شهدای میگون

شهدای میگون

تجربه دیروز. استفاده امروز . و امید به آینده
شهدای میگون

شهدای میگون

تجربه دیروز. استفاده امروز . و امید به آینده

خاطرات من و سربازی و جبهه (3)

اندیمشک و دزفول

درتاریخ 5/7/59 جهت عزیمت به مناطق جنگی از پادگان به سمت قطار باربری که نزدیکیهای قزوین قرار داشت حرکت کردیم. ادوات جنگی کاتیوشا، ضدهوایی، کامیونهای مخصوص حمل موشک کاتیوشا، ماشینهای جیپ صحرایی، فرماندهی و مخابرات در انبارهای قطار جاسازی شده بود.واگن های جلویی قطار هم برای سربازان و درجه داران در نظر گرفته شد.قطار حرکت کرد و شهرها را یکی پس از دیگری پشت سر می گذاشت.بچه ها خوشحال و خندان بودند. قطار در بعضی از ایستگاهها چند دقیقه ای توقف می کرد.نمی دانم  ، شاید اولین ایستگاهی که توقف کرد ، درود بود. هوا تاریک شده بود.جمعیت زیادی در ایستگاه حضور داشتند.در دستان هر کدام از افراد جمعیت، میوه ، نان، سیگار ، تنقلات و خوراکی مشاهده می شد. در بدو امر فکر کردم در این نزدیکیها بازاری وجود دارد و آنها برای خانواده خودشان خوراکی خریده اند. لحظه ای بعد متوجه شدم که سربازان پنجره کوپه ها را باز کرده و تا کمر به بیرون خم شده و هدایای مردمی را می گیرند.تازه متوجه شدیم این جمعیت برای استقبال از سربازان و رزمندگان در آن وقت شب به آنجا آمده و با هدایایی که بیشتر خوراکی بود رزمندگان را بدرقه می کردند.ما هم از فرصت استفاده کرده و کوپه خودمان را پر از تنقلات و خربزه و نان و هندوانه کردیم.قطار در هر ایستگاهی که می ایستاد، مردم پررنگ تر از قبل به استقبال ما می آمدند و با هدایایی بهتر از قبل ما را مورد تفقد قرار می دادند.بعضی از بچه ها به شوخی و جدی می گفتند:شاید این افراد می دانند که راه برگشتی برای ما وجود ندارد، اینگونه از ما استقبال می کنند.مثل گوسفندی می ماند که قبل از سر بریدن با کاسه آبی گلوی او را تازه می کنند.با این حرفها بعضی ها ترسیده بودند. اکثر بچه ها با استقبال مردم شارژ شده و روحیه می گرفتند.اما در مجموع برای ما لذت بخش بود.بالاخره صبح روز بعد به اندیمشک رسیدیم.بلافاصله با اتوبوسهایی ما را به یک پادگانی در دزفول انتقال دادند.یک هفته در آن پادگان بودیم.روزها به اندیمشک می رفتیم و موشکهای کاتیوشا را از جعبه های چوبی روسی خارج می کردیم.موشکها با روغن گریس آغشته و درون کیسه های پلاستیکی قرار داشت.ما پس از باز کردن پلاستیکها با گازوئیل آنها را شسته و پس از آن ماسوره ها را نصب کرده و در جایگاههای مخصوص خودش قرار می دادیم.در طول یک هفته تمامی توپها و سلاحها و ادوات نظامی را مجهز و به سمت مهران حرکت کردیم. 

 

مردم دزفول بینهایت مهربان و شجاع و با وفا بودند.علیرغم گلوله هایی که به شهرستان دزفول اصابت می کرد، اکثر آنها مقاومت کرده و شهرشان را تخلیه نکرده بودند.مردم بدون هیچگونه هراسی کارهای یومیه خودشان را انجام داده و مغازه ها باز و شهر زنده بود و بیش از پیش نفس می کشید.در طول یک هفته ای که در دزفول بودیم به مخابرات می رفتیم و با خانواده ارتباط برقرار کرده و حال و هوای خودمان را گزارش می دادیم. به بچه ها سفارش شده بود که مسائل جبهه را به خانواده اطلاع ندهند. 

 

 شعری که از غنیمت جنگی بدست آمد.

به گهواره مادر چو شیرم بداد

            به دستم یکی نیزه و تیر داد

                      که سرباز جانباز ایران شوم

                                نگهدار مرز دلیران شوم 

                                                     والله علیم حکیم

سعید فهندژی سعدی

بدون ذکر منبع شرعاً جایز نیست
نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد