شهدای میگون

شهدای میگون

تجربه دیروز. استفاده امروز . و امید به آینده
شهدای میگون

شهدای میگون

تجربه دیروز. استفاده امروز . و امید به آینده

خاطرات من و سربازی و جبهه (6)

عقب نشینی از دهلران به ارتفاعات ممله - مورموری- آبدانان- دره شهر و پل دختر

در یک شب مهتابی ، هنگامی که شهر نیمه تخلیه شده دهلران در خواب رفته بود، فرمانده دستور عقب نشینی را صادر کرد. بچه ها طبق عادت وسایل را جمع و جور کرده و سوار ماشینها شدند.مسیر ما اینبار از یک جاده فرعی خاکی پر پیچ و خم و شیبی رو به بالا بود.ماشینها به کندی حرکت می کردند.هر چند وقت یکبار بعضی از ماشینها توقف می کردند و برای هدایت می بایست افرادی پیاده شده و راننده را راهنمایی می کردند.چراغها خاموش و شب به سختی می گذشت.پس از عبور از چند پیچ ، یکی از آمبولانسها از جاده منحرف شد.گردان همچنان به کندی مسیر را ادامه می داد.نمی دانم آمبولانس را به جاده هدایت و یا رهایش کردند.من به همراه محمد نژاد و قمی در سمت شاگرد و کنار راننده محسنی نشسته بودیم.من به شدت خوابم می برد.گهگاهی چرت می زدم.در حین چرت زدن گروهبان سیلی محکمی به پشت سر من می زد.به من می گفت : هیچکس نباید کنار راننده چرت بزند.جاده خطرناک و امکان دارد من هم خوابم ببرد.گروهبان راست می گفت، اما من هر چه به صورتم آب می زدم نمی توانستم جلوی چشمان خواب آلود را بگیرم.گروهبان برای اینکه با ما صحبت کند، هر چند وقت یکبار از من ساعت می پرسید.این بهانه خوبی بود تا من دست چپم را از پنجره ماشین به بیرون ببرم تا از نور ماه استفاده کنم و در همین حال یک چرتی هم بزنم.گروهبان مجددا یک سیلی محکمی به من می زد. حدود یک ساعتی کار من سیلی خوردن و چرت زدن در حین رانندگی بود.در یکی از توقفها من یک ملحفه ای برداشتم و رفتم روی بار موشک کامیون و دراز کشیدم.یک ساعتی هم به خواب رفتم.البته کار خطرناکی بود، اما بهتر از بیدار ماندن و سیلی خوردن بود.فکر می کنم چیزی حدود 70 کیلومتر عقب نشینی داشتیم.ارتفاعات پشت دهلران را بالا آمده و خودمان را به یک دشتی رساندیم.بعد ها متوجه شدیم این مناطق مولا در نزدیکی مورموری و آبدانان- دره شهر- پل دختر و دالپری و غیره می باشد.اگر چه مهران و دهلران را به عراقی ها واگزار کردیم، اما اینبار در ارتفاعات فرار گرفته و بر عراقیها تسلط کامل داشتیم.گردان ما در منطقه دالپری موضع گرفته بود.بچه ها اقدام به ساخت سنگر نمودند.سنگرها بعضی زیر زمینی و بعضی روی زمین بوسیله تخته های موشک کاتیوشا یک چهار دیواری ساخته و روی آن را با پلاستیک و سپس با چادرهای انفرادی پوشش داده بودند. 

 

 

اولین کاری که در بدو ورود به موضع انجام می دادیم ساخت یک توالت صحرایی بود.بچه ها برای نظافت به رودخانه ای که به اندازه یک لوله دو اینچ آب از آن عبور می کرد، خودشان را شستشو می دادند.در اطراف ما هم بعضی از حیوانات اهلی از جمله الاغ و گوسفند و گاو وجود داشته که نشان از حضور عشایر ور کنار ما بودند.شایع شده بود که بعضی از این عشایر موقعیت نیروهای خودی را به عراقیها گزارش می دهند. 

 

 روزها کاتیوشا ها را مسلح کرده و به یک منطقه ای پشت نیروهای نیمه سنگین می رفتیم و از آنجا شلیک می کردیم.بستگی به سفارش دیده بان داشت.اگر می گفت: یا پنج تن ، ما پنج تا از موشک ها را برایش ارسال می کردیم. اگر می گفت یا چهارده معصوم، ما هم برایش چهارده تا از موشک ها را شلیک می کردیم.پس از اینکه در موضع استقرار کامل پیدا کردیم، به ما مرخصی 5 روزه داده بودند.بچه ها برای گرفتن مرخصی سر و دست می شکستند.من هم مرخصی گرفتم.در بین راهی که به مرخصی می رفتم دو سه نفری از بچه های میگون از جمله سید رضی میر اسماعیلی و کر بلایی محمدی را ملاقات کرده بودم. 

 

دیدن بچه های میگون در آن دیار غربت به من روحیه داده بود.آنها به تازگی وارد منطقه شده بودند. من اولین میگونی بودم که به جبهه آمده بودم .وقتی به میگون رسیدم، با دیدن خانواده و دوستان خیلی خوشحال شدم.وقتی از مرخصی بر گشتیم روحیه گرفتیم.چند روز بعد تعدادی جنازه را به موضع ما آورده تا شب در آنجا بماند و روز بعد به پشت جبهه انتقال بدهند. این سربازان از مرخصی برمی گشتند.هوا بارانی می شود. در آن مناطق به علت خشکی زیاد با باریدن چند دقیقه ای سیل هم جاری می شود.در یک چنین وضعیتی خواستند که از رودخانه کرخه ی طغیان کرده عبور کنند. راننده موافق نبود که از رودخانه عبور کند. عده ای از سربازان برای اینکه به موقع به موضع خودشان برسند تا اضافه خدمت نگیرند، راننده را مجبور می کنند از رودخانه عبور کند. وقتی به وسط رودخانه می رسند ، حجم و شدت حرکت آب باعث می شود که ماشین در میان رودخانه واژگون شود. بعضی از بچه ها که شنا بلد بودند خودشان را نجات داده و بقیه غرق می شوند. آن شب تا صبح ما نگهبان این جنازه ها بودیم.بدن ها باد کرده و وضعیت بدی داشتند. 

 

چندی بعد تغیر موضع داده بودیم. هنوز به موضع جدید عادت نکرده بودیم که عراقیها حمله کرده و تصمیم داشتند که از ارتفاعات بالا بیایند.فعالیت ما زیاد شده بود.در کنار موضع پرتاب موشک ما یک درمانگاه صحرایی قرار داشت. یک دستگاه آمبولانس چندین بار از خط اول مجروحین و شهدا را به این درمانگاه منتقل می کرد.در یکی از برگشتن ها راننده آمبولانس با صدای بلند به ما گفت: یک اسیر مجروح عراقی آوردم.ما تا آن زمان نیروی عراقی از نوع دشمن ندیده بودیم.به سرعت خودمان را به بهداری رسانده تا ببینیم چه کسانی رو در وری ما قرار گرفته اند.در کنار چندین مجروح و شهید خودمان یک مجروح عراقی که انگار از درجه داران هم بود قرار داشت.با توجه به اینکه مقدار زیادی از بدنش جراحت برداشته بود با دست اشاره می کرد که به من آب بدهید.بعضی از نیروهای خودی که از همسنگران شهدا بودند ناراحت شده و گلنگدن اسلحه را کشیدند تا وی را به هلاکت برسانند، اما یکی از فرماندهان مانع این کار می شود.مجروحین روی تخت دراز کشیده و منتظر بودند تا بالگرد ها بیایند و آنها را به پشت جبهه انتقال بدهند.جراحت بعضی از مجروحین به حدی بود که در همان موقع جان به جان آفرین تقدیم می کردند.ما جلوی بینی بعضی از مجروحین تکه نخی قرار می دادیم، اگر تکان نمی خورد متوجه می شدیم که شهید شده و روی آن یک پتو می کشیدیم.این وضعیت برای ما نگران کننده بود. بعضی از بچه از اینکه بالگردها به موقع به موضع نیامده تا مجروحین را به پشت جبهه انتقال بدهند ناراحت بودند. بالاخره پس از چندی آمبولانس تعداد ده نفری از اسرای عراقی را به قسمت بهداری آورده بود. تنگ غروب تمامی اسرا و مجروحین و شهدا به پشت جبهه انتقال داده شد.آن شب حالم خراب شد. برای اولین باری بود که هم نیروهای اسیر عراقی را دیده و هم مجروحین و شهدای جنگ که بعضا در کنار من نفسهای آخر را می کشیدند.آن شب تا صبح خوابم نبرد.بیشتر به فکر پدر و مادر شهدا بودم، که اکنون در کجاهستند و به چه می اندیشند، و فردا که متوجه شهادت فرزندشان بشوند چه حالی به آنها دست می دهد.کم کم روحیه معنوی من هم بیشتر تحریک می شد.تا آن زمان حزب اللهی بوده و به امام و انقلاب عشق می ورزیدم، اما از بار معنوی بالایی برخوردار نبودم.از آن زمان به بعد با هر نفسی که می کشیدم معرفت خودم را هم افزایش می دادم.از این به بعد اگر گلوله ای هم در خشاب من جای می گرفت، آگاهانه بود.سعی می کردم برای شلیک هم عقیده ای داشته باشم.بیش از پیش به نماز می ایستادم و سعی می کردم خدا را ببینم.    

                                                     والله علیم حکیم

سعید فهندژی سعدی

بدون ذکر منبع شرعاً جایز نیست
نظرات 1 + ارسال نظر
نبی الله محمد صالحی جمعه 14 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 20:15

سلام,خسته نباشید,قطعا کار فرهنگی سخته ولی نتیجه شیرینی داره
راستش هر جا یک نشونی از آقا پیدا کنیم ردش رو می گیریم تا یک خبری از مولا بدست بیاریم,بعضی وقت ها حس میکنم دعایی رو که برامون می کنه,اصلا غیبت برای امثال منه وگرنه خیلی ها در محضر ایشون هستند مگه میشه......................................"نوکر مولاشو نبینه,امکان نداره"
گناه من چاه غیبت آقاست اگر خودمو درست کنم و خودمونو درست کنیم آقا هست ماییم که غایبیم.
"ما منتظر و او منتظر آمدن ماست"

منتظر واقعی خود آقاست,که دلش تنگه برای ما پس بیاید"به انتظار ننشینیم به انتظار بایستیم"


و کلام آخر اینکه:

"عمر گل کم است,چون بی حجاب است"

علامه حسن زاده آملی(حفظه الله):"حجاب قرآنی چادر است"


امیرالمؤمنین(علیه السلام) فرمود:
«شش چیز خوب است، لیکن در شش کس بهتر است»
عدل خوب است، اما در رهبران بهتر،
صبر خوب است اما در فقرا بهتر،
ورع نیکو است اما در علما بهتر،
سخاوت خوب است اما در اغنیا بهتر،
توبه خوب است اما در جوان ها بهتر،
حیاء نیکو است اما در زنان بهتر

التماس دعای خیر

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد