شهدای میگون

شهدای میگون

تجربه دیروز. استفاده امروز . و امید به آینده
شهدای میگون

شهدای میگون

تجربه دیروز. استفاده امروز . و امید به آینده

رزمنده ای که دیگر به خانه اش برنگشت تا فرزندش را در آغوش بگیرد

انقلاب در او اثر مثبت گذاشته بود. به جز خدا به هیچ چیز دیگری فکر نمی کرد. به یکباره صدو هشتاد درجه برگشت. اصلاً از این رو به آن رو شد. تو تموم صحنه ها حضور فعّال داشت. اصلاً خودش صحنه گردان بود. انگاری دوباره متولد شد. هر شب پایش تو مسجد و روضه و درس و بحث بود. به جایی رسیده بود که باید تمام برنامه ها با حضور او رقم می خورد. قوه محرّکه تمام راهپیمایی ها در محل بود. بچه های محل به وجودش هم افتخار می کردند وهم احساس امنیت داشتند. به امامش عشق می ورزید. پا به پای انقلابش به پیش می رفت. با شروع جنگ، چندین بار به جبهه اعزام شد. آرام و قرار نداشت. خوب می جنگید. هیچ ترس و واهمه ای از مرگ و شهادت نداشت. صبح که برای نماز از خواب بیدار می شد با صدای بلند نماز می خواند تا دیگران هم از خواب بیدار شوند. از آن روزی که نماز شب را یاد گرفته بود، هیچگاه پیش نیامد که نماز شبش ترک شود. بچه ها به شوخی بهش می گفتند تو فقط یک امامه کم داری. قرار بود بعد از جنگ اگر شهید نشد به حوزه علمیه برود. یکبار هم در حوزه علمیه مسجد نارمک تهران امتحان داده بود. او اصرار بر ازدواج نداشت. با توصیه دیگران قدم در این راه گذاشت. او اعتقاد داشت که ازدواج مانع رفتنش به جبهه می شود. او ازدواج کرد. ازدواجش هم انقلابی بود. می گفت باید با یک خانواده غیر انقلابی ازدواج کنم تا یکی هم به انقلاب اضافه شود. همینطور هم شد. ازدواجی آسان ، با یک جلد کلام الله مجید و 5 سکه بهار آزادی و یک سفر کربلا به عنوان مهریه، عقد بسته شد. مراسم عروسیش هم در مسجد با دوستان دعای کمیل و زیارت عاشورا و تعدادی از دوستان مسجدی برقرار شد. بالاخره عروسی با شیرینی و نبات و خرما به اتمام رسید. روزها به خیر و خوبی می گذشت. جنگ به اتمام نرسیده بود. هنوز بوق و کرنای جنگ در هر کوچه پس کوچه ای شنیده می شد و یاران را به همراهی فرا می خواند. او همواره اخبار جنگ را پیگیری می کرد. چند ماهی بود که پا به جبهه ها نگداشته بود. آرام و قرار نداشت. بالاخره با مشورت همسرش قرار شد یکبار دیگر به جبهه برود. گردانی آماده اعزام بود. تعدادی از بچه های محل هم اعلام آمادگی کرده بودند. روز موعود فرارسید. بچه های بسیج از اینکه با او همراه بودند بی نهایت خوشحال بودند. وصیت نامه ای تنظیم کرد و به همسرش داد. همسرش یک موضوعی را با او در میان نگذاشته بود. انگاری در آینده نزدیک، شوهرش پدر و او هم یک مادر می شود. ساعت دو بعد ازظهریک روز پاییزی گردان آماده اعزام شد. همه پدر و مادرهایی که بچه هایشان عازم جبهه بودند برای بدرقه به ایستگاه محل آمده بودند. یک به یک از زیر قرآن رد شده و با خانواده خداحافظی می کردند. نوبت به خداحافظی او با همسرش رسید. چند لحظه ای چشم در چشم یکدیگر دوخته بودند. انگاری هزار حرف نگفته ای داشتند که می بایست در چشمها می دیدند. همسرش در آخرین لحظه به او گفت: باید چیزی بگویم تا با انرژی بیشتر بجنگی و بدانی که یک نفر دیگرهم منتظر آمدنت هست. گفت: چه کسی منتظر من است؟ همسرش گفت: هنوز بدنیا نیامده است. خوشحالی در چهره مرد جوان موج می زد. گفت: چرا زودتر به من نگفتی؟ گفت: دوست داشتم هنگام برگشتن به عنوان هدیه به شما بگویم، اما طاقت نیاوردم. مرد جوان در حالی که تبسمی بر چهره داشت و در حال سوار شدن بود به همسرش گفت بیش از پیش مراقب خودت باش. اتوبوس حرکت کرد. دستهایی از پنجره اتوبوسها به حرکت افتادند. اشکهایی بود که از چشمان مادران و همسران و کسانی که در بدرقه حضور داشتند سرازیر می شد. اتوبوس شهرها و روستاها را یک به یک پشت سر می گذاشت. بچه ها هرکدام یک حال و هوایی داشتند. یکی دعای توسل می خواند. یکی در فکر این بود که چگونه بجنگد. یکی با تنقلاتی که مادرش در ساکش گذاشته بود به دیگران تعارف می کرد. اتوبوس در انتهای شب به پادگان دوکوهه رسید. در آنجا همه پیاده شدند.چند ساعتی پرسه زدن در محوطه پادگان و شنیدن اذان صبح که همه را به نماز فرا می خواند. پس از نماز فرمانده مقداری صحبت کرده بود. قرار شد بعد از صرف صبحانه چند ساعتی استراحت کنند تا خستگی سفر از تن بدر شود.نزدیک ظهر فرمانده بار دیگر همه تازه واردین را فرا خواند. همه در یک صف ایستاده بودند. اسامی افراد همراه با مهارت و تخصصهایی که داشتند روی صفحه ای از کاغذ نوشته شد. بعضی ها برای چندمین بار بود که اعزام می شدند. آنها نیازی به آموزش نداشتند. جوان رعنای داستان ما هم چون چندین بار اعزام شده بود، نیازی به آموزش نداشت. ایشان به همراه تعدادی از نفرات آموزش دیده جهت انجام عملیاتی به گوشه ای فراخوانده شده بود. پس از توجیه، سوار بر یک دستگاه تویوتا لنکروز شده بود تا برای شناسایی منطقه قبل از عملیات برود. اما این رفتن برگشتی نداشت. نزدیک به منطقه مورد نظر رسیده بودند. از منطقه هم پا فراتر گذاشته بودند. نیروهای خودی را پشت سر گذاشته و تا قلب دشمن هم نفوذ کرده بودند. پس از شناسایی قصد برگشت داشتند. انگاری در کمین دشمن گرفتار شدند. گلوله هایی به سمت آنها شلیک شد. آنها قصد عقب نشینی داشتند. اما انگار عقبی وجود ادارد. از پس و پیش به روی آنها آتش گشوده شده بود. آنها هم در آن لحظه شروع به تیر اندازی کرده بودند. اما حلقه محاصره تنگ تر و تنگ تر می شد. تعداد گروه دشمن زیاد بود. اینها سه نفر بیشتر نبودند. در این حمله نا برابر تصمیم داشتند راهی را باز کنند تا از سد آتش دشمن عبور کرده و نقشه ای را که برای عبور نیروهای خودی کشیده بودند به دست نیروهای خودی برسانند. اما انگاری همه ترفندها  خنثی شده بود. در این گیرودار یکی از بچه ها هدف تیر دشمن قرار می گیرد. جوان داستان ما هم که دو قلبی به وسعت ایران در انتظارش بودند به کمک وی می شتابد اما در این لحظه وی هم هدف تیر دشمن قرار گرفته و نفر سوم هم به خاطر اینکه گلوله هایش به اتمام می رسد و به اسارت در می آید. جنازه ها در خاک دشمن رها شده بودند. فرزند رعنای جوان رعنای ما هم به دنیا می آید بی خبر از اینکه پدرش فبل از تولدش شهید شده بود.  

روحش شاد  

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد