شهدای میگون

شهدای میگون

تجربه دیروز. استفاده امروز . و امید به آینده
شهدای میگون

شهدای میگون

تجربه دیروز. استفاده امروز . و امید به آینده

خاطرات من و سربازی و جبهه (2)

 پادگان جی

اواخر فروردین ماه سال59 دوران آموزشی من در پادگان 02 شاهرود به اتمام رسیده بود.در تقسیم بندی به تهران منتقل شدم.جالب توجه اینکه خیلی ها تلاش می کردند به تهران منتقل شوند، اما از شانس بد آنها به شهرستانها می افتادند.برعکس من که تلاش می کردم به شهرستانها بیافتم به تهران منتقل شدم. با یک دستگاه اتوبوس به پادگان جی تهران آمدیم.پس از پیاده شدن،ما را به خط کردند.یک نفر از درجه داران پس از خواندن اسامی یک یک سربازان ، شغل آنها را هم می پرسید.بعضی از تخصصها از جمله : بنایی،مکانیک و غیره در صفهای مخصوصی قرار می گرفتند.بالاخره ما هم جزء گروه 33 توپخانه کاتیوشا قرار گرفتیم. فرمادهی پادگان سرهنگ علی احمدیان که بعدها به درجه سرتیپی ارتقا یافت و مسوول گروهان ما فردی به نام سروان صادقی تبار بود. کار ما در پادگان نگهبانی از انبار مهمات ، اسلحه خانه، آشپزخانه و پارک موتوری بود.روزها به آموزش نظامی و نظام جمع می رفتیم.افراد آسایشگاه ما بعضی تهرانی و مابقی شهرستانی بودند. اکثر بچه های تهران بعد از ظهرها که نگهبان نبودند به منازل خود می رفتند.بعضی از آنها پست های نگهبانی خود را به بچه های شهرستانی می دادند و در عوض به آنها پول می دادند.بعضی از آنها هم که می ماندند، از غذای پادگان تناول نمی کردند،بلکه برای خودشان از بیرون کنسرو و غذا می خریدند.من غذای پادگان را خیلی دوست داشتم.هرچه می آوردند می خوردم و خدا را هم شکر می کردم.مشکل من در این بود که نمی توانستم همراه بچه های تهران بعد ازظهرها به منزلمان در میگون بروم.رفتنش مشکلی نداشتم، اما 6 صبح نمی توانستم از میگون خودم را به پادگان برسانم.چند بار رفتم و صبح دیر کردم و دژبانها با من برخورد بدی کردند و دیگر نرفتم.اکثر اوقات همراه شهرستانیها در پادگان می ماندم.بعضی از افراد آسایشگاه ما گنده لات بازی در می آوردند.بیشتر آنها بچه های تهران بودند. 

یکی از آنها چندین بار از پادگان فرار کرده بود.اگر تعداد روزهایی که به عنوان تنبیه و جریمه اضافه خدمتش محاسبه می شد، می بایست یکی دو سال پیش خدمتش را به پایان می رساند.اما ایشان مثل اینکه از این کار خوشش می آمد.روزها بچه هایی که به آموزش می رفتند،پتوی بچه ها را جابجا می کرد. بعضی از آنها را از پنجره به بیرون پرت می کرد.بچه ها که برمی گشتند،دنبال وسایلشان می گشتند. علیرغم اینکه می دانستند چه کسی این کار را کرد، اما به روی خودشان نمی آوردند.به نوعی جرعت جر و بحث با وی را نداشتند.جالب اینکه همه می خندیدند و از او التماسانه می خواستند که پتوی آنها را پس بدهد.همین فرد با عده ای از دوستانش روبروی اسلحه خانه داخل یک محوطه ای که پر از درختان تنومندی بود به وسیله پارچه و مقوا آلونکی درست کرده بود و با همکیشانش برای کشیدن مواد مخدر به آنجا می رفت.بعضی از بچه ها همراه با بعضی از کادریها و پاسبخشها شب هنگام جلوی در ورودی فرماندهی همراه با یک دستگاه ضبط صوت به رقص و پایکوبی می پرداختند.من برای اینکه در این آسایشگاه بتوانم زندگی کنم و بازیچه دست یک چنین افرادی نشوم، می بایست یک زهر چشمی می گرفتم تا بقیه حسابی روی من باز کنند و حداقل با من کاری نداشته باشند.یک روزی با  محمد نژاد که از سربازان قدیمی و حقوق بگیر آنجا بود در گیر شدم.طفلکی آدم ساده و اهل مازندران بود.دایی ایشان در بابلسر هتلی به نام میچکا داشت.سر یک موضوع بی ارزشی گردن ایشان را گرفتم و وسط آسایشگاه به زمین زدم و بقیه افرادی را که برای میانجی پا پیش گذاشته بودند، تهدید می کردم.حدود یک ده دقیقه ای روش شکمش خوابیدم و با اصرار بچه ها رهایش کردم.همین یک مورد در پادگان برایم بوجود آمد و دیگر کسی با من کاری نداشت.من اگر با محمد نژاد درگیر نمی شدم نمی توانستم با اینها زندگی کنم و سر سازگاری داشته باشم. اوایل سربازی من به انقلاب ایمان داشتم ولی به اینگونه موارد زیاد توجه نمی کردم.شاید افکار 2500 ساله شاهنشاهی بکلی از ذهن من زدوده نشده بود.این مسائل را طبیعی می دانستم. 

  

یک روزی برای سخنرانی آیت الله خلخالی ما را به سالن سخنرانی بردند.بچه ها از آقای خلخالی راضی بودند.چون ایشان افراد مفسد و زورگو را به پای میز محاکمه می کشاند.علیرغم همه اینها دوستانی در پادگان پیدا کرده بودم که تا آخرین روزهای سربازی با هم بودیم.پستهای نگهبانی آشپزخانه و اسلحه خانه و فرماندهی جایی برای خوابیدن نداشت. اما در پارک موتوری بعضی از بچه ها در حین نگهبانی با هماهنگی نگهبانان دیگر داخل ماشینها می خوابیدند.یک شبی من هم قصد خوابیدن در پارک موتوری را داشتم که متوجه افسر نگهبان نشدم و ایشان مرا یک شب و یک روز بازداشت کرد.بازداشتگاهها جای مناسبی برای سربازان بود . جز خوردن و خوابیدن هیچگونه مسوولیتی نداشتند.یک روز هم ما را برای سان و رژه به میدان آزادی بردند.جمعیت زیادی آمده بودند. ما برای این سان تمرینات زیادی انجام داده بودیم.چون پادگان ما با فرودگاه مهرآباد به اندازه یک خیابان فاصله داشت،هواپیماها برای ورود و خروجشان از روی سر ما می گذشتند.با صدای هواپیماها عادت کرده بودیم.روزی در پارک موتوری مشغول نگهبانی بودم که یکی از هواپیماها احتمالا از نوع جنگی هنگام فرود صدای مهیبی داده بود . وقتی نگاه کردم آتش و دودی هم از فرودگاه به هوا برخواست.حدود 5 ماهی در پادگان بودم.اوایل شهریور ماه 59 مرخصی سالیانه ده روزه گرفتم و به میگون رفتم.هنوز 5 روز از مرخصی من به اتمام نرسیده بود، که یکی از دوستان سربازم به میگون آمد و به من گفت:جنگ شروع شده و آماده باش داده اند. باید هر چه زودتر خودت را به پادگان معرفی کنی و برای رفتن به جبهه وسایل انفرادی را تحویل بگیری.خانواده ما به وحشت افتادند. آنها هرچه التماس کردند تا مرا از رفتن به جبهه باز دارند عملی نشد.من همانگونه که قبلا گفته بودم ، از لباس سربازی و ارتش و نظامی و هر چه در این مجموعه جای می گرفت لذت می بردم.فکر می کردم که جنگ هم همانند فیلمهای پلیسی و جنگی است.عاشق این بودم که به جبهه بروم و بجنگم. به سختی های جبهه و کشته شدن و غیره فکر نمی کردم.علاقه به جبهه باعث شد تا صبح روز بعد از خانواده خداحافظی و به سمت پادگان حرکت کنم.من در تاریخ 20/7/59 خودم را به پادگان رساندم. در همان روز از اسلحه خانه سلاح و مهمات و از تدارکات یک کیسه انفرادی که حاوی بیل و کلنگ ظروف انفرادی و مقداری کنسرو و مایحتاج اولیه بود در یاقت کردم.صدام در تاریخ 31/6/59 به ایران حمله کرده بود.گفته بودند که آمریکاییها هم در خلیج فارس نیرو پیاده کرده بودند.ما هیچگونه آمادگی برای چنین جنگی نداشتیم.بالاخره در روز 21/7/59 به سمت راه آهن در نزدیکیهای قزوین رفتیم. در آنجا تمامی ادوات جنگی از جمله کاتیوشا و ضد هواییها و مهمات و سربازها سوار بر قطار شدنده و به سمت اندیمشک حرکت کردیم.

این تنها شعری است که به عنوان غنائم جنگی برایم باقی مانده است.

به گهواره مادر چو شیرم بداد

            به دستم یکی نیزه و تیر داد

                  که سرباز جانباز ایران شوم

                         نگهدار مرز دلیران شوم

 

                                                   والله علیم حکیم

سعید فهندژی سعدی

بدون ذکر منبع شرعاً جایز نیست

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد