شهدای میگون

شهدای میگون

تجربه دیروز. استفاده امروز . و امید به آینده
شهدای میگون

شهدای میگون

تجربه دیروز. استفاده امروز . و امید به آینده

فرهنگ لغات میگونی(ل - م)

فرهنگ لغات میگونی(ل)

لابُد (labod ): ناچار

لاپ (lap ): پاره، یکی از دو نیمه چیزی

لاپ بِدائَن (lap beda an ): دو نیمه یا دو پاره کردن چیزی مثل چوب و سنگ، پاره کردن حیوانات شکار شده توسط حیوانات شکار کننده

لاپُرت (lapoort ): راپرت، گزارش محرمانه

لاپُرت بِدائَن (laport beda an ): راپرت دادن

لاپ بَویئن (lap bavian ): دو نیمه شدن

لاپِّکا (lappeka ): یک نوع بازی با سنگهای تخت که بیشتر در زمستان و روی پشت بامها انجام می شد.پشت بامها تنها جایی بودند که هم مسطح و هم خشک بودند.

لاپ کُردَن (lap kordan ): دو نیمه کردن

لاپوشونی (lapooshooni ): لاپوشانی، پنهان کاری

لاپَّه (lappah ): هر یک از دو نیمه چوبی که از طول دو تا شده باشد. یکی از هر دو نیمه هر چیزی

لاجون (lajoon ): ضعیف، لاغر

لاش بِدائَن (lash beda an ): شکستن شاخه و نظایر آن، خراش سخت انداختن بر بدن

لاش بَیتَن (lash baytan ): شکسته شدن شاخه درخت و نظایر آن، خراش سخت برداشتن بدن

لاش مُردَه (lash mordah ): جسد حیوان مرده

لاشَه (lashah ): تراشه، جسد حیوانات

لاعاب (la ab ): لعاب، مایع غلیظ و لزج

لاغَرو (lagharoo ): آدم باریک و لاغر و ضعیف

لاق ( lagh): لایق در عباراتی مانند لاق گیس ننش یا لاق ریش باباش

لاقمَه (laghmah ): لقمه

لاقمَه حَروم (laghmah haroom ): لقمه حرام

لاک (lak ): لاوک، ظرف چوبی بزرگ که در آن آرد را خمیر کنند.

لاکِ پُشت (lake posht ): لاک پشت

لاک سَر اِنگِن ( lak sar engen): پارچه بزرگی که برای جلوگیری از آلودگی روی خمیر لاوک پهن می کنند.

لا کِردار (lakerdar ): بدرفتار، به معنای متاسفانهنیز کاربرد دارد، مجازاً کار پیچیده و سخت

لال مونی، لال میری بَیتَن (lal mooni ): لال شدن، دچار عارضه لالی شدن، جمله کنایه آمیز و توهین به کسی که باید حرفی را بزند ولی از روی ترس یا خجالت امتناع می کند.

لالَه (lalah ): لاله

لا مَصَّب، لامنصَب ( la massab): لا مذهب

لاه (lah ): لجن، لای، آب بسیار گل آلود که همراه خود مقادیر زیادی گل به همراه دارد.

لاه بَزوئَه (lah bazooan ): زمینی که در اثر سیلاب مقادیری گل و لای رسوب کرده است.

لَپ ( lap): پهن، تخت، قر

لَپ بَویئَن ( lap bavian):‌ قر شدن، دراز کشیدن انسان تنبل

لَت ( lat): لنگه در، زمین سنگی، تخته چوب، ضرر و صدمه

لَت بَخوردَن (lat bakhordan ): صدمه و آسیب دیدن

لَت بَزوئَن (lat bazooan ): صدمه و آسیب رساندن

لَت و پار بَویئَن (lat o bar bavian ): صدمه و آسیب سخت دیدن، تار و مار شدن

لُتین (loteyn ): رتیل

لَتیون (latioon ): لتیان(سد)

لَثَه (lasah ): لثه

لَجّارَه (lajjarah ): رجّالَه، پست و فرومایه

لَج، لَژ بَویئَن ( laj bavian): لجوج شدن

لَج کُردَن، لَژ کُردَن (laj kordan ): لج کردن

لَجوازی (lajvazi ): لجبازی

لَچَّر (lachchar ): کثیف، پلید، شلخته

لَچَگ (lachak ): روسری، پارچه سه گوش که زنان بر سر می کنند.

لَچَگ به سر (lachak be sar ):‌ کنایه از زن و حالت توهینی دارد.

لَحظَه (lahzah ):‌لحظه

لَحم (lahm ): لم، بی حس، فلج

لَختَه (lakhtah ): لخته، دلمه شده

لَرز کُردَن (larz kordan ): لرز کردن

لَرزَه (larzah ): لرزه

لَس (kas ): شل، سست، تنبل

لَس اِینَه (las eynah): آهسته می آید.

لََس بَیتَه (las baytah ): شل گرفت.

لَش ( lash): زمین اشباع شده از آب که بیشتر زیر چشمه ها که آب هرز می رود بوجود آمده و چون موقتاً و یا در طول سال آب و رطوبت وجود دارد در اینگونه مناطق علفها سبر می باشد. لاشه حیوان، کنایه از آدم تنبل و بیکاره

لَطمَه ( latmah): لطمه

لُغُز بَخوندَن (logoz bakhoondan ): پشت سر کسی بد گویی کردن

لِفد بِدائَن (lefd beda an ): لِفت دادن، کندی در انجام کار

لَف لَف (laf laf ): صدای غذا خوردن با عجله

لَق لَق بَخوردَن (lagh lagh bakhordan): تکان تکان خوردن چیزی در اثر محکم نبودن در جای خود

لِکاتَه ( lekatah): زن بد کاره

لَکَندَه (lagandah ): لکنته، چیز از کار افتاده و فرسوده

لَکَّه (lakah ): لکه، سیاهی و کثیفی در لباس و نظایر آن، مکان معین و محدود

لَکَّه لَکَّه (lakah lakah ): جا به جا

لَگَنچَه (laganchah ): لگنچه

لَلَه ( lalah): قطعه نی سوراخ دار که در گهواره لای پای نوزاد قرار می دهند تا ادرارش به کنیف ریزد.

لَم (lam ): بی حس، فلج، تکه

لِم (lem ): روش کار

لَم بِدائَن ( lam beda an): تکیه دادن، به طور مایل نشستن

لَمبُر (lambor ): تکان اجسام منعطف بلند مانند چوب و لوله و نظایر آن

لَمبُر بَزوئَن (lambor bazooan ): تکان خوردن

لَمپَر (lampar ): موج و تکان مایعات درون ظرف و بیرون ریختن مایع از ظرف

لَمپَر بَزوئَن (lampar bazooan ): تکان خوردن مابعات یا ظرفی که داخل آن مایع ریخته شده است.

لَمس (lams ): بدون حس و حرکت، فلج

لَمس بَویئَن ( lams bavian): فلج شدن

لَن تَرونی (lan tarooni ): کنایه از پاسخ نامساعد در برابر سوال ناشایست.

لَندِهور (landehoor ): آدم دراز و بیکاره

لَنگ بَویئَن ( lang bavian): لنگ شدن، شل شدن، معطل شدن

لُنگ بینگوئَن ( long bingooan): لنگ انداختن، کنایه از تسلیم شدن

لِنگَر (lengar ): لنگر، توازن

لِنگَر کُردَن (lengar kordan ): با قرار دادن وزنه یا ستگ یا باری اظافه در یک سمت بار چارپایان برای متوازن کردن بار نامتوازن

لِنگ ظُهر ( leng zoohr): هنگام ظهر، کنایه از دیر شدن کاری که باید در صبح زود انجام می شد.

لَنگ کُردَن (lang kordan ): معطل کردن، کار را تعطیل یا با تاخیر مواجه کردن

لَنگون لَنگون ( langoon langoon) :‌ لنگان لنگان

لِنگَه (lengah ): لنگه

لِنگَه به لِنگَه (lengeh be lengeh ): لنگه به لنگه

لو (loo ): لگد، لب، حاسیه، قله کوه، گرده کوه، لبه بام

لَواسون (lavasoon ): لواسان

لِواشَگ ( levashag): لواشک

لو بِدائَن (loo beda an ): لو دادن، فاش کردن

لو بَزوئَن (loo bazooan ): لگد زدن

لو بینگوئَن (loo bingooan ): لگد انداختن، لگد کردن

لوسَر (loosar ): نام محلی در شمال غربی میگون بالای پسبند

لوسّی (loossi ): لبه بام

لوسّی تُک (loossi tok ): لبه بام

لوشَه (looshah ): لب

لولَه (loolah ): لوله

لو مال کُردَن (loo mal kordan ): لگد مال کردن

لونَه (loonah ): لانه، نوعی سنگ سیاه و تخت که معدن آن در مُسُلُم ابتدای جاده میگون است.

لو وازی ( loo vazi): نوعی بازی قدیمی که به صورت گروهی و دونفره با لگد به یکدیگر حمله می کردند.

لِه بَویئَن (leh bavian ): له شدن

لَهجَه (lahjah ): لهجه

لَه لَه بَزوئَن (lah lah bazooan ): نفس زدن مداوم در هوای گرم بر اثر تشنگی، کنایه از بی تابی کردن برای خوردن یا به دست آوردن چیزی

لِه و لَوَردَه (leh o lavardah ): کنایه از سخت کتک خوردن و صدمه دیدن

لیاس (lias ): ریواس

لیتَه (litah ): لیته

لیچار (lichar ): سخن یاوه و متلک

لیز بَخوردَن (liz bakhordan ): سر خوردن، لغزیدن

لیش بینگوئَن (lish bingooan ): آب پس دادن زخم، گندیدن و آب پس انداختن میوه ها و سبزی ها و نظایر آن

لیش هاکِتَن (lish haketan ): گندیده و آب انداخته شده

لیفا ( lifa): ابزاری همانند شنکش در انواع چوبی و فلزی با سه شاخه بلند که برای باد دادن گندم خرمن شده استفاده می شود.

لیفَه (lifah ): لیفه، جای بند شلوار

لیفَه تُمبون (lifah tomboon ): لیفه تنبان و شلوار 

---------------------    

فرهنگ لغات میگونی(م)

ما ( ): ماده

مات بَزَه ( māt bazah): مات زده

مات بَمونِستَن (māt bamunestan ): مات و مبهوت ماندن

ماچ (māch ): بوسه

ماچَه (māchah ): ماده چارپایان بویژه الاغ

ماچِه خَر (mācheh khar ): الاغ ماده

ماچِه سَگ (mācheh sag ): سگ ماده

ماچِه وِرگ (mācheh verg ): گرگ ماده

مادَر زایی (mādar zāyi ): مادر زادی

مادیون (mādiun ): مادیان، اسب ماده

مار (mār ): مادر

مار زا (mar za): مادر زاده، فرزند مادر

ماس (mās ): ماست

ماس چِه کیسِه کُردَه (mās che kiseh kordah ): کنایه از جاخوردن و ترسیدن

ماس مالی (mas mali ): سر سری انجام دادن کارها

ماسورَه (māsurah ): قطعه نی کوچکی که نخ چرخ را به دور آن بپیچند.

ماشَگ ( māshag): ماش

ماشَگ پولو (māshag pulu ): پلویی که با ماش بپزند.

ماشَه (māshah ): ماشه

ماعاف (mā āf): معاف

مال (māl ): حیوان بارکش، چارپایان، ثروت

مال دار (maldar): گاو دار

مالِش بِدائَن (mālesh bedā an ): مالش دادن

مالَه (mālah ): ماله

مالَه بَکِشیئَن (māleh bakeshian ): ماله کشیدن، صاف و تخت کردن

ماماک (māmāk ): کفشدوزک

ماماک پَر بِدائَن (māmāk par bedā an ): تعیین جنسیت فرزند با پراندن کفشدوزک قبل از تولد نوزاد.کفشدوزک را روی شکم زن باردار قرار داده و با جمله" ماماک ماماک پَر پَر: کفشدوزک را وادار به پرواز می کنند. اگر کفشدوزک از سمت راست حرکت کند،فرزند را پسر دانسته و اگر از سمت چپ حرکت کند فرزند را دختر می دانند.

مامِلَه ( māmelah): معامله، کنایه ازآلت مرد

مانِه بَویئَن ( māneh bavian): مانع شدن

ماه بَیتَن (māh baytan ): ماه گرفتن

ماه دیم (mahdim): مه رو

ماهار (māhār ): مهار

ماهر (māhr ): مار

ماهر بَزوئَن ( māhr bazuan): مار گزیدن

ماهوَنَه ( māhunah): ماهانه

ماهیچَه (māhichah ): ماهیچه

مائَگ (mā ak ) نخستین شیر پس از زایمان

مائَگ نَخورد ( māak nakhord): کنایه از فردی کم توان و ضعیف

مایِنَه ( māyenah): معاینه

مایَه بَزوئَن (māyah bazuan ): مایه زدن

مایَه به مایَه (mayah be māyah ): تجارت بی سود و زیان، فروش کالا به قیمت خرید

مایَه پنیر (māyah panir ): مایه پنیر

مایَه کاری (māyah kari ): مایه به مایه، معامله بدون هیچ سودی

مایِه ماس ( māyeh mas): ماستی که برای درست کردن ماست به شیر می زنند.

مایَه(māayah): مایه، آن چه برای ساختن ماست و پنیر به شیر بیفزایند تا آن را تخمیر کند.هر نوع مخمر مانند خمیر ترش برای ساختن خمیر نان، اصل هر چیزی، سرمایه

مُبارَکا (mobārakā ): مبارکی، مبارک باد، مبارک

مِتخال (metkhāl ): متقال، نوعی پارچه

مُتِکا (motekā ): بالش، متکا

مَتِلَگ (matelag): متلک

مَتِلَگ بوتَن (matelag butan ): متلک گفتن

مَتَه (matah ): مته

مِث (mes ): مثل

مِثقال (mesӯāl ): وزنی برابر با چهار نخود

مَثَل بَزوئَن (masal bazuan ): مثل زدن

مِجال (mejāl ): فرصت

مِجال بِدائَن (mejāl bedā an ): فرصت دادن

مَجَر (majar ): معجر، نرده چوبی مقابل ایوان یا کنار پله

مُجَسِّمَه (mojassamah ): مجسمه

مَجومَه (majumah ): مجمعه، سینی بزرگ

مَجیز (majiz ): تملق

مُچ بَیتَن (moch baytan ): مچ گرفتن، هنگام خلافکاری کسی را گیر انداختن

مُچالَه (mochālah ): مچاله، درهم پیچیده و گلوله شده

مَچِّد (machched ): مسجد

مَچَل کُردَن (machal kordan ): دست انداختن

مَچیل (machil ): تخم مرغی که مرغ روی آن می خوابد تا تخم کند.

مَحَبَّت (mahabbat ): محبت

مَحرَمونَه (mahramunah ): محرمانه

مَحَک بَزوئَن (mahak bazuan ): آزمودن

مَحَل دَرِنگوئَن (mahal darenguan ): اعتنا کردن

مَحَل دِنِنگّوئَن (mahal denenguan ): بی اعتنایی کردن

مَحَلَّه (mahallah ): محله

مَخلَص کَلوم (makhlas kalum ): حرف آخر، خلاصه کلام

مَخمَصَه (makhmasah ): مخمصه

مَخمَلَگ (makhmalag ): مخملک، نوعی بیماری کودکان

مَد آقا (mad āӯā ): محمّد آقا

مَداد (madād ): مداد

مُدام (modām ): مداوم

مُدبَخت (modbakht ): مطبخ، آشپزخانه

مَدخان ( madkhān): محمّد خان

مِذاق (mezāӯ ): مذاق

مُرافَه ( morafah): مرافعه

مَرجی (marji ): عدس

مَرحَم (marham ): مَحرَم(محارم)

مُردَه تو (mordah tu ): تب خفیف دائمی

مُردَه شور (mordah sur ): مرده شوی

مُردَه، بَمِرد (mordah ): مرده

مَردونَه (mardunah ): مردانه، محکم

مَردیکَه ( mardikah): مر پست و حقیر

مَرز ( marz): بخش های جدا کننده مزارع یا کرت ها از هم، زمین شیب دار مزارع که معمولا در اثر تسطیح زمین در قسمت میانی در بخش های کناری و در مجاورت مزارع دیگران یا کوه و دره ایجاد شده است.

مَرزِ میون (marz miun ): بخشهای پیرامونی زمین که به دلیل شیب دار یا نامرغوب بودن رها شده و در آن درختان هرس نشده و خاردار وجود دارد.

مَرزَه (marzah ): نوعی سبزی خوراکی

مِرس (mers ): مس

مَرسَه (marsah ): مدرسه

مِرسی ( mersi): مسی

مَرشَک (marshak ): نام یکی از مکآن هایی در جنوب غربی میگون

مَرغُنَه (morӯonah ): تخم مرغ

مَرهَم، مَلهَم (marham ): دارویی که روی زخم می گذارند.

مِزاح ( mezāh): شوخی

مِزالَگ (mezālag ): نوعی سبزی کوهی با برگ های تخت و دایره شکل و گل های زرد که در اوایل بهار و بلافاصله با ذوب شدن برف ها در کوهستان می روید.

مَزرَعَه (mazra ah ): مزرعه

مِزمِزَه (mez mez ): مزمزه

مِزَّه (mezzah ): مزه

مِزِّه بِدائَن (mezzeh bedā an‌ ): مزه دادن

مِزِّه بَکُردَن (mezzeh bakordan ): مزه کردن

مُژدَه ( mojdah):‌مژده

مُژدَوا (mojdavā ): مجتبی

مِس مِس کُردَن (mes mes kordan ): فس فس کردن، دست دست کردن

مَست بَویئَن (mast bavian ): مست شدن، از خود بی خود شدن

مَست کُردَن (mast kordan ): مست کردن

مُستَراب (mostarāb ):‌ مستراح

مَسقَرَه ( masӯarah): مسخره

مَسقَرِه بَکُردَن (masӯarah bakordan ): مسخره کردن

مِسگَر (mesyar ): سفیدگر، سفید کننده مس

مُسُلُّم (mosollom ): نام مکانی در جنوب میگون دارای باغ و معدن سنگ تخت سیاه

مُسَلمون (mosalmun ): مسلمان

مَسئَلَه (masalah ): مسئله

مَش (mash ): مخفف مشهدی

مُشتُلُق (moshtoloӯ ): مژده، مژدگانی

مُشتُلُق بیاردَن (moshtoloӯ biārdan ): مژده آوردن

مُشتُلُق هائیتَن (moshtoloӯ hāeitan ): مژدگانی گرفتن

مُشتُلُق هِدائَن (moshtoloӯ hedā an ): مژدگانی دادن

مُشتُلُقونَه (moshtoloӯunah ) به عنوان مژدگانی

مَشخ، مَخش (mashkh ): مشق، تمرین

مَشَد (mashad ): مشهد

مَشد (mashd ): مرغوب، عالی، بی همتا، زیاد

مُشد (mosd ): مشت

مُشدِ مال بِدائَن ( moshdemāl bedā an): مشت و مال دادن

مَشدی ( mashdi): مشهدی، لوطی، جوانمرد

مَشغُل زَنبَه (mashӯol zanbah ): مشمول الزّمّه، مدیون

مَشغَلَه (mashyalah ): مشغله

مُشَمّاع (moshammāe ): مشمّع

مَصَّب (massab ): مذهب

مَصرَف کُردَن (masraf kordan ): مصرف کردن

مَطَّل (mattal ): معطل

مَطَّل بَویئَن (mattal bavian ): معطل شدن

مَطَّل کُردَن ( moatal kordan): معطل کردن

مَظِنَّه (mazenah ): گمان، نرخ روز کالا

مَظِنِّه کُردَن (mazenneh kordan ): بهای تقریبی کالا را پرسیدن

مُعالِجَه (moālejah ): معالجه

مُعامِلَه (moāmelah ): معامله، داد و ستد

مُعایِنَه (moāyenah): معاینه

مَعدَن سَنگ (madan sang): در سه فسمت میگون معدن سنگ وجود داشت. سنگ قرمز در شمال میگون نزدیک روستای جیرود(تنگه میگون) در قسمت شمال شرقی (زگا) و سنگ سیاه در جنوب میگون(مسلم) مورد بهره برداری قرار می گرفت. امروزه معادن دیگری هم اظافه شده است.

مَعرَکَه (maerakah ): معرکه

مَعرَکَه بَیتَن (maerakah baytan ):  معرکه گرفتن

مَعنی بِدائَن (mani bedāan): معنی دادن

مَغبون بَویئَن (maӯbun bavian ): مغبون شدن

مَغز حَروم (maӯz harum ): مغز حرام، مغز استخوان کمر حیوانات

مَقّاشَگ (moӯāshag ): موچین

مُقاطَه (moӯāteh ): مقاطعه

مُقاطِه بِدائَن (moӯāteh bedā an ): مقاطعه دادن

مُقایِسَه (moӯāyesah): مقایسه، سنجش

مَقبَرَه (maӯbarah ): گور، مقبره

مُقَدَّمَه (moӯaddamah ): مقدمه

مُقُر بیاردَن ( moӯor biārdan): اقرار گرفتن

مُقُر بیموئَن (moӯor bimuan ): اعتراف کردن

مَکَّه ای (makkaei ): حاجی، کسی که توان مالی حج رفتن را دارد.

مَگَس (magas ): زنبور عسل

مَگَسَگ (magasag ): حشره ریزی که بر روی برگ و گل و درخت پیدا می شود.

مَگَسی بَویئَن (magasi bavian ): عصبانی شدن، بد اخلاق شدن، رم کردن و وحشی شدن

مُلّا (mollā ): عالم شرعیات، باسواد

مُلّا باجی (mollā baji ): زن با سوادی که در مکتب خانه به کودکان آموزش می دهد.

مُلّا بَویئَن (mollāh bavian ): با سواد شدن

مُلّا خور بَویئَن (mollā khor bavian ): بالا کشیدن، گرفتن و پس ندادن

مِلاحِظَه (melāhezah): مشاهده، رعایت

مِلاقَه ( melāӯah): ملاقه، قاشق بزرگ

مَلَّق (mallaӯ ): معلق

مِلک ( melk): زمین مزروعی

مِمبَد (membad ): من بعد

مَمبَر، مَنبَر (mambar ): منبر

مَمَّد (mammad ): محمّد

مَمود (mamud): محمود

مَمدَلی، مَندَلی (mamdali ): محمّد علی

مَمَه (mamah ): پستان به زبان کودکان

مِن ( men): برابر با سه کیلو یا چهل سیر

مِن دیرگا اوردی (men dirgā urdi ): من در آوردی، از خود ساخته

مِن مِن کُردَن ( men men kordan): به کندی و نامفهوم سخن گفتن

مِنَّتدَرِنگوئَن ( mennat darenguan): منّت گذاشتن

مِنج (menj ): چیز سفید شده مانند نانی که سفت و خشک شود ، چوبی که هنوز خوب خشک و تُرد نشده است.

مَند (mand ): زمین یا نهر هموار و بدون شیب

مَند او (mandu ): آب راکد و بدون جریان

مَنداس (mandās ): آبی که در اثر شیب منفی و یا وجود مانع با سرعت کم و سطح مقطع زیاد در نهر یا زمین و کرت و مزرعه جاریست.

مَنظَرَه (manzarah ): منظره

مَنع بَویئَن (man bavian ): منع شدن

مَنع کُردَن (man kordan ): منع کردن

مَنفَعَت بِدائَن (manfa at beda an ): پول به نزول دادن

مَنگَنَه (mangenah ): منگنه

مَنگولَه (mangulah ): منگوله

مَنوچِر (manucher): منوچهر

مَه (mah ): مات و مبهوت

مَه بَویئَن (mah bavian ): مات و مبهوت شدن

مِهتی (mehti ): مهدی

مِهرَبون (mehrabun ): مهربان

مُهرَه ( mohrah): مهره

مَهریَه (mahriah ): مهریه

مُهلَت بِدائَن (mohlat beda an ): مهلت دادن

مِهمِون (mehmun ): میهمان

مِهمونی (mehmuni ): میهمانی

مَوال (mavāl ): مستراح

موجِز (mujez ): معجزه

مورون (murun ): موریانه

موس موس کُردَن (mus mus kordan ): چاپلوسی همراه با خفت کردن

موشَگ (mushag ): هواپیمای کاغذی برای کودکان

موقوم (moӯum): نام محلی در غرب میگون

موندِگار ( mundegar): ماندگار

می ( mi): مو

می نَزوئَن (mi nazuan ): مو نزدن، کاملاً شبیه هم بودن

میجَک (mijak ): مژه

میخ طَویلَه (mikh tavilah ): میخ بزرگ با حلقه ای در انتها

میخچَه (mikhchah ): میخچه

میدون (meydun ): میدان، زمین وسیع، مخفف میدان میوه و تره بار

میدون بِدائَن (meydun bedā an ): میدان دادن

میر غَضَب (mir ӯazab ): جلاد، دژخیم

میراب (mirābs ): محافظ و تقسیم کننده آب

میراث خور (mirās khor ): وارث

میرجی (mirji ): جعبه در دار، صندوقچه کوچک

میرزا ( mirzā): کلمه ای که قبل از اسم به معنای نویسنده و با سواد و بعد از اسم به معنای امیرزاده و شاهزاده می دهد. گاهی به صورت مخفف میرز بکار می رود.

میرکا ( mirkā): مهره های نیلی رنگ گلی و پلاستیکی که از آن برای گردنبند چارپایان استفاده می کنند.

میزون (mizun ): میزان، هماهنگ، سرحال، روبراه

میژَک، میجیک (mijak ): مژه

میش (mish ): گوسفند ماده

میشتَگ (mishtak ): یک مشت از هر چیزی مانند خاک یا بذر یا کود و نظایر آن ها

میشد اُسِّخون ( mishd ossexun): کنایه از فرد لاغر

میشد بَزوئَن ( mishd bazuan): مشت زدن

میشد کُردَن (mishd kordan ): مشت کردن

میشد میشد ( mishd mishd): مشت مشت، کنایه از مقدار زیاد

میشد وا بَویئَن (misd vā bavian ): مشت باز شدن

میشد، میشت (mishd ): مشت

میشکا (mishkā ): گنجشک

میک بَزوئَن (mik bazuan ): مکیدن

میگون (migun ): میگون، می مانند، یکی از شهرهای شمال شرقی تهران واقع در رودبارقصران

میگون نو (migun no ): نام مکانی در قسمت جنوب شرقی میگون

میلَه (milah ): میله

میلَه (milah ): میله

میلیجَه (milijah ): مورچه

میون ( miun): میان

میون بار ( miun bār): میان بار، بار کوچکی که در وسط بار اصلی قرار می دهند.

میون بُر (miun bor ): میان بر، راه نزدیکتر از راه اصلی ولی دشوارتر

میونجی (miunji ): میانجی، واسطه

میوندار (miundār ): میاندار، کسی که محور اساسی کارهاست.

میونَه ( miunah): میانه

میوَه (mivah ): میوه

والله علیم حکیم

سعید فهندژی سعدی

بدون ذکر منبع شرعاً جایز نیست

فرهنگ لغات میگونی(ک- گ)

فرهنگ لغات میگونی(ک)

حرف (ک)

کِ (ke):  کی

کاچی (kāch): حلوای رقیق مرکب از آرد و شکر و روغن و زردچوبه

کار اَکار بُیزُشتَن (kār akār boyzoshtan): فوت شدن فرصت اقدام به کار

کار بُر، کاردوون (kār bor, kārdun): کارآمد

کار بَزوئَن (kār bazuan): به کار زدن، به کار بردن

کار بَلَد، بَلَدِ کار، کار کُشتَه (kār balad, balade kār, kār koshtah):  کار کُشته

کار جَمعیَّتی (kār jamiyaiti): کار دسته جمعی

کار چاق کُن (kār chāg kon): کار راه انداز، دلال

کارِ خِر (kāre kher): کار خیر، کنایه از ازدواج و عروسی

کار خُنَه (kār khonah): کارخانه

کار راه اِنگِن (kār rāh engen): دلّال

کار سَر بَیتَه، کار اَنجوم بَوِه (kār sar baytah, kār anjum baveh): کار انجام شد

کار سَر هَم وَندی بَوِه (kār sar ham vandi baveh): کار ناقص انجام شد

کار کُردَه، کار هاکُرد (kār kordah, kār hākord): کهنه کار، کار کرده

کارِ کَسی رِ بِساتَن (kāre kasi re besātan): کنایه از کسی را نابود کردن

کار کَسی رو بَویئَن (kār kasi ru bavian): کنایه از افشا شدن نقشه و کار کسی

کار کِشتَه (kār keshtah): کار کشته

کار و بار (kār u bār): کار و کسب

کارائیئَه (kārāiah): کوشاست

کارآمَد (kārāmad): فعال و وارد به فنون کار

کارتِنَک (kārtenak): عنکبوت

کارد ( kārd): چاقو

کارد بَخوردَن (kārd bakhordan): چاقو خوردن

کارد بَخوری (kārd bakhori): نفرینی به فرد شکمو و شکم چران به معنای آنکه چاقو بخوری

کارد و پَنیر (kārd u panir): کنایه از نهایت دشمنی و تناقض

کارد و خون (kārd u khun): دشمن هم

کاردون (kārdun): کاربلد، کاردان

کاردون، حاذِق، وارِد (kārdun, hāzegh, vāred):  وارد

کاردونی (kārduni): تسلط

کارِستون (kārestun): کارستان، غوغای بزرگ، میدان نبرد

کارِستون راه اِنگوئَن (kārestun rāh enguan): شور عظیمی به پا کردن

کارِش تَمومَه (kāresh tamumah): کنایه از مردن

کارکُرد (kārkord): کارکرد

کارکُشتَه (kār koshtah ): کارکشته، حرفه ای

کارِمسِرا، کارُمسِرا (kāremserā, kāromserā): کاروان سرا

کارِوون سِرا (kārevun serā): سرایی که کاروانان در آن جا منزل کنند

کارِوون کَش (kārevun kash): ستاره ای که پیش از ستاره ی سحر برآید

کارِوون، قافِلَه (kārevun, ghāfelah): قافله

کاروونسِرا دار (kārvunserā dār): صاحب کاروانسرا

کاری کُردَن (kāri kordan): دست جنباندن

کاریز، کَهریز (kāriz, kahriz): قنات

کاریئَه (kāriah): سخت کوش است

کاری (kāri): سخت، عمیق، اساسی، کوشا، موثر، اهل کار

کاسِب (kāseb): کسب کننده

کاسِب (kāseb): مغازه دار

کاسِنی (kāsene): کاسنی، گیاهی دارویی

کاسَه (kāsah): پیاله

کاسه بُشقابی، دوورِه گَرد (kāse boshghābi, dureh gard):  کسی که در کوچه ها می گردد و جنس می فروشد

کاسَه خالی (kāsah khāli): ندار و فقیر

کاسِهِ سَر (kāseye sar): جمجمه

کاسِه گَر (kāseh gar): کسی که کاسه ی سفالی بسازد

کاسَه گِلین (ksah gelin): کاسه سفالین که با آن کشک می ساییدند.

کاسِهُ لاعابی (kāse lāābi): کاسه لعابی

کاسِه لیسی (kāseh lisi): پاچه خواری

کاسَیَه چُش (kāsaya chosh): گودی که تخم چشم در آن است

کاش (kāshki): ای کاش

کاشت (kāsht): کشت

کاشکی، هِرگِز (kāshki, hergez): ای کاش

کاشور (kāshur): کاسه شور (پارچه ای برای شستن کاسه و ظرف)

کاغَذ (kāghaz): سند و مدرک

کافِر (kāfer): کافر

کافور (kāfur): کافور

کاکُل (kākol): موی بلند وسط سر

کاکُلی (kākoli): کاکل دار

کاکوتی (kākuti): گیاهی معطّر که در ماست و دوغ ریزند

کاگِل (kāagel): کاه گل

کال (kāl): نارس

کالِ گَب (kāle gab): سخن خام

کالِه زَمین (kāle zamin): زمینی که محصولش را چیده اند

کام (kām): آرزو

کام (kām): خار، بوته

کام (kām): هوس

کامِ تَلی (kāme tali): نوعی بوته ی خار

کامِ دار (kāme dār): درخت تیغ دار

کامِ دِل (kāme del): آرزوی دل

کامِ دِلُم (kāme delom): هوس دلم

کامِ دِلَم نَرُسیمَه (kāme delam narosimah): آرزویم برآورده نشد

کام، آرمون، مُراد (kām, ārmun, morād): آرزو

کامِلِ زَن (kāmele zan): زن میان سال

کامِلِ مَرد (kāmele mard): مرد میان سال

کاندال وِنی (kāndāl veni): بینی بزرگ

کاوی (kāvi): گوسفند ماده جوان

کاه (kāh): سازه ی خرد و خرمن شده ی گندم و جو

کاه دونی (kāh duni): کاهدان

کاه کُپا (kāh kopā): کوپه ی کاه

کاهار (kāhār): بزغاله ی ماده ی دو ساله

کاهدون (kāhdun): انبار کاه

کاهِلَه (kāhelah): تنبل است

کاهِلی (kāheli): سستی و تنبلی

کائِنات (kāenāt): موجودات جهان

کَب کَبَه و دَب دَبَه (kab kabah u dab dabah): برو و بیا

کُباب (kobāb) : کباب

کُباب (kobāb): کباب

کُباب بَوِه (kobāb baveh): کباب شد

کُباب هاکُردَن (kobāb hākordan): کباب کردن

کِبر (kebr): غرور

کِبر دارنَه (kebr dārnah): غرور دارد

کَبکَپَه (kabkapah): کبکبه

کَبلایی (kablāyi): کربلایی

کُپا بَزوئَن (kopā bazuan): به روی هم انباشتن علف

کُپا کُردَن، کُپِّه کُردَن (kopā kordan, koppe kordan):  دپو کردن علف

کُپاه (kopāh): توده ی روی هم چیده شده علف خشک

کُپاه کُپاه (kopāh kopāh): کوپه کوپه علف

کَپَر (kapar): آلونک علفی

کَپَرَه (kaparah): پینه داخل دست

کَپَرَه (kaparah): زبری و کلفتی پوست که در اثر کار سخت و زیاد ایجاد می شود

کَپِرَه (kapperah): پینه

کَپَرِه دَوِسّائَن (kapare davessāan): پینِه بَستَن

کَپِرَه دَوِستَن (kapperah davestan): پینه بستن

کَپَرَه، پینَک (kaparah, pinak): زبری و خشنی که در اثر کثرت کار در پوست دست به وجود می آید

کَپَل (kapal): کفل، سرین، باسن

کَپَل، دُگَل، دُوَر (kapal, dogal, dovar): کفل

کَپَل، کین و کَپَل (kapal, kin u kapal): سرین

کَپَل، کینی لُمبُر (kapal, kini lombor): باسن

کَپَه (kapah): کفه ی ترازو

کَپَه (kappah): کفه

کُپَّه (koppah): مجموعه ای از انباشت کاه و علف چیده شده

کَپِّه مَرگ رِ دَرِنگوئَن(kappe marg re darenguan ): کنایه از به خواب رفتن

کُپَّه، کوت (koppah, kut): توده

کَت (kat): بال پرندگان

کَت (kat): تکه های بزرگ گِل که پس از شخم زنی ایجاد می شود

کَت (kat): تکّه ی بزرگی از چیزی

کَت (kat): دست

کَت (kat): شانه، کتف

کَت (kat): قطعه

کَت بانو (kat bānu ): کدبانو

کَت بَویئَن (kat bavian): توده شدن خاک در اثر گل بودن و خشک شدن

کَت کَت (kat kat): تکّه تکّه

کَت کَت (kat kat): قطعه قطعه

کَت کَت (kat kat): قطعه ی بزرگ از پنیر و کره با لقمه بردارند

کَتِ کُلُفد (kate kolofd): کلفت

کَت و کُلُفت (kat u koloft): ضخیم

کَت و کول (kat u kul): شانه

کُتا (kotā): کوتاه

کُتا بَویئَن (kotā bavian): کوتاه شدن

کُتا بیموئَن (kotā bimuan): کوتاه آمدن

کُتا کُردَن (kotā kordan): کوتاه کردن

کُتاب (kotāb): کتاب

کُتاب و دَفتَر (kotāb u daftar): کتاب و دفتر

کُتار (kotār): آرواره ی زیرین چانه

کُتار مُتار (kotār motār): آرواره ی زیرین و رویین چانه

کُتار، چونَه (kotār, chunah): چانه

کَتِرا (katerā): قاشق چوبی بزرگ، کتیرا، توهین کنایه به معنای آلت

کُتِرَه (koterah): یاوه

کَتِرَه ای (katera i): بیهوده و گزاف گویی

کُتَک (ktag): کتک

کُتَک بَخوردَن (kotak bakhordan): کتک خوردن

کُتَک بَزوئَن (kotak bazuan): کتک زدن

کُتَک خورَش مَلَسَه (kotak khurash malasah): کنایه از این که دست به کتک خور خوبی دارد

کُتَل (kotal): تپّه

کُتَل (kotal): چوب سنگین و بلند (کنایه از هر چیز بزرگ و سنگین)

کَتِلمَه (katelmah): برنج سفت شده و چسبیده به هم

کُتِلَه (kotelah): آدم کوتاه قد و چاق

کَتَن (katan): افتادن

کَتَن (katan): درافتادن

کُتولَه (kotulah): کوتولِه

کَتون (katun): کتان

کَتون (katun): کتان، کفش کتانی

کَتَه (katah): کته، برنج آبکشی نشده

کَتَه (katah): هست

کُتَه (kotah): بچه ی سگ یا گربه، توله (سَگ کُتَه = توله سگ)

کِثرَت (kesrat): آبرو

کِثرَت نِدار (kesrat nedār): آبرو ندار

کَجاوَه (kajavah): کجاوه

کُجَه، کووجَه (kojah, kujah): کجا

کَچِندون (kachendun): سبدی مخروطی شکل که به دیوار آویزان می کردند

کَچَه (kachah): قاشق بزرگ چوبی

کَچِه پِی (kache pey): گرفتگی عضله

کَچیلَه (kachilah): پوسته ی خشک شده ی روی زخم

کَچیلَه (kachilah): پوسته ی روی زخم

کَچیلَه (kachilah): خشکیدهی روی زخم

کد (kd): کت

کُد و شِلوار (kod u sheluār): کت و شلوار

کَد و کُلُف (kad u kolof): کت و کلفت

کَدخِدا (kadkhedā): کدخدا

کَدخِدایی (kadkhedāyi): کدخدایی

کِدری (kedri): کتری

کُدَری (kodari): نوعی پارچه ی نخی برای چادر

کَدی (kadi): کدو

کَدی بَویئَن (kadi bavian): کنایه از ورم زیاد کردن

کَدی تَموَل (kadi tamval): کدو تنبل

کَر (kar): کر

کِر (ker): دسته بزرگ علف که بسته بندی می شود، صخره، پرتگاه

کِرِ (kere): شبیه

کُر (kor): خشم و عصبانیّت

کِر بَند (ker band): بندی از علف برای بستن علف های دسته شده

کِر بَند (ker band): بندی که با تابیدن علف درست شده و دسته های علف را با آن می بندند.

کَرِ غول (kare ghul): شخص عقب مانده و منگول

کِر کِر (ker ker): سازگاری

کِر کِر بَخِنِسَّن (ker ker bakhenessan): شدید خندیدن

کِر کِر کُردَن (ker ker kordan): با صدای بلند خندیدن

کِر کِر کُمی دَرِمی (ker ker komi daremi): سازگاری می کنیم هستیم

کِر کِر هاکُردَن (ker ker hākordan): سازگاری کردن

کِر کِر، هِر هِر (ker ker, her her): خنده ی شدید

کُر کُری (kor kori): جواب سَر بالا

کُر کُری بَخونِسَّن (kor kori bakhunessan): جواب غیر قابل قبول و نا به جا دادن

کُر کُری بوتَن (kor kori butan): گفتار بی جا

کَرِ میش (kare mish): شخص عقب مانده، دیر فهم، گول و سفیه

کَر و کور (kar u kur): کنایه از گول و نادان

کَر و کور بَویئَن (kar u kur bavian): قُوا را از دست دادن و عاجز شدن

کَر و کور گِرِسَّن (kar u kur geressan): کنایه از عاجز شدن و قوا از دست دادن

کِر واش (ker vāsh): بسته علف

کِر هاکُردَن (ker hākordan): گندم و جو و علف چیده شده را دسته بندی کردن

کِرِ هَم (kere ham): شبیه هم

کِرِ هَم بِیئَن (kere ham bian): کم تفاوتی با هم داشتن

کِرِ هَم بیئَن، می نَزوئَن (kere ham bian, mi nazuan):  شبیه هم بودن

کِر، جور، مُک (ker, jur, mok): متناسب

کِر، مِث، عِین، عِینِهو (ker, mes, eyn, eynehu): مانند

کِر، مُک، مِث، عِین، عِینِهو (ker, mok, mes, eyn, eynehu):  مشابه

کِرایَه، کِریَه (kerāyah, keryah): کرایه

کُرایَه کُردَن (korāyah kordan): کرایه کردن

کَرباس (karbās): نوعی پارچه پنبه ای دستباف و غیر ظریف

کَربِلا (karbelā): کربلا

کُرِت (koret): غضبت

کَرت بَندی کُردَن (kart bandi kordan): زمین های مزروعی را به بخش های متعدّدی تقسیم کردن

کُرچ (korch): حالت مرغی که روی تخم خوابیده باشد تا تخم به جوجه تبدبل شود

کُرچِ کِرگ ( korche kerg): مرغ کرچ

کُرچِ کِرگ، کُرچِ مارِ کُرگ (korche kerg, korche māre kerg):  مرغ کرچ

کُرچِه مارِ کِرگ (korche māre kerg): شخص تنبل و دائم خواب

کِرِخ (kerekh): کرخت، بی حس

کِرِخ بَویئَن (kerekh bavian): بی حس شدن

کَرد (kard): کرت، زمین های مزروعی به خصوص زمین های شیب دار را به بخش های کوچکی تقسیم و لبه های آن را بر آمده می کنند تا بتوان به راحتی آبیاری کرد.

کِرد (kerd): فراهم

کَرد دَوِسّائَن (kard davessāan): کرت بندی کردن

کَرد کَرد (kard kard): کرت کرت

کِرد کُردَن (kerd kordan): آماده کردن

کِرد و خوردی (kerd u khurdi): کارِ بُخور و نَمیر

کِرد هاکُردَن (kerd hākordan): مهیّا کردن

کُرد، چُپّون، گُسِن چِرون (kord, choppun, gosen cherun):  گوسفند چران

کَرد، کَرت (kard, kart): قطعه بندی زمین برای کشت

کِردار (kerdār): رفتار و عمل

کَردبَندی (kard bandi): کرتبندی، زمین های مزروعی را به بخش های متعددی تقسیم کردن.

کُردَن (kordan): انجام دادن

کُردَن، آکُردَن، هاکُردَن (kordan, ākordan, hākordan):  کردن

کِردَه (kerdah): عملکرد

کِردَه (kerdah): فراهم

کِردَه (kerdah): کارکرد

کِردَه، کُردَه (kerdah, kordah): اعمال انجام شده

کُردی (kordi): کردی، چوپانی

کَرس (kars): کسر

کِرِس (keres): اطاقک کوچک با دیوار کوتاه در انتهای طویله برای جا دادن بره ، بزغاته و گوساله های زیر یک ساله

کِرس (kers): کسر

کَرسِ چال (karse chal): نام یکی از چال های میگون

کرسی (krsi): کرسی

کُرسی بِن (korsi ben): زیر کرسی

کَرسی (karsi): کسری

کُرسی (korsi ): چهارپایه کوچکی که در زمستان برای گرم کردن خانه استفاده می شود.

کُرسی سَری دووآج، کُر سَر دووآج، دووآج کُرسی (korsi   sari duāj, kor sar duāj, duāj korsi):  لحاف کرسی

کِرِشمَه، دِلبَری (kereshmah, delbari): کرشمه

کُرغُراب (korghorāb): کلاغ

کِرکِرایی کِر ( ker kerāyi ker): نام محل صخره ای در میگون

کُرکُری بَخونِسَّن (korkori bakhunessan): رجز خواندن

کِرگ (kerg): مرغ

کِرگ کِرگ (kerg kerg): مرغ ها

کِرگ کولی (kerg kuli): لانه مرغ

کِرگ میری (kerg miri): بیماری همه گیر مرغ

کِرگی مُرغُنَه (kergi morghonah): تخم مرغ

کِرِم (kerem):  کرم، کنایه از شوخی های بیجا و بی مزّه

کِرم (kerm): کرم

کِرم بَخورد (kerm bakhord): کرم خورده، پوسیده

کِرم بَریتَن (kerm baritan): شوخی بیجا و بی مزّه کردن

کِرم بَزوئَن (kerm bazuan): کرم زدن

کِرم بَزَه (kerm bazah): کرم خورده

کِرمَک (kermak): کرم ریز، نوعی انگل در روده

کِرمَکی (kermak): شخص نمایشی و افاده ای

کِرمو، کِرم بَزَه (kermu, kerm bazah): کرم زده (میوه)

کِرِواد، کِرِبات (kerevād, kerebāt): کراوات

کَرواس (karuās): کرباس

کِرویت جوم (kervit jum): چوب کبریت

کِرویت (kervit): کبریت

کَرَه (karah): کره

کُرَّه (korrah): بچه حیوانات

کُرِّه اَسب (korre asb): بچه ی اسب

کُرِّه خَر (korre khar): بچه ی الاغ

کِری پِی (keri pey): پشت صخره

کِری تُک (keri tok): نوک صخره

کِری سَر (keri sar): بالای پرتگاه

کِز (kez): ذبون، افسرده، ذلیل، پشم جمع شده در اثر حرارت

کِز بِدائَن (kez bedāan): پشم و موی کله پاچه را با حرارات سوزاندن

کِز بَکُرد (kez bakord): پشم سوخته شده

کِز بَکُرد (kez bakord): شخص افسرده و زبون و گوشه گیر

کِز کُردَه (kez kordah): درمانده

کِز کُنِش (kez konesh): پشم و جمع کن

کِزال (kezāl): مجروج

کُزَک کوب (kozak kub): چوب کلفت برای کوبیدن کزل

کُزَل (kozal): آسیب دیده

کُزَل (kozal): خوشه های خرد نشده گندم و جو در خرمن

کَژ (kaj): کج، خَم

کَژ (kazh): کج

کَژ (وَل) گِرِسَّن (kazh (val) geresasn): منحرف شدن

کَژ بَویئَن (kazh bavian): کج شدن

کَژ حِساب (kazh hesāb): بد حساب

کَژ خُلق (kazh kholg): بدخو

کَژ خو (kazh khu): تند خو

کَژ دار مَریض (kazh dār mariz): حفظ ظاهر

کَژ و کولَه (kazh u kolah): کج و ناصاف

کَس (kas): خویشاوند

کَس (kas): فرد مهم

کُس دِه، جِندَه، هَرزَه، خُراب (kos deh, jendah, harzah, khorāb):  زن فاحشه

کَس کَسون (kas kasun): فامیل ها

کَس کَسون (kas kasun): کسان

کُس مَشَنگ (kos mashang): شخص ساده لوح و احمق

کَس و کار (kas u kār): خانواده و فامیل نزدیک

کَس و کارِ اونِهان (kas u kāre unehān): فامیل آن ها

کُس و کینِه باد بِدائَن (kos u kineh bād bedāan): کنایه از مرتکب زنا دادن

کَس و ناکَس (kas u nākas): اهل و نا اهل

کِساد (kesād): بی رونق

کِسر (kesr): خجالت

کِسر (kesr): کم

کِسرَتی اَچون بوردِه کِه نوو (kesrati achun burdeh keh nu): آبرویی از آنها رفت که نگو

کِسری (kesri): کسری

کِسری، کَم و کِسری (kesri, kam u kesri): کمبودی

کُسی پُشتی اِندا (kosi poshti endā): کنایه ای برای توصیف یک مقدار یا تکه ای کوچک

کَسی رِه (kasi reh): به کسی

کَسیئَه (kasiah): فرد مهمّی است

کَش (kash): کنار

کَش (kash): مرتبه، بار، دفعه، آغوش، بغل، دامنه، نام یکی از مناطق میگون

کِش (kesh): ادرار

کِش بِدائَن (kesh bedāan): کش دادن، طولانی کردن

کِش بَن بَویئَن (kesh ban bavian): شاش بند شدن

کِش بیموئَن (kesh bimuan): کش آمدن

کِش دَکُردَن، شال بَزوئَن، پُرتوک آکُردَن (kesh dakordan, shāl bazuan, portuk ākordan): شاش کردن

کَش لا (kashlā): کشاله ی ران

کِش مَنی (kesh mani): معامله یا بر آورد بر اساس توزین

کِش نَزِه جا (kesh nazeh jā): جایی نیست که نشاشیده باشد (کنایه از این که همه کارهایش خراب بود)

کِش و فِش (kesh u fesh): شور و جنجال

کِش و فِش راه اِنگوئَن (kesh u fesh rāh enguan): شور و جنجال به پا کردن

کِش و واکِش (kesh u vākesh): کشاکش

کِش و وِش راه اِنگوئَن (kesh u vesh rāh enguan): جنجال و شور به پا کردن

کِش، تیر (kesh, tir): ستون

کِش، شال، پُرتوک (kesh, shāl, portuk): ادرار

کِش، وار، مَرتَبَه، را (kesh, vār, martaba, rā): مرتبه

کِشاکِش، هِدی وِدینی دِلَه، کِش و واکِش (keshākesh, hedi vedini delah, kesh u vākesh):  کشمکش

کِشت و کار، کِشت و زَرع (kesht u kār, kesht u zar): کشت و کار

کُشتَه (koshtah): گچ سخت مالیده و خمیر شده

کُشتَه (koshtah): مقتول

کَشِش زَخمی بَوِیَه (kashesh zakhmi baveyah): پهلوی بدنش زخمی شد

کِشِش کَف بَکُردَه (keshesh kaf bakordah): کنایه از پسر بچه ای که بالغ و مرد شده است

کِشِش کَف بَکُردَه (keshesh kaf bakordah): کنایه از مرد شدن

کِشِش کَف نَکُردَه (keshesh kaf nakordah): کنایه از پسر بچه ای که هنوز بالغ و مرد نشده است

کَشک (kashk): کشک

کَشک آش (kashk āsh): آش رشته

کَشک آش (kashk āsh): آشی که با کشک درست می شود

کَشک سو (kashk su): ظرفی برای ساییدن کشک

کَشکاش (kashkāsh): آش رشته

کَشکَل (kashkal): برگه ی سیب

کَشکول (kashkul): ظرف مخصوص درویش ها

کَشکیئَه (kashkiah): بی پایه و اساس است

کَشکی (kashki): بی اساس

کَشکی کَشکی (kashki kashki): الکی الکی

کَشکیرَک (kashkirak): زاغ، حیوانی کوچکتر از کلاغ با رنگ های سفید و سیاه که بر عکس کلاغ روی درختان با ارتفاع کم لانه می سازد.

کَشگ سو (kashg su): ظرفی سفالی لعابدار با سطحی ناصاف که در آن کشک می سایند.

کَشگَل (kashgal): برگه سیب

کَشگَل او (kashgal u): نوعی غذا با کشگل

کَشِلا (kashelā): ناحیه ای در دو قسمت انتهایی زیر شکم در دو طرف ناحیه شرمگاه

کَشمِنی (kashmeni): برآورد یا معامله بر اساس توزین

کِشمیش (keshmish): کشمش

کِشِن (keshen): شاشو، کسی که دائم ادرار می کند، کسی که شب ادراری دارد.

کُشَندَه (koshandah): تکلیف شاقّ و دشوار

کُشَندَه (koshandah): کشنده، قاتل

کِشواکِش (keshvākesh): از این سو به آن سو کشیدن یکدیگر در منازعه

کُشوَرِ ایرون (koshvare irun): کشور ایران

کَشون کَشون (kashun kashun): کشان کشان

کَشَه (kashah): آغوش

کَشَه بَزو.ئَن (kasha bazuan): بغل کردن

کَشِه بِن (kashe ben): زیر بغل

کَشِه بِه کشَه، قُطار بِه قُطار (kashe be ksha, ghotār be ghotār):   ردیف به ردیف

کَشِه گیتَن (kasheh gitan): بغل گرفتن

کَشَه، وَرِ دِل (kashah, vare del): بغل

کَشیدَه، رَعنا (kashidah, ranā): شخص بلند قامت و مناسب اندام

کَشیک بِدائَن، قَرِاول بِدائَن (kashik bedāan, ghareul bedāan):  پاسداری دادن

کَشیدَه (kashidah): سیلی، ضربه ای با کف دست به صورت

کَشیک (kashik): کشیک، نگهبان

کَشیک بَکِشیئَن (keshik bakeshian): مراقب بودن

کَف (kaf): پهنه ی داخلی دست

کَف بَکُردِمی (kaf bakordemi): کنایه از این که از حال رفتیم

کَف بَکُردَن (kaf bakordan): کف کردن

کَف بَکُردَن (kaf bakordan): کنایه از حال رفتن

کَفِ دَس (kafe das): کف دست

کَف دَسی (kaf dasi): با ترکه به دست کسی زدن

کَفِ لیش (kafe lish): آب دهان زیاد

کَفِ لیش کُردَن (kafe lish kordan): خوردن شلخته وار

کُفت (koft): بیماری سفلیس، کوفت

کُفت کُردَن (koft kordan): خوردن (غیر مودبانه)

کُفت هاکُردَن (koft hakordan): خوردن (با لحن غیر محترمانه)

کَفتار (kaftār): جانوری شبیه سگ

کَفتَر کَفتَر (kaftar kaftar): کبوترها

کَفتَر کولی (kaftar kuli): آشیانه کبوتر

کُفتَر، کَفتَر (koftar, kaftar): کبوتر

کُفتَم بَوِه (koftam baveh): از دماغم در آمد

کُفتَه (koftah): کوفته

کُفتی، کُفت (kofti, koft): فرد مبتلا به بیماری کوفت یا سفلیس و یا سوزاک

کُفتی، کُفت بَییت (kofti, koft bayit): فرد مبتلا به بیماری سفلیس

کُفِر (kofer): کفر

کُفرچِه دیرگا اوردَن (kofrche dirgā urdan ): عصبانی اش کردن

کُفرِش دِرگامو (kofresh dergāmu): عصبانی شد

کُفرِش دیرگاموئَن ( kofresh dirgāmuan): عصبانی شدن

کُفری گِرِسَّن (kofri geresasn): عصبانی شدن

کُفری، بُراق بَویئَن (kofri, borāgh bavian): خشمناک

کُفری (kofri): عصبانی، خشمناک، عاصی

کُفری بَویئَن ( kofri bavian): عصبانی شدن

کُفری کُردَن (kofri kordan ): عصبانی کردن

کَفَک (kafak): کپک

کَفَک بَزوئَن (kafak bazuan): کپک زدن

کَفگیرَک (kafgirak): کفگیر کوچک

کُفلَت (koflat): کلفت

کُفلَت مَند (koflat mand): عائله مند

کَفَن (kafan): پوشش مرده

کَفَن هاکُردَن (kafan hākordan): کفن کردن

کُک (kok): کوک، دوختن با درز درشت

کُک بَزوئَن (kok bazuan): دوختن با درز درشت

کُک بَوِه (kok baveh): تشویق شد

کُک هاکُردَن (kok hākordan): کوک کردن ساعت، تشویق کردن کسی برای انجام عمل نادرستی

کَکی (kaki): مرغ حقّ

کِگّی (keggi): فضولات مرغ

کَل (kal): بز کوهی نر

کَل (kal): کچل

کَل (kal): مخفف کربلایی

کِل (kel): همه

کُل (kol): کند

کُل (kol): کوتاه

کُل (kol): کوتاه، کند، غیر تیز

کُل اَنگوشت (kol angusht): انگشت کوجک دست و پا

کُل اَنگوشتِش دی نَوونی (kol angushte vi di navuni):  کنایه از این که تو در مقایسه با او کسی نیستی

کُل اَنگوشتَک (kol angushtak): انگشت کوچک دست و پا

کَلِ آدِم (kale ādem): آدم کچل

کُل بار (kol bār): جمع کردن هیزم برای عروسی

کُلِ بار، کُلِ باری (kole bār, kole bāri): جمع کردن هیزم برای عروسی در قدیم

کُلِ بال (kole bāl): فردی که دستش فلج یا کوتاه باشد

کَل بَخورد (kal bakhord): حیوان ماده ای که با او نزدیکی جنسی شده باشد

کَل بَخوردَن (kal bakhordan): جفت گیری کردن چارپایان

کَل بَخوردَن، بُقِه بَخوردَن (kal bakhurdan, bogheh bakhurdan):  مورد مقاربت جنسی قرار گرفتن حیوانات

کَل بِدائَن، بُقِه بِدائَن (kal bedāan, bogheh bedāan):  عمل جفت گیری کردن حیوانات

کُل بَوِه (kol baveh): کوتاه شد

کَل پیئَر، ناپیئَری (kal piar, nāpiari): ناپدری

کُلِ تُک (kole to): ابزار برنده ای که کند و کوتاه شده باشد.

کُلِ چاقو (kole chāghu): چاقوی کند

کُلِ چوو (kole chu): چوب کوتاه

کُل دار (kol dār): درخت انگور

کُلِ دُم (kole dom): حیوان دم کوتاه یا دم بریده

کُلِ ساجَه (kole sājah): جاروی کهنه که در اثر استفاده زیاد کوتاه شده است.

کَلِ سَرَه (kale sarah): کچل

کَلِ شو (kale shu): کنایه از عمل جنسی

کَلِ شو بِدائَن، کَل بِدائَن (kale shu bedāan, kal bedāan):  جفت گیری کردن حیوانات، برخی از مردم از این عباراتی که برای حیوانات بکار می رود، به عنوان مزاح و یا در حال عصبانیت به یکدیگر هم می گویند.

کُلِ قَد (kole ghad): کوتاه قد

کُلِ قَد، پَس (kole ghad, pas): قد کوتاه

کَل کَل (kal kal): رقابت

کَل گُندَه (kal gondah): آدم مهم و بزرگ

کُلِ وار (kole uār): بار سنگینی که به دوش گیرند

کُلِ وِنی (kole veni): دماغ کوچک

کِلاً (kelā): کلاً

کُلا (kolā): بایر

کُلا (kola): کلاه

کُلا خَرِگوشَک (kolā kharegushak): کلاهی که برای پوشش گوش دو طرف آن تکه ای مانند گوش خرگوش دوخته شده است.

کُلا خَرگوشَک (kolā khargushak): نوعی کلاه که برای پوشش گوش و دو طرف آن دکمه ای مانند گوش خرگوش دوخته باشد

کُلا نَمَدی (kolā namadi): کلاهی از جنس نمد و نیم کره ای شکل

کُلا، کِلا (kolā, kelā): ملک کشت نشده

کُلا، لاوار (kolā, lāvār): زمین بی محصول

کِلاج (kelāj): رنگ حیوان زرد مایل به سرخی در اسب و قاطر

کُلاچ (kolāch): اسمی برای سگ

کلُاس (kolās): کلاس

کلُاس دَرَس (kolās daras): کلاس درس

کِلاف سَر دَر گُم (kelāf sar dar gom): کلافی که سر نخ آن گم شده باشد

کِلافِ سَر دَر گُم بَویئَن (kelāfe sar dar gom bavian):  کنایه از معلوم نبودن تکلیف

کَلافَه (kalāfa): کلافه

کَلافِه بَویئَن (kalāfeh bavian): کلافه شدن

کَلافَه کُردَن (kalāfe kordan): کلافه کردن

کِلاه (kelāh): کلاه

کُلاه شو (kolāh shu): شب کلاه

کَلبِتِین (kalbeteyn): انبر دستی

کَلبُتِین (kalboteyn):  انبر دندان کشی

کَلَت سو نِدارنَه (kalat su nedārnah): کنایه از بی عقلی

کُلَر (kolar): خرابی

کُلَر ، یوف (kolar, yuf):  ویران

کُلَر گِردِه (kolar gerdeh): خراب بشود

کَلَّش دود بَکُرد بِه (kallash dud bakord beh): کنایه از این که حسابی تحریک شده بود

کَلَّش قاقارتی (kallash ghāghārti): سر بی مو

کُلفَد مَند (kolfad mand): عیال وار

کُلُفد، هَوار (kolofd, havār): قطور

کُلُفدی (kolofdi): کلفتی

کَلَک (kalak): حُقّه

کَلَک (kalak): منقل گلی

کُلک (kolk): کرکی که در لحاف دوزی به کار می رود

کَلَک بَزوئَن (kalak bazuan): کلک زدن، حقه زدن

کَلَک چِه بَکِنِسَّن (kalak cheh bakenessan): تمام کردن

کَلَکِ کار بَکِنِسَّن (kalake kār bakenessan): کنایه از خاتمه دادن به امری

کُلگا (kolgā): جایی که تنور اجاق آن جاست، اجاق دست ساز گوشه ای از حیاط

کُلگا پیش (kolgā pish): پیش اجاق

کُلگا پیش، پاگُشا، رونِما (kolgā pish, pāgoshā, runemā):  جشن روز بعد از عروسی

کُلگا سَر (kolgā sar): مکان اجاق

کَلِگی (kalegi): آن چه بر سر چهارپایان زنند و افسار را به آن متصل کنند

کُلُم (kolom ): طویله

کُلُم (kolom): آغل، طویله

کُلُم (kolom): طویله

کُلُم دَر (kolom dar): درب طویله

کُلُم سَر، کُلُم پیش (kolom sar, kolom pish): پیش طویله

کُلُم کاندون (kolom kāndun): طویله ها

کَلَم کوری (kalam kuri): کسی که چشمش نیمه کور است

کَلُمَه (kalomah): کلمه

کَلِنجار (kalenjār): کلنجار

کَلِنجار بوردَن (kalanjār burdan): کلنجار رفتن

کَلَند بَزوئَن (kaland bazuan ): کلنگ زدن، شخم زدن

کَلَندِ دَم پَهن ( kalande dam pahn): کلنگ یک سره با با نوک پهن

کَلَند دو سَر، دو سر کَلَند (kaland do sar): کلنگ دو دم که یک سر آن پهن و یک سر آن تیز می باشد.

کَلَند و بیل (kaland u bil): کلنگ و بیل

کَلَند، کَلَن (kaland,kalan ): کلنگ (این کلمه وقتی به تنهایی تلفظ می شود حرف «د» آن تلفظ نمی شود. وقتی همراه با کلمه و جمله ای بیان می شود حرف «د» تلفظ می شود. مانند: به تنهایی: کَلَن و در جمله: کَلَندَ کوجِه بِنِنگویی؟

کَلو (kalu): گوساله بالغ و نر

کُلوار، بَرَه (kolvār, barah): سوراخ تنور

کَلوم (kalum): کلام

کَلومِ آخُر (kalume ākhor): سخن آخر

کَلومِ جاندار (kalume jāndār): سخن سنجیده و معقول

کَلومِ خام، گَبِ خام (kalume khām, gabe khām): سخن نپخته و نسنجیده

کَلون (kalun): کلان، بزرگ

کُلون (kolun): چوب پشت درب

کلونتَر (kluntar): کلانتر، بزرگ محل

کلونتَر (kluntar): کنایه از قضول

کَلَه (kalah): کچل است

کَلَه (kallah): تکه، قطعه، کله

کُلَه (kolah): بوته ی گیاهان

کُلِه (kole): فرزند نارس گوسفند

کُلِه (koleh): زاییدن نارس و همراه با مرگ نوزادان گاو و گوسفند

کَلَّه ای تُک (kalla i tok): فرق سر

کَلَّه آکُردَن (kallah ākordan): سرازیر شدن پا به جلو و عقب

کَلَه بَکِشیئَن، قَراوول بِدائَن (kallah bakeshian, gharul bedāan):  سرک کشیدن

کَلَّه بَکِشیئَن (kallah bakeshian): سرک کشیدن

کَلَّه بَکوئِسَّن (kallah bakuessan): سر خاریدن

کُلِه بینگوئَن (kole binguan): بچه ی نارس انداختن گوسفند و گاو

کُلِه بینگوئَن (kole binguan): فرزند نارس زایمان کردن گوسفند و گاو

کَلِّه پا (kalle pā): سرنگون

کلِّه پا بَویئَن (kalle pā bavian): از حال رفتن، سرنگون شدن

کَلَّه پاچَه (kallah pāchah): کله پاچه

کَلَّه پَج (kallah paj): کله پز

کَلِّه پَخ (kalle pakh): سر پهن

کَلِّه پوک (kalle puk): شخص سبک مغز و بی عقل

کَلَّه جوش (kalla jush): نوعی اشکنه که از کشک و مغز گردو و پیاز داغ درست کنند

کَلَّه خاکِ سَر (kallah khake sar): نام قبرستان بالامحل

کَلِه خَر (kalleh khar): بی پروا و احمق

کَلِّه خُشک (kalle khoshk): شخص بی ملاحظه و لجوج

کَلَّه دود بَکُرد (kalla dud bakord): خیلی عصبانی

کَلِه دود بَکُرد (kalleh dud bakord): تحریک شده

کَلَه دود بَکُردَن (kallah dud bakordan):  کنایه از متعجّب و عصبانی شدن

کَلَّه شَق (kallah shag): کله شق

کُلِه قَد (kole ghad): کوتاه قد

کَلِّه کُردَن (kalle kordan): افتادن درخت در حال بریدن به سمتی که ناخواسته باشد

کَلَّه گُندَه (kallah gondah): آدم بزرگ و متشخص

کَلَه گی بَزَه (kallah gi bazah): کنایه از آدم احمق

کَلَّه مِلّاق (kalla mellāg): کله معلق

کَلَّه مِلَّاق بَزوئَن (kallah mellāgh bazuan): کله معلق زدن

کَلَه مِلّاق، سَروَری (kallah mellāgh, sarvari): پشتک زدن

کَلِّه هاکُردَن (kalle hākordan): طغیان کردن آب رودخانه و سرازیر شدن سریع آن در سراشیبی

کَلَّه، سَر (kalla, sar): بالای مجلس

کَلی (kali): کچلی

کِلی، کیلی (keli, kili): کلید

کِلیک (kelik): بوته ی گل نسترن وحشی

کِلِین (keleyn): خاکستر

کِلِین دی گِردِه (keleyn di gerdeh): کنایه از آرزوی نابودی برای چیزی

کِلِین، سوتَه (keleyn, sutah): سوخته ی هر چیزی

کَم (kam): نوعی غربال درشت که از تار پوست گوسفند بافند.

کَم اِموئَن (kam emuan): کم آمدن، کافی نبودن(چیزی مثل غذا)

کَم او (kam u): کم آب

کَم بار (kam bār): کم میوه

کَم بَویئَن (kam bavian): کم شدن

کَم بیاردَن (kam biārdan): کم آوردن

کَم بیموئَن (kam bimuan): کم آمدن

کَم پایَه (kam pāyah): اعتبار کم

کَم پُشد (kam poshd): تُنُک، کم پشت

کَم تَوون، ناتِوون (kam tavun, nātevun): ضعیف

کَم جُسَّه، کَم بُنیَه (kam jossah, kam bonyah): ضعیف

کَم جیگَر (kam jigar): کم دل

کَم حوصِلَه (kam huselah): کم حوصله

کَم خو (kam khu): کم خواب

کَم راه (kam rāh): کند راه رفتن چارپا

کَم رو، مَردوم گُریز (kam ru, mardum goriz): خجالتی

کَم روزی (kam ruzi): فقیر

کَم زور (kam zur): کم قوت

کَم سو (kam su): کم بین

کَم سو (kam su): کم نور

کَم سو، سو سو بَزوئَن (kam su, su su bazuan): درخشندگی کم

کَم سو، سو سوئَک (kam su, su suak): نور کم

کَم ظرف (kam zarf): کم جنبه

کَم ظرف (kam zarf): کم ظرفیت

کَم کُردَن (kam kordan): کم کردن

کَمِ کَم، دَسِ کَمِش (kame kam, dase kamesh): حداقل

کَم محلّی کُردَن (kam mahalli kordan): بی اعتنایی کردن

کَم مِهر (kam mehr): سرد مهر

کَم و زیاد هاکُردَن (kam u ziād hākordan): توهین کردن

کَم و کِرس (kam o kers): کم و کسر، ناقص

کَم و کِرسی (kam u kersi): کم و کسری، ناقصی

کَم هاکُردَن، کوچیک هاکُردَن (kam hākordan, kuchik hākordan):   تحقیر کردن

کَم، یِه کَم (kam, ye kam): اندک

کُما گوش (komā gush): قارچی که در کنار بوته ی کُماه (آنغوزه) رشد می کند

کُماج (komāj): نوعی غذا که با روغن در کماجدان پزند

کُماجدون (komājdun): نوعی دیگ بی لبه

کُماگوش، دُبُلَک (komāgush, dobolak): قارچ

کُمال (komāl): تربیّت

کُمال (komāl): فهم

کُمال (komāl): کمال

کُمال (komāl): هنر

کُمالاد دار (komālād dār): فهمیده

کُماه (komāh): گیاهی کوهی و خوشبو که غذای گوسفندان است. بیشتر قارچ های خوراکی کوهی از بن پوسیده این گیاه می رویند. افرادی که برای چیدن سبزی کوهی به کوه می روند در مکان هایی که این گیاهان قرار دارند با دقت بیشتری عبور می کنند تا قارچ ها را ببینند و بچینند.

کُمبُزَه (kambozah): کمبوزه، میوه های کال طالبی، گرمک و خربزه است که طعمی شبیه خیار دارد. بِزَک نَمیر باهار اِینَه کُمپُزَه با خیار اِینَه

کَمچَه (kamchah): کمچه

کَمَر (kamar): پشت بدن

کَمَر (kamar): دور چیزی

کَمَر (kamar): قطعه سنگ خیلی بزرگ

کَمَر باد بَخورد (kamar bād bakhurd): کنایه از تنبلی

کَمَر بُر (kamar bor): از میان بریده شده

کَمَر بُر بَوِه (kamar bor baveh): از میان بریده شد

کَمَر بَسَّه (kamar bassah): خادم

کَمَر بِشکِس (kamar beshkes): کمر شکن

کَمَر بِشکِستَن (kamar beshkestan): کمر شکستن، آسیب سخت رساندن

کَمَر بَند (kamar band): تسمه ای که به دور کمر مردان می بندند

کَمَر بِه جور (kamar be jur): کمر به بالا

کَمَر بِه جیر (kamar be jir): کمر به پایین

کَمَر بیل بَخورد (kamar bil bakhurd): کنایه از فردی که از کار کردن گریزان است

کَمَر چین (kamar chin): چین دار

کَمَر دَوِسّائَن (kamar davessāan): آماده ی کاری شدن، کمر بستن

کَمَر راس کُردَن (kamar rās kordan): از مشکلات یا بار سنگین نجات یافتن

کَمَر راس نَکُردَن (kamar rās nakordan): کنایه از بیرون نیامدن از گرفتاری

کَمَر سِف کُن (kamar sef kon): تقویت کننده جنسی

کَمَر شِکَن (kamar shekan): کار سخت و دشوار و سنگین

کَمَر شُل بَوِه، کَمَر نِدار، اَکَّمَر بَکِت (kamar shol baveh, kamar nedār, akkamar baket):  کنایه از مردی که نای جنسی ندارد

کَمَر قُز (kamar ghoz): خمیدگی ستون فقرات

کَمَر کَش (kamar kask): وسط راه تا قله کوه

کمر کَشِ کار (kmr kashe kār): وسط کار

کَمَر واریک (kamar vārik): کمر باریک

کَمَرکَش (kamarkash): وسط کوه

کَمَروَند (kamarvand): کمربند

کَمَک (kamak): کم، اندک

کَمِند (kamend): کمند

کَمَندون (kamandun): نام محلی در شمال شرقی میگون قسمت جنوبی کوه آبک

کَمون (kamun): قوس

کَمون (kamun): کمان

کَمیاب (kamyāb): آن چه که کم است

کُمِیسِری (komeyseri): پاسگاه ژاندارمری

کِن (ken): کن

کُن فَیَکون (kon fayakun): خرابی شدید

کُن فَیَکون گِرِسَّن (kon fayakun geressan): کنایه از سخت خراب و زیر و رو شدن

کُنار (konār): کنار

کُنار بَزوئَن (konār bazuan): کنار زدن

کُنار بَکِشیئَن، جا خالی هِدائَن (konār bakeshian, jā   khāli hedāan): رد دادن

کُنار بَکِشیئَن (konār bakeshian): طفره رفتن

کُنار بیموئَن ( konār bimuan): کنار آمدن

کِنار کَشیئَن (kenār kashian): کنار رفتن

کُنار، پَلی (konār, pali): جنب

کُنار، پِی سی (konār, pey si): کنار

کُنارَه ( konārah): فرش باریک کنار اطاق

کنارَه (knārah): کنار

کُنارَه (konārah): ساحل

کُنارَه (konārah): کناره

کُنارَه بیتَن (konārah baytan): کناره گرفتن، دوری کردن

کُنارَه گیری کُردَن (konāra giri kordan): کناره گیری کردن، دوری کردن

کُنارین (konārin): کناری

کِنایَه (kenāyah): کنایه

کِنایَه، گوشَه، گوشَه کِنایَه (kenāyah, gushah,  gushah kenāyah):   طعنه

کُنتِراتی کار، قِراری کار (konterāti kār, gherāri kār):  کار قراردادی

کُنج (konj): گوشه

کُنجالَه (konjālah): نخاله

کُنجِد (konjed): تخمی معروف که از آن روغن می گیرند

کِند (kend): زمین های خاکی بسیار سفت و صخره ای شده در کوه

کُند (kond): کند

کُند بوئِردَن (kond buerdan): آهسته رفتن

کِند و کو (kend u ku): کند و کار

کِندال (kendāl): گیاهی کوهی مانند گون که به عنوان هیزم استفاده می شد

کِندال وِنی (kendāl veni): شخص دماغ بزرگ و حسّاس و زود رنج

کَندِمَن ، ویرونی (kandeman, viruni): ویرانی

کَندُمَند،یوف (kandomand, yuf): ویرانه

کُندَه (kondah): چوب تنه ی درخت

کَندیل (kandil): کندوی بسیار بزرگ برای نگهداری غلات

کَندیل (kandil): کندوی بسیار بزرگ که در آن غله ریزند

کَندیل بَوِه، قُلُمبِه بَوِه (kandil baveh, gholombeh baveh):  باد کرد

کَندیلِ پِی (kandile pey): کنایه از جای ناپیدا

کِنِر (kener): برای که

کِنِس (kenes): خسیس

کُنِس (kones): ازگیل

کِنِف بَویئَن (kenef bavyan): خجالت کشیدن

کِنِف، خیط (kenef, khit): سرشکسته و خجل

کِنِفت بَویئَن (keneft bavyan): خجل شدن

کِنِفت بَویئَن (keneft bavian): کنف شدن، خجل و شرمنده شدن، ناراحت شدن

کُنِکس (koneks): ازگیل

کُنگِرَه (kongerah): برآمدگی های چوبی ناشی از قطع شاخه های قبلی بر تنه ی درخت

کُنگِرَه (kongerah): قرنیز لب بام

کُنگِرَه (kongerah): نقوش و برجستگی های دور ظرف

کُنگِرِه دار (kongereh dār): ظرفی که به دورش برجستگی ها و نقوش باشد

کَنگونی (kanguni): زنبور

کَنَه (kanah): کنایه از آدمی که مدام به گرد کسی بچرخد

کَنَه (kanah): کنه، حشره گزنده و سمج معروف، نوعی آفت درختان میوه که به شاخه چسبیده و شیره درخت را می مکد.، این حشره در انواع و اندازه های گوناگون روی بدن حیوانات می نشیند و از خون آن ها تغذیه می کند.

کِنی سو و سِلسِلَه ای (keni su u selselah i): از کدام تیره یا طایفه ای

کَنیز (kaniz): زن خریداری شده

کَنیف (kanif): ظرف سفالین گلدان مانندی که برای جمع کردن ادرار کودک در گهواره می گذاشتند

کَنیز حاج باقر (kaniz haj bagher): پیرزن بی حوصله و غرغرو

کو (ku): کجاست

کو (ku): کوه

کواَ، کوجِه دَرَ (kua?, kujeh dara?): کجاست؟

کواَ، کوجَه کَتَه؟ (kua?, kujah katah?): کو، کجاست؟

کواِِش (kuesh): خارش

کوبُن (kubon): بنای پشت به کوه

کوپایَه (kupāyah): کوهپایه

کوپَّه (kuppah): پشته

کوت (kut): توده، انبوه، کود

کوت بَویئَن (kut bavian): روی هم انباشتن

کوت کُردَن (kut kordan): روی هم انباشتن

کوت کوت (kut kut): توده توده

کوجَه، کُجَه (kujah, kojah): کجا

کوچ (kuch): پوچ

کوچ (kuch): توخالی، اشتباه

کوچ (kuch): گردویی که در آن مغز نبوده و یا مغز خراب داشته باشد

کوچ بِدائَن (kuch bedāan): کوچ دادن

کوچ کَتِمَه (kuch katemah): اشتباه کردم

کوچ کَتِمَه (kuch katemah): خطا کردم

کوچ کَتِمَه (kuch katemah): گمراه شدم

کوچ کَتِمَه (kuch katemah): نادرست عمل کردم

کوچ کَتَن (kuch katan): اشتباه کردن

کوچ کَتَن، دَکِتَن (kuch katan, daketan): خطا کردن

کوچ هاکُردَن (kuch hākordan): کوچ کردن

کودَری (kodari): نوعی پارچه نخی برای چادر

کودورَت، کودورَد (kudurat, kudurad): رنجش

کودوم (kudum): کدام

کودوم (kudum): کدام

کودوم یگ (kudum yeg): کدام یک

کودومَه (kudumah): کدام یک

کودومَه (kudumah): کدامیک

کودومین (kudumin): کدامین

کِوِر (kever): کبر

کور (kur): بی نور و خاموش

کورِ باطِن (kure bāten): بی سواد

کورِ باطِن (kure bāten): چشم دل نداشتن

کور بَخونِستَن (kur baxunestan): کور خواندن

کور بَخونِسَّن (kur bakhunessan): کور خواندن

کور بَویئَن (kur bavian): کور شدن

کور پَشَه (kur pasah): پشه هایی که از غروب آفتاب تا صبح با نیش های خود مزاحم آدم و حیوان بوده و در روز مخفی می شوند.

کورِ راه (kure rāh): راه باریک و محو شده

کورِ سَّگ (kure ssag): کور (توهین آمیز)

کورِ سو (kure su): نور اندک

کور سِوات (kur sevāt): سواد اندک

کورِ شِیر (kure sheyr): از جای نامشخص

کور کُردَن (kur kordan): کور کردن

کورِ کور (kure kur): کاملاً کور

کور کورَکی (kor koraki): کور کورانه

کور کوری (kur kuri): کور کوری

کورِ گِرِه (kure gerah): گره کور

کور گِزَک (kur gezak): برخورد ناصحیح و نامناسب چوب به توپ در بازی توپ کال

کور مالی، کور مال (kur māli, kur māl): حرکت در تاریکی شب با لمس دست و پا

کور و کَر (kur u kar): کنایه از غافل و بی خبر

کور وَجَه (kur vajah): نوعی بیماری چشمی که در آن چشم جمع گردیده و قادر به دیدن چیزهای نزدیک نیست

کور هاکُردَن (kur hākordan): بستن، کور کردن

کور هاکُردَن (kur hākordan): محو کردن، کور کردن

کورزَن اَلِی (kurzan aley): دال (نوعی پرنده از جنس عقاب)

کورغُراب، کُرغُراب (kurghorāb, korghorāb): کلاغ

کورَک (kurak): جوش روی پوست که چرک کند

کورَک هاشی (kurak hāshi): سردش شدن

کورَه (kurah): تب

کورَه (kurah): کوره

کورِه دِه، دِه کورَه (kure deh, deh kurah): ده کوچک و پرت

کورَه زاغال (kurah zāghal): کوره زغال

کوری بِدائَن (kuri bedāan): کرکری خواندن، پز دادن

کوری بِدائَن (kuri bedāan): کنایه از ایجاد حسادت و به رخ کشیدن

کوری هِدائَن، جولون بِدائَن (kuri hedāan, julun bedāan):  جولان دادن

کوزَه، غُلغُلَک (kuzah, gholgholak): کوزه

کوس (kus): رقابت

کوس دَوِسّائَن (kus davessāan): از کمین در آمدن و حمله بردن

کوسَه (kusah): آن که کم ریش است، کوسه

کَوش (kavsh): کفش

کوش بِدائَن، کوش هاکُردَن (kush bedāan, kush hākordan):   تحریک سگ برای حمله به دیگران

کوش کوش (kush kush): صدایی برای به حمله واداشتن سگ

کوشتی (kushti): کشتی

کوشتی بَییتَن (kushti bayitan): کشتی گرفتن

کوشک (kushk): قصر

کوشکَک (kushkak): کوچکتر

کوشکک تر (kushkk tr): کوچکتر

کوشکَک هاکُردَن (kushkak hākordan): تحقیر کردن

کوشکَکی (kushkaki): دوران بچگی

کوشکَه چِلَّه (kushkah chellah): چله کوچک از دهم تا آخر بهمن

کوشکِه چِلَّه (kushke chellah): چله کوچک از دهم تا آخر بهمن

کوشکِه خواخِر (kushkeh khākher): خواهر کوچکتر

کوشکِه زِوون (kushkeh zevun): زبان کوچک

کوشکِه طاق، طاقَک (kushkeh tāgh, tāghak): طاقچه

کوشکِه کیجا، کوشکِه کیجاک (kushkeh kijā,  kushkeh kijāk): دختر کوچک

کوشکین (kushkin): کوچکتر

کوف و یَکون (kuf u yakun): کن و یکون

کوف و یَکون بَویئَن (kuf u yakun bavian): کن فیکون شدن، زیر و رو شدن

کوفت (kuft): خستگی و درد عضلات

کوفتَه، بَکُّتِنی (kuftah, bakokteni): خستگی شدید

کوک (kuk): آرام شدن

کوک (kuk): پر کردن کسی علیه دیگری

کوک (kuk): پیچ فنر ساعت

کوک (kuk): کبک

کوک (کُک) هاکُردَن (kuk kok hākordan): بر انگیختن کسی

کوک دَسِری راه بوردَن (kuk daseri rāh burdan): خرامان راه رفتن

کوک کُردَن (kuk kordan): پر کردن فنر ساعت

کوکِ لیلَه (kuke lilah): جوجه ی کبک

کوک هاکُردَن (kuk hākordan): علیه دیگری، کسی را تحریک کردن

کوکِش (کُکِش) پُرَه (kukesh (kokesh) porah): بر انگیخته است

کوکِش بَریتَه (kukesh baritah): پر و بالش ریخت

کوکِش بَکِتَه (kukesh baketah): آرام شد

کوکِش پُرَه (kukesh porah): غضبناک است

کوکِش کوک بِه (kukesh kuk beh): سر حال بود

کول (kul): پوست سبز روی گردو

کول (kul): دوش

کول گیتَن، کولی هِدائَن (kul gitan, kuli hedāan): دوش گرفتن

کول هِدائَن، سووآری هِدائَن (kul hedāan, suāri hedāan):  کولی دادن، سواری دادن

کول، جوزِ کول (kul, juze kul): پوست سبز و چوبین گردو

کولاک (kulāk): باد و برف آمیخته به هم

کولپَر (kulpar): گلپر

کولو (kulu): شخص کوتوله و گرد

کولو (kulu): هر چیز گرد

کولو سَنگ (kulu sang): سنگ قلوه

کولو کولو (kulu kulu): قلقلی

کولوار (kulvār): بار سنگینی که به دوش گیرند

کولوخ (kulukh): کلوخ

کولوخَه (kulukhah): سنگ ریزه و سایر نخاله هایی که پس از سرند در داخل سرند باقی می ماند

کولون (kulun): چوب پشت درب

کولی بِساتَن (kuli besātan): لانه ساختن

کومَک (kumak): کمک

کونی ریکا (kuni rikā): پسر کونی

کونی، اُبی، اُبنِه ای، کِرمَکی (kuni, obi, obneh i, kermaki):  پسر لواط بده

کوولی گَری هاکُردَن (kuli gari hākordan): سر و صدا به پا کردن

کوولی، دوورِگِرد، دوور دوورِه گِرد (kuli, duregerd, dur dureh gerd):  کولی

کوولی (kuli): کولی، بی حیایی، لانه پرندگان

کوولی اِنگوئَن (kuli enguan): لنگان راه رفتن

کوولی بینگوئَن، شِل بَزوئَن (kuli binguan, shel  bazuan): لنگیدن

کوولی گَری (kuligari): بی حیایی، سرو صدا راه انداختن

کوه (kuh): تمثیلی از بزرگی

کوه چَر (kuh char): جای مجاز برای چرای گوسفندان

کوهَر (kuhar): لولای درب چوبی

کوهِستون (kuhestun): کوهستان

کوهِسدون، کوهِسّون (kuhesdun, kuhessun): کوهستان

کوهَک (kuhak): تپّه

کوهُن (kuhon):  کوهان

کوهی اِندایَه (kuhi endāyah): بزرگ است

کوهی سَر (kuhi sar): سر کوه

کوهی سینَه (kuhi sinah): دامنه ی کوه

کوهی سینِه کَش (kuhi sineh kash): سینه کش کوه

کوهی شاخ (kuhi shākh): بخش بلند کوه

کوهی کِرگ، کِرگ کوهی (kuhi kerg, kerg kuhi): کبک دری

کوهی کَشَه (kuhi kashah): دامنه ی کوه

کوهی کَلَّه (kuhi kalalh): قلّه ی کوه

کوهی گِردِن (kuhi gerden): بالای کوه

کوهی مُرغُنَه (kuhi morghonah): تخم پرندگانی که در کوه و دشت زندگی می کنند

کویی، کوجِه دَری (kuy, kujeh dari): کجا هستی

کوئِش (kuesh): خارش

کوئِش دار (kuesh dār): خارش دار

کوئَه، کوجِه بوردَه؟ (kuah?, kujeh burdah?): کجا رفت؟

کوئَه، کوجِه کَتَه؟ (kuah?, kujeh katah?): کو، کجاست؟

کوئَه؟ (kuah): کجاست؟

کوئی (kui): کوهی

کوئی (kui): کوهی

کوئی؟ (kui): کجایی؟

کَهَر (kahar): رنگ سرخ تیره یا قهوه ای مایل به سرخی در اسب و قاطر

کَهَر (kahar): رنگ سرخ و تیره یا قهوه ای در اسب و قاطر

کَهَر (kahar): نوعی گوسفند

کَهکِشون (kahkeshun): کهکشان

کُهنَه ( kohnah): کهنه

کُهنَه (kohnah): پارچه ی پاره و فرسوده

کُهنِه زَخم (kohneh zakhm): زخم مزمن

کُهنِه فوروش (kohneh furush): فردی که لباس کهنه معامله می کند

کُهنِه کار (kohneh kār): آن که در کاری سابقه ی طولانی دارد

کُهنِه مَرَض (kohneh maraz): بیماری مزمن

کَهو (kahu): کبود

کَهو پَلَنگ (kahu palang): کنایه از بد قیافه و ترسناک

کَهو چُش (kahu chosh): چشم آبی

کَهو رَنگ (kahu rang): رنگ آبی

کَهو قُبَّه (kahu ghobbah): آسمان کبود

کَهو قُبَّه (kahu ghobbah): گنبد آبی

کَهو میرکا (kahu mirkā): مهره آبی نیلی، مهره کبود

کَهول، قَلیشَه (kahul, ghalishah): فاصله ی میان کمر و ران و پشت لگن خاصره

کُهَه (kohah): سرفه

کُهِه بَکُردَن (kohe bakordan): سرفه کردن

کَهیر (kahir): جوش دست و صورت و بدن

کِی (key): کی

کِی؟ (key): چه وقت؟

کی؟ (ki): چه کسی؟

کیا (kyā): چه کسانی

کیا بیا (kiā biā): کنایه از ریاست

کیا بیا (kyā byā): نفوذ

کیا بیا دارنَه (kiā biā dārnah): ریاست دارد

کیا بیا داشتن (kiā biā dāshtn): نفوذ داشتن

کیا مَحَل (kyā mahal): محلّه ی مسکونی غربی داخلی میگون

کیپ (kip): پر

کیپِ کیپ (kipe kip): تنگِ تنگ

کیجا وَچَه (kijā vachah): فرزند دختر

کیچ کیچَه (kich kichah): کوچه ها

کیچ کیچِه گِرد (kich kicheh gerd): فرد اَلّاف

کیچَه ای دَم (kichah i dam): نزدیک کوچه

کیچِه بِدائَن (kicheh bedāan): راه دادن

کیچِه پِی (kicheh pey): کنار کوچه

کیچِه پِی، کیچِه پُشت (kicheh pey, kicheh posht): پشت کوچه

کیچِه گَل، کیچِه دِلَه (kicheh gal, kicheh delah): تو کوچه

کیچِه واکُردَن (kicheh uākordan): راه باز کردن

کیری سَر بوئِرد (kiri sar buerd): فرد جنده و فاحشه

کیس (kis): دارای چین و چروک

کیسَه (kisah): کیسه

کیسَه بَئوتَن (kisah bautan): کنایه از طمع

کیسَه، کیسَه حَموم (kisah, kisah hamum): پارچه ای نسبتاً زبر که در حمام برای بیرون کشیدن چرک بدن استفاده می کنند

کیش کیش، کیشکَه (kish kish, kishka): واژه ای برای دور کردن طیور

کیف (kif): کیف

کیفِ زَنونَه (kife zanunah): کیف زنانه

کِیف، ذووق، شادی (keyf, zugh, shādi): خوشی

کِیفور (keyfur): شادِ شاد

کِیفور بیئَن (keyfur bian): خوشِ خوش بودن

کیل (kil): محل عبور گاو آهن که نهر گونه است

کیل دَوِسّائَن (kil davessāan): نوعی کرت بندی برای کاشت سیب زمینی

کیل، پِیمونَه (kil, peymunah): پیمانه

کیلَه او (kilah u): جویبار

کیلَه ای گَل (kilah i gal): دهانه ی رود

کیلَه آکُردَن (kilah ākordan): نهر درست کردن

کیلِه پِی (kileh pey): راه کنار نهر

کیلَه دَوَد هاکُردَن (kilah davad hākordan): برای بازسازی و مرمت نهر عمومی خبر کردن

کیلِه گَل، کیلِه پِی (kileh gal, kileh pey): کنار نهر

کیلی بَویئَن (kili bavyan): قفل کردن لب

کیلی هاکُردَن (kili hākordan): قفل کردن

کیلیت بوم کَفِه (kilit bum kafeh): کنایه دشنامی مبنی بر این که دچار زحمت بشی و یا گرفتاری پیدا کنی

کین (kin): باسن

کین بَسوتَن (kin basutan): حسادت کردن

کین بِه کینَک (kin be kinak): داد و ستد بی ادبانه

کین بِه کینَک هاکُردَن (kin be kinak hākordan): بده و بستان (بی ادبانه)

کین پارَه ای (kin pāra i): سست همّتی

کین تَلَه (kin talah): تلاش بیهوده

کین تو بِدائَن (kin tu bedāan): پشت کردن

کین تو هِدائَن (kin tu hedāan): بی اعتنایی کردن

کین توو بِدائَن، کین وَری هاکُردَن (kin tu bedāan, kin vari hākordan):  محل نگذاشتن

کین توئَه (kin tuah): کرشمه

کین توئِه بِدائَن (kin tueh bedāan): کرشمه آمدن

کین جوش (kin jush): آهسته جوشیدن

کین داشتن (kin dāshtan): مقاومت و پشت کار داشتن

کین دِه (kin deh): کونی

کین دیار (kin dyār): بچه ی بدون شلوار و لخت

کین دیار (kin dyār): کنایه از فرد فقیر

کین سوجَه (kin sujah): حسادت

کینِ گَل (kine gal): دور و بر نشیمن گاه

کین گَلی (kin gali): نشیمنگاه

کین و پَر (kin u par): باسن

کین و دَگَل (kin u dagal): کون و کپل

کین و گَل (kin u gal): کون و کپل

کین وازیئَک (kin vāziak): لواط بچه گانه

کین وازیئَک، کین بِه کینَک (kin uāziak, kin beh kinak):  رایطه جنسی دو مذکّر

کین وَری (kinvari): به پشت ایستادن و یا چیزی را دمرو گذشتن

کین وَری کُردَن (kin vari kordan): پشت کردن

کین وَری هاکُردَن (kin vari hākordan): پشت به کسی کردن

کینِ وَهَرِت (kine vaharet): کنایه ای بی ادبانه رایج بین جنس مذکر معادل به درگ

کین هِلاکِ زَمینَه (kin helāke zaminah):  کنایه از خستگی و نیاز به آرامش

کین، پیزی (kin, pizi): مقعد

کینچِه تُف دَرِنگو (kincheh tof darengu): کنایه توهین و دشنام گونه از فریب و گول خوردن

کیندِه (kindeh): کونی

کینَه (kinah): انتهای سبزیجات پیاز دار

کینَه (kinah): ریشه

کینَه (kinah): عناد و بغض

کینَه (kinah): کی اند

کینِه دارنَه (kineh dārnah): کینه دارد

کینَه هاکُردَن (kinah hākordan): عناد و بغض پیدا کردن

کینی دو گَل (kini du gal): کپل

کینی سَر بوئِرد (kini sar buerd): فرد بچّه باز و لواط کار

کینی گَل (kini gal): کپل

کینی گَل، کینی گَلی (kini gal, kini gali): در اطراف باسن

کینی لُمبَر (kini lombar): باسن

کیئَه؟ (kiah): کیست؟

کی ای؟ (ki i?): چه کسی هستی؟

کی اَیی چال ( ki ayi chāl): نام یکی از کوه های میگون در شمال غربی واقع در هملون

کیپ (kip ): چسبان، محکم، جفت

کیپ بَویئَن (kip bavian): چسبیدن

کیپ کُردَن (kip kordan): محکم بستن

کیپِ کیپ (kipe kip): چفتِ چفت

کیپ هاکُردَن (kip hākordan): چفت کردن

کیجا (kijā): دختر

کیچ کیچِه گِردی (kich kiche gerdi): الافی و کوچه گردی

کیچَه (kichah): کوچه

کیچِه گَل ( kicheh gal): داخل کوچه

کیری کیری (kiri kiri): الکی الکی (بی ادبانه و رایج بین مردان)

کیسَه بَکِشیئَن (kisah bakeshian): کیسه کشیدن

کیسَه بَئوتَن (kisah bautan): کیسه دوختن

کیلَه (kilah): جوی، نهر

کیلَه کُردَن (kilah kordan): جوی و نهر درست کردن

کیلی (kili): کلید

کیلی بَویئَن (kili bavian): قفل شدن

کیلی کُردَن (kili kordan): قفل کردن

کیلیک (kilik): درختچه گل نسترن وحشی که میوه وحشی به رنگ زرد و نارنجی با مزه ترش و شیرین و هسته های متعدد شبیه زالزالک دارد.

کین بال، بال کین (kin bāl): آرنج

کین بَکِشیئَن (kin bakeshian): چیز یا کسی را روی زمین کشیدن

کین بِه کینَک هاکُردَن، کین کینَک هاکَردَن (kin be    kinak hākordan, kin kinak hākardan): با هم قهر بودن و پشت به پشت هم نشستن

کین پارَه، بوسِسِ کین، بوسِس، پارَه، بِشکات، کین فِراخ (kin pārah, busese kin, buses, pārah,beshkat kin ferākh)   تنبل

کین تَنَه بَزوئَن (kin tanah bazuan): تنه زدن

کین چال (kin chal): نام دامنه یکی از کوه های جنوبی میگون

کین سر واهِشت (kin sar vāhesht): کنایه از کسی که وسایل خودش را گم می کند و یا جا می گذارد.

کین سوزی کُردَن (kin suzi kordan): حسودی کردن

کین شَرَه (kin sharah): چهار دست و پا راه رفتن

کین فِراخی (kin ferākhi): تنبلی

کین کَج کُردَن (kin kaj kordan): بی اعتنایی

کین نَشورد (kin nashurd): فرد بی طهارت، کنایه از آدم کثیف

کین وازیئَک (kin vāziak): لواط

کین وَری هاکُردَن (kn vari hākordan): توجّه به کسی نکردن

کینَه (kinah ): کینه، بن گیاهان

کینِه دَوِستَن (kinah davestan): ریشه و پیاز بستن گیاهان پیاز دار مثل هویج و سیب زمینی و پیاز و سیر

کینَه شُتُری (kineh shotori ): کینه قدیمی که فراموش نمی شود.

کینَه کُردَن (kinah kordan ): بغض و عناد پیدا کردن

---------------     

فرهنگ لغات میگونی( گ)

گاز (gaz ): افزار میخ کشی، گاز انبر

گاز بَزوئَن ( gaz bazooan): گاز زدن

گاز گیتَن (gaz gitan ): گاز گرفتن

گالِش (galesh ): کفش لاستیکی، این کفشها در دونوع لاستیکی خشک و لاستیکی نرم و احتمالا تولیدی کفش ملی بود.سبک، گرم، راحت و عاجهایش باعث می شد که روی یخ و برف سر نخورد.به علت لاستیکی بودن آن، پاها بوی بدی می گرفت.

گالَه (galah ): کیسه بافته شده از نخ ضخیم مانند جوال که برای بار بری توسط چارپایان کاربرد دارد. این کیسه ها در هنگام بار باید دولنگه باشد که روی اسب و قاطر و الاغ مانند دو کفه ترازو قرار بگیرد.دو کیسه توسط دو قلاب از جنس چوب یا استخوان و قطعه ای طناب حلقه شده قفل می شوند.

گاه گیتََن (gah gitan ): در آوردن در از جایگاهش

گاهرَه (gahrah ): گهواره، وسیله ای که با آن علف را خورد می کنند.تیغه ای دندانه دار ورو به پایین خمیده است .از این وسیله به صورت نشسته و انفرادی استفاده می شود.

گاهرِه چال (gahreh chal ): نام یکی از کوههای میگون، در دامنه بعضی از کوهها فرورفتگی هایی وجود دارد که به آن چال گویند. در قدیم که مردم به هر چه داشتند قانع بودند و دزدی کمتر وجود داشت مردم از این چالها برای چرای گوساله های خودشان استفاده می کردند.گوساله هایی که شیر دهی آنها به پایان می رسید از اواخر بهار به این مناطق برده و رها می کردند. در پاییز آنها را بر می گرداندند.

گاه گُدار ( gah gudar): گاه گاه

گاه گیتَن (gah gitan ): مسدود کردن راه ورودی با بستن توسط نانعی سخت مانند دیوار

گَب، گَپ (gab ): حرف، کلام، سخن

گَب بَزوئَن (gab bazooan ): حرف زدن

گَب بَکِشیئَن (gab bakehian ): به حرف کشیدن، از کسی حرف بیرون کشیدن

گَب به گَب نَرِسی یَن (gab be gab naresian ): حرف به حرف نرسیدن

گَب دیرگااوردَن (gab dirge uordan ): حرف در آوردن

گَبر (gabr ): زردشتی

گَب شِنو (gab shenu ): حرف شنو

گَب شِنَوی (gab shenavi ): حرف شنوی

گَب گیتَن (gab gitan ): به حرف گرفتن

گَبّ مُفت (gabe muft ): حرف مفت، سخن بیهوده

گَب و گُفت (gab o guft ): گفتگو

گَب هِوایی ( gabe hevaee): سخن پوچ و نسنجیده

گَت (gat ): بزرگ

گُتُرُم (guturum ): بیهوده و گزاف، سخن یاوه و درهم و برهم، بی حساب و کتاب و نسنجیده

گُتُرُم اِنگوئَن (guturum engooan ): بیهوده و گزاف سخن گفتن

گُتُم ( gutum): حرف زیادی

گُتُم بینگوئَن (gutum bingooan ): حرف درشت و زیادی گفتن

گَتَه (gatah ): بزرگ

گَتِه خواخِر (gateh khakher ): خواهر بزرگ

گَتِه بِرار (gateh berar ): برادر بزرگ

گَتِه بَویئَن (gateh bavian ): بزرگ شدن

گَتِه چِلَّه ( gateh chellah): چله بزرگ از اول دی تا ده بهمن

گَتِه کِش (gateh kesh ): مدفوع، شاش بزرگ

گَتِه گَب بَزوئَن (gateh gab bazooan ): حرف بزرگ زدن

گَتین، گَت پی اَر ( gatin piar): پدر بزرگ

گَتین مار (gatin mar ): مادر بزرگ

گِدا خُنَه (geda khunah ): گداخانه، کنایه از خانه ای که صاحبش خسیس است.

گُذِرنَه (guzernah ): گذران، زندگی، زندگی را با وضع موجود گذراندن

گُذَرون زِندگی (guzeroon zendegi ): گذران زندگی

گُذَشت کُردَن (guzasht kurdan ): گذشت کردن

گُذَشتَه (guzashtah ): گذشته

گُر (gur ): اشتعال، زبانه آتش

گُر بِدائَن ( gur beda an): مشتعل کردن آتش

گُر بَزوئَن (gur bazooan): الو گرفتن، سوختن ناگهانی آتش

گُر بَیتَن (gur baytan ): گُر گرفتن، شعله ور شدن، تب کردن بدن

گُربِه رو (gurbah roo ): مجرای باریک

گَرت (gart ): گرد

گَرچ (garch ): گچ

گَرچ کُردَن (garch kurdan ): گچ کردن

گِردالی (gerdali ): دایره

گِرداو (gerdoo ): گرداب

گِرد، گِرت کُردَن (gerd kurdan ): دور کردن

گِردِن (gerden ): گردن، گردنه

گِردِن بَزوئَن (gerden bazooan ): گردن زدن

گِردِن بِشکِس (gerden beshkes ): گردن شکسته

گِردِن کَج کُردَن (gerden kaj kurdan ): گدایی کردن، حالت زبونی و بیچارگی به خود گرفتن

گِردِن گیتَن (gerden gitan ): گردن گرفتن، به عهده گرفتن

گِردِن گیر بَویئَن (gerden gir bavian ): گردن گیر شدن

گَردون ( gardoon): گردان

گَردَه ( gardah): گرده گل

گُردَه (gurdah ): گرده، پشت گردن

گُرز ( gurz): نام گیاهی کوهی که ساقه وسط آن مانند گرز می باشد. دامداران این گیاه را در تابستان چیده و برای علوفه زمستانی خشک می کنند.

گُرز چال (gurze chal ): نام یکی از کوههای میگون

گِرزِ طول (gerze tool ): نام یک قله کم ارتفاعی که در گذشته همانند یک کله قند در قسمت شرقی میگون خود نمایی می کرد.قبل از انقلاب قسمتهای بالایی و نوک آن را خاکبرداری و مسطح کرده بودند. یک فضای گرد و صافی شده بود که فوتبالیستهای محل از این مکان استفاده می کردند.بعد از انقلاب این مکان به جهانگردی واگزار واز این محل برای ساخت هتل استفاده کردند.به لحاظ اینکه دورتادور این قله باز و هیچگونه مانعی ندارد چشم انداز زیبایی دارد.

گِرزِ طولَک ( gerze toolak): نام تپه کم ارتفاعی است که در قسمت جنوبی گرز طول با همان شکل و شمایل آن قرار دارد

گِرِفتار، گِرِفدار بَویئَن (gereftar bavian ): گرفتار شدن

گِرِفتار، گِرِفدار کُردَن (gereftar kurdan ): گرفتار کردن

گُر گُر (gur gur ): مداوم، پشت سرهم، گروه گروه

گُر گیتَن (gur gitan ): گر گرفتن، شعله ور شدن

گَر گیتَن (gar gitan ): گَر گرفتن، مبتلا به گری شدن، کنایه از مدتها شستشو و استحمام نکردن

گَرما بَزَه (garma bazah ): گرمازده

گَرم بَویئَن ( garm bavian): گرم شدن

گَرم بَیتَن (garm baytan ): گرم گرفتن

گَرمِ سیر ( garme sir): گرمسیر، منطقه گرم

گَرم کُردَن (garm kurdan ): گرم کردن

گَرِن (garen ): گر، دارای گری

گُرون (guroon ): گران

گِرِه بَزوئَن (gereh bazooan ): گره زدن

گِرِه گولَّه (gereh goollah ): هر چیزی که گره زیادی دارد. گره متعدد در هم تنیده

گَریبون (gariboon ): گریبان

گَریبون گیر (gariboon gir): گریبان گیر

گَزَک (gazak ): بهانه

گِزگِز (gez gez ): نخستین صدای جوش آمدن دیگ و سماور و مانند آن، احساس سوزش کم در بدن

گَزمَه (gazmah): پاسبان شب

گَزِنا (gazena ): گزنه، گیاه زهر دار 

گشتاسِبی ( GASHTASEBI): نام فامیلی یک طایفه ای در بالا محل میگون

گَشت بَزوئَن (gasht bazooan ): گشت زدن

گُفت بَزوئَن (guft bazooan ): گفت زدن، تقاضا کردن

گُفت و شینید (guft o shinid ): گفت و شنود، مذاکره

گُل (gul ): اخگر آتش، گل

گَل (gal ): گلو

گُلاب پاچ (gulab pach ): گلاب پاش

گُل بَزوئَن (gul bazooan ): گل زدن نان، پف کردن یا سوختن پوسته نازکی از سطح نان در تنور

گُل بَکُردَن (gul bakurdan ): گل کردن، شکوفه کردن

گَل بَکِشیئَن (gal bakeshian ): به شدت و سرعت بلعیدن

گَلبَند (galband ): گردنبند

گَل بَیتَن (gal baytan): گلو گیر کردن، گیر کردن لقمه یا آب در گلو

گُل بینگوئَن (gul bingooan ): گل انداختن، سرخ شدن

گُل چُسَک (gul chusak ): نوعی گل سفید با شیره بد بو که در بهار می روید.

گُلچین کُردَن (gulchin kurdan ): گلچین کردن

گُل خَدمی، خَتمی (gul khadmi ): گل ختنی

گَل دَرد (gal dard ): گلو درد

گُلدَستَه (guldastah ): گلدسته، مناره

گُلِ سُرخ (gul surkh ): گل محمدی

گُل شَمشیرَگ (gul shamshirag ): گلایل وحشی

گُلدون (guldoon ): گلدان

گُل گاب زِوون (gul gab zevoon ): گل گاوزبان

گِلِ گَرچ (gel garch ): گل و گچ

گَل گُشاد (gal gushad ): گشاد تر از حد معمول، کنایه از آدم تنبل و تن پرور

گَلِگی (galegi ): گلگی، گله گذاری، گله مندی

گِل مالی کُردَن (gel mali kurdan ): کنایه از سرپوش نهادن روی خطای کسی، گل مالی کردن

گُل مَنگُلی (gul manguli ): گل گلی

گُل نَم (gul nam ): اندک آبی که روی زمین یا روی چیزی بپاشند.

گَل و گِردِن (gal o gerden ): دور گردن، گلو و گردن

گُلَه (gulah ): بوته گیاه، لکه

گَلَّه (gallah ): گله

گَلِه (galeh ): گله

گُلَّه (gullah ): گلوله ، کروی شکل، قطعه

گُلَِه بَزوئَن (gulle bazooan ): گلوله زدن، با تیر شکار کردن

گَلِه بَکُردَن (gale bakurdan ): گله کردن

گُلِّه بَویئَن (gulah bavian ): به دور خود جمع شدن

گُلَه به گُلَه (gulah be gulah ): لکه به لکه، جا به جا، گوشه به گوشه

گُلِّه تا (gulleh ta ): گلوله نخ

گُلَّه زاغال (gullah zagal ): گلوله های زغالی که از خاکه زغال تهیه می شود.

گُلِّه غیب بَخوردَن (gullah geyb bakhurdan ): تیر غیب خوردن، ناگهان مردن

گَلَّة کُردَن (gallah kurdan ): داخل گله کردن گاو یا گوسفند

گَلِه گُزاری (gele guzari ): گله گزاری

گُلَه گُلَه (gullah gullah ): لکه به لکه، جا به جا

گَلَه گَلَه (galleh galleh ): گروه گروه

گَل هَم (gal ham ): سوار هم، روی هم، متصل به هم

گُماشتَه، گُماشدَه ( gumashtah): پیشکار

گُم بَویئَن (gum bavian ): گم شدن

گَمبیل ( gambil): سرگین خشک شده

گَمبیل دَوِستَن ( gambil davestan): چسبیدن و خشک شدن سرگین به پشم و موی بدن حیوان

گَمِرَه (gamerah ): مواد جامدی که از بینی درآورند.، ترشحات خشک و نیمه خشک بینی

گُم کُردَن (gum kurdan ): گم کردن

گُم و گور بَویئَن (gum o goor bavian ): گم و ناپدید شدن

گَمون (gamoon ): گمان

گَمونِه بَزوئَن (gamooneh bazooan ): گمانه زدن، حدس زدن، برآورد کردن

گُنبَذ، گُمبَذ (gunbaz ): گنبد

گَنجَه (ganjah ): گنجه، قفسه

گَنداو (gandoo ): گنداب

گُندُلَه (gundulah ): بزرگ به زبان کودکانه

گَندُم بیریشتَه (gandum birishtah ): گندم بو داده، گندم برشته

گَندُمَک (gandumak ): نوعی سبزی یا علف مشابه گندم

گُنگ (gung ): سوراخ خروجی آب از مجراهای گلی و سیمانی

گُنی (guni ): گونی

گو (goo ): گاو

گَوارا (gavara ): گوارا

گواَک (gooak ): گیاهی با برگ براق وپهن شبیه والک که در بهار از پیاز سنبله ودر مزارع و باغهامی روید.

گوآل (gooal): جوال، کیسه بزرگ بافته شده از پشم یا موی بز

گوآل دوج (gooal dooj ): جوالدوز، وسیله ای مانند سوزن ولی به طول حدود 15 سانتی متر و قطر نیم سانتی متر

گَواه (guvah ): گواه

گَواهی (guvahi ): شهادت، گواهی

گوبَندی (goo bandi ): گاوبندی، زدوبند

گو پیشونی سیفید (goo pishooni sifid ): گاو پیشانی سفید

گوجَه (goojah ): گوجه، آلوچه بزرگ و پیوندی

گوجَه سیاه (goojah siah ): گوجه زرشکی رنگ که پس از رسیدن کامل به سیاهی می رود.

گو چال (goochal ): نام یکی از کوهها در شمال میگون است. ورودی آن از تنگه میگون می باشد.در قدیم از این مکان برای چرای گاو وگوساله ها استفاده می شد.

گو چُشم (goochushm): فردی که چشمان درشت و برآمده دارد.

گودال (goodal ): گودال، چاله

گودوش (goodoosh): خمره ای سفالین که سیر گاو را در آن می دوشند.

گودی (goodi ): عمق

گور به گور بَویئَن (goor be goor bavian ): گور له گور شدن

گور به گور گِردی ( goor be goor gerdi): نفرینی که در حق مرده کنند و نا آرامی او را در گور بخواهند.

گورزا (goorza ): کنایه از فرد بسیار کوتاه

گورستون (goorestoon ): گورستان

گور گَتَن (goor katan ): گور رفتن، فرو رفتن در زمین

گور کُردَن (goor kurdan ): دفن کردن

گوز مال کُردَن (gooz mal kurdan ): کاری را با عجله و بی دقتی تمام انجام دادن

گوزِن (goozen ): گوزو

گوسالَه (goosalah ): گوساله

گوسِند، گوسبَند، گوسوَند (gusend ): گوسفند

گوش بِدائَن (goosh beda an ): گوش دادن

گوش بِزایَه (goosh bezayah ): گاوش زایید، کنایه از کسی که برایش مشکلاتی ایجاد شد.

گوش تیز کُردَن (goosh tiz kurdan ): گوش تیز کردن، بلند و سیخ کردن گوش حیوانات برای شنیدن صدای بهتر در مواقع خطر

گوشد (gooshd ): گوشت

گوشدالو ( gooshdaloo): گوشت دار، چاق

گوشد و ناخون (gooshd o nakhoon ): کنایه از خویشاوند نزدیک

گوشدی ( gooshdi): گوسفند یا گوساله ای که بپرورانند تا فربه شود و قصابی کنند.

گوشکُف ( gushkuf): گوشت کوب

گوشَگ ( gooshag): حلقه نخی بافته شده در پهلو یا بالای جوال به عنوان دستگیره یا محل بستن آن، حلقه زده شده بر تنگ و ریسمان

گوشَگ ماهی (gooshag mahi ): گوش ماهی، صدف

گوشمالی بِدائَن (gooshmali beda an ): تنبیه سبک کردن

گوشوارَه ( gooshvarah): گوشواره

گوشَه ( gooshah): گوشه

گوشَه بَزوئَن (gooshah bazooan ): گوشه زدن، طعنه زدن

گوشَه کُنار ( gooshah kunar): گوشه کنار، اطراف و کنج ها

گوشَه کِنایَه ( gooshah kenayah): سخنان نیش دار و بیهوده

گو شیری (goo shiri ): گاو شیری

گو گَل (goo gal ): گله گاو

گو گَل پا (goo gal pa ): مراقب و نگهبان گله گاو

گول بَخوردَن (gool bakhurdan ): گول خوردن، فریب خوردن

گول بَزوئَن (gool bazooan ): گول زدن

گُولتا (gulta ): گلوله نخ

گولو گولو (gooloo gooloo ): آوازی برای آرام و هدایت کردن گوساله ها

گوماحلَه (goomahlah ): نام قدیم یکی از چهار محل سکونتی میگون است. نام امروزی این محل سادات محل است.اکثر سادات میگون در این محل زندگی می کنند. امامزاده سید میرسلیم هم در وسط این محل قرار دارد. احتمالاً در گذشته از این محل برای چرای دام از جمله گاو استفاده می شد.

گومیش (goomish ): گاومیش

گُه دونی (guh dooni ): مستراح، کنایه از مکانی به هم ریخته و نامرتب و کثیف

گُه گیتَن (guh gitan ): دشنامی است به معنای گه گرفتن

گُه گیجِه بَیتَن (guh gije baytan ): گیج شدن، سر در گم شدن

گُهُن (guhun ): گون

گیجگاه (gijgah ): شقیقه

گیج گیجی بَخوردَن ( gij giji bakhurdan): سرگشته به این سو و آن سو رفتن

گیراگیر (giragir ): بحبوحه گرفتاری

گیر اِنگوئَن (gir engooan ): گیر انداختن

گیراوردَن ( gir oordan): گیر آوردن، یافتن

گیر بِدائَن (gir beda an ): گیر دادن

گیر بَویئَن (gir bavian ): گیر کردن، مسدود شدن

گیر بیاردَن (gir biardan ): گیر آوردن، یافتن

گیر کَتَن (gir katan ): گیر افتادن

گیر کُردَن (gir kurdan ): گیر کردن

گیرَه (girah ): گیره

گیس (gis ): موی بلند، موی زنان

گیس بَروی (gis barvi ): گیس بریده

گیلیم (gilim ): گلیم

گیوَه (givah ): گیوه

                                                                     والله علیم حکیم

سعید فهندژی سعدی

بدون ذکر منبع شرعاً جایز نیست

فرهنگ لغات میگونی(ف - ق)

حرف (ف)

فاتَمَ صَلوات :(fatamasalvat) فاتحه مع الصلوات

فاتَه (fātah): فاتحه

فاتِه بَخونِسَّن (fāte bakhunessan): فاتحه خواندن

فاتَه خُنی (fāta khoni ): فاتحه خوانی، مجلس ختم و قرائت قرآن برای میت

فاجِر، هَرزَه، بَد کارَه (fājer, harzah, bad kārah): مرد فاسد

فاحِشَه (fāheshah): فاحشه

فاحِشَه، جِندَه، هَرزَه، هَوَس واز (fāheshah, jendah, harzah, havas vāz):  شخص زن بدکار

فاخِر (fākher): با ارزش

فاسِق، مول (fāsegh, mul): شخصی که با زن شوهر دار بیامیزد

فاش (fāsh): فحش

فاش او دار (fāshe u dār): فحش آب دار، فحش رکیک

فاش بَخوردَن (fash bakhordan): فحش خوردن

فاش بِدائَن (fash bedāan): فحش دادن

فاش بَوِه (fāsh baveh): آشکار شد

فاشِ خاخِر و مار (fāshe khākher u mār): فحش خواهر و مادر

فاش کاری (fāsh kāri): فحّاشی

فاش کاری هاکُردَن (fāsh kāri hākordan): فحّاشی کردن

فاش نَدِه، فاش نوو (fāsh nadeh, fāsh nu): فحش نده

فاش نَکُردَه (fāsh nakordah): آشکار نکرد

فاش هاکُنِش (fāsh hākonesh): آشکارش کن

فاش و فاش کاری (fāsh u fāsh kari): فحّاشی

فاصِلَه (fāselah): فاصله

فاطِمَه (fātemah): فاطمه

فال (fāl): تقسیم مغز گردو به اجزای مساوی

فال (fāl): شگون

فال (fāl): فال

فال بَیتَن (fāl baytan): فال گرفتن

فال فال هاکُردَن (fāl fāl hākordan): چیزی را به قسمت های مساوی تقسیم کردن

فال گوش اِسًائَن (fāl gush essāan ): فال گوش ایستادن

فال گیر (fāl gir): طالع بین

فالودَه (fāludah): فالوده

فامیل، تَنی جومَه (fāmil, tani jumah): نسبت دو نفر که خویشاوند هم هستند

فامیلی (fāmili): خویشاوندی

فایِِدَه (fāyedah): فایده

فِت (fet): خوابیده

فَتً و فِراوون (fat o ferāvun ): زیاد و فراوان

فِتنَه (fetnah): فتنه

فِتنَه راه اِنگوئَن (fetnah rāh enguan): شرّ راه انداختن

فِتَه، خو دَرَه (fetah, khu darah): خوابیده است

فَتیر (fatir): نان پهن و کلفت

فِتیلَه (fetilah ): فیتیله

فِتیلَه، پِتیلَه (fetilah, petilah): فتیله

فَخوارَه، فَخفارَه (fakhuārah, fakhfārah): فوّاره

فِدا (fedā): قربان

فِدا کُردَن (fedā kordan): فدا کردن

فِدات (فِداد) (fedāt (fedād)):  فدایت بشوم

فِدَحمون (fedahmun): لنگ حمّام

فِر بِدائَن (fer bedāan ): فر دادن

فِر فِر، فِرّ و فِر (fer fer, ferr u fer): زیاده روی

فِر کُردَن (fer kordan ): فر کردن

فِر هاکُردَن (fer hākordan): خالی کردن بینی

فِراخ (ferākh): فراخ

فِراخ بَوِه (ferākh baveh): گشاد شد

فِراخ، گوشاد، گَل و گوشاد، وا (ferākh, gushād, gal u gushād, vā):  گشاد

فِراخُنو (ferākhunu): نام یکی از کوه ها در غرب  میگون

فَراد (farād): فرهاد

فِرار (ferār): فرار

فِرار هاکُردَن (ferār hakordan ): فرار کردن

فِراری بِدائَن (ferāri bedā an ): فراری دادن

فرّاش باشی (frrāsh bāshi): رئیس فرّاشان

فِراق (ferāgh): فراق

فِراموش بَویئَن (ferāmush bavian): فراموش شدن

فِراموش کُردَن (ferāmush kordan): فراموش کردن

‌فِراهَم بَویئَن، رَدیف بَویئَن (ferāham bavian, radif bavian):  جور شدن، فراهم شدن

فِراهَم کُردَن (ferāham kordan): فراهم کردن

فِراوون (ferāvun): فراوان

فِراوون، یِه عالِمَه (feārvun, ye ālemah): پر

فِراوونی (ferāvuni): فراوانی

فِرت (fert): تند و با عجله

فِرت فِرت (fert fert): زود زود، مداوم و متوالی

فِرت فِرت، گُر گُر، هِی هِی (fert fert, gor gor, hey  hey): تند تند، پشت سر هم

فِرت، مِثِ قِرقی (fert, mese gherghi): تند

فِرتِش دَرشیئَه (fertesh darshiah): گوزید

فِرتی (ferti): سریع و با عجله

فِرچَه (ferchah): فرچه

فَرخِندَه (farkhendah): فرخنده، نامی برای زنان

فِردا (ferdā): فردا

فِردا شو (ferdā shu ): فردا شب

فَردای کاری (fardāye kāri): عاقبت کار

فَردایی روز (fardāyi ruz): روز بعد

فَردایی شو (fardāyi shu): شب بعد

فِرز (ferz): آدم زرنگ، سریع و چابک

فِرز، چَرب دَس (ferz, charb das): چابک

فَرزَندون (farzandun): فرزندان

فَرزُنَه (farzonah): فرزانه

فَرسَخ (farsakh): فرسنگ، طولی به حد شش کیلومتر

فَرسَخ (farsakh): کنایه از جای دور

فَرش بَتِکاندِنائَن (farsh batekāndenāan): فرش تکان دادن

فِرِشتَگ (fereshtag): فوّاره

فِرِشتَه (fereshtah): فرشته

فِرِشتَه (fereshtah): کنایه از انسان نیکوکار

فِرِشتَه (fereshtah): ملک

فِرِشنَک (fereshnak): به شدت بیرون زدن خون

فِرِشنَک بَزوئَن (fereshnak bazuan): خروج پر قدرت مواد مایع از لوله

فَرض هاکُن، خیال هاکُن (farz hākon, khiāl hākon):  فرض کن

فِرفِرَه (ferferah): فرفره، وسیله بازی انفرادی (کش قیطانی را دو لا می کردند و قرقره خالی شده از نخ را در وسط آن قرار می دادند. دو طرف قرقره را به وسیله دو کش محکم گره می زدند. دو طرف کش را گره می زدند و با انگشتان دو دست جلو و عقب می بردند و با پیچ و تاب خوردن کش ها قرقره با سرعت زیادی به دور خودش می چرخید. برخی از بچه ها هنگامی که قرقره به حد اعلای چرخش خودش می رسید، آن را به دست طرف مقابل می زدند که درد زیادی به همراه داشت.

فِرفِری (ferferi): موی پر چین و شکن

فَرق (fargh): تبعیض

فَرق (fargh): سر

فَرق درِنگوئَن، خاصَّه خَرج هاکُردَن (fargh drenguan,  khāssah kharj hākordan):  تبعیض قائل شدن

فَرق، فَرقِ سَر (fargh, farghe sar): وسط کله

فَرماش (farmāsh): فرمایش

فَرمایِش هاکُردَن (farmāyesh hākordan): فرمودن

فَرمودَه (farmudah): فرموده

فَرمون (farmun): فرمان

فَرمون بُردار (farmun bordār): فرمانبردار، مطیع

فَرمون هِدائَن، اُرد بِدائَن (farmun hedāan, ord bedāan):  امر کردن، فرمان دادن

فَرمون وَردار (farmun vardār): فرمان بردار

فَرمون، اُرد (farmun, ord): امر

فَرموندَه (farmundah): فرمانده

فَرهات (farhāt): فرهاد

فَرهَم (farham): فراهم

فُرو شیئَن (furu shian): فرو رفتن

فُرو کُردَن (furu kordan ): فرو کردن

فرو کِش بَویئَن (fru kesh bavian): سبکی و بهبودی بیماری

فروز بیموئَن (fruz bimuan): آرام شدن، فرود آمدن

فِروش(ferush):  فروش

فِروشگا (ferushgā): فروشگاه

فِروشَندَه (ferushandah): فروشنده

فِروشی (ferushi): فروشی

فِریاد (feryād): فریاد

فِریاد بَزوئَن (feryād bazuan ): فریاد زدن

فِریاد فِریاد (feryād feryād): فریاد فریاد

فِریب، شیلِه پیلَه (ferib, shileh pilah): فریب

فِریبکار (feribkār): فریب کار

فِس درشیئَن (fes darshian): خالی شدن باد

فِس فِس (fes fes): کند کار

فِس فِس کُردَن (fes fes kordan): آهسته کار کردن

فِس فِسی (fes fesi): کند کار

فِساد (fesād): چرک زخم

فِساد (fesād): فاسد

فِسقِلی (fesgheli): آدم ریزه میزه

فِسقِلی (fesgheli): خیلی کوچک

فِسِنجون (fesenjun): فسنجان

فِش (fesh): فیش، صدای حرکت مار یا حرکت سریع گلوله یا صدایی که حیواناتی مثل گاو از بینی خود در می آورند.

فِش بَزوئَن (fesh bazuan): شاش زدن

فِش بَزوئَن (fesh bazuan): شاش زدن بز نر به خودش

فِش بینگوئَن(feshbinguan):  همان شیر و خط انداختن با سکه است، زمان سنج آبی(البته با آب دهان روی زمین انداختن تا هنگام جذب تمامی کف های آن در دل خاک).

فِشار بِدائَن (feshār bedāan): فشار دادن

فِشار بیاردَن، زور کُردَن (feshār bārdan, zur kordan):  زور آوردن

فِشار بیموئَن (feshār bimuan ): فشار آمدن

فِشفِشَه (fashfeshah): فشفشه

فِشک (feshk): تُف، خشک

فِشک بینگوئَن (feshk binguan): نوعی قرعه کشی برای شروع کاری که با آب دهان یک طرف تخته سنگ را خیس کردن و پرت کردن

فِشکی، مُشَمّا (feshki, moshammā): پلاستیک

فِضول (fezul): فضول

فِضولی (fezuli): فضولی

فِطرَت، خَمیرَه (fetrat, khamirah): ذات

فِطریَه (fetriyah): فطریه

فَطیر (fatir): نان بدون مایه (بی مایه فطیرَه)

فَعلِگَری (falegari): رعیتی، عملگی، کارگری

فَعلِگی (falegi): رعیتی، عملگی، کارگری

فَعلَه (falah): رعیت، عمله، کارگر

فِقاق (feghāgh): خیلی ترش

فَقَرَه (fagharah): فقره

فَک (fak): آرواره

فِک و خیال (fek u khyāl): فکر و خیال

فِکرِ خیال (fekre khiāl): فکر و خیال

فِکِر، فِک (feker, fek): فکر

فِکِه دار، اَشکُلَک (fekeh dār, ashkolak): درخت بید

فِلاحت (felāht): کشاورزی

فِلاکَد  : (felākad) بدبخت و بیچاره

فَلامرز (falāmarz): فرامرز

فِلان و بِهِمان، فولون و بیسار (felān u behemān, fulun u bisār):  فلان و بهمان

فَلسَفَه (falsafah): فلسفه

فِلفِل زَرچوبَه (felfel zarchubah): فلفل زردچوبه

فِلفِل نَمَکی (felfel namaki): شخص بامزه و دوست داشتنی، شخص تیز، فرز و زرنگ

فَلَک (falak): آسمان

فَلَک (falak): چوب تسمه داری که پای متخلف را در آن می بستند و با ترکه یا شلاق به کف پا ضربه می زدند

فَلَک بَزَه (falak bazah): بدبخت

فَلَک بَویئَن (falak bavian): فلک شدن

فَلَک کُردَن (falak kordan):فلک کردن

فَلَکَه (falakah): فلکه

فِلِنگ (feleng) فرار

فِلِنگ دَوِسّائَن (feleng davessāan): در رفتن

فِلِنگ دَوِستَن (feleng davestan ): فلنگ بستن، فرار کردن

فَلًَه (fallah): فلّه

فِلون بِهَمِدون ( felun be hamedun): فلان و بهمان (به همه شما)

فُلون بَهمِدون (folun bahmedun): فلان به همان

فُلون فُلونِ همَدون (folunfolune bahmadun): فلان فلان همه شما (نوعی فحش و ناسزا)

فِلون، فولون (felun fulun): فلان

فِلونی (felun): فرد نامعیّن و مبهم

فِنا بَویئَن (fenā bavian): زایل شدن

فِنجون (fenjun): فنجان

فَند (fand ): ترفند، حیله و فریب، فن و شگرد

فَند بَزوئَن (fand bazuan ): فن زدن

فِندُق (fendogh): فندق

فِنَر (fenar): فنر

فِنقِلی (fengheli): کوچک

فِنقِلی، فِنگِلی (fengheli, fengeli): شخص بسیار کوچک یا فسقلی

فِنقِلی، کوشکَک، اَندونوک (fengheli, kushkak, andunuk):  کوچک

فِنگ فِنگ (feng feng): گله و شکایت بی جا

فِنگ فِنگ هاکُردَن (feng feng hākordan): گله و شکایت بی جا کردن

فِنگ فِنگی، فین فینی (feng fengi, fin fini): شخصی که زیاد نق نقو است و گله و شکایت می کند

فِنگِلی (fengeli): فسقلی

فِنگی (fengi): شکایت کننده ی بهاته جو

فِهرِست بَیتَن، سیاهَه، چوو خَط (fehrest baytan, siāhah, chu khat):  صورت حساب

فَهمیدَه، با شوعور (fahmidah, bā shur): با مرام

فوت و فَند (fut u fand): فوت و فن

فورقون (furghun): فرقان

فورو بوردَن (furu burdan): غرق شدن

فوروز (furuz): آرامش

فوروز (furuz): فرود

فوروز بیموئَن (furuz bimuan): آرام گرفتن

فوروز بیموئَن (furuz bimuan): عصبانیّت پایین آمده

فولون فولون بَوِه (fulun fulun baveh): فلان فلان شده

فیروزَه ( firuzah):فیروزه

فیریب بَخوردَن (firib bakhordan): فریب خوردن

فیریب بِدائَن (firib bedāan): فریب دادن

فیریب، رَنگ (firib, rang): مکر و فریب

فیریب، فِریب ( firib): فریب

فیرینی (firini): فِرِنی

فیس (fis): تعریف از خود

فیس (fis): دروغ

فیس بَکُردَن (fis bakordan): تعریف از خود کردن

فیس و اِفادَه (fis o efādah ): نخوت و تکبر، ناز و افاده

فیس و اِفادَه (fis u efādah): پُز، نخوت و تکبر

فیسِن (fisen): تعریف کننده از خود

فیسِن، دوروجِن (fisen, durujen): دروغگو

فیقَک (fighak): نوعی ساز دست ساز که با پوست تازه ی درختان بید و غیره در بهار درست می کردند

فیل و فِنجون (fil o fenjun ): فیل و فنجان

فیلی (fili): رنگ فاخته ای

فین (fin): خالی کردن دماغ

فین فین آکُردَن، فِنگ فِنگ آکُردَن (fin fin ākordan, feng feng ākordan):  شکایت و گله ی نابجا، تودماغی حرف زدن

کند

حرف (ق)

قاب (ghāb): پاشنه ی پا

قاب (ghāb): پایه

قاب (ghāb): عقیده

قاب بَدُزّیئَن، حیلَه بَزوئَن (ghāb badozzian, hilah bazuan):  کلک زدن

قاب بَدُزّیئَن، طور هاکُردَن (ghāb badozzian, tur hākordan):  اغفال کردن

قاب بَدُزّیئَن، گوش بَرویئَن (ghāb badozzian, gush baruyan):  کلاهبرداری کردن

قاب بَزوئَن (ghāb bazuan): به سرعت ربودن

قاب بِه زَمین بَزوئَن (ghāb be zamin bazuan): پاشنه ی پا به زمین کوبیدن

قاب چِه بَدُزِّیئَن (ghāb che badozzian): عقیده یا نظر کسی را جلب کردن

قاب چِه بَزو (ghāb che bazu): رای او را زد

قاب دُز (ghāb doz): حیله گر

قاب نَشور (ghāb nashur): دستمال آشپزخانه

قاب وازی (ghāb vāzi ):  بازی با قاب، بازی با قاب بیشتر در مجالس عروسی با نام ترنه بازی یا شاه و وزیر انجام می شد.

قابِل (ghābel): توانا

قابِل، خورَند (ghābel, khurand): درخور

قابِل، شایِستَه (ghābel, shāyestah): سزاوار

قابلامَه (ghāblāmah): قابلامه

قابِلَه (ghābelah): توانا است

قابِلَه (ghābelah): قابله

قاپ (ghāp): گول

قاپ بَدُزِّیئَن (ghāp badozezian): گول زدن

قاپ بَزوئَن (ghāp bazuan): سریع و ناگهانی ربودن

قاپ، پُلتیک(ghāp, poltik):  گول زدند

قاپچی، دَربون (ghāpchi, darbun): دربان

قات بَزَه، تاس، بی می (ghāt baza, tās, bi mi): بی مو

قاتِ قات (ghāte ghāt): برهنه ی برهنه

قات(ghāt):  برهنه

قاتِق (ghātegh ): لقمه، چیزی که با نان خورده می شود.

قاتُق هاکُردَن (ghātogh hākordan): لقمه را متناسب و به اندازه برداشتن

قاتِق، قاتُق، لاقمَه، لاقمَه (ghātegh, ghātogh, lāghmah, lāghmah):  لقمه لقمه

قاتُقی (ghātoghi): لقمه ای

قاتی پاتی (ghāti pāti): درهم و مخلوط

قاتی پاتی بَویئَن (ghāti pāti bavian): به هم ریختن

قاتی کُردَن (ghāti kordan): مخلوط کردن

قاچ (ghāch): ترک دست و پا و هر شکافی

قاچ (ghāch): شقّه

قاچ بَخوردَن (ghach bakhordan): شکاف خوردن، ترک خوردن، چاک برداشتن

قاچ بِدائَن ( ghach bedāan): شکاف دادن، جدا کردن از هم

قاچ بَیتَن (ghāch baytan): شکاف برداشتن

قاچ، قاش (ghach): ترک، شکاف، بر آمدگی قسمت جلویی پالون و زین

قاچّاق (ghāchchāgh): قاچاق

قاچّاق چی (ghāchchāgh chi): قاچاق چی

قاچاق گِرِسَّن (ghāchāgh geressan): آهسته و مخفیانه محل کار را ترک کردن

قاچاقی دَرشیئَن (ghachaghi darshian): مخفیانه محل کار را ترک کردن

قاچّاقی، زیرکاهی، نوهونی (ghāchchāghi, zirkāhi, nuhuni):  مخفیانه

قار قارَک، دِل خوش کُنَک (ghār ghārak, del khush konak): اسباب بازی

قاراشمیش (ghārāshmish): بی نظمی

قارقارَک (ghārghārak): اسباب بازی

قارقاشِم(ghārghāshem):  تمامی، کامل، این واژه بیشتر برای یخ و یخبندان می آید. مثل: قارقاشِم یَخ بَزو : یکپارچه یخ زده است

قازورات، گُه (ghāzurāt, goh): کثافت

قاش (ghāsh): قاچ

قاش (ghāsh): قسمت جلو و برآمده ی پالان و زین چهارپایان

قاش بَخوردَه (ghāsh bakhurdah): ترک برداشت

قاشِق، کَچَه (ghāshegh, kachah): قاشق

قاشِقَک (ghāsheghak): قاشق کوچک، قاشق چای خوری

قاصِد، فِرِستادَه (ghāsed, ferestādah): پیک

قاصِدَگ (ghāsedag): قاصدک

قاطِر (ghāter): قاطر

قاطی بَکُرد (ghāti bakord): خُل

قاطی پاتی (ghāti pāti): درهم

قاطی دآر (ghāti dār): ناخالص

قاطی کُردَن (ghāti kordan): دیوانه شدن، مخلوط کردن

قاعِدِگی (ghāedegi): خون ریزی زنانه

قاعِدَه (ghāedah): اساس و بنیان کار

قاعِدَه (ghāedah): قاعده

قاف، کوهی قاف (ghāf, kuhi ghāf): بلند ترین نقطه ی کوه

قافِلَه (ghāfelah): قافله

قافلَه، کارِوون (ghāflah, kārevun): کاروان

قاق(ghāgh):  نحیف

قاقارتی (ghāghārti): گردویی که پوست سبز آن جدا شده باشد.

قاقارتی (ghāghārti): موی سر از بیخ تراشیده

قاقارتی بَویئَن (ghāghārti bavian): رسیدن گردو و هنگام برداشت محصول

قاقارتی هاکُردَن (ghāghārt hākordan): تراشیدن موی سر از تَه

قاقارتی هاکُردَن (ghāghārti hākordan): جدا کردن پوست سبز گردو

قاقارتی، چارخاش (ghāghārti, chārkhāsh): پوست سبز گردوی رسیده و چهار قاچ شده

قاقاروت (ghāghārut): شخص ضعیف و لاغر، برهنه، خشک

قاقاروت، قاتِ قات (ghāghārut, ghāte ghāt): برهنه

قاقوروت، بَرَهوت (ghāghurut, barahut): خشکِ خشک

قال (ghāl): صدا، تنها، جا گذاشتن

قال بَزوئَن (ghāl bazuan): صدا زدن

قال و مَقال (ghāl u maghāl): سر و صدا

قال واهِشتَن (ghāl uāheshtan): سر کار گذاشتن

قال واهِشتَن (ghāl vāheshtan): جا گذاشتن، بر سر قرار حاضر نشدن

قالِب (ghāleb): کالبد

قالِبی (ghālebi): موافق و برابر با قالب

قالتاق (ghāltāgh): فریب کار

قالچِه بَکِنِسَّن (ghālcheh bakenessan): تمام کردن چیزی

قالِو (ghālev): قالب

قالِو قالِو (ghālev ghālev): قالب قالب

قالی (ghāli): فرش

قالیچَه (ghālchah): فرش کوچک

قامَد (ghāmad): قامت

قامِه قامِه هاکُردَن (ghāmeh ghāmeh hākordan): قطعه قطعه کردن ساقه ی درختان بریده و خشک شده در اندازه های دور و بر 50 سانتی متر جهت حمل  سوزاندن

قامَه، داری قامَه (ghāmah, dāri ghāmah): تنه ی درخت

قان قانی، فین فینی (ghān ghāni, fin fini): شخصی که تو دماغی حرف می زند

قانح (ghāneh): قانع

قانِح گِرِسَّن (ghāneh geressan): قانع شدن

قانون (ghānun): محکمه

قانون، دَستور (ghānun, dastur): قرار و قاعده

قاهر (ghāhr): قهر

قاهرِجِن (ghāhrejen): قهر کننده

قاوِل (ghāvel): درخور

قاوِل (ghāvel): قابل

قاوِلَه (ghāvelah): قابله

قائِدَه (ghāedah): بنیان کار

قایَم (ghāam): صدای بلند

قائِم (ghāem): عمود

قایَم (ghāyam ): محکم و استوار، پنهان، عمود

قایَم (ghāyam): قرص و محکم

قایِم (ghāyem): گم و پنهان

قایَم باشَک (ghāam bāshak): بازی معروف بچه ها

قایِم باشَک (ghāyam bāshak ): قایم موشک، بازی معروف کودکان که عده ای مخفی شده و نفر بازنده باید آن ها را پیدا کند.

قایِم بوشَک (ghāyem bushak): قایم باشک یا قایم شدنک بازی معروفی که کودکان بعد از شیر و خط، بازنده چشم هایش را می بست و دیگران پنهان می شدند. بعد از اطلاع رسانی از طرف پنهان شدگان آن که چشم هایش را بسته بود می گشت تا آن ها را پیدا کند. بعد از پیدا کردن می بایست خودش را زودتر به جایگاهی که از قبل تعیین شده بود، می رساند و واژه ساک ساک را بر زبان می آورد. در این صورت فرد دیده شده، بازنده و می بایست دفعه بعدی خودش چشم هایش را ببندد و دیگران قایم شوند. اگر شخث پنهان شده دور از چشم کسی که چشم هایش را بسته بود خودش را زودتر به محل مورد نظر می رساند و ساک ساک می گفت برنده می شد.

قایَم بَویئَن ( ghāyam bāvian): پنهان شدن

قایم بییَن (ghām biyan): استوار بودن

قایِم کُردَن ( ghāyam kordan): پنهان کردن

قایِم گِرِس (ghāyem geres): گم شده

قایَم نیَه، قُرص نیَه (ghāyam niyah, ghors niyah): سفت نیست

قایَم، سِفت (ghāyam, seft): محکم

قایَم، قُرص (ghāyam, ghors): سفت

قایِمَکی (ghāyemaki): یواشکی

قائِمی (ghāemi): عمودی

قاییم بَویئَن، نوهون بَویئَن (ghāyim bavian, nuhun bavian):  قایم شدن

قَب قَب چِه باد دَکُردَن (ghab ghab che bād dakordan):  کنایه از پز دادن

قُبا بَئوتَن (ghobā bautan): کنایه از گرفتاری برای کسی ایجاد کردن

قِبا، قُبا (ghebā, ghobā): قبا، نوعی لباس میان باز که تا زانو می رسد و روی ارخالق می پوشند.

قَباحَت (ghabāhat): شرمساری، خجالت، رسوایی

قِباحَت دارنَه (ghebāhat dārnah): خجالت دارد

قِباحَت، رِسوایی (ghebāhat, resuāyy): شرمساری

قَبر (ghabr): گور

قُبِر (ghober): ارزش

قُبِر داشتَن (ghober dāshtan): ارزش داشتن

قَبر کَن (ghabr kan): کسی که کارش کندن قبر است

قِبراق (ghebrāgh ): چابک، چالاک، فرز، سرحال

قِبراقی (ghebrāgh): سرحالی

قَبرِسّون، مَغفِرِسّون (ghabressun, maghferessun): قبرستان

قَبرِسّونی (ghabressuni): سر مزار

قَبضَه (ghabzah): دسته یا دستگیره

قَبضَه (ghabzah): قبضه

قَبلَنا، پیش پیش، پیشَکی (ghablanā, pish pish, pishaki):  قبلاً

قِبلَه (gheblah): قبله

قِبلَه نُما (gheblah noma): قبله نما

قُبَّه (ghobabh): گنبد بنا، درجه سردوشی

قَبول بَویئَن ( ghabul bavian): قبول شدن

قَبول دارمَه (ghabul dārmah): قبول دارم

قَبول هاکُردَن، گِردِن گیتَن (ghabul hākordan, gerden gitan):  عهده گرفتن

قَبولَه (ghabulah): قبول است

قُپُلی (ghopoli): گرد و قلمبه

قُپّی (ghoppi): لاف

قُپّی بیموئَن (ghoppi bimuan ): لاف زدن

قِچ (ghech): به اندازه

قِچ (ghech): قالب هم

قِچ (ghech): موزون

قُچ (ghoch):  هر چیز راست و سیخ شده

قُچ (ghoch): تپّه

قِچِ قِچَ (gheche ghecha): اندازه ی اندازه است

قِچِ هَمِنَه (gheche hamenah): موازی هم هستند

قِچِّ هَمِنَه (ghechech hamenah): قالب هم هستند

قِچ، قیچ (ghech, ghich): هم اندازه

قُچّاق (ghochchāgh): شخص نیرومند، گردن کلفت و قلچماق

قُچّاق (ghochchāgh): قبراق، چابک، فرز و چالاک

قُچّاق (ghochchāӯ ): نیرومند، گردن کلفت

قُچّآق، قُلچُماق (ghochchāgh, gholchomāgh): قوی

قُچَّک (ghochachk): قوچک (گردنه)

قِچَه اینجَیَه (ghechah injayah): به اندازه ی اینجاست

قِچی (ghechi): قیچی

قَحبَه (ghahbah): زشت کار

قَحبَه، قهوَه ( ghahbah): بدکاره، قحبه

قَحبَه، قَهوَه (ghahbah, ghahvah): بد کاره

قَحدی (ghahdi): خشکسالی

قَحدی (ghahdi): قحطی

قُدّ (ghodd): خیره سر، لجوج

قَد بَکِشیئَن (ghad bakeshian): قد کشیدن

قَد راس هاکُردَن (ghad rās hakordan): قد راست کردن، کنایه از بیرون آمدن از گرفتاری

قَد عَلَم هاکُردَن (ghad alam hākordan): سربلند کردن، سینه سپر کردن

قُد قُد (ghod ghod): صدای مرغ

قُدِّ قُدَّ (ghodde ghodda): خیلی خیره سر است

قَد کَشَک (ghad kashak): غده هایی که در ران در دو سوی استخوان شرمگاه وجود دارد

قَد و قامَت (ghad u ghāmat): قد و قامت

قَد، قَط (ghad, ghat): قطع

قَدّارَه (ghaddārah): نوعی شمشیر کوتاه

قَدّارَه (ghaddārah): وسیله ای برای خرد کردن علف های خشک

قَدّارَه دَوِستَن (ghaddārah davestan ): شمشیر بستن و مسلح شدن

قَدَح (ghadah): پیاله بزرگ

قَدر و مَنزِلَت (ghadr u manzelat): رتبه

قَدردونی (ghadrdun): تشکّر

قَدِغَن هاکُردَن (ghadeghan hākordan ): ممنوع کردن

قَدِقَن بیئَن (ghadeghan bian): ممنوع بودن

قَدَم بَزوئَن (ghadam bazuan ): قدم زدن

قَدَم بَزوئَن (ghadam bazuan): اندازه گیری طول زمین با قدم

قَدَم بَزوئَن، قَدَم دَرِنگوئَن (ghadam bazuan, ghadam darenguan):  قدم زدن در اولین ساعت بعد از سال نو به منظور شگون داشتن یک فرد خوش قدمی که در منزل پا بگذارد. یکی از رسم های خوب اهالی که قبل از سال نو پدر و یا بزرگتر خانواده اسامی تک تک اعضای خانواده را روی کاغذهای کوچکی می نوشتند و آن ها را در میان قرآن قرار می دادند. بعد از خواندن چند آیه ای از قرآن مجید، از یک خردسالی که در منزل حضور داشته باشد و یا یکی از افرادی که بیشتر مورد احترام معنوی اعضای خانواده باشد، می خواستند تا یکی از این اسامی را بیرون بکشد. همان فردی که نامش به این ترتیب از لای قرآن درآمده باشد، چند لحظه قبل از سال نو او را همراه با یک جلد کلام الله مجید و یک شیشه گلاب به بیرون از خانه می فرستادند. بعد از تحویل سال به خانه وارد می شد. این عمل نشان دهنده این است که از اولین روزهای سال از خدا بخواهیم که خانه ما پر برکت و کسانی وارد خانه ما بشوند که خوش قدم و با خیر و برکت و سلامت باشند.

قَدَم بَیتَن (ghadam baytan): قدم برداشتن، کاری انجام دادن

قَدَم دار (ghadam dār): خوش قدم

قَدَم داشتَن ( ghadam dashtan): خوش قدم بودن

قَدَم کُردَن (ghadam kordan): اندازه گیری طول زمین با قدم زدن

قَدَه (ghadah): باده

قُدّی (ghoddi): لجاجت

قُدّی هاکُردَن (ghoddi hākordan): خیره سری کردن

قَدیفَه (ghadifah): قطیفه، حوله حمام

قَدیما (ghadimā): در قدیم

قدیمی، کُهنَه (ghdimi, kohnah): کهنه

قُر (ghor): فرورفتگی و لهیدگی ظروف و وسایل فلزی، متورم شدن بیضه، باد فتق

قُر (ghor): کج و قراضه

قِر بِدائَن، قِر بَریتَن (gher bedāan, gher baritan): قر دادن، رقصیدن

قُر بَویئَن ( ghor bavian): قر شدن

قُر بَویئَن (ghor bavian): باد فتخ گرفتن

قِر بینگوئَن، بِرَخصیئَن (gher binguan, berakhsian): رقصیدن

قُر تَپَّه (ghor tappah): شخص کوتاه قد و خپل

قُر خایَه، قُر (ghor khāah, ghor): مردی که ورم بیضه دارد

قِر قِشَه (gher gheshah): اضطراب

قُر کُردَن (ghor kordan): قر کردن

قِرِ کَمَر، رَخص (ghere kamar, rakhs): رقص

قِر و فِر (gher u fer): آراستگی لباس برای تظاهر

قَرّابَه (gharrābah): شیشه بزرگ دهانه تنگ

قِرار  بَیتَن (gherār  baytan): آرام گرفتن

قِرار (gherār): آرام

قِرار (gherār): قرار و پیمان

قَرار بَیتَن (gharār baytan ): آرام گرفتن، استقرار یافتن

قِرار بَیتَن (gherār batan): آرام شدن

قِرار دَرِنگوئَن (gherār darenguan): قرار گذاشتن

قِرارداد (gherārdād): قرارداد

قُراضَه (ghorāzah): قراضه

قَراوول (قَرِاول) بَیتَن (gharul (ghareul) baytan): نشانه گرفتن

قَراویتَن (gharāvitan): ریختن دسته جمعی پرندگان بر سر چیز یا چیزهایی

قَراویتَن (gharāvitan): شتابزدگی در برداشتن و خوردن

قَراویتَن (gharāvitan): هجوم بردن

قُرب دار، قُبِر دار (ghorb dār, ghober dār): شخص

قُرباغَه: (ghorbagha) قورباغه، وزق

قُربون صَدَقَه (ghorbun sadayah ): زبان بازی و دل به دست آوردن

قُربونی (ghorbuni): قربانی

قُربونی کُردَن (ghorbuni kordan): قربانی کردن

قُربونی هِدائَن ( ghorbuni hedāan): قربانی دادن

قُرت (قُرد) بِدائَن (ghort (ghord) bedāan): سر کشیدن مایعات، قورت دادن، بلعیدن، فرو خوردن عصبانیت

قُرت قُرت بَخوردَن (ghort ghort bakhordan ): تند تند و با صدا خوردن آب و نوشیدنی

قُرت، قُرد ( ghort): قورت، بلع

قَرتاس (ghartās): بی آبرو

قَرتاش (ghartāsh): زن دریده و بی شرم و گستاخ

قِرتَکی (ghertaki): شخص سبک و نافرمان

قِرتی (gherti): آدم سبک و بی نمک

قِرِچ (gherech ): صدای بریده شدن چیزی با قیچی و نظایر آن ها

قِرِچ قِرِچ (gherech gherech ): صدای متعددی که از مفاصل استخوآن ها ایجاد می شود.

قُردباغَه، قُرباغَه (ghordbāghah, ghorbāghah): قورباغه

قِرِشمال (ghereshmāl): مجازاً بی حیا و بی شرم معنا می دهد، اما این واژه از خراسان وارد شده است که به عده ای از افراد مهاجر (کولی ها) گفته می شد که در هنگام سرشماری جزء هیچ مکان خاصی نبودند. به آن ها غیر شمارش می گفتند. (منبع: فرهنگ لغات آنندراج و دهخدا)

قُرص (ghors): محکم و استوار

قَرض هاییتَن (gharz hāyitan): قرض گرفتن

قَرض هِدائَن ( gharz heādan): قرض دادن

قَرض و قولَه (gharz u ghulah): پولی که به سختی از دیگران به صورت وام گرفته شود

قَرض و قولَه هاکُردَن (gharz u ghulah hākordan): قرض گرفتن

قَرضی (gharzi): قرض گرفته شده

قُرعَه (ghorah): آن چه به فال زنند

قُرعُه بَزوئَن، قُرعِه بَکِشیئَن (ghoroh bazuan, ghoreh  bakeshan): تدبیری که سهم و قسمت را معلوم کند

قُرعَه بَکِشیئَن (ghora bakeshian): قرعه کشیدن

قُرُق (ghorogh): جاهای ممنوعه

قُرُق (ghorogh): جاهای ممنوعه برای چرا

قُرُق (ghorogh): قدغن

قُرُق (ghorogh): مکان ممنوعه

قُرُق کُردَن (ghorogh kordan ): قرق کردن

قُرقاسَک (ghorghāsak): لرزش ناگهانی بدن

قُرقاسَک (ghorghāsak): لرزه ی تن

قُرقاسَک بَیتَن (ghorghāsak batan): لرزش ناگهانی بدن دچار شدن

قُرقاشِم (ghorghāshem): یخ زدگی شدید

قُرقاصَک (ghorghāsak): چندش

قُرقاصَّک (ghorghāsask): حساسیّت

قُرقُرِ مازون (ghor ghore māzun): رعد و برق

قِرقِرَه (gher gherah): قرقره

قِرقِرِه کُردَن (gherghereh kordan): دارو یا آب را در گلو چرخاندن

قِرقِرَه، قِرقِرَک (ghergherah, ghergherak): قرقره، وسیله بازی انفرادی (لبه های مدور قرقره خالی شده از نخ را با تیغ یا چاقو، برش های پله مانندی ایجاد می کردند. یک کش قیطانی را از وسط سوراخ قرقره رد می کردند. یک طرف کش را به وسط یک قطعه چوب نازک یا چوب کبریت گره می زدند تا کش از سوراخ خارج نشود. طرف دیگر کش را که از سوراخ بیرون آمده به نوک یک چوب بلند تر دیگری گره می زندند. برای حرکت دادن چرخک قرقره ای چوب بزرگتر را به دور خودش آنقدر می پیچاندند تا سفت و محکم بشود. بعد قرقره را روی زمین قرار می دادند و قرقره روی زمین می چرخید. این کش همان حالت کوک کردن اسباب بازی های امروزی را انجام می داد.

قِرقی (gherghi): پرنده ی چابک شکاری از جنس باز، اما کوچک تر

قُرَک (ghorak): زنگوله های کوچک گرد برای زینت چارپایان

قُرَک (ghorak): سبزه قبا

قُرُم دَنگ (ghorom dang): شخصی که فاقد غیرت باشد

قُرُم ساق (ghorom sāgh): بی غیرت

قُرُمساق (ghoromsāgh): شخص بی غیرت، جاکش

قُرمَه (ghormah ): قورمه، گوشت سرخ کرده

قُرمَه (ghormah): گوشت سرخ کرده

قُرمَه سوزی (ghormah sozi ): قرمه سبزی

قِرو قَمبیل (ghero ӯambil ): ادا اطوار بدکاران

قَرول آکُردَن (gharul ākordan): نشانه گرفتن با تفنگ

قُری چُش (ghori chosh): چشم درشت و از حدقه بیرون زده

قُری چُش (ghori chosh): خیره چشم

قُری چُشم، گو چُشم (ghori choshm, gu choshm): فردی که چشمان درشت و برآمده دارد

قُری قُری هارشیئَن (ghori ghori hārshian): خیره خیره نگاه کردن

قَرِئول (ghareul): نگهبان

قَرئول بِدائَن (ghareul bedāan): کشیک دادن

قَریول بَدِه، قَروول بَدِه (gharyul badeh, gharul badeh): کشیک بده

قُرئون (ghorun): قُرآن

قُز (ghoz): قوز

قُز بَکُردَن (ghoz bakordan): لجاجت

قُز بَویئَن (ghoz bavian): قوز شدن

قُز کَت (ghoz kat):  لج افتاده

قُز، تا، دُلا (ghoz, tā, dolā): کج

قُز، قُزی (ghoz, ghozi): سر بالایی

قُز، وَل (ghoz, val): انحناء

قَزّاق (ghazzāgh): دسته ی سربازان در قدیم

قُزپیت (ghozpit): قزمیت، بدریخت، خراب، ناتوان

قُزپیت، وَلِ پیت (ghozpit, vale pit): بد ریخت

قُزَک (ghozak): قوزک

قُزَک لِنگ (ghozak leng ): قوزک پا

قَزِن قُفلی (ghazen ghofli): سنجاق قفلی

قُزِه پیت (ghoze pit): بد ریخت

قُزی (ghozi): لجبازی

قَسِّر (ghasser): گاو ماده ای که آبستن نیست و یا نمی شود.

قَسِّر (ghasser): نازا

قِسِر (gheser): شانس

قِسِّر دَر شی (ghesesr dar shi): شانس آوردی

قَسِّر در شیئَن (ghasser dar shian): کنایه از جان سالم به در بردن، از خطر جستن

قَسَّم آیَه بَخوندَن ( ghassam āyah bakhondan): به آیه های قرآن قسم خوردن

قَسَم بَخوردَن (ghasam bakhordan ): قسم خوردن

قَسَم بِدائَن (ghasam beda an ): قسم دادن

قَسَمِ ناحَق (ghasame nāhagh): سوگند دروغ

قَسَّم، قَستَم، قَسدَم (ghassam ): قسم، سوگند

قِسمَت (ghesmat): روزی

قِسمَت، فال (ghesmat, fāl): سرنوشت

قِشقِرِق (gheshgheregh): بانگ و فریاد، داد و بیداد

قِشلاق (gheshlāgh): جای گرمی که دام داران گوسفندهای خودشان را به آن جا می برند

قَشَنگ (ghashang): تمیز

قَشَنگَک (ghashangak): زیبای کوچک

قَشو (ghashu): وسیله ای آهنی یا چوبی و دندانه دار که با آن بدن چارپایان را تیمار می کنند.

قَشو بِدائَن (ghashu bedāan): ساییدن

قَشو بَکِشیئَن (ghashu bakeshian): تیمار کردن حیوانات

قَصّاو (ghassāv): قصّاب

قَصّاوی (ghassvi): قصّابی

قَصد (ghasd): تصمیم

قَصر، کاخ، عِمارَت (ghasr, kākh, emārat): عمارت

قِصَّه (ghessah):  قصه، داستان

قِصَّه بوتَن (ghessah butan): قصه گفتن

قِضا (ghezā): عبادت در خارج از وقت مقرر

قِضا بَویئَن (ghezā bavyan): از وقت نماز گذشتن

قِضا کُردَن (ghezā kordan ): قضا کردن

قَضا و قَدَر، قَضایِ آسِمونی (ghazā u ghadar, ghazāye āsemuni):  تقدیر خدایی

قَط (ghat): قطع

قَط بَویئَن (ghat bavian): قطع شدن

قَط هاکُردَن (ghat hākordan): قطع کردن

قِطار (ghetār): ردیف، پشت سرهم و متوالی

قِطار بَویئَن (ghetār bavian): ردیف شدن

قِطار کَش (ghetār kash): ردیفی

قُطار، قِطار (ghotār, ghetār): ردیف ردیف

قَطرَه (ghatrah): قطره

قُطی (ghoti): قوطی، ظرف در دار فلزی کوچک

قُطیئَک (ghotiak): قوطی کوچک

قَعیش (ghaish): چرم

قَفّارَه (ghaffārah): چنگ هایی که در قصابی به تخته کوبند و گوشت را بر آن آویزان کنند

قَفون (ghafun ): قپان، وسیله قدیمی برای توزین بارهای سنگین

قِل (ghel bedā): قل، غلط

قُل بَزوئَن (ghol bazuan): جوشیدن

قُل بِه قُلی، قال با قالی (ghol be gholi, ghāl bā ghāli):  دو رنگ، معمولاً سیاه و سفید یا سفید و قهوه ای

قُل قُل بَخوردَن (ghol ghol bakhurdan): جوشیدن آب

قِل قِلی (ghel gheli): اشکال گرد

قِل قِلی بَخوردَن (ghel gheli bakhurdan): غلط خوردن

قَل و قَم (ghal o gham): قلع و قمع

قَلا (ghalā): برج

قُلا (gholā): قلّه

قُلا (gholā): کمین و حمله

قُلا بَوِردَن (gholā baverdan): کمین و یورش بردن

قُلا نیئَه (gholā niah): ساده نیست

قُلا هاکُردَن (gholā hākordan): کمین و حمله زدن

قُلّاب سَنگ (ghollāb sang): فلاخن

قُلّآبی (ghollābi): تقلبی

قَلادَه (ghalādah): قلّاده

قُلادوش (gholādush): روی شانه ها

قُلادوش (gholādush): نام کوهی در قسمت شمال شرقی میگون

قُلادوش گیتَن (gholādush gitan): چیزی مثل کودکان را روی شانه ها نشاندن

قُلّاوی (ghollāvi): قلّابی

قُلُب (gholob): جرعه

قَلباغ (ghalbagh): قلعه باغ، مکان مسکونی بسیار زیبا در شمال شرقی داخلی میگون در بالامحل

قُلباقالی (gholbāghāli): خال خالی

قُلبِکَن بَویئَن (gholbekan bavian): قلّاب شدن

قُلبَه (gholbah): قلوه

قُلَُپَّه (gholoppah): قلمبه

قُلُپّی (gholoppi): تمامی

قُلُپّی (gholoppi): همگی

قِلِچ (ghelech): قاچ، برش خربزه و هندوانه

قُلچُماق (gholchomāgh): آدم زورمند

قُلچُماق، قُچّاق (gholchomāgh, ghochchāgh): قلدر

قُلچُماق، یُقُر (gholchomāgh, yoghor): گردن کلفت

قُلِح (gholeh): نی

قُلِح جار (gholeh jār): نیزار، نیستان

قُلُّر (ghollor): قلدر، شخص زور گو و گردن کلفت

قُلُّر، گِردِن کُلُفت (ghololr, gerden koloft): زورگو

قُلُری، مَجبوری، زورَکی (ghllori, majbur, zuraki): به زور

قَلعِه بِیگی (ghaleh beygi): قلعه دار

قُلف (gholf): قفل

قِلِق (ghelegh): فوت و فن، روش بازی و اجرای کار

قُلُّق (ghollogh): حق و حساب

قُلُّقِ زِوون (gholloghe zevun): جریمه ی زبان

قُلُّق هِدائَن (ghollogh hedāan): تاوان دادن

قُلُّق، تواون (ghollogh, toun): جریمه

قُلُّق، توئون (ghololgh, toun): تاوان

قُلقُلَه (gholgholah): شور و هیجان

قِلقِلی، کولو (ghelgheli, kulu): هر شکل کروی

قُلَّک (ghollak): قلّک

قَلَم (ghalam): ساق یا استخوان ساق پا

قَلَم (ghalam): میله مخصوص سنگ تراشی و آهنگری

قَلَم آکُردَن (ghalam ākordan): شکستن

قَلَم اِنداز (ghalam endāz): تعین مقدار چیزی به تقریب و تخمین بدون محاسبه

قَلَم به قَلَم (ghalam be ghalam): رقم به رقم

قَلَم بَویئَن (ghalam bavian): کنایه از شکستگی دست و پا و یا جراحت شدید این قسمت از اعضای بدن

قَلَم تِراش (ghalam terāsh): چاقوی مخصوص تراشیدن قلم

قَلَمِ دَس (ghalame das): استخوان آرنج دست

قَلَمِ دَس (ghalame das): شکستن استخوان دست

قَلَم زَن (ghalam zan): کنایه از قضا و قدر

قَلَم کُردَن (ghalam kordan): شکستن، از بین بردن، قلع و قمع کردن

قَلَم گِرِسَّن (ghalam geressan): قطع شدن

قَلَمِ لِنگ (ghalame leng): استخوان ساق پا

قَلَمِ لِنگ (ghalame leng): شکستن استخوان پا

قَلَم هاکُردَن (ghalam hākordan): استخوان، چوب یا قطعه آهنی را قطع کردن

قُلُمبَه (gholombah): برآمدگی

قُلُمبَه (gholombah): چیز برجسته، کنایه از آدم چاق

قُلُمبَه (gholombah): گِرد

قُلُمبِه بَویئَن (gholombeh bavian): قلمبه شدن

قُلُمبَه سُلُمبَه (gholombah solombah): پستی و بلندی

قُلُمبَه قُلُمبَه (gholombah gholombah): پستی و بلندی

قُلُمبَه گویی (gholombah guyi): درشت گویی

قُلُمبَه، گِرد و قُلُمبَه (gholombah, gerd u    gholombah): آدم چاق

قَلَمداد (ghalamdād): محسوب و منظور

قَلَمدون (ghalamdun): قلمدان

قَلَمزَن (ghalamzan): کنایه از قضا و قدر

قَلَمزَن (ghalamzan): نویسنده

قَلَمِسّون (ghalamessun): قلمستان، باغ یا قسمتی از باغ که درختان متعددی را به روش قلمه زدن پرورش می دهند.

قَلَمَه ( ghalamah): قلمه

قَلَمی (ghalami): نازک

قَلَمی (ghalami): نوشته

قَلَن دوش (ghalan dush): گذاشتن بچه یا کسی بر گردن

قَلَن گوزا (ghalan guzā): به روی شانه گذاشتن بچه

قُلَنج (gholanj): بادی که میان دو شانه موجب درد شود

قُلَنج (gholanj): درد پهلو

قَلِندَر (ghalendar ): مرد وارسته، دل کنده از دنیا، درویش

قَلَه ( ghalah): قلعه

قُلِه (gholeh): نی

قُلَه (gholla ): قله

قَلو (ghalu): قلب

قُلوِه کَن بَویئَن (gholveh kan bavian): کنده شدن عمیق

قَلیشَه، قَلِشَه (ghalishah, ghaleshah): کشاله ی ران

قَلیون (ghalyun): قِلیان

قَلیئَه (ghaliah): خوراک قارچ کوهی همراه با تلپه کوهی

قِمار (ghemār): قمار

قُماش (ghomāsh): پارچه

قَمبَر علی (ghambar ali ): قنبر علی

قَمبَرَک بَزوئَن (ghambarak bazuan): چمباتمه نشستن

قُمبُل کُردَن، قُند کُردَن، قُندُل هاکُردَن (ghombol kordan, ghond kordan, ghondol hākordan): خم شدن روی چهار دست و پا به طوری که باسن بیش از حد بالا آمده باشد

قُمبُل، موس (ghombol, mus): کون

قُمبُلی (ghomboli): قلمبه

قُمپُز (ghompoz): خود ستایی

قُمپُز دَر آکُردَن (ghompoz dar ākordan): هرگاه که فرد دست به خودستایی و لاف زدن از خود می کند

قُمپُز دَرکُردَن (ghompoz dar kordan ): پز دادن، خودستایی کردن

قُمپُزی (ghompozi): شخصی که پشت خمیده ای دارد

قُمپُزی، قُپّی (ghompozi, ghoppi): خود ستایی

قُمقُمَه (ghomghomah ): قمقمه

قَمَه (ghamah ): قمه

قَن (ghan): قند

قَن شِکَن (ghan shekan): قند شکن

قُنات (ghonāt): قنات

قُناتِ گَل (ghonāte gal): کنار قنات

قِناری (ghenāri): قناری

قِناس (ghenās): سطحی که کاملاً چهار گوش نباشد

قِناس (ghenās): قد و قامت نامتناسب

قِناس، وَل (ghenās, val): کج

قَنبَرَک بَزوئَن (ghanbarak bazuan): زانوی غم بغل گرفتن

قُنجِ دِل (ghonje del): سخت مایل و مشتاق چیزی بودن

قَنداغ (ghandāgh): آب جوشی که با قند شیرین شود

قُنداق (ghondāgh): پارچه ای که کودک را در آن گذارند

قُنداق کُردَن (ghondāgh kordan): بستن دست و پای بچه با پارچه

قُنداقی (ghondāgh): طفلی که در قنداق است

قَندون (ghandun): قندان

قَندیل (ghandil): یخ های آویزان شده از سقف

قَهوَه، قَحبَه ( ghahvah): قهوه

قو قو کُردَن (ghu ghu kordan): در جایی خشک و بی حرکت ماندن

قُوا (ghovā): کت

قَوارَه (ghavārah): اندام

قَوارَه (ghavārah): بخشی از پارچه

قَوارَه (ghavārah): قواره

قُوالَه، قِوالَه (ghovālah, ghevālah): قباله (سند)

قِوام (ghevām): قوام

قُوَّت (ghovvat): زور، توان

قوت (ghut): خوراک

قوت (ghut): روزی

قوچ (ghuch): گوسفند نر شاخدار

قَوخُنَه (ghavkhonah): قهوه خانه

قَوخُنِه دار، قَوِه چی (ghavkhone dār, ghaveh chi): قهوه خانه دار

قُوَّد، اُستُقُس (ghovvad, ostoghos): نیرو

قُوَّد، قُوَّت (ghovaud, ghovaut): جان و توان

قودَه (ghudah): مشت

قَور (ghavr): قبر

قَور کَن (ghavr kan): قبر کن

قورت بِدائَن (ghurt bedāan): بلعیدن

قَورِسّون (ghavressun): قبرستان

قورَک (ghorak): زنگوله های گرد برنجی که برای زینت به دور گردن چارپایان می بندند.

قورون (ghurun): قرآن

قورون (ghurun): قران، از واحد پول های قدیمی

قوش (ghush): باز شکاری

قوشون کَشی (ghushun kashi): آماده شدن برای حمله به مردم و مکان دیگر

قَول (ghavl): قبل

قول (ghol): عهد

قول بِدائَن (ghol bedaan): قول دادن

قول هاییتَن (ghol hayitan): قول گرفتن

قول و پِیمون (ghul u peymun): عهد

قُوَّه (ghovvah ): قوه، نیرو، باطری

قَوه جوش (ghave jush ): قهوه جوش

قُوِّه دآر (ghovve dār): هر آن چه خاصیت غذایی مقوی داشته باشد

قُوِّه دار، قُوَّد دار (ghovve dār, ghovvad dār): تقویت کننده

قِی (ghey): استفراق

قی یَه، جیغ، قِشقِرِق، اَلَم شِنگَه (ghiya, jgh, gheshgheregh, alam shengah):  بانگ شدید

قیافَه (ghiāfah): قیافه

قیاق (ghiāgh): علف هرزی شبیه چمن با ریشه های افشان بلند و انبوه و تخم خوشه ای مانند جو و گندم

قیامَت بَویئَن (ghiāmat bavian): کنایه از آشوب برپا شدن

قیامَت راه اِنگوئَن (ghiāmat rāh enguan): بلوا به پا کردن

قیامَتِ روز (ghiāmate ruz): روز قیامت

قیچ : (ghich)  سطحی که کاملاً چهار گوش نباشد

قیچَه (ghichah): کج است

قَید (ghayd): خیال

قِید بَزوئَن (gheyd bazuan): ترک کردن

قِید، بَند (gheyd, band): میل و پروای چیزی را داشتن

قِید، تَشِ دِل، گُرِ دِل (gheyd, tashe del, gore del): اضطراب

قیسی (gheysi ): زردآلوی پیوندی

قِیطون (gheytun): قیطان (رشته نخ)

قِیطونی (gheytuni): رشته های بافته شده نخی یا ابریشمی

قیف (ghif): ظرف سر گشار مخروطی برای ریختن مایعات در ظرف دیگر

قیل (ghil): قیر

قیل و قال (ghil u ghāl): سر و صدا

قیماق (ghimāgh): ورقه بسته روی ماست

قِیمَد (gheymad): قیمت

قیمَه (gheymah ): قیمه

قِیمَه قِیمَه، اینجَه اینجَه، بینجَه بینجَه (gheymah gheymah, injah injah, binjah binjah):  ریز ریز کردن

قیوم (ghium): قیام

قیومَت (ghiumat):  قیامت

قیومَت (ghiumat): محشر

قیومَت بَویئَن (ghiumat bavian ): کنایه از آشوب بر پا شدن

قیومَت راه اِنگوئَن (ghyumat rāh enguan): کنایه از آشوب به پا کردن

قیومَت هاکُردَن (ghyumat hākordan): کار خارق العاده کردن

قیومَد (ghyumad): قیامت

قَییش (ghayish ): کمربند، تسمه پهن انتهای پالان

فرهنگ لغات میگونی(ع - غ)

حرف (ع)

عاجِز (ājez): بیچاره

عاجِز بَویئَن (ājez bavyan): درمانده شدن

عاجِز کُردَن (ajez kordan ): درمانده کردن

عاجِز، دَسِّش (ājez, dassesh): درمانده

عادَت (ādat): خو

عادَت بِدائَن (ādat bedaan ): عادت دادن

عادَت بَویئَن (ādat bavian ): عادت شدن

عادَت کُردَن (ādat kordan ): عادت کردن

عادَت، رِگ (ādat, reg): قاعدگی

عار (ār): خجالت

عار (ār): ننگ

عار بیموئَن ( ār bimuan): ننگ آمدن

عارِض (ārez): شکایت

عارِض بَویئَن (ārez bavian): شکایت کردن

عاروس (ārus): عروس

عاروس خاخِر (ārus khākher): دوست عروس، راهنمای عروس برای شب عروسی

عاروس خاخِرون (ārus khākherun): دوستان عروس

عاروس مار (ārus mār): مادر عروس

عاروسی (ārusi): جشن برگزاری مراسم ازدواج

عاروسی (ārusi): عروسی

عاروسی سورون (ārusi surun): جشن عروسی

عاروسی شو، شوِ مِراد، شوِ زِفاف (ārusi shu, shue   merād, shue zefāf): شب عروسی

عاریَه (āriah ): امانت، قرض

عاریَه ای (āriaei): قرضی

عاریئَه، اَمونَتی (āriah, amunati): عاریه

عاشُخ (āshokh): عاشق

عاشُخ دَسِری (āshokh daseri): عاشق گونه

عاشِخون، مَستون (āshekhun, mastun): عاشقان

عاشُخون، مَستون (āshokhun, mastun): عاشقان

عاشُق (āshogh): عاشق

عاصی (āsi): خسته و مانده

عاصی بَویئَن (āsi bavian ): به ستوه آمدن، به تنگ آمدن

عاصی کُردَن (āsi kordan): به ستوه آوردن، کلافه کردن

عاطِفَه (ātefah): عاطفه

عاطل و باطل (ātl u bātl): بیهوده، اتلاف وقت

عاقِّ پیئَر و مار (āgheghe piar u mār): عاقّ والدین

عاق هاکُردَن (āgh hākordan): عاق کردن

عاقِبَد (āfebad): عاقبت

عاقِل (āghel): با ادب

عالِم (ālem): عالِم

عالُم، عَلُم (ālom): ارتفاع

عالِمَه (ālemah ): خیلی، بسیار

عالی گارسُن، هَف رَنگ (āli gārson, haf rang): آرایش

عایِد (āyed): سود و بهره

عایِدات (āyedāt): داشته ها

عایِدی (āyedi): درآمد، سود

عایِلَه، کُلفَت عایِلَه (āyelah, kolfat āyelah): عایله، افراد خانواده

عِب (eb): عیب

عَبّاسی (abbāsi): پولی به میزان چهار شاهی

عِبرَت (ebrat): پند

عِبرَت بَویئَن (ebrat bavian): عبرت شدن

عِبرَت بَیتَن (ebrat baytan): پند گرفتن

عَجز و لابِه آکُردَن (ajz u lābeh ākordan): ناله و زاری کردن

عَجَلَهَ (ajalah): عجله

عَجَلَهَ کُردَن (ajalah kordan): عجله کردن

عَجَو (ajav): عجب

عَجوزَه (ajuzah): بد اخلاق

عَجوزَه (ajuzah): بد شکل و بد قیافه

عِخش کُردَن (ekhsh kordan ): عشق کردن

عِخش هاکُردَن (ekhsh hākordan): عشق کردن

عِخش وازی (ekhsh uāzi): عشق بازی

عَد (ad): درست

عَد بوردَه چُش چی دِلَه (ad burdah chosh chi delah):  درست رفت تو چشمش

عَدالَد (adālad): عدالت

عَدل (adl ): دادگری، درست

عَدل (adl): دقیق

عَدل نِمازی وَخد (adl nemāzi vakht):  دقیق وقت نماز

عِدَّه ( eddah):  مدت لازم برای ازدواج نکردن بعد از طلاق

عِدَّه (eddah): عِدّه، عادت ماهانه زنان

عِذاب (ezāb): عذاب

عِذاب بِدائَن (ezāb bedāan ): عذاب دادن

عِذاب بَدیئَن (ezāb badian ): عذاب دیدن

عِذاب بَکِشیئَن (ezāb bakeshian): رنج کشیدن

عِذر (ezr): عذر

عِذر بِخواستَن (ezr bekhāstan ): عذر خواستن

عِذر بِخواسَّن (ezr bekhāssan): عذر خواستن

عِذر خواهی (ezr khāhi): عذر خواهی

عَر عَر (ar ar ): صدای الاغ

عَر عَر (ar ar): درختی شبیه چنار ولی بی بار

عَر و گوز هاکُردَن (ar u guz hākordan): هارت و پوت کردن، داد و فریاد کردن بی پشتوانه

عِراض (erāz): باد کردن گلو در اثر بیماری

عِرافِن (erāfen): غده ای در زیر گلو

عِراق (erāgh): عراق

عَرَبون، عَرَب جِماعَد (arabun, arab jemāad): عرب ها

عُرَت، عُرَد (orat, orad): عورت

عَرض اَندام کُردَن (arz andām kordan): خودی نشان دادن، سینه سپر کردن

عَرض هاکُردَن (arz hākordan): بیان مطالب با فروتنی به بزرگتر

عُرضَه (orzah): عرضه

عَرعَر (arar): درختی شبیه چنار

عَرَق (aragh): نوعی مشروب

عَرَق بَریتَن (aragh baribtan): عرق ریختن

عَرَق چا بَویئَن (aragh chā bavian): به خاطر عرق کردن و بی مبالاتی سرما خوردن

عَرَق چین (araghchin): کلاه کوچک ابریشمی که حاجیان بر سر می گذارند.

عَرق خار (rgh khār): عرق خور

عَرَق سوج (aragh suj): عرق سوز

عَرَق سوج بَویئَن (aragh suj bavian): عرق جوش شدن، ایجاد جوش های ریز در پوست در اثر عرق زیاد بدن

عَرَق گیر ( aragh gir): زیر پیراهنی

عَرَق گیر (aragh gir): پارچه ی نمدین زیر زین اسب

عَرَق هاکُردَن (aragh hākordan): عرق کردن

عَرَو (arav): عرب

عَروَدَه بَکِشیئَن (arvadah bakesian): عربده کشیدن

عَروَدَه، نارَه (arvadah, nārah): عربده، بانگ بلند

عَروس حَموم (arus hamum): حمام عروس

عَروسَگ (arusag ): عروسک

عُریون (oryun): برهنه

عُریون (oryun): گلو درد

عِز و اِلتِماس، عِزّ و جِز (ez u eltemās, ezz u jez): عجز و لابه، التماس و زاری

عَزا بَیتَن (azā baytan ): عزا گرفتن

عَزاداری (azādāri): سوگواری مذهبی

عَزَب (azab ): فرد مجرد و بدون همسر

عَزَب اُقلی (azab oghli): فرد مجرد و بدون همسر

عَزَب قُلی (azab gholi): مردی که هنوز ازدواج نکرده است

عِزرائیل (ezrāil): عزرائیل، کنایه از کسی که در دیگران ایجاد وحشت می کند

عَزیز دُردونَه (aziz dordunah ): عزیز دُردانه، بچه یکی یک دانه

عَزیز، دِلدار (aziz, deldār): محبوب

عَزیزَک (azizak): عزیز کوچک، زنده یاد عزیز بختیاری که به عزیزک معروف بود. ایشان در نواختن سرنا استاد بودند. برخی از مجالس عروسی این سرنا نوازی ایشان و تنبک بود که مجلس را با نشاط می کرد. هرازگاهی هم در ایام خاص از ایوان منزلش سرنا نوازی می کرد که صدایش تمام آبادی را در بر می گرفت.

عَزیزَکُم (azizakom): عزیز جان

عُسرَد (osrad): سختی

عَسک (ask): عکس

عَسک بَیتَن (aks baytan ): عکس گرفتن

عَسک بَیتَن (ask baytan): عکس گرفتن

عَسک بینگوئَن ( aks binguan): عکس گرفتن

عَسَل (asal): انگبین

عَسَلَگ (asalag ): ترشح شکرینی که از نوعی حشره بر درخت بید بسته می شود. این ماده توسط زنها جمع آوری و با جوشاندن آن به مقدار لازم، نوعی شکلات طبیعی درست می کردند که به آن عسلک می گفتند. قبل از تولید انبوه قند و شکر مورد مصرف بود.

عَسَلی (asal): تخم مرغ رقیق پخته شده

عَسَلی (asali): به رنگ عسل

عِشوَه ( eshvah): عشوه

عَصای پیری  (asāye piri): کنایه از فرزند صالح، فرزند پسر

عَصَبانی بَویئَن (asabāni bavian): عصبانی شدن

عَصَبانی کُردَن (asabāni kordan ): عصبانی کردن

عَصر (asr): چاشتگاه

عَصرونَه (asrunah): عصرانه، میان وعده ای که در عصر خورده می شود.

عِصمَت (esmat): پاکی

عِصمت، کِسرَت (esmt, kesrat): آبرو

عَصَوانی (asavāni): عصبانی

عَصَوانیَد (asavāniad): عصبانیّت

عَطّاری (attāri): دکانداری که قند و چای و نبات و داروهای گیاهی فروشد

عَطسَه (atsah): عطسه

عَطسَه بَکُردَن (atsah bakordan): عطسه کردن

عَظِمَد (azemad): عظمت

عِفَّد (effad): عفّت، نامی زنانه، پاکدامنی

عِفریتَه (efritah): زن پیر و زشت

عُق بَزوئَن (ogh bazuan): حالت تهوع داشتن

عَقَب موندَه (aghab mundah): کم عقل

عَقَبَه، دِمالَه (aghabah, demālah): عقبه

عَقد بَکُردَن (aghd bakordan): عقد کردن

عَقد بَویئَن (aghd bavian): عقد شدن

عَقد کُردَن (aghd kordan): عقد کردن

عَقد کُنون (aghd konun): عقد کنان

عَقد کونون (aghd kunun): عقد کنان

عُقدَه (oghdah): اندوه و غم در اثر احساس کمبود، عقده

عُقدِه بَتِرکِسَّن (oghdeh baterkessan): ترکیدن عقده

عُقدَه وا کُردَن (oghdah vākordan): گله گزاری کردن

عُقدَه، عِراض (oghdah, erāz): دقِّ دل

عَقرَبَک (aghrabak): بیماری و زخم دردناک در انگشتان

عَقرَبَک (aghrabak): عقربه ی ساعت

عَقرَو (aghrav): عقرب

عَقِل (agel): عقل

عَقِل بیموئَن، عَقِل رَس بَویئَن (aghel bimuan, aghel ras bavian):  عقل آمدن

عَقِل رَس، نوورَس (aghel ras, nuras): فرد به بلوغ رسیده

عَقِل نَرِس (aghel nares): نابالغ

عَقلِش کِسرَه (aghlesh kesrah): عقلش کم است

عُقَّم گیرنَه (oghgham girnah): حالم به هم می خورد

عَقیدَه ( aghidah): عقیده

عِلاج، دَرمون (elāj, darmun): علاج

عَلاقَه (alaghah ): علاقه

عَلامَد (alāmad): علامت، نشانه، علم عزاداری سیدالشهدا (ع)

عَلاهادَه (alāhādah): جداگانه

عَلاوِ بَر (alāve bar): اضافه بر

عَلاوَه (alāvah ): علاوه، اضافه

عَلاوِه بَر این (alāveh bar in): اضافه بر این

عَلاوِه بَویئَن (alāveh bavian ): اضافه شدن

عَلاوِه هاکُردَن (alāveh hākordan):  اضافه کردن

عِلاوَه، اِضافَه (elāvah, ezāfah): علاوه

عِلَّد (ellad): علّت

عِلَد دارنَه (elad dārnah): علّت دارد

عَلَقَه (alaghah): علاقه

عَلُم ( alom): زمین بلند و شیب دار، پرتگاه

عَلَم (alam): راست شدن، سد و مانع

عَلَم (alam): علم عزاداری

عَلَم بَویئَن (alam bavian): برپا شدن، مزاحم شدن، سد و مانع شدن، راست شدن

عَلَم شِنگَه (alam shengah): داد، فریاد، بلوا، آشوب

عَلَم کُردَن (alam kordan): برپا کردن، بلند کردن، بزرگنمایی کردن

عَلُم، کِر (alom, ker): پرتگاه

عِلَنی (elani): آشکار

عِلَنی بَویئَن (elani bavian): آشکار شدن

عَلَنی کُردَن (alani kordan): آشکار کردن

عَلی کُردَن (ali kordan): یا علی گفتن و کاری انجام دادن

عَلی یَصغَر (ali yasghar ): علی اصغر

عَلی یَکبَر (ali yakbar ): علی اکبر

عَلیق (aligh): کاه و علوفه

عَلِیک (aleyk): جواب سلام

عَلیل (alil): بیمار

عَلیلی(all):  بیماری فلجی

عَمارَد (amārad): عمارت، کاخ

عُمدَه (omdah): عمده

عِمر (emr): عمر

عِمرِ نوح (emre nuh): کنایه از عمر طولانی

عَمَل (amal): کار

عَمَل اِموئَن (amal emuan):  عمل آمدن

عَمَل بیاردَن(amal biārdan):  پرورش دادن و به ثمر رساندن

عَمَل بیموئَن (amal bimuan): عمل آمدن

عَمِلَگی (amelegi ): عملگی

عَمِلَه (amelah): عمله

عَمَلی، دودی، بوئِرد (amali, dudi, buerd): معتاد به تریاک و مواد مخدر

عَمَه (amah ): عمّه

عَمَه زا (amah za ): عمّه زاده، فرزند عمّه

عَمَه زادِکا، عَمِه زائون (amah zādekā, ameh zāun): فرزندان عمّه

عَمو (amu): گاه فرد بیگانه را با این کلمه خطاب می کردند

عَمو زادِکا (amu zādekā): فرزندان عمو

عَموزا ( amuzah): عموزاده، فرزند عمو

عَمومَه (amumah): عمّامه

عَنبَر نَصارا، خَرِ زور (anbar nasārā, khare zur): پهن خشک شده ی الاغ

عُنُق، تُرش هاکُرد، بُغ بَکُرد (onogh, torsh hākord, bogh bakord):  عبوس

عُنوون (onvun) : دلیل

عَهد (ahd): دِین

عَهد (ahd): روزگار

عَهد کُردَن (ahd kordan ): عهد کردن

عَهد و دورَه (ahd u durah): زمانه

عَهد و عَیال (ahd u ayāl): زن و بچّه ها

عُهدَه (ohdah ): دِین، وظیفه، توان

عُهدَه دار (ohdah dar): مسوول، متعهّد

عُهدِه گیتَن ( ohdeh gitan): بر عهده گرفتن، مسوولیت کاری را پذیرفتن

عَوا (avā): عبا

عِوادَت (evādat): عبادت

عِوام (evām): آدم معمولی بی سواد و ساده

عور، لُخت (ur, lokht): برهنه

عورَت (urat): آلت تناسلی زنان و مردان

عَوَض (avaz): پاداش بابت نیکوکاری از خدا

عَوَض بَدَل (avaz badal): تغیر و تبدیل

عَوَض دَکِش (avaz dakesh): بده بستان

عَوَض دَکِش هاکُردَن (avaz dakesh hākordan): عوض کردن

عَوَض هاکُردَن (avaz hākordan): عوض کردن

عَوَض هِدائَن (avaz hedāan): پاداش دادن

عَوَض و بَدَل (avaz u badal): تغییر و تبدیل

عَوَضی (avazi): چیزی که به جای چیز دیگر باشد

عَوَضی بَیتَن (avazi baytan): اشتباه گرفتن

عَوَضی، بَدَلی (avazi, badali): مبدّل

عَیال وار (ayāl vār): بچه دار

عَیالون (ayālun): اعضای خانواده

عِیب بَیتَن (eyb baytan ): ایراد گرفتن، انتقاد کردن

عِیب گیر (eyb gir): ایراد گیر

عَیبور (aybur): فرد دارای نقص عضو و ناقص

عِیبور (eybur): شخص کور و عاجز

عِیتون مِوارَک، عَیتون مِوارَک (eytun mevārak, aytun mevārak):  عیدتان مبارک

عَید (ayd): عید

عِیدِ فِطِر (eyde feter): عید فطر

عِید قُربون (eyd ghorbun): عید قربان

عِیدِ نوروز (eyde nuruz): عید نوروز

عَین (ayn): عین، شبیه، اصلاً

عَینِ خودچَه (ayne khudchah): شبیه خودش است

عِینِ خیال نَویئَن (eyne khiāl navian): اصلاً ناراحت نبودن

عِینِ خیال نَویئَن (eyne khiāl navian): خونسردی

عِینَگ (eynag): عینک

حرف (غ)

غاپ بَزوئَن (ghāp bazuan): غاپیدن، چیزی را ناگهان از دست کسی گرفتن

غاپ گیتَن (ghāp gitan): غاپیدن

غار غار (ghār ghār): صدای کلاغ

غار و غور (ghār u ghur): صدای غار و غور شکم

غار، سَنگ و غار (ghār, sang u ghār): جای پر از سنگ خورده های بزرگ و کوچک در کوه

غارَت (ghārat): تاراج

غاز بِچارِندِنائَن (ghāz bechārendenāan): غاز چراندن، کنایه از کار بیهوده کردن

غافِل (ghāfel): ناگهان

غافِل بَویئَن (ghāfel bavian): غافل شدن، بی خبر شدن، مراقب نبودن

غافِل بیئَن (ghāfel bian): بی خبر بودن

غافِل گیر بَویئَن (ghāfel gir bavian): غافل گیر شدن

غافِل گیر کُردَن (ghāfel gir kordan ): غافل گیر کردن

غافِلی (ghāfeli): غفلت

غافِلی، نا غافِلی (ghāfeli, nā ghāfeli): ناگهانی

غِبَت (ghebat): غیبت

غِبَت هاکُردَن (ghebat hākordan): غیبت کردن

غُدَد (ghodad): غّده

غُدًه (ghoddah): غدّه

غِذا بَخوردَن (ghezā bakhordan): غذا خوردن

غِذا هِدائَن (ghezā hedāan ): غذا دادن

غِذا، غُذا (ghezā, ghozā): غذا

غُر بَزوئَن (ghor bazuan): غر زدن، ابراز ناراحتی کردن

غُر غُرِ مازوون، آسِمون غُرُمبَه (ghor ghore māzun, āsemun ghorombah):  صدای شدید رعد و برق آسمان

غُر غُر هاکُردَن (ghor ghor hākordan): غر و لند کردن

غُراب (ghorāb): نوعی کلاغ منقار قرمز

غُرابَه (ghorābah): ظرف نفت

غَراویتِنَه (gharutenah): غارت کردند

غَربال کَم (gharbāl kam) : غربال

غُربَد (ghorbad): غربت

غَربیل، غَلبیر(gharbil ):  غربال، سرند چشمه ریز

غَرتاش :(gharātsh)(بیشتر برای زنان) آتش پاره ی فتنه گر دسیسه باز بی حیا

غِرتَکی (ghertaki): آدم سبک و نافرمان

غِرتی (gherti): بی ادب

غُرِّش هاکُردَن، (ghorresh hākordan):  غریدن

غِرِشمال (gheresmāl):  آدم با ادا و اطفار

غِرصَه (ghersah): غصّه

غَرَض (gharaz): قصد

غَرَض وَرزی (gharaz varzi): بدخواهی

غَرَض وَرزی کُردَن (gharaz varzi kordan): بد خواهی کردن

غُرغُرو (ghorghoru): شخصی که همیشه غر می زند

غَرق او (ghargh u): آب زیاد

غَرق بَویئَن (ghargh bavian): غرق شدن

غَرق هاویئَن (ghargh hāvian): غرق شدن

غُرنِش (ghornesh): غرّش

غُرِّه بِرینا (ghorre berinā): غرّش می کشید

غروبون (ghrubun): غروب ها

غُروَتی (ghorvati): غربتی، بیگانه، آدم ژنده پوش و نامرتب

غُروَتی، کوولی (ghorvati, kuli): بی فرهنگ

غَروی سی (gharuy si): سمت غرب

غَریب (gharib): عجیب

غَریبِ جار بوردَه (gharbe jār burdah): جای غربت رفت

غَریب خون (gharib khun): خواننده ای که از غربت و غریبی می خواند

غَریب دَرکُنَک (gharib darkonak): نوعی باد پاییزی

غَریب غُرَبا (ghaib ghorabā): غریبه

غَریب کارِگَریئَه (gharib kāregaria): عجب کارگر ی ست، کنایه از عجیب، خیلی، خوب

غَریبَه (gharibah ): غَریبه، طالِقونی (میگونی های قدیم بیشتر غریبه ها را طالِقونی نام می بردند)

غَریبی (gharb): غربت

غَریو (ghariv): غریب

غَریوَه (gharvah): غریب است

غَریوی (gharu): غریبی

غَسّال خُنَه (ghassāl khonah): غسال خانه

غِسل (ghesl): غسل

غُسل بِدائَن (ghosl bedāan): غسل دادن

غِسل هاکُردَن (ghesl hākordan): غسل کردن

غَش (ghash): بی هوش

غَش بَکُردَن (ghash bakordan): دچار حمله ی صرع شدن

غَش غَش بَخِندیئَن ( ghas ghas bakhendian): غش غش خندیدن

غَشو هاکُردَن (ghashu hākordan): تیمار کردن چهارپایان

غَشی، حَملَه ای (ghashi, hamlah i): شخصی که دچار بیماری صرع می شود

غُصدَه، غُصَّه (ghosdah): غصّه

غُصَّه بَویئَن (ghossah bavian): غصه شدن

غُصِّه خورَک (ghosse khurak): فردی که غم دیگران را می خورد

غُصِّه دار بَویئَن (ghosse dār bavian): غصه دار شدن

غَضَبناک (ghazabnāk): خشمگین

غِفلَت کُردَن ( gheflat kordan): غفلت کردن

غِفلَتَن (gheflatan): یک دفعه

غِل (ghel ): غلط

غِل (ghel): چرخش چیزها به سوی سرازیری

غِل بَخوردَن (ghel bakhurdan): غلط خوردن

غِل بِدائَن (ghel bedāan): غلطاندن

غِل بَزوئَن (ghel bazuan): غلط زدن

غِل خورنَه (ghel khurnah): می غلطد

غَل ناهار (ghal nāhār): چاشت

غِلاف (ghelāf): غلاف

غَلبال، سَرَند، غَلبیل (ghalbāl, sarand, ghalbil): غربال

غَلَط اِنداز ( ghalat endāz): غلط انداز، فریبنده، خوش ظاهر

غَلط بَزوئَن ( ghalt bazuan): غلط زدن انسان یا حیوان

غَلط بَزوئَن (ghalt bazuan): غلط زدن

غَلَط کُردَن ( ghalat kordan): غلط کردن

غَلط و واغَلط کُردَن ( ghalt u vā ghalt kordan): مدام از این طرف و آن طرف روی زمین غلت زدن

غَلط و واغَلط هاکُردَن (ghalt u uāghalt hākordan): غلط زدن مدام از این طرف به آن طرف

غَلطَک (ghaltak): چوب کوتاه استوانه ای زیر سنگ آسیاب گذارند و سنگ را برای حرکت روی آن بگردانند و به زیر آورند

غِلطَک، غَلطَک (gheltak, ghaltak): غلطک

غِلغِلَک بِدائَن (ghelghelak bedāan ): غلغلک دادن

غُلغُلَه (gholgholah): ازدحام جمعیت

غَلَّه (ghallah): غله

غَم باد (gham bād): آماسی که در اثر غم خوردن در گلو یا زیر گلو پیدا می شود

غَم بَخوردَن (gham bakhordan): غم خوردن

غَم خورَک (gham khurak): کسی که غم دیگران خورد

غَمبَرَک بَزوئَن (ghambarak bazuan): چُمباتمه نشستن

غُمپُز دَرکُردَن (ghompoz darkordan): تعریف از خود

غُمچَه (ghomchah): غنچه

غَنج بَزوئَن دِل (ghanj bazuan del): سخت مشتاق و مایل چیزی بودن

غَنج بَزوئَن، تَپِش، تیش (ghanj bazuan, tapesh, tish):  میل و اشتیاق شدید

غَنی، دارا، نَظَر بُلَند (ghani, dārā, nazar boland): چشم و دل سیر

غَنیمَت (ghanimat): آن چه در جنگ از دشمن به دست آید

غَنیمَت دون (ghanmat dun): غنیمت دان

غورَه (ghurah ): غوره

غوطَه بَخوردَن (ghutah bakhordan): فرو شدن در چیزی

غول (ghul): انسان درشت اندام بیابانی در افسانه های قدیم

غول (ghul): شخص عقب مانده و کند فهم

غول (ghul): شخص قد بللند و هیکل دار

غول بیابونی (ghul biābuni ): غول بیایانی، موجودی خیالی یا نوعی جن با قدی بسیار بلند، کنایه از افراد بسیار بلند و به ظاهر قوی

غول پِیکَر (ghul peykar): فرد درشت اندام

غولِ غول (ghule ghul): شخص خیلی عقب مانده و خیلی کند فهم

غول غولی (ghul ghuli): نادانی

غول غولی هاکُردَن (ghul ghuli hākordan): نادانی کردن

غولومی (ghulumi): غلامی

غی یَه (ghiyah): فریاد بسیار بلند

غی یَه بَکِشییَن (ghiya bakeshian): با صدای بلند فریاد زدن

غِیب بَوِه، گُم بَوِه (gheyb baveh, gom baveh): غیب شد

غِیب، تون (gheb, tun): غیب

غیبَت کُردَن (gheybat kordan): غیبت کردن

غیر (gheyr): غریبه، بیگانه

غَیرِ آدِم (ghayre ādem): کنایه از آدم کثیف و بدقواره

غِیرَت، جومود (gheyrat, jumud): تعصب

غِیرَت، مَردی (gheyrat, mardi): تعصّب

غِیرَتی (gheyrati): تعصّبی

غِیض (gheyz): غِیض

غِیض کُردَن (gheyz kordan): خشم کردن

غیئِه بَکِشیئَن (ghieh bakeshian): فریاد با صدای بلند کشیدن

غیئَه، نارَه (ghiah, nārah): فریاد سخت

غیئَه، هِوار (ghiah, hevār): داد