ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
سادگی
خیلی وقتا پیش اومده که دوستان و آشنایان به دیدهی ترحّم یا مصلحت اندیشی به من گفتن: چقد سادهای! شاید در زندگی شما هم پیش اومده باشه. مثلاً کاری انجام داده باشی و عکسالعمل بقیهی رفقا به لفظ «سادگی» یا «چقدر سادهای» را برای انجام اعمال شما بکار برده باشن. ساده بودن خوبه، اما اونا لفظ سادگی را به معنای نفهمی و یا عقب موندگی فکری به آدم وصله میزنن. مث اینه که نیمه شب خیابونا خلوت باشه و اگه کسی پشت چراغ قرمز به انتظار سبز شدن توقف کنه، عموماً میگن: فلانی سادس. پلیس که نیس. خیابونا هم خلوته، پس وایسادن کار چندان پسندیدهای نیس. بر عکس اگه کسی تو روز روشن دور از چش پلیس، از چراغ قرمز عبور کنه، میگن: فولونی زرنگه. همین طور در بقیهی موارد زندگی هم چنین برداشتایی میشه.تا زمونی که در فرهنگ جامعه ما زرنگی و تنبلی اینگونه برداشت میشه، هیچوقت نمیشه فرهنگ سازی کرد. این که چیزی نیس، خیلی جاها افرادی را میبینیم که با هزار پدر سوخته بازی، کلاشی، رندی، رشوه، قالتاق بازی و آب تو آبدوغ ریختن صاحب ثروتهای آنچنانی شدن و با عنوان حاجی، معتمد و بزرگتر شناخته شدن و کلّی در محله و شهر و دیار برای خودشون کس و کاری پیدا کردن. بعضی از اینا سواد چندانی هم ندارن، اما وقتی به منبر میرن، اندازهی یک پرفسور هم حرفی برای گفتن دارن. راجع به هر چیزی نظر میدن. از زاییدن عفت خانومِ زن همسایه گرفته تا سر قبرستون که میّت رو چگونه باس دفن کنن.
خدا بیامرزه داش آکل خودمون و که نه رند بود، نه سرمایهای داشت و نه کلاشی بلد بود. دو چیز خوبی داشت. غیرت و قداره .
امروز داش مشتیهای ما نه غیرت دارن و نه قداره. پخ بکنی هزار تا سوراخ موشو میخرن.آخه داش آکل هر چی داشت تو دسش بود. شیله پیلهای نداشت. این ننه من غریبای امروزی که هف بندِ ابروشونو بند انداختن، اونقده برا خودشون دردسر درست کردن که هیچ جای ... ندارن. به خاطرِ همینه که زود کم میآرن. از این زرنگا کم نداریم. سرِ کوچمون یارو با مثقال مثقال فروش بنگ و حشیش و تریاک و انواع مسکرات بد و خوب، سرمایههای اونچنونی بهم زده که نگو و نپرس. بیچاره زن دو تا همسایه اون طرفی، به خیال خام خودش، پنهونی یه زنگی به کلونتری محل زده که این ارازل و اوباش را از سرِ کوچه جمع کنن. البته پلیسِ محل هم به موقع عمل کرد. چند روزی سر کوچه خلوت بود. زنا هم میتونسن از سرِ کوچه خرید کنن. اما دو سه روزی طول نکشید که زرنگای محل از اینکه چه کسی زنگ زده بود با خبر شدن. چه کسی به اونا گفت؟ خدا میدونه! اما اینو خوب میدونم که زن همسایه با تهدید همون زرنگا، مستاجر کوچهی دیگهای شده بود. زرنگای اونجا با اون چگونه برخورد کنن، خدا میدونه. نمیدونم این زن همسایه کس و کاری نداشت تا بگه: مگه سادهای؟ تو رو سننه!!! برو به زندگیت برس. چیکار به این و اون داری!!! از قدیما گفتن: آسه بیا، آسه برو که گربه شاخت نزنه. سرت تو لاک خودت باشه!!!
چند روز پیش اتّفاقی با چن تا از این بچه سوسولا که همینجوری راه میافتن و به ناموس مردم متلک میگن، برخورد کردم. البته چند سالیه که دست از این کارا برداشتم و سرم رو گذاشتم تو لاک خودم. به بچههام هم سفارش کردم که سعی کنن با مردم درگیر نشن. اما بعضی وقتا پیش میاد و نمیشه کاری کرد. پشت سر دخترا بودم. پسرای گنده وَک و سر سوسولی هم از روبرو میاومدن. دیدم وقتی رسیدن به دخترا، بدون اینکه از مردم یه زره حیایی نشون بدن، با یه حرکات زشتی مزاحم دخترا شده بودن. نمیدونم دخترا خوششون اومد یا بدشون اومد. یهویی غیرتی شدم و یاد داش آکل سرِ دُزَک افتادم و یک تنهی جانانهای به اونا زدم و مسیرم و ادامه دادم و چند متری رفتم که اونا منو صدا زدن. آی آقا ؟ برگشتم و گفتم: بله. گفتن: چرا تنه زدی؟ گفتم: دلم خواس. دیگه نگفتم واسه چی این کار و کردم. چون واسهی اثبات این عملم نه کسی شهادت میداد و نه مدرک دادگاه پسند داشتم. خلاصه یکی اونا گفتن و یکی من. اونا دس گذاشتن روی موبایلشون و داشتن به یک نفری که نمیدونم راس بود و نبود، زنگ میزدن و مرا تهدید میکردن که الان حسابتو میرسیم. من به کسی زنگ نزدم. اگر به 110 زنگ میزدم، شاید اونا فرار رو بر قرار ترجیح میدادن. اگه هم اونا میایستادن، من هیچ مدرکی نداشتم. در مرحلهی اول اونا دور برداشته بودن.خیلی چیزا بارم کرده بودن. من منتظر بودم تا گلاویز بشیم. اگه شاخ به شاخ میشدیم، شاید کتک میخوردم. چون اونا دو نفر بودن و من یه نفر. خوشبختونه تو خیابونا هیچکی میانجی هم نمیشه. بنده خداها حق دارن. یه بار خودم میانجی شدم و لگنم شکست. سه ماهی تو بیمارستون و منزل افتاده بودم. همون کسی هم که برای اون این زحمت و به خودم دادم، یه بار هم به ملاقات من نیومد. واقعاً مردم حق دارن. تو دعوا حلوا که خیر نمیکنن. اومد و یه تیزی از یه جایی سر در اومد و خوابید تو شکم آدم. قدیما چاقو کشا هم تربیت میشدن. مثلاً سر دستهی اونا میگفت: فقط تو سر و صورت و سینه خط بندازین. طوری که طرف مقابل نمیره. اما امروزه چاقوها هم حرمت خودشونو از دس دادن. یارو هیچی آموزش ندیده و یه دفعه چاقو رو تا دسته فرو میکنه تو شکم آدم و دیگه هیچ بیمارسونی آدمو تحویل نمیگیرن.خلاصه سرتونو درد نیارم. هر چی وایسادیم تا لشکریانی که اونا زنگ زده بودن، بیان، هیچ خبری نشد. تا اینکه اونا یه حرف بدی به من زدن و من از کوره در رفتم. خدا روز بد نصیب کسی نکنه. چشامو بستم و با این ریش و پشمم هر چی از دهنم در میاومد نثار اون دو نفر کردم. اونا دیدن که هوا پسِ معرکس، دو تا پا داشتن و دو پای دیگه هم قرض کردن و فرار را بر قرار ترجیح دادن. نمیدونم این کار من چه حکمی داره. میشه به امر به معروف و نهی از منکر مرتبط کرد یا نه! خلاصه هر چه که بود از خودم بدم اومد. تا فردای همون روز ناراحت بودم. شاید میتونسم اصلاً دخالت نکنم. یا به گونهای برخورد کنم تا اونا از امثال من بدشون نیاد. شاید میتونستم به گونهای برخورد کنم تا اونا از اعمال خودشون پشیمون بشن. شاید ... و هزاران شاید دیگه !!