ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
حالا که باز روضۀ هر شب شروع شد / آوارگیِ موکبِ زینب شروع شد
می گفت
مادرش که بمیرم برای او / تازه بکاء و نالۀ هر شب شروع شد
سوزی
که از مقطع الاعضا گرفته بود / صوت الحزین شد و چو، نِی از لب شروع شد
بعد از
جدا شدن ز تن پاره پاره دید / درد و بلا و غصه لبالب شروع شد
وقتی
زمان قافله سالاری اش رسید / زخم زبان و کینه مرتب شروع شد
گاهی
تنور، طور تجلای نور بود / گاهی ز دِیر نالۀ یا رب شروع شد
سرها
به نیزه رفت و بدن ها به نیزه خفت / یعنی که اصل صحبت و مطلب شروع شد
خورشیدها
به نیزه، همه در تلاوتند / هشتاد و چند ضجّۀ کوکب شروع شد
زینب
نظاره می کند و خطبه می کند / یعنی پیام تازۀ مکتب شروع شد
تفسیر
کرد از نوک نیزه برادرش / آن آیه را که از لب زینب شروع شد
از
قتلگاه تا دل کوفه و بلکه شام / اصلاح دین و مکتب و مذهب شروع شد
از
اختران پاک و نجیبه مگو مگو! / توهین به دختران معذّب شروع شد
*
نه روز عید صیام و نه عید قربان است / چه روی داده که شام این همه
چراغان است
زنان
شام همه می زنند و می رقصند / به هر که می نگرم سخت شاد و خندان است
چه روی
داده که در دست شامیان سنگ است / مگر سه ساله ی زهرا به شام مهمان است
میان
هلهله ها هیجده سر است به نی / به هر سری نگرم مثل ماهِ تابان است
سری به
نوک سنان می خورد لبش بر هم / عیان زحنجر خشکش صدای قرآن است
نقاب
بانویی از گرد و خاک و خون سر است / حجاب دخترکی گیسوی پریشان است
سوار
ناقه جوانی است در غل و زنجیر / که چشم سلسله بر ساق پاش گریان است
دلا در
آتش غم همچو آفتاب بسوز / که سایبان اسیران سر شهیدان است
تن
ضعیف و غل و داغ و گردن مجروح / خدای رحم کند آفتاب، سوزان است
هنوز
بر لبش آثار تشنه گی پیداست / هنوز آب به او، او به آب عطشان است
سر
حسین به بالای نیزه قرآن خواند / یکی نگفت که این سر سرِ مسلمان است
حرامیان
ستم پیشه کعب نی نزنید / به کودکی که تنش مثل بید لرزان است
ز دست
دختر زهرا طناب باز کنید / که او بر این اسرا یاور و نگهبان است
زسیل
اشک جهان را خراب کن "میثم"که جای گنج الهی به شام ویران است
شاعر : استاد حاج غلامرضا سازگار
شراره بردل ناموس کبریا زده اند / برای دیدن ما، شهر را صدا زده اند
خدا به
خیرکند، قافله به راه افتاد / سر تو را سر نیزه در انتها زده اند
حواسها
همه پرت سر تو خواهد شد!!! / که دامنی پُرِ از پاره سنگ، تا زده اند
به
نیزه تکیه زدی و تمام قافله باز / گریز گریه به گودال کربلا زده اند
دوباره
داد بزن... ای حرامیان به کجا؟ / که شمرها به حیا باز پشت پا زده اند
محله
های یهودی چقدر باریکند / دوباره فاطمه رابین کوچه هازده اند
هنوز
حرمله گویا دلش خنک نشده / سپرده پای سر تو رباب را زده اند
بس است
مرثیه، اینجا گریزمیخواهد / که مرد خیره ای از ما کنیز میخواهد
شاعر : محسن حنیفی
ضربت چوب و گل چیده کجا / بزم عیش و سر ببریده کجا
طعنه و زینب غمدیده کجا / خیزران و لب خشکیده کجا
گل بی خار کجا خار کجا / زینب و مجلس اغیار کجا
اهل بیت نبی و شام خراب! / دختر فاطمه و بزم شراب!
جگر شیعه کباب است کباب / ای فلک شرم کن از روز حساب
غم به دندان جگر خویش گزید / بوسه گاه نبی و چوب یزید
سعی من طیّ ره از کرببلا / مروه: گودال، صفا: طشت طلا
می زنم با سر ببریده صلا / که الا ای همة اهل ولا
در ره ذات خداوند جلیل / هر چه دیدیم جمیل است جمیل
زینب ای خواهر غم پرور من / خجل از اشک تو چشم تر من
زخم قلب تو عیان بر سر من / طاقت از دست مده خواهر من
گوش بر زمزمة قرآنم / صبر کن تا شکند دندانم
تو که فرق علی اکبر دیدی / تو که حلق علی اصغر دیدی
به جگر داغ مکرر دیدی / تن صد چاک برادر دیدی
چه شد این لحظه که بی تاب شدی / شمع سان سوختی و آب شدی
پاسخ حضرت زینب (س)
ای شریک غم تو خواهر تو / پاسدار سر تو مادر تو
برده صبر از کف من دختر تو / چه کنم بزم شراب و سر تو
کاش می خورد به جای لب تو / چوب دشمن به لب زینب تو
طشت و چوب و سر تو از یک سو / نگه مادر تو از یک سو
گریۀ دختر تو از یک سو / خجلت خواهر تو از یک سو
باید این جا غم دل چاره کنم / پیرهن نه، دل خود پاره کنم
تن ما را همه جا لرزاندند / دلم از زخم زبان سوزاندند
خاک ها بر سر ما افشاندند / دخترت را به کنیزی خواندند
گریه بایست که چون ابر کنم / پسر فاطمه چون صبر کنم
من که در ملک خدا بانویم / من که نادیده ملک هم مویم
آستین گشته نقاب رویم / گشته هم رنگ سرت گیسویم
صورتم همچو لبت گشته کبود / این همان معنی یک رنگی بود
تا ابد در دل عالم غم توست / لحظه ها سوختۀ ماتم توست
به خدا هر چه بگریم کم توست / سوز ما در سخن "میثم" توست
همگان ذاکر ما خوانندش / کی گذارم که بسوزانندش
شاعر : استاد حاج غلامرضا سازگار
خورشیدی و جبریل کند نوکریت را / سخت است ببینم غم بی یاوریت را
در عرش
ملائک همگی جامه دریدند / بردند چو عمامه یِ پیغمبریت را
ای
قاری من صوت تو تغییر نموده / این نیزه گرفته نفس حیدریت را
از سنگ
زنان من گله مندم که برادر / آشفته نمودند رخ مادریت را
نابود
شود عالم اگر مُطَلِع گردد / یک ذره از آن داغ علی اکبریت را
با دست
گرفتم جلوی چشم رقیه / بر نیزه نبیند سر خاکستریت را
شاعر: امیر کریمی
شبی دراز شبی خالی از سپیده منم / لوع تلخ غروبی به خون تپیده منم
پی
نظارهات ای یوسف سرا پا حسن / کسی که دست و دل از خویشتن بریده منم
خوشا
به حال تو ای سرو رسته بر سر نی / نگاه کن منم این بید قد خمیده منم
کسی که
از همه سو زخم تیغ دیده تویی / کسی که از همه زخم زبان شنیده منم
اگر به
کورهی داغ تو سوختم خوش باش / غمت مباد که شمشیر آبدیده منم
فتاده
آتش غم بر دوازده بندم / غزل تویی و سرآغاز این قصیده منم
خوشا
به حال تو این ره به پای میپویی / کسی که این همه ره را به سر دویده منم
سعید بیایانکی
خون از قلم جاری شد وبنوشت الشام / کوبیده سر بر صفحه و بنوشت الشام
او از
مدینه همره این کاروان است / پای پیاده تا نگارد جور ایام
پایش ز
ره پرآبله ، خونابه داراست / زان رو به رنگ خون نوشته قصه شام
می
خواست وا گوید کلام شامیان را / با عالمی شرمندگی بنوشت دشنام
کنجی
نشست و نقش راس روی نی زد / برصفحه خون پاشید از سنگ سر بام
تا
خواست شرح کوچه و بازار گوید / خشکید جوهر در قلم چون آب در کام
دالی
شبیه قامت بانو نمی یافت / آخر بجای قد خم بگذاشت یک لام
آخر
نوشت از بین تشت زر شهنشاه / باگوشه چشمش به زیتب داد پیغام
کای
خواهرم خیره مشو تو بر سر من / زین پس دگر جان تو جان دختر من
شاعر : یاسر رحمانی
خواستم گریه، ولیکن گلویم بغض گرفت / مثل من دختر تو روبرویم بغض
گرفت
نیزه
ای که به تَنت خورد و زمین گیرت کرد / بعد هر بار که آمد به سویم، بغض گرفت
بوسه
ام دیر سراغِ گلویت آمد، حیف / همۀ آرزویم!، آرزویم بغض گرفت
همۀ
راه به این معجر من دست نخورد / بین کوفه به خدا آبرویم بغض گرفت
سرت از
نیزه که افتاد دلم سوخت حسین / چشم های تو از این گفتگویم بغض گرفت
بعد از
آنی که تو رفتی گلویم آب نخورد / روز و شب با غمت آب وضویم بغض گرفت
ضربه
ای بی خبر از پشت به بازویم خورد / سنگ از روبرویم آمد و بر رویم خورد
شاعر : رضا باقریان