معرفی هنرمندان رودبارقصران
متن زیر مصاحبه با آقای کاظم جیرودی، شاعر و نویسنده چیره دست از روستای جیرود بخش رودبارقصران می باشد.این مصاحبه در تاریخ 7/3/79 انجام شد. اولین تجربه و ابتدای کارمان در انتشار گاهنامه آوای قصران بود که تا آن زمان منتشر نشده و امروز به یاد همه هنرمندان بخش، متن این مصاحبه را در این وبلاگ می نگارم. امیدوارم با گامهای بلندتری، چهره های فرهنگی منطقه رودبارقصران را به جامعه ادبی و فرهنگی کشورمان معرفی نماییم.لازم به ذکر است که جناب آقای جیرودی پسر دایی مادرم می باشد.
س – جناب آقای جیرودی، همانگونه که مرسوم است، ابتدا از شما تقاضا می کنیم مختصری از زندگی خودتان برای ما تعریف کنید.(تولد، زندگی، مدرک تحصیلی، اشتغال، خانواده)
کاظم جیرودی: به نام خدا و با درود به روان پاک شهدا و اولیای خدا، متولد 1328 در روستای جیرود هستم. دوران ابتدایی تا کلاس پنجم را در مدرسه درود و سال نهایی یعنی ششم قدیم را در دبیرستان جوادیه تهران گذراندم.به لحاظ مشکلات اقتصادی ترک تحصیل کردم و به اشتغال پرداختم. در ضمن کار با ثبت نام در دبیرستانهای شبانه تحصیلات را ادامه دادم.از همان ابتدای تحصیلات ، علاقه زیادی با ادبیات و نوشتن داشتم.اگرچه می بایست در رشته مربوطه ادامه تحصیل می دادم، اما از آنجا که رشته ادبی در دبیرستانهای شبانه کم بود و همچنین مسافت زیادی با محل سکونت ما داشت، بالاجبار رشته ریاضی را انتخاب کردم. پس از چند سال تحصیل در دبیرستان های خامنه پور و خوارزمی تهران سرانجام در سال 1350 موفق به اخذ دیپلم ریاضی شدم. در ادامه وارد جرگه کار فرهنگی و اجتماعی شده و با استخدام در سازمان خدمات درمانی، کارمند دولت شدم. در سال 1354 ازدواج نوده و ثمره ازدواجم، دو فرزند پسر و یک دختر می باشد.
در فراز و نشیب های مختلف زندگی از اشتغال در خدمات درمانی به اسناد پزشکی و از آنجا به شهرداری تهران منتقل و هم اکنون حدود ده سال است که در روابط عمومی اتوبوسرانی تهران مشغول به کار می باشم.در طول خدمت همکاری مستمر با روزنامه های کیهان، اطلاعات، ابرار، جهان اسلام و هفته نامه های بشیر، امید، البرز، تلاش پنجشنبه هاو شاهد داشتم. همچنین با برنامه رادیو پیام، جوانه و تلویزیون همکاری دارم. در سال 1375 همسرم را از دست دادم. در همان سال انتشارات فرادید را بنا گذاشتم و به نوشتن کتاب و چاپ آنها اقدام کردم.
س – اولین اثری که نگاشته اید، چه نام داشت؟ و در ادامه تعداد آثار و نام کتابهایی که به چاپ رسیده است را بیان نمایید.
کاظم جیرودی: اولین اثری که نوشتم، داستانی بود به نام "حادثه ای در کوهستان" که ماجرای درگیری یک شکارچی بومی با پلنگی در همین منطقه رودبارقصران بود. ولی اولین شعرم ، یک شعر بلند نیمایی بود که در باره حادثه کربلا سروده ام. حاصل داستانها و نوشته ها چاپ اولین کتابم بود به نام " نامه ای از بستر مرگ" در سال 1348 یعنی 20 سالگی بود که با پیگیری خودم منتشر شد. در این مدت داستانهای زیادی نوشته شد، و با مطبوعات قبل از انقلاب مثل : ستاره اسلام و فردا همکاری نوشتاری داشتم. دومین کتابم در سال 1358 تحت عنوان" گنج بران" به چاپ رسید، که آن هم مجموعه ای داستانی بود. در سال 61 برای کارهای فرهنگی عازم جبهه های غرب شدم و سه ماه مسوولیت فرهنگی جهاد اسلام آباد غرب را داشتم. بعد از آن تا سال 1368 کتابی چاپ و منتشر نکردم. از سال 68 به بعد کتابهای "داغ عشق" مجموعه شعر" شب وصال" مجموعه داستان" رنگین کمان دلتنگی" مجموعه شعر مذهبی و بازنویس کتاب " ازدواج عاشقانه، ازدواج عاقلانه" را منتشر کردم. در همین سالها همکاری تنگاتنگی با مطبوعات داشته که صفحات ادبی و اجتماعی و سرمقاله ها و مطالب مذهبی می نوشتم. در سال 65 چند ماه در منطقه جنوب و فاو در کنار رزمندگان ، افتخار حضور داشتم. خاطرات حضور در جبهه ها به صورت پاورقی در مطبوعات منتشر شد که در در مسابقات خاطره نویسی سراسری نفر دوم شدم. پس از آزادی آزادگان همکاری خودم را با دفتر هنر مقاومت آغاز کردم. حاصل این همکاری کتابی بود که تهیه و ویراستاری آن را خودم با نام آزاده انجام دادم. کتاب های" هزار روز اسارت" امیر فرهمند و " در مدار بسته قفس" مهدی کارگر و "یک پرنده و هزار پرنده" ... و چند کتاب دیگر.
در یک همکاری دسته جمعی ، کتابی تحت عنوان: "در سایه غزل" که در آن آثار خودم و ده شاعر معاصر در آن بود، گردآوری کردم. بعد از اخذ مجوز انتشارات، کتابهای گوناگونی در زمینه شعر و ادب، کودک و نوجوان به چاپ رسانده که کتابهای"جای خالی خورشید" ، "راز چشمه نور"، و " درخت سحرآمیز" در زمینه کودک و نوجوان و "روزهای به یاد ماندنی"،"رابطه پنهانی"، "لحظه های تب آلود کربلا" و مجموعه طنز اجتماعی"تا من بی آبرو" از آثار خودم می باشد.البته در همین سالها کتاب شعر استاد بزرگوارم حاج قدرت الله جیرودی(رهبر) را هم به نام"فانوس خاموش" چاپ و منتشر کردم. در حال حاضر کتابهای دیگری در دست تدوین است، که اگر خدا بخواهد چاپ و منتشر خواهد شد.
س – بیشتر سروده های شما در چه زمینه هایی بوده و انگیزه خودتان را هم از انتخاب این موضوعات بیان نمایید؟
جیرودی: شاعر و نویسنده نمی تواند خارج از زندگی خود بسراید و یا بنویسد. شعر ما، زندگی ماست. نوشته های ما، تصویری از آنچه هستیم. بنابراین آثارم نشات گرفته از محیطی است که در آن زندگی می کنم. زندگی ما بافت مذهبی دارد. اندیشه ما با اندیشه های اسلامی و خون ما از محبت و فکر اولیای خدا مخصوصا امام علی(ع) و فرزندانش آکنده است. به هر طریقی که بنویسم، غیر ممکن است این تاثیر گذاری عمیق را در لابلای نوشته های ما پیدا نکنید. حرف من و دل من حرف مردم است، و سعی می کنم با زبانی حرف بزنم و شعر بسرایم که قابل هضم برای همه مردم بوده و هم آن را به یاد داشته باشند.
س – با توجه به اینکه مقداری از اهداف ما برای شما تبیین شد، نظر شما پیرامون همین اهداف چیست؟(انتشار نشریه آوای قصران و معرفی هنرمندان و...)
جیرودی: در رابطه با اهدافی که بیان کرده اید، همانطوریکه عرض کردم کاری بسیار شایسته است. جای خالی آن نه تنها در منطقه ی شمیران بلکه در کشور ما مشهود است.به نظر من مجموع این کارهای فرهنگی ، فرهنگ مردم را می سازد. خوشبختانه ما در این زمینه قوی هستیم. یکی از مشکلات منطقه ما و شمیرانات این است که در جوار تهران قرار گرفته ایم. خواسته یا نا خواسته با تهران پیوندی داریم ، که جدا کردنش کمی مشکل است. اگر دوستان دلسوزی مثل شما پیدا شوند و آثاری در خور توجه از آنچه داریم بر جای بگذارند، و منطقه را معرفی کنند، تهران مجبور به قبول واقعیتهای تاریخی و فرهنگی ما می شود.دیگر ما به سراغ مثلا رییس ارشاد منطقه نمی رویم و نمی گوییم که بیا و حرف ما را گوش کن، بلکه باید از وجود شما استفاده کنند. من با تمام وجود و توانی که دارم ، برای هر نوع همکاری اعلام آمادگی می کنم. یقین دارم دوستان همشهری دیگری هم آمادگی دارند.
س – برای رسیدن به اهداف مورد نظر ،چه راهکارهایی را پیشنهاد می کنید؟
جیرودی: برای رسیدن به اهدافی که ذکر شد، نیاز به نیرو دارد. متاسفانه نیروهای کارآمد منطقه شناسایی شده نیستند. مسوولین و دست اندرکاران باید این نیروهای ناشناخته را شناسایی و مساعدت نمایند. مهمتر از همه نیروهای ناشناخته جوان هستند. آنهایی که آینده ساز جامعه می باشند. اگر این نیروها را بتوانیم کشف و استعدادهای پنهان آنها را باور کنیم، حتما حرفی برای گفتن خواهیم داشت.جلسات ماهانه یا هفتگی و یا حتی مناسبتی می تواند در این شناخت موثر و مفید باشد. باید روی جوانهای مستعد کار کرد. آثار آنها را بررسی و نقد کرد. باید راه را پیدا و آنها را راه انداخت. شما پیشکسوتان نیز به عنوان مربیان آگاه در کنار آنها قرار گیرید، تا انشاءالله و به امید خدا اندیشه های اسلامی و فرهنگ غنی ایرانی برای همیشه بیمه گردد. جا دارد از حسن نظر شما که نسبت به این برادر کوچکتان ابراز نموده اید، صمیمانه تشکر می کنم.
شعر زیر از برادر عزیز و شاعر گرامی جناب آقای جیرودی از کتاب "داغ عشق" چاپ 1371 انتشارات یاسین می باشد که تقدیم شهدا می کنم.
ای شهید
تو رمز بقایی شهید ای شهید
ذبیح خدایی، شهید ای شهید
سراج منیری تو در شام تار
مرا رهنمایی، شهید ای شهید
کسی را که حق جاودان خوانده است
به خوان کرم میهمان خوانده است
شهید است و او را خدای مجید
به هر دو جهان کامران خوانده است
به گلگون رخ تابناکت قسم
به گلهای رسته زخاکت قسم
بپوییم راه تو را ای شهید
به آن جسم خونین پاکت قسم
---------------------------------
امروزه کاظم جیرودی مسئول چند کانون ادبی در سطح شهر تهران و عضو شورای شعر شمیرانات و رئیس انجمن قلم رودبار قصران بوده و هم اکنون مسئولیت انتشارات «فرادید» را هم به عهده دارد.
بیش از 10 عنوان کتاب هم با ویرایش و نوشتة ایشان در حوزة دفتر مقاومت به انتشار رسیده است.
هم اکنون دو کتاب شعر در دست اقدام و چند جلد کتاب رمان و داستان آمادة چاپ دارد. وی عضو انجمن قلم و انجمن نویسندگان کودک و نوجوان هم میباشد.
گل ظهور
غم فراق تو دل را اگرچه سنگین است
فدای آن غم تلخت, چقدر شیرین است!
اگر چه نیست جفا، کار تو, نمیدانم
چرا مرام تو در ذره پروری این است؟
دلم ز دوریات ای گل به سینهام پژمرد
نوای بلبل طبعم ز غصه غمگین است
بیا بیا که ز یمن تو باغ میخندد
در انتظار رُخت, بیقرار نسرین است
بیا بیا که حضورت به گلشن دلها
برای زخم گل داغدیده تسکین است
گل ظهور تو کی برگ و بار خواهد داد؟
در انتظار فرج خوشههای پروین است
بیا که فتنه به آفاق میکند بیداد
ببین که باد مخالف به پرچم دین است
همیشه منتظرت روی جاده میمانم
نگاه باور دل امتداد پرچین است
کاظم جیرودی
سبزپوش
ای سبز پوش کعبة دلها ظهور کن
از شیب تند قلة غیبت عبور کن
درد فراق روی تو ما را ز غصه کُشت
چشم انتظار عاشق خود را صبور کن
شاید گناه خوب ندیدن از آن ماست
فکری برای روشنی چشم کور کن
یک شب بیا برای رضای خدا خودت
غم نامههای سینة ما را مرور کن
یک شب بیا به خلوت دلهای بیقرار
جان را ز شوق آمدنت پر سرور کن
ای گل ز یمن مقدم خود باغ سینه را
لبریز از طراوت و عطر حضور کن
آقا! به جان مادر پهلو شکستهات
دل را ز تنگنای غم و غصه دور کن
ای آفتاب مشرقیام، شام واپسین
تاریکی وجود مرا غرق نور کن
خلوتنشین باور تنهاییام تویی
ای سبزپوش کعبة دلها ظهور کن…
کاظم جیرودی
ختم غزل
اگر دعای من امشب به آسمان برسد
گمان کنم که خدا هم به دادمان برسد
رمق نمانده به جسمم, خدای من مددی!
مگر ز تو به تن مردهام توان برسد
غمم ز دوری یار است, یار گمشدهام
چه میشود خبر از یار بی نشان برسد؟
چه میشود که بیاید سوار مشرقیام
و بر پیادة خسته, توان و جان برسد؟
پر از لطافت گل میشود نسیم چمن
اگر به فصل خزان یار مهربان برسد
گلاب و عطر بپاشید در مسیر ظهور
گمان کنم که هر آن لحظه میهمان برسد!
همیشه منتظرم درکنار جادة عشق
که پیک خوش خبر از سمت جمکران برسد
تمام ذهن مرا پر نموده این پرسش
چه میکنیم اگر وقت امتحان برسد؟
خدا کند که در این روز, روسپید شویم
چو کارنامه به آن مصلح جهان برسد
یقین بدان که اثر میکند دعای فرج
و از عنایت آن صاحبالزمان برسد
شروع دفتر باور به نام او زیباست
اگر که ختم غزل هم به پای آن برسد
والله علیم حکیم
سعید فهندژی سعدی
استاندار فارس: خاطره خدمات صادقانه مرحوم حیاتی برای همیشه باقی خواهد ماند |
|
|
سادگی
خیلی وقتا پیش اومده که دوستان و آشنایان به دیدهی ترحّم یا مصلحت اندیشی به من گفتن: چقد سادهای! شاید در زندگی شما هم پیش اومده باشه. مثلاً کاری انجام داده باشی و عکسالعمل بقیهی رفقا به لفظ «سادگی» یا «چقدر سادهای» را برای انجام اعمال شما بکار برده باشن. ساده بودن خوبه، اما اونا لفظ سادگی را به معنای نفهمی و یا عقب موندگی فکری به آدم وصله میزنن. مث اینه که نیمه شب خیابونا خلوت باشه و اگه کسی پشت چراغ قرمز به انتظار سبز شدن توقف کنه، عموماً میگن: فلانی سادس. پلیس که نیس. خیابونا هم خلوته، پس وایسادن کار چندان پسندیدهای نیس. بر عکس اگه کسی تو روز روشن دور از چش پلیس، از چراغ قرمز عبور کنه، میگن: فولونی زرنگه. همین طور در بقیهی موارد زندگی هم چنین برداشتایی میشه.تا زمونی که در فرهنگ جامعه ما زرنگی و تنبلی اینگونه برداشت میشه، هیچوقت نمیشه فرهنگ سازی کرد. این که چیزی نیس، خیلی جاها افرادی را میبینیم که با هزار پدر سوخته بازی، کلاشی، رندی، رشوه، قالتاق بازی و آب تو آبدوغ ریختن صاحب ثروتهای آنچنانی شدن و با عنوان حاجی، معتمد و بزرگتر شناخته شدن و کلّی در محله و شهر و دیار برای خودشون کس و کاری پیدا کردن. بعضی از اینا سواد چندانی هم ندارن، اما وقتی به منبر میرن، اندازهی یک پرفسور هم حرفی برای گفتن دارن. راجع به هر چیزی نظر میدن. از زاییدن عفت خانومِ زن همسایه گرفته تا سر قبرستون که میّت رو چگونه باس دفن کنن.
خدا بیامرزه داش آکل خودمون و که نه رند بود، نه سرمایهای داشت و نه کلاشی بلد بود. دو چیز خوبی داشت. غیرت و قداره .
امروز داش مشتیهای ما نه غیرت دارن و نه قداره. پخ بکنی هزار تا سوراخ موشو میخرن.آخه داش آکل هر چی داشت تو دسش بود. شیله پیلهای نداشت. این ننه من غریبای امروزی که هف بندِ ابروشونو بند انداختن، اونقده برا خودشون دردسر درست کردن که هیچ جای ... ندارن. به خاطرِ همینه که زود کم میآرن. از این زرنگا کم نداریم. سرِ کوچمون یارو با مثقال مثقال فروش بنگ و حشیش و تریاک و انواع مسکرات بد و خوب، سرمایههای اونچنونی بهم زده که نگو و نپرس. بیچاره زن دو تا همسایه اون طرفی، به خیال خام خودش، پنهونی یه زنگی به کلونتری محل زده که این ارازل و اوباش را از سرِ کوچه جمع کنن. البته پلیسِ محل هم به موقع عمل کرد. چند روزی سر کوچه خلوت بود. زنا هم میتونسن از سرِ کوچه خرید کنن. اما دو سه روزی طول نکشید که زرنگای محل از اینکه چه کسی زنگ زده بود با خبر شدن. چه کسی به اونا گفت؟ خدا میدونه! اما اینو خوب میدونم که زن همسایه با تهدید همون زرنگا، مستاجر کوچهی دیگهای شده بود. زرنگای اونجا با اون چگونه برخورد کنن، خدا میدونه. نمیدونم این زن همسایه کس و کاری نداشت تا بگه: مگه سادهای؟ تو رو سننه!!! برو به زندگیت برس. چیکار به این و اون داری!!! از قدیما گفتن: آسه بیا، آسه برو که گربه شاخت نزنه. سرت تو لاک خودت باشه!!!
چند روز پیش اتّفاقی با چن تا از این بچه سوسولا که همینجوری راه میافتن و به ناموس مردم متلک میگن، برخورد کردم. البته چند سالیه که دست از این کارا برداشتم و سرم رو گذاشتم تو لاک خودم. به بچههام هم سفارش کردم که سعی کنن با مردم درگیر نشن. اما بعضی وقتا پیش میاد و نمیشه کاری کرد. پشت سر دخترا بودم. پسرای گنده وَک و سر سوسولی هم از روبرو میاومدن. دیدم وقتی رسیدن به دخترا، بدون اینکه از مردم یه زره حیایی نشون بدن، با یه حرکات زشتی مزاحم دخترا شده بودن. نمیدونم دخترا خوششون اومد یا بدشون اومد. یهویی غیرتی شدم و یاد داش آکل سرِ دُزَک افتادم و یک تنهی جانانهای به اونا زدم و مسیرم و ادامه دادم و چند متری رفتم که اونا منو صدا زدن. آی آقا ؟ برگشتم و گفتم: بله. گفتن: چرا تنه زدی؟ گفتم: دلم خواس. دیگه نگفتم واسه چی این کار و کردم. چون واسهی اثبات این عملم نه کسی شهادت میداد و نه مدرک دادگاه پسند داشتم. خلاصه یکی اونا گفتن و یکی من. اونا دس گذاشتن روی موبایلشون و داشتن به یک نفری که نمیدونم راس بود و نبود، زنگ میزدن و مرا تهدید میکردن که الان حسابتو میرسیم. من به کسی زنگ نزدم. اگر به 110 زنگ میزدم، شاید اونا فرار رو بر قرار ترجیح میدادن. اگه هم اونا میایستادن، من هیچ مدرکی نداشتم. در مرحلهی اول اونا دور برداشته بودن.خیلی چیزا بارم کرده بودن. من منتظر بودم تا گلاویز بشیم. اگه شاخ به شاخ میشدیم، شاید کتک میخوردم. چون اونا دو نفر بودن و من یه نفر. خوشبختونه تو خیابونا هیچکی میانجی هم نمیشه. بنده خداها حق دارن. یه بار خودم میانجی شدم و لگنم شکست. سه ماهی تو بیمارستون و منزل افتاده بودم. همون کسی هم که برای اون این زحمت و به خودم دادم، یه بار هم به ملاقات من نیومد. واقعاً مردم حق دارن. تو دعوا حلوا که خیر نمیکنن. اومد و یه تیزی از یه جایی سر در اومد و خوابید تو شکم آدم. قدیما چاقو کشا هم تربیت میشدن. مثلاً سر دستهی اونا میگفت: فقط تو سر و صورت و سینه خط بندازین. طوری که طرف مقابل نمیره. اما امروزه چاقوها هم حرمت خودشونو از دس دادن. یارو هیچی آموزش ندیده و یه دفعه چاقو رو تا دسته فرو میکنه تو شکم آدم و دیگه هیچ بیمارسونی آدمو تحویل نمیگیرن.خلاصه سرتونو درد نیارم. هر چی وایسادیم تا لشکریانی که اونا زنگ زده بودن، بیان، هیچ خبری نشد. تا اینکه اونا یه حرف بدی به من زدن و من از کوره در رفتم. خدا روز بد نصیب کسی نکنه. چشامو بستم و با این ریش و پشمم هر چی از دهنم در میاومد نثار اون دو نفر کردم. اونا دیدن که هوا پسِ معرکس، دو تا پا داشتن و دو پای دیگه هم قرض کردن و فرار را بر قرار ترجیح دادن. نمیدونم این کار من چه حکمی داره. میشه به امر به معروف و نهی از منکر مرتبط کرد یا نه! خلاصه هر چه که بود از خودم بدم اومد. تا فردای همون روز ناراحت بودم. شاید میتونسم اصلاً دخالت نکنم. یا به گونهای برخورد کنم تا اونا از امثال من بدشون نیاد. شاید میتونستم به گونهای برخورد کنم تا اونا از اعمال خودشون پشیمون بشن. شاید ... و هزاران شاید دیگه !!
مادر من
فکر نمی کنم کسی در دنیا بیشتر از من مادرش را دوست داشته باشد!. شاید کمی تعجب کنید و یا به من بخندید. باور کنید راست می گویم. عشق کودک به مادرش زیاد است. در واقع دلبندش مادر است. مهرش مادر است. امیدش مادر است. صفایش مادر است. هم بازیش مادر است. در یک کلام خدایش مادر است. البته این احساس کودکی است. هرچه از مرحله کودکی به دوران نوجوانی و جوانی پوست اندازی می کند، دوست داشتن مادر کم نمی شود اما آنگونه که در کودکی می نگریست وجود ندارد. اما شرایط زندگی من طوری بود که هیچگاه از مرحله کودکی پوست اندازی نکردم. به همان شدت و با جدیت تمام به مادرم عشق می ورزم. عشق عشق عشق به مادر !
من به مادرم با همه وجودم عشق می ورزم. اما ... اما بماند بعد! بعضی وقتها من به دوستانم می گویم مثل من مثل یک گاو نه من شیری می ماند که هنگام پر شدن سطل با لگدی حسرت بر دل صاحب شیر می گذارد. بعضی وقتها رفتار ناخوشایندی که از من سر می زند، هق و هق می زنم زیر گریه. البته تقصیر زیادی هم ندارم. یک عمر آرزو داشتم من و مادرم زبان یکدیگر را بفهمیم ،اما علیرغم زندگی تنگاتنگی که داریم نتوانستیم سر یک موضوع، فقط سر یک موضوع با هم توافق داشته باشیم. اگر من بگویم سفید است، او می گوید سیاه است. اگر بگویم زیباست، او می گوید زشت است. اگر بگویم خوب است او می گوید بد است. در یک کلام عکس یکدیگر در کلام هستیم .
مورد بعدی و بدتر از همه دور بودن پدر از چاردیواری خانه مان بود. پدری که مرده و زنده بودن آن برای ما فرقی نداشت. چون هیچگاه بوی آن را در منزل احساس نکردم. کمبود پدر تنها دردی است که فقط یتیمان و افرادی همانند من آن را درک می کنند. این موارد هم مرا زیاد آزار نمی داد، چون در کنار پدر بزرگ و مادر بزرگ مهربانی زندگی می کردیم که خدا رحمتشان کند آنها از هیچ کوششی برای ما دریغ نمی کردند.
کاشکی بدبختی ما فقط همین موارد بود. از وقتی که فهمیدم چشم عامل دیدن است، متوجه شدم مادرم از این عامل بی بهره است. نابینایی اگر چه سخت است اما چون به مرور در زندگیم عجین گردید به آن عادت کردم. این مورد هم نه تنها نتوانست لحظه ای از شادیهای ما بکاهد بلکه هر چه بزرگتر می شدم احساس می کردم باید بیشتر به مادرم خدمت کنم و همیشه در کنارش باشم. البته ناگفته نماند گهگاهی هم احساس رنجش می کردم. غرور بی حد و بیجای مادرم باعث می شد که نتوانیم بیرون از منزل برویم. اجازه نمی داد کسی دستش را بگیرد. می خواست خودش به تنهایی راه برود. به همین دلیل که امنیت وی را به خطر می انداخت موجب می شد که رفت و آمد ما در بیرون از منزل کم شود. ایشان نود و نه درصد عمرش را در خانه گذراند. به تبعیت از ایشان و همچنین محافظت از او، من هم مجبور بودم اکثر اوقات را در منزل باشم. با همه این احوال همیشه در زیر سایه پر برکتش به خدمتگذاری مشغول بوده و هستم. آنقدر دوست داشتم در کنارش باشم که یکی از دعاهای روزانه ام این بود که نکند زودتر از ایشان بمیرم و کسی نباشد تا از ایشان مراقبت کند. در جبهه وقتی به مناطق پر خطر می رفتم با خدا رازونیاز می کردم و می گفتم ای خدا اگر شهید شوم چه کسی از مادرم مراقبت می کند. اگر چه جراحتی در جبهه نصیبم شد، اما آنگونه نبود که مرا از پای در آورد. یادم هست در یکی از عملیات ها هنگام دویدن دو نفر از همرزمانی که در سمت چپ و راست من بودند مورد اصابت ترکش قرار گرفتند که یکی از آنها بعدها به شهادت رسید ولی من کوچکترین آسیبی ندیدم .همواره این مسئله در ذهنم بود تا اینکه به واسطه از یک جانبازی شنیدم که :هر کسی که می خواست شهید می شد . آنهایی که مانده اند به نوعی ته دلشان نمی خواستند از این فیض عظمی بهره ای ببرند .
نمی دانم چرا هر وقت در باره مادر بخواهم فکر کنم ناخود آگاه شعر بسیار زیبای ایرج میرزا به ذهنم نقش می بندد.از آن زمانی که این شعر را در کتاب فارسی دبستان حفظ کردم هیچگاه از خاطرم محو نشد.ایرج میرزا علیرغم شعرهای تاپش گهگاهی شعرهای توپی هم سروده که بسیار زیبا هستند . با همه آن هجویاتی که از همه کس و در همه چیز داشته اما در مقابل مادر جز به نیکویی یاد نکرده است.واقعا مادر دوست داشتنی است.از اینکه می گویند رفیق بی کلک و بهشت زیر پای مادران به راستی که چنین است.این شعر زیبای ایرج میرزا را هم تقدیم همه مادران می کنم.
مادر
گویند مرا چو زاد مادر
پستان به دهان گرفتن آموخت
شبها بر گاهواره من
بیدار نشست و خفتن آموخت
لبخند نهاد بر لب من
بر غنچه گل شکفتن آموخت
دستم بگرفت و پا به پا برد
تا شیوهٔ راه رفتن آموخت
یک حرف و دو حرف بر زبانم
الفاظ نهاد و گفتن آموخت
پس هستی من ز هستی اوست
تا هستم و هست دارمش دوست
پیشاپیش ولادت ام ابیها مادر سادات حضرت فاطمه زهرا (س) را به همه تبریک عرض می کنم.
نماز عید فطر در محوطه دبیرستان خواجه نصیر طوسی میگون توسط بانوان میگونی در اواخر دهه ۶۰