شهدای میگون

شهدای میگون

تجربه دیروز. استفاده امروز . و امید به آینده
شهدای میگون

شهدای میگون

تجربه دیروز. استفاده امروز . و امید به آینده

خاطرات من و سربازی و جبهه(8)

اتمام سربازی در جبهه، بدون یگ گام پیشروی

در میان باغمان یک استخری دایره شکل به شعاع دو متر و ارتفاع یک متر وجود داشت.روزهای گرم تابستان علاوه بر آبیاری باغات ،فرصتی برای شنا هم داشتیم. در میان همسنگران بعضی از بچه های شمال و تهران از شنای خودشان تعریف می کردند.می گفتند: ما شیرجه می زنیم، زیر آبی می رویم، دوچرخه و قورباغه می زنیم. من هم با توجه به ابعاد استخری که داشتیم، می گفتم من هم همین کارها را در آب انجام می دادم.یکی از روزهای گرم تابستان ما را برای شنا به رودخانه کرخه بردند.قسمتی از آب کرخه گود و به عمق 15 متر می رسید.بعضی از بچه ها از روی یک تخته سنگی شیرجه می زدند.من از این همه آب وحشت داشتم. برهنه شده بودم، اما روی یک تخته سنگی ایستاده و به آنها تماشا می کردم. یکی از دوستان با ذهنیتی که از صحبتهایم در رابطه با شیرجه و شنا داشت به یکباره از پشت مرا به درون آب هل می دهد. او نمی دانست که من در استخر یک متری شنا می کردم.درون آب دست و پا می زدم و کمک می خواستم. بچه ها روی صخره ایستاده و می خندیدند.فکر می کردند من شوخی می کنم.چندین بار دست و پا زدم و خودم را به سطح آب آورده و ملتمسانه کمک می خواستم.تا جایی که قطع امید کرده و مرگ را پیش چشمانم مشاهده کردم. از آنجاییکه خدا می خواست یکی از بچه های گرگان متوجه شد که من شوخی نمی کنم، و مشکلی برایم بوجود آمده و هر لحظه احتمال غرق شدن من وجود دارد. ایشان شنا بلد بود، اما غریق نجات نبود. وقتی پرید توی آب و به سمت من آمد، من گردن او را گرفته و او را به زیر آب کشیده و خودم به روی آب آمده و نفس می گرفتم. هر چقدر با مشت به شکم من می زد و تلاش می کرد تا خودش را نجات بدهد امکان نداشت.چند تا از دوستان دیگر هم به درون آب آمده و با هر زحمتی بود مرا نجات دادند.اگر چه از آن فردی که مرا به درون آب پرت کرد، شاکی شدم، اما همین جبهه و رود کرخه بود که شنا را یاد گرفتم. 

 

چندین تغییر موضع داشتیم. در یکی از این موضع ها بنی صدر به همراه ظهیر نژاد به گردان ما آمده بودند.به یکی از نگهبانانی که به آنها ایست داده بود و رمز عبور می خواست درجه تشویقی اهداء کرده بودند.مقداری از موضع و ادوات ما بازدید کرده و رفتند. یکی از موضع های ما در منطقه ای قرار داشت که دور تا دور آن را صخره های وحشتناکی احاطه کرده بود.نگهبانی در شب بینهایت وحشتناک و سخت بود. هوای سرد و باران  زمستانی بود. شب هنگام در حین نگهبانی هیچگونه دیدی نداشتیم.فقط گوشهایمان را از درون پانچو بیرون آورده و دور خودمان می چرخیدیم تا اگر کوچکترین صدایی به گوشمان می رسید، متوجه شویم.می گفتند در آن محدوده خرس هم مشاهده و چادر بعضی از بچه ها را پاره کرده بود. 

  

با اتفاق کاظم دانشپور اهل ساری

 شبی هنگام نگهبانی، دیدم یکی از چادر ها روشن شده است. بچه ها را از خواب بیدار کرده و به سوی چادر فرستادم. سرباز درون چادر پس از پست نگهبانی برای استراحت به درون چادر رفته و از شدت سرما شعله بخاری را زیاد کرد و به خواب رفت.شعله چراغ  ارتفاع گرفته و چادر را به آتش می کشد.سرباز درون چادر از شدت خستگی متوجه نمی شود .به کمک بچه ها آتش خاموش و سربازی که درون کیسه خواب در چادر استراحت می کرد نجات می یابد.روزهای آخر خدمت سربازی در جبهه، یک تغییر موضع داشتیم.در این موضع عراقی ها موضع ما را ردیابی کردند.اما گلوله های آنها دقیق به ما نمی خورد. 

 

هر روز هنگام غروب هواپیماهای توپولوف روسی که در اختیار عراقی ها بود برای بمباران موضع ما به اشتباه بمبهای خوشه ای را روی یک روستایی به نام ده آفتاب می ریختند. هر روز هنگام غروب وقتی صدای هواپیما را می شنیدیم از سنگر بیرون آمده و به سمت روبروی خودمان ده آفتاب خیره می شدیم.بمب خوشه ای وقتی از هواپیما خارج می شد،محدوده ای به عرض 1 کیلومتر را پوشش می داد.بمب اصلی در مرکز و تعداد زیادی از راکتها به اندازه یک قوطی کمپوت در اطراف آن پخش می شد.نور هر یک از این راکتها که به سمت زمین می ریخت، مانند ستارگانی چشمک می زدند.پس از چندی صدای مهیب انفجار بمب اصلی به گوش می رسید.فرمانده از روزهای قبل به بچه ها گفته بود که سنگر انفرادی بسازند.اکثر بچه ها توجهی نداشتند.50 متر بالای سنگر گروهی ما زیر صخره ها یکی از سربازان آذربایجانی یک سنگر انفرادی ساخته بود.من از این سنگر اطلاع داشتم.روز چهارم هنگام غروب آفتاب با بچه ها در سنگر نشسته بودیم.ناگهان صدای هواپیما را شنیدیم.طبق معمول به بیرون از چادر آمده تا شاهد ریزش بمب خوشه ای جنایت هواپیماهای عراقی روی ده آفتاب باشیم. همه نگاهها روبرو و روی ده آفتاب بود.ناگهان یکی از بچه ها فریاد زد که بالا را نگاه کنیم.من در یک لحظه سرم را رو به آسمان برده و نگاه کردم.صحنه وحشتناکی بود.بمب بالای سر ما رو به پایین می آمد.در یک لحظه به طرف سنگر همان سرباز آذربایجانی دویدم.سرباز مزبور داخل سنگر بود و مرا راه نمی داد. من به او گفتم اجازه بده من سرم را به درون سنگر بیارم ، پاهایم مشکلی ندارد.بالاخره موفق شدم سرم را به زور به درون سنگر ببرم.پس از چند لحظه صدای مهیبی موضع ما را لرزاند. با کشیدن دست به پاهایم متوجه شدم که هیچگونه جراحتی به من وارد نشده است.به سرعت خودم را به سنگر دوستان رساندم.مختار سراجی یکی از دوستان و همسنگر من به علت خواب بودن دیر تر از ما از سنگر خارج شد.در حین خروج ترکشی به چشم سمت راستش اصابت می کند.بلافاصله ایشان را در یک آمبولانس قرار داده و به یک بیمارستانی که حدودا 30 کیلومتر تا سنگر ما فاصله داشت منتقل کردیم.من در کنار مختار نشسته بودم.تمامی لباس من و خودش خون آلود شده بود.مختار دائم به من می گفت: اگر شهید شدم به مادرم سلام برسانید.من به او دلداری می دادم.آمبولانس از مسیری عبور می کرد که در تیر رس دشمن بود.دائما اطراف ما با گلوله های عراقی منفجر و گرد و غبار زیادی به هوا بر می خواست.به هر زحمتی بود مختار را به بیمارستان رسانده و برگشتیم.از آنجاییکه خدا می خواست ایشان نجات یافته و فقط از ناحیه چشم راست آسیب دیده بود.بدون مختار به موضع رسیدیم. بمب خوشه ای که برای موضع ما از هواپیماهای عراقی رها شده بود، در 500 متری موضع ما به زمین اصابت کرده بود.خوشبختانه تمامی این بمب منفجر نشده بود.چون قسمت بزرگی از بمب سالم روی زمین قرار داشت ومقدار زیادی تی ان تی  خام روی زمین ریخته شده بود.علیرغم نیمه انفجاری این بمب در آن قسمتی که بمب اصلی قرار داشت محدوده ای به قطر 200 متر گودال شده بود.راکتهای متصل به بمب محدوده ای به اندازه یک کیلومتر را در بر می گرفت.بعضی از بوته های علف در حال سوختن بودند. 

 

 

من به اتفاق کاظم دانشپور اهل ساری

 چند روزی در آخرین موضع بودیم.  در تاریخ 21/11/60 سربازی ما به پایان رسیده بود.در همانجا یک برگ تشویقی به ما داده و پایان خدمت را به ما اعلام کردند.من به همراه تعدادی از دوستان که سربازی آنها هم به پایان رسیده بود به طرف تهران حرکت کردیم.در ایستگاه قطار تهران قبل از خداحافظی یک عکس یادگاری گرفته بودیم. 

 

 

آخرین عکسی که هنگام ترخیص و قبل از خداحافظی در ایستگاه راه آهن تهران گرفتیم.

 اگر چه حدود 17 ماه مهران و دهلران و موسیان و جاده تدارکاتی پل کرخه تا نزدیک دهلران را از دست داده بودیم، اما در همان مناطق دشمن را سرگرم کرده تا لشکریان ما بتوانند عملیات فتح المبین را سازماندهی کنند.عملیات فتح المبین باعث شد لشکریان اسلام در چندین مرحله دشمن متجاوز را از این مناطق پاکسازی کنند. 

 

دوستان دوره پادگان جی و جبهه

محمد تقی نبوی(قائمشهر) – کامبیز دانشپور(ساری) – امیر مسعود رامین (تهران) – قاسم فراهانی (تهران) – مختار سراجی (زنجان) – علی مهدیقلی(تهران – فرحزاد) – آبایان – مسلم فراهانی (فراهان – فرمهین) – جلیل سراب خشکه(کرمانشاه) – صفر علی توکلی – زالمحمد ایوب عبدالهی – نبی ایلخانی(تهران) – محمد نژاد(بابلسر) - محمود پسندیده (تهران) - علی محمد مختاری (اراک) - صمدی(مازندران) - رضا فقیری(مازندران) - فرحزادی (تهران) - گروهبان آذور - گروهبان قمری - گروهبان شعبانی - حاج علی بیگی - گروهبان رامین - گروهبان شیخ رودی - فرمانده گردان علی احمدیان - فرمانده گردان داود مشیری - خرم جاه - حسین خانی - حسین رزاقی  

و به یاد شهید عزیز و دوست داشتنی سر گروهبان قلندر محسنی یار غار تمامی روزهای جبهه من

یاد آن روزها بخیر 

 

  

 

  

 

                                                     والله علیم حکیم

سعید فهندژی سعدی

بدون ذکر منبع شرعاً جایز نیست

نظرات 1 + ارسال نظر
رضا دوشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 23:17 http://rezardz.persianblog.ir

سلام تکه ای از مطلبتون را خواندم و استفاده بردم یک سوال دارم شما اقای امیرحسین عباسی زاده را میشناسید یا نه ایشان شهید شده اند در منطقه موسیان سال۱۳۶۱؟
ضمنا بلاگ اسکی چطور هست خدماتش خوب هست یا نه؟
منتظرم
خدانگهدار

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد