شهدای میگون

شهدای میگون

تجربه دیروز. استفاده امروز . و امید به آینده
شهدای میگون

شهدای میگون

تجربه دیروز. استفاده امروز . و امید به آینده

ماه من...

 ماه من...

دلم خوش بود غروب که می شد مثل ماه بالای سرم می ایستادی و زل می زدی تو چشام و یه چیزهایی زمزمه می کردی و من نمی فهمیدم ،

اما وقتی لبهاتو غنچه می کردی می فهمیدم که هنوز هم در گوشه ای از کره خاکی تو جایی برای فرود دارم .

من هم در زیر پرتو نورت به تو می نگریستم ودردل غوغایی داشتم ، و سعی می کردم با ایماء واشاره بهت بگم. چند روزی است که به انتظارغروب می نشینم ، اما ازماه گردون من خبری نیست. نمی دانم در گردش منظومه خللی ایجاد گردید ویا از مدار منظومه خارج شدی .

من ازپلکان نردبانی شکل نیمه شکسته به زحمت بالا می آیم تا در پشت بام خانه ام هیبت رعنای تو را ببینم ، اما انگاری پرده های ابر ما نندت را کنار نمی زنی تارخ زیبای تو را ببینم، و یا آنقدرسنگین شده ای که مبلمان خانه ات اجازه نمی دهند به سختی از تو دل بکنند، و یا اینکه خاطر ما ازنظرت محو شده است .         

لااقل رسم ورسومات همسایگی را بجای آور . سلام که نمی کنی هیچ ، سلام ما را هم بی پاسخ می گذاری و به سرعت از کنارم عبور می کنی، نکنه روزی وسط خیابان دست به کاری بزنم و بچه های محل بی خبر از همه چیز فکرهای بدی بکنند و شهره شهر شوم .

ماه من مثل همیشه طلوع کن، روزه هایم را با ساعت هلالی ات تنظیم کن .

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد