شهدای میگون

شهدای میگون

تجربه دیروز. استفاده امروز . و امید به آینده
شهدای میگون

شهدای میگون

تجربه دیروز. استفاده امروز . و امید به آینده

خاطرات من و سربازی و جبهه(5)

عقب نشینی به سمت دهلران

وقتی ساعت انتهای شب را نشان می داد و ماه بر بلندای آسمان قرار گرفته بود، فرمان عقب نشینی از سوی فرمانده صادر شد. بچه ها به سرعت وسایل انفرادی را جمع و جور و در ماشینهای خودشان سوار شدند. کلیه گردان در یک خط، اما با فاصله کم به سمت دهلران حرکت کردند. چراغ ماشینها خاموش و تنها از نور ماه استفاده می شد. بعضی زمزمه ها حاکی از این بود که فرمانده تیپ سرهنگ رزمی خیانت کرده و او را تعویض کردند.   

  

 ما در ابتدای روز بعد به دهلران رسیدیم. در کنار شهر دهلران در دامنه کوهی که چشمه آب گرم گوگردی وجود داشت موضع گرفتیم. در ابتدا بوی بد گوگرد ما را اذیت می کرد اما به مرور با آن عادت کرده بودیم. روزهای بعد با همین آب حمام می کردیم. روزها هواپیماهای عراقی در ارتفاع کم از روی سر ما به سرعت عبور و اقدام به تیر اندازی می کردند. نزدیکیهای موسیان کارخانه یخ وجود داشت. مسوولین تدارکات آب مورد نیاز را از آنجا تهیه می کردند. روزی من به اتفاق گروهبان محسنی دو تانکر آب پشت ماشین نصب و تصمیم داشتیم از کارخانه یخ آب به موضع برسانیم. وقتی از دهلران به سمت موسیان حرکت کردیم، متوجه شدیم که نیروهای پیاده و زرهی در حال عقب نشینی هستند. هر کدام از آنها که از کنار ما عبور می کردند، با چراغ زدن به ما هشدار می دادند که بر گردید. بعضی از آنها می ایستادند و به ما می گفتند: عراقیها در حال پیشروی هستند. اما ما توجهی به این هشدارها نمی کردیم. هیچ آبی برای گردان ما باقی نمانده بود و ما می بایست برای تهیه آب خودمان را به کارخانه می رساندیم. آخرین نفرات پیاده هم عقب نشینی کرده بودند. ما هر چه جلو تر می رفتیم، نه اثری از نیروهای خودی و نه اثری از نیروهای دشمن بود. در گرگ و میش هوا به کارخانه یخ رسیدیم.کارخانه یخ توسط گلوله های عراقی ها تخریب شده بود. لوله آبی که به ارتفاع 3 متر در زمین نصب بود تا تانکرهای آبی برای پر کردن آب به زیر آن می رفتند، منهدم شده بود.ما به سرعت سطلی پیدا کرده و تا آنجا که می توانستیم تانکر ها را پر از آب کردیم.جالب توجه در این است که نیروهای خودی در حین عقب نشینی تمامی وسایل خودشان را جا گذاشتند.یک دستگاه بولدوزر نو و تعداد زیادی از مهمات و کیسه های انفرادی سربازان در کنار کارخانه یخ روی زمین مانده بود.ما هر چه می توانستیم آنها را در قسمت بار ماشین بار زده بودیم. اما تعداد مهمات و البسه های بجا مانده بیشتر از آن بود که ما بتوانیم در آن فرصت کم همه را به موضع منتقل نماییم.سوار بولدوزر شدم و هر کاری کردم نتوانستم آن را روشن کنم.من با حرص و ولع کیسه های انفرادی را با چاقو پاره می کردم و وسایل قابل ارزش را از درون آن تخلیه و در قسمت بار ماشین قرار می دادم.   

 

گروهبان محسنی ماشین را روشن کرد و در حال حرکت مرا صدا می زد.من مقداری از کاپشن و لباس و البسه های سربازانی که در کیسه های انفرادی قرار داشت در دستانم گرفته و به سرعت خودم را به ماشین رسانده و سوار ماشین شدم. چون عراقی ها پشت سر ما بودند،گروهبان محسنی می بایست  با چراغ خاموش حرکت می کرد. شیشه ها هم به وسیله گل استتار شده و جاده به راحتی دیده نمی شد.گروهبان یک پایش را روی رکاب ماشین قرار داده و پای دیگرش روی پدال گاز در را باز کرده و از بیرون ماشین را هدایت می کرد.به من گفته بود که از پنجره آسفالت را نگاه کنم و هر گاه ماشین به انتهای آسفالت می رسد به وی بگویم.من که وسایل زیادی در دستانم قرار داشت رها نکرده و در همان حالت کمی سرم را از پنجره به بیرون برده و به وی گزارش می دادم.حدود چند کیلومتری که جاده را طی کرده بودیم متوجه شدم ماشین از جاده منحرف شده و گروهبان خودش را به بیرون از ماشین پرت کرده و با صدای بلند از من می خواهد که از ماشین به بیرون بپرم.اما من انگاری وسایل دستانم از پریدن به بیرون مهمتر بوده و بدون توجه به سر و صداهای گرهبان همچنان در ماشین نشسته بودم. شانس ما در این بود که ارتفاع جاده با سطح زمینهای اطراف چیزی حدود دو متر بیشتر نبود.ماشین بدون کنترل چند متری به جلو رفته و توقف کرده بود. گروهبان محسنی با عصبانیت به من گفت:چرا از ماشین خارج نشدی ؟ اگر پرتگاه وجود داشت چه می کردی؟ من هم چیزی نگفتم. گروهبان مجددا سوار ماشین شد و با هر زحمتی بود ماشین را به جاده هدایت کردیم. اینبار چراغها را روشن و با سرعت بیشتری به سمت دهلران حرکت کردیم.بچه ها وقتی تانکر آب را دیدند خوشحال شدند. 

 

من کیسه های انفرادی را به سنگر منتقل کردم.بچه ها از توی کیسه های انفرادی که از غنائم جنگی منتهی از نوع خودی بود، هر چه می خواستند انتخاب می کردند.کاپشن، چاقو، ظرف و غیره .چند تا عکس و دفتر چه خاطرات داخل یک کیسه بود.بعد از اتمام خدمت به یکی از آدرسهایی که در آن نوشته شده بود ارسال کردم. متاسفانه مدارک برگشت داده شد.امروزه این مدارک در نزد من است.شعری در این دفترچه نوشته بود که همواره زیر خاطرات خودم ثبت می کردم.

به گهواره مادر چو شیرم بداد

         به دستم یکی نیزه و تیر داد

                  که سرباز جانباز ایران شوم

                                  نگهدار مرز دلیران شوم 

ما حدود یک هفته ای در دهلران بسر بردیم.می بایست یک عقب نشینی دیگری هم انجام بدهیم.نیروها آماده حرکت شدند.پمپ بنزین فقط به ماشینهای نظامی بنزین می داد. باک ماشینها را پر از بنزین کردیم. مردم خانه و کاشانه خود را رها کرده و بعضی از آنها به دامنه کوهها پناه برده بودند.بعضی از بچه ها از نیش عقرب در امان نماندند.آنها را به قسمت بهداری موضع ما می آوردند و مورد مداوا قرار می گرفتند.بعضی ها هم که ماشین داشتند پا به فرار گذاشتند.البته در این کوچ اجباری نمی توانستند تمامی وسایل زندگی خودشان را با خود ببرند.بعضی از افراد به ما می گفتند که اگر مقداری بنزین به ما بدهید ما می توانیم ماشین خودمان را به پشت جبهه انتقال بدهیم. اما اینکار برای ما مقدور نبود.ژاندارمری دهلران کلیه سلاحهای ام-یک را بین مردم توزیع کرده بود.بعضی از مردم با همین سلاحها جلوی ماشین ما را گرفتند و به ما هشدار داده بودند که اگر عقب نشینی کنید ما شما را می کشیم. ما به آنها گفتیم قصد عقب نشینی نداریم.گردان ما وقتی وضعیت را بحرانی دید مجددا برگشت و در یک موضعی دیگر اتراق کرد.شب هنگام با  طلوع دوباره ماه دستور عقب نشینی صادر شد.جاده دهلران به اندیمشک محاصره شده بود. مهران هم محاصره بود.مجبور شدیم از یک راه فرعی و خاکی و خطرناک به سمت ارتفاعات رفته و خودمان را به مورموریُ آبدانان و دره شهر برسانیم.  

  

 

                                                 والله علیم حکیم

سعید فهندژی سعدی

بدون ذکر منبع شرعاً جایز نیست
نظرات 2 + ارسال نظر
فریدون ولی زاده شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 09:39 http://sarkamar1359.com

باسلام واحترام ،خاطرات شماراخواندم بسیار خوب بود امیدوارم که موفق باشید از شماها تشکرمیکنیم که دراین شهر مرزی از مرز های ایران عزیزمان دفاع کردید ،آری من یکی از آن هزاران نفری هستم که بادست خالی دراوایل مهرماه 59 دهلران راترک کردیم .

عبدالله دیناروندی سه‌شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 17:28 http://http://a-l-i-k-o-s-h.blogsky.com/

باسلام.از عهده من ناچیز بر نیاید که سژاس گویم شما را به خاطر دفاع از شهر کوچکم.
از موسیان براتون نظر گذاشتم.موفق باشید

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد