم ما را برای سان و رژه به میدان آزادی بردند.جمعیت زیادی آمده بودند. ما برای این سان تمرینات زیادی انجام داده بودیم.چون پادگان ما با فرودگاه مهرآباد به اندازه یک خیابان فاصله داشت،هواپیماها برای ورود و خروجشان از روی سر ما می گذشتند.با صدای هواپیماها عادت کرده بودیم.روزی در پارک موتوری مشغول نگهبانی بودم که یکی از هواپیماها احتمالا از نوع جنگی هنگام فرود صدای مهیبی داده بود . وقتی نگاه کردم آتش و دودی هم از فرودگاه به هوا برخواست.حدود 5 ماهی در پادگان بودم.اوایل شهریور ماه 59 مرخصی سالیانه ده روزه گرفتم و به میگون رفتم.هنوز 5 روز از مرخصی من به اتمام نرسیده بود، که یکی از دوستان سربازم به میگون آمد و به من گفت:جنگ شروع شده و آماده باش داده اند. باید هر چه زودتر خودت را به پادگان معرفی کنی و برای رفتن به جبهه وسایل انفرادی را تحویل بگیری.خانواده ما به وحشت افتادند. آنها هرچه التماس کردند تا مرا از رفتن به جبهه باز دارند عملی نشد.من همانگونه که قبلا گفته بودم ، از لباس سربازی و ارتش و نظامی و هر چه در این مجموعه جای می گرفت لذت می بردم.فکر می کردم که جنگ هم همانند فیلمهای پلیسی و جنگی است.عاشق این بودم که به جبهه بروم و بجنگم. به سختی های جبهه و کشته شدن و غیره فکر نمی کردم.علاقه به جبهه باعث شد تا صبح روز بعد از خانواده خداحافظی و به سمت پادگان حرکت کنم.من در تاریخ 20/7/59 خودم را به پادگان رساندم. در همان روز از اسلحه خانه سلاح و مهمات و از تدارکات یک کیسه انفرادی که حاوی بیل و کلنگ ظروف انفرادی و مقداری کنسرو و مایحتاج اولیه بود در یاقت کردم.صدام در تاریخ 31/6/59 به ایران حمله کرده بود.گفته بودند که آمریکاییها هم در خلیج فارس نیرو پیاده کرده بودند.ما هیچگونه آمادگی برای چنین جنگی نداشتیم.بالاخره در روز 21/7/59 به سمت راه آهن در نزدیکیهای قزوین رفتیم. در آنجا تمامی ادوات جنگی از جمله کاتیوشا و ضد هواییها و مهمات و سربازها سوار بر قطار شدنده و به سمت اندیمشک حرکت کردیم.

این تنها شعری است که به عنوان غنائم جنگی برایم باقی مانده است.

به گهواره مادر چو شیرم بداد

            به دستم یکی نیزه و تیر داد

                  که سرباز جانباز ایران شوم

                         نگهدار مرز دلیران شوم

 

                                                   والله علیم حکیم

سعید فهندژی سعدی

بدون ذکر منبع شرعاً جایز نیست

حضور مردم میگون در انتخابات جمهوری اسلامی

 اینجا ایستگاه میگون و در تاریخ دوازدهم فروردین ۱۳۵۸ است.این افراد با شناسنامه ای که  در دست داشتند به فرمان پیر مرادشان حضرت امام خمینی ره) لبیک گفته و به سمت حوزه رای گیری می روند تا به نظام مقدس جمهوری اسلامی رای آری بدهند.

 

 شناسایی افرادی که بیشتر آنها در قید حیات نیستند به شما واگذار می شود. 

 روحشان شاد و یادشان گرامی باد

نزدیک ۹۸٫۲٪ واجدان شرایط در همه‌پرسی شرکت کردند. بیش از ۹۹٪ شرکت‌کنندگان نیز به همه‌پرسی رأی مثبت دادند.

پیام امام: